جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

یک قصه کودکانه


یک قصه کودکانه
قصه های قدیمی را همیشه می شود از نو تعریف کرد؛ البته نسل به نسل کمی شاخ و برگ شان اضافه می شود اما اصل قضیه همان است. من شخصاً دوست دارم قصه های قدیمی را شبیه قصه های امروزی تعریف کنم. بچه ها بیشتر خوش شان می آید. این قصه ای است که دیروز برای پسرم تعریف کردم:
«پسری بود که قدش خیلی کوتاه بود آنقدر کوتاه که شیشه شیر برایش مثل یک ساختمان چند طبقه بود. چقدر کوتاه اندازه یک نخود! برای همین هم صدایش می زدند «نخودی»! این پسر، تقریباً هزارسال پیش یا اصلاً دو هزار سال پیش زندگی می کرد. دو هزار سال می شود چقدر می شود دو هزار برابر سن تو! یعنی به عبارتی می شود خیلی خیلی قدیم. خب! این پسر توی خانه ای زندگی می کرد که مال یک کشاورز بود. کشاورز یعنی کی یعنی کسی که این جعفری ها را برای سوپ ات درست می کند. درست که نه! می کارد توی زمین که بالا بیایند. یعنی ‎.‎.‎. ولش کن! مهم نیست!
پول این کشاورز را حاکم ظالم بالاکشیده بود و برای همین هم آنها خیلی فقیر بودند. فقیر یعنی چی یعنی پسرک نمی توانست لباس های رنگ و وارنگ بپوشد. توی سوپ اش فقط هویج و پیاز و جعفری بود؛ یعنی اسباب بازی نداشت مثل این ماشین کنترلی یا آن اردک که هی داد می زند «کوئک کوئک»! یک روز نخودی از این وضع خسته شد و رفت که پول پدرش را از حاکم ظالم پس بگیرد اما حاکم کلی سرباز داشت که هر کدامشان برای نخودی قد یک کوه بلند بودند. نخودی خودش را از زیر نرده خانه حاکم رد کرد و سربازها هم چیزی ندیدند. بعد خودش را از زیر در ورودی رد کرد وباز هم سربازها چیزی ندیدند. رسید به اتاق شخصی حاکم که داشت آنجا پول هایش را می شمرد. نخودی فکر کرد اگر پول ها را بردارد، و بیاید بیرون، سربازها می بینند پس بهتر است حاکم خودش پول ها را بیاورد خانه شان.
رفت پهلوی حاکم گفت: «شما خیلی پول لازم دارید » حاکم گفت: «کی بود » نخودی گفت: «جن گنج های قدیمی. اگر گنج می خواهید باید نصف این پول ها را بیاورید به ‎.‎..»
اینجای قصه، پسرم خوابش برده بود. شک دارم از این قصه اصلاً چیزی فهمیده باشد اما یادم هست که گوش می داد و حرفی نمی زد. شاید هم توی فکرش، با نخودی داشت پول های کشاورز را پس می گرفت. نمی دانم شما برای بچه تان چطور قصه تعریف می کنید یا اصلاً قصه تعریف می کنید یا نه اما من دوست دارم به بعدش فکر نکنم. دوست دارم فکر نکنم که پسرم توی خوابش، سری به خانه حاکم هم زد یا نه. آها! یادم هست وقتی بیدار شد داشت می خندید. شاید هم با نخودی تا آخر قصه رفته بود و پول ها را گرفته بود. کسی چه می داند ! بچه های این دوره و زمانه خیلی کارها می کنند!

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید