یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

قدرت نماز


قدرت نماز
یك روز عراقی ها تصمیم گرفتند كه تمام پیش نمازها، مؤذن ها و مدرسین قرآن و مسایل شرعی را در آسایشگاه ۲۴ قاطع ،۳ كه آسایشگاه متخلفین نامیده می شد، بازداشت نمایند. پس از این اقدام، عراقی ها حتی تماس این گروه را با برادرانی كه در آن قاطع بودند ممنوع كردند. با خود اندیشیده بودند كه اگر این افراد را از نماز جماعت باز دارند، قادر به كنترل بقیه اردوگاه خواهند بود. با این خیال سروانی عراقی كه «عزالدین» نام داشت و افسر توجیه سیاسی ارتش عراق بود، به آسایشگاه مذكور رفت و در مورد برگزاری نماز جماعت به آن ها هشدار داد. اما آن ها، كه به عنوان سران مذهبی اردوگاه شناخته شده بودند در مقابل، نگهبان های عراقی هم دست از نماز جماعت برنداشتند، این پنجاه نفر را هر شب از اردوگاه بیرون برده و فلك می كردند. در چنین ساعاتی از شب، صدای الله اكبر و خمینی رهبر آن ها سكوت غم انگیز اردوگاه را در هم می شكست و قلب هر اسیری را به درد می آورد.
پس از گذشته ۹ شب و مقاومت بی نظیر اسرا، شب دهم نیز، عراقی ها برای شكنجه آن ها به اردوگاه آمدند. بچه ها كه از این عمل بی رحمانه بعثی ها به تنگ آمده بودند و نمی توانستند ساكت بنشینند و شاهد جان سپردن هموطنانشان باشند، با یك هماهنگی حساب شده، تصمیم به مقابله گرفتند. ساعت ۹ شب طبق معمول، بیست سرباز عراقی به داخل اردوگاه ریختند و خنده كنان و كابل به دست، به سمت آسایشگاه ۲۴ رفتند. همه اسرا منتظر بودند كه بچه های آسایشگاه ،۲۴ عكس العملی از خود نشان دهند و آن ها نیز پشتیبانی كنند. پس از باز كردن در آسایشگاه ،۲۴ عزالدین دستور داد كه مثل هر شب، اسرا را ده نفر- ده نفر بیرون آورده و فلك كنند، اما اسرا از بیرون آمدن خودداری كردند و او دستور داد كه آن ها را داخل آسایشگاه كتك بزنند. سربازان نیز، با بی رحمی تمام شروع به شكستن سرهای اسرا و مجروح نمودن آن ها كردند. در این وضع، تمام آسایشگاه الله اكبر گفته، شعار عربی سردادند. بچه های قاطع ۳ همگی فریاد الله اكبر، خمینی رهبر و الموت لصدام سر دادند و به این اكتفا نكرده و تمام شیشه های آسایشگاه را شكستند.
عراقی ها با دیدن این وضع، وحشت زده در آسایشگاه را بستند و به بیرون از اردوگاه فرار كردند.
فرمانده نظامی اردوگاه كه دژخیمی بعثی بود، با صدای بلند به عزالدین می گفت:
- گفتم كه نمی توانیم جلوی آن ها را بگیریم، حالا خوب شد؟
اما دیگر كار از كار گذشته بود و عراقی ها مراتب را به مقامات بغداد گزارش كردند. این در حالی بود كه محمودی، فرمانده اردوگاه از پشت بلندگو به زبان فارسی، ما را دعوت به آرامش می كرد و می گفت ما شما را نمی زنیم و كاری به كارتان نداریم.
پس از یك ساعت، حدود هشتصد و پنجاه نفر از گارد ضد شورش شهر«الانبار» و «بغداد» اردوگاه را محاصره نمودند و با نفربر، به سوی دایره های اردوگاه تیراندازی كردند.
ما در آسایشگاه ۲۰ بودیم كه دیدیم «عباس رحیمی» یكی از بچه های آسایشگاه ۱۹ با یك كاسه روحی مشغول شكستن شیشه پنجره است، اما ناگهان رگ های دست او به شیشه اصابت كرد و منجر به از كار افتادن دست راست وی شد. البته میان دو آسایشگاه، تیغه ای از بلوك كشیده شده بود كه در حین درگیری، برای با خبر بودن از حال یكدیگر آن را خراب كردیم. در این لحظات، در حالی كه دلهره و اضطراب همه اردوگاه را فرا گرفته بود، دوباره ندای الله اكبر در فضا طنین انداز شد و همگی دعای وحدت و شعار فتح مكه را سر دادیم. ناگهان سربازان گارد و ضدشورش كه مجهز به ماسك و گاز اشك آور بودند، برای ساكت كردن ما، مخفیانه به داخل آسایشگاه ها گاز اشك آور انداختند. برای یك لحظه، دنیا در مقابل چشمانمان تیره و تار شد و به چنان حالی افتادیم كه حتی شهادتین بر زبانمان جاری نمی شد. چند لحظه بعد، عده ای از بچه ها با زیركی تمام در آسایشگاه ها آتش روشن كرده و اثر گاز را خنثی نمودند. به تدریج سر و صداها فروكش كرد و سربازان كه از هجوم ما به بیرون اردوگاه وحشت زده بودند، دور تا دور اردوگاه را محاصره كرده و تمام شب را در سنگرهایشان ماندند.
صبح روز بعد متوجه شدیم كه مقامات بلندپایه، از قبیل مسوول كلی اسرای ایرانی، به اتفاق مأمورین ضداطلاعات كه عراقی ها آن ها را «استخبارات» می خواندند، با اتومبیل های مخصوص و اسكورت به اردوگاه آمده و جویای چگونگی شورش از مسوولان اردوگاه شده اند. مدتی بعد، در آسایشگاه باز شد و محافظان، همه ما را در انتهای آسایشگاه جمع كردند و سپس فرمانده تیمسار داخل شد و گفت: سلام علیكم! چرا شما شورش كردید؟ ما می توانیم شما را بكشیم و یا این كه به جزیره ای بی نام و نشان تبعید كنیم؛ بدون غذا و پوشاك و امكانات رفاهی. ولی ما مسلمانیم و شما را میهمانان خود می دانیم. با این كه اسیران ما را در ایران می كشند و شكنجه می دهند و در سلول نگه می دارند.
ناگهان یكی از بچه ها كه «مجید رضایی» نام داشت و اهل تهران بود، با شجاعت برخاست و گفت:
- ما اسیر هستیم، اما ذلیل نیستیم، ما رهبر خود را دوست داریم. شما نباید به مقدسات ما توهین كنید.
فرمانده سری تكان داد و پرسید:
- تو كی هستی؟
و او جواب داد:
- من هم مثل بقیه.
- بگو ببینم چه می خواهی؟
- خواسته ما دو چیز است: برپا كردن نماز و بی احترامی نكردن سربازان شما به ما.
- اگر شما بی احترامی نكنید، آن ها به شما بی احترامی نمی كنند.
- شما باید به ما قول بدهید كه ما را از هم جدا نكرده و به بغداد نمی برید.
- من قول می دهم.
پس از این جریانات بود كه برگ دیگری بر افتخارات دوران اسارت ما افزوده شد.
تهیه و تنظیم: موسسه فرهنگی پیام آزادگان
منبع : روزنامه جوان


همچنین مشاهده کنید