شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

ظهر تابستان بود داستان نوجوان


ظهر تابستان بود داستان نوجوان
ظهر تابستان از شدت گرما دیوانه شدم! کولر خانه هنوز درست نشده بود و همین گرما نمی گذاشت موقع کتاب خواندن تمرکز کنم. دو خط که می خواندم، بلند می شدم و می گفتم: «اوف! چه گرمه دارم آب پز می شم!»
روی زمین دراز کشیده بودم و سعی می کردم که تمرکز کنم اما نمی شد. من را باش که فکر می کردم تابستان بهترین فرصت برای خواندن کتاب است و حتماً کلی کتاب می خوانم. امتحانات خرداد که بود هر روز، هزار مرتبه می رفتم جلوی قفسه کتاب هایم و با حسرت به کتاب های جدیدی که از نمایشگاه خریده بودم نگاه می کردم و با آهی می گفتم: «یعنی می شه تابستون بیاد و همه ی این کتاب ها رو بخونم؟» ولی حالا چی؟ آرزو می کنم کاش زمستان بود. حاضر بودم بروم مدرسه و هر روز دو- سه تا امتحان بدهم ولی اینجوری توی گرما پخته نشوم! دیگر طاقت نیاوردم با اینکه فکر می کردم از شدت گرما به زمین چسبیده ام، از جایم بلند شدم. لباسهایم به تنم چسبیده بود. به طرف آشپزخانه رفتم. دهنم را طوری کج کردم که دارم از گرما می میرم و بعد گفتم: «مامان، پس کی این کولر درست می شه؟» مامان همان طوری که ظرف می شست گفت: «چه می دونم، الان یک هفته است که قراره بیان کولر رو درست کنن ولی نیومدن».
با ناامیدی از آشپزخانه بیرون آمدم و به طرف شیر آب رفتم. دست و صورتم را آبی زدم تا حداقل برای چند لحظه از دست گرما خلاص شوم. به اتاق برگشتم. نگاهی به کتابم کردم. روی زمین باز بود؛ صفحه ۱۰۷: «هارولد گمان کرد که این ایده، جان می دهد برای لطیفه اما وقتی آن را به زبان آورد متوجه شد که تعریفی ندارد. پیش خود مجسم کرد که اگر جو آن را بشنود، اصلاً نمی خندد.» دلم می خواست ادامه ی کتاب را بخوانم تا بفهمم آخر سر، هارولد چه کار می کند. اما... اصلاً و ابداً ! هیچ راهی نداشت. یاد یک ماه پیش افتادم که همیشه تصور می کردم: «تابستون که بشه زیر باد کولر می شینم و دو هفته ای همه ی کتاب هامو تموم می کنم.» اما آرزوهایم بر باد رفت. تمام عشق من کتاب خواندن بود و حالا تمام عشقم داشت از دست می رفت! به تقویم نگاه کردم: ۲۲ تیر. با خودم فکر کردم تیر که تمام شد، شهریور هم که همیشه ی خدا بوی مدرسه می دهد و آدم حال و حوصله ی انجام دادن برنامه های تابستانی را ندارد، پس فقط مرداد مانده؛ آن هم به همین سرعتی که تیر تمام شد، تمام می شود! از این افکار احساس بدی پیدا کردم؛ با احساس ناراحتی و غمگینی به خودم گفتم: «دختر! این تابستون، تابستون آخره. سال دیگه باید برای کنکور درس بخونی». و با این فکر بیشتر حالم گرفته شد.
از اینکه به زودی مدرسه ها شروع می شد، غصه ام گرفت. دوباره درس و امتحان، دوباره کله ی سحر بیدار شدن، دوباره از همه ی دلخوشی ها و تفریح ها دست کشیدن. امسال هم که نهایی شدم... در اصل بدبخت شدم! در همین حال و هوا بودم که زنگ خانه را زدند. به سرعت به طرف آیفون رفتم، آن را برداشتم و گفتم: «کیه؟» «خانوم باز کنید اومدیم کولر رو درست کنیم.» مامان که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود، مرا نگاه کرد و گفت: «کی بود؟» من لبخندی زدم وگفتم: «فرشته های نجات!» مامان با تعجب پرسید: «چی؟!» خندیدم و ادامه دادم: «اومدن کولر رو درست کنند.»
چند دقیقه بعد صدایشان را از پذیرایی می شنیدم. فقط خدا خدا می کردم زودتر کولر را درست کنند. چند بار بالای پشت بام رفتند و دوباره پایین آمدند. بالاخره بعد از حدود یک ساعت رفتند. از اتاق بیرون آمدم و با خوشحالی گفتم: «بالاخره درست شد، نه؟» مامان لبخندی زد و گفت: «آره درست شد.» با خودم فکر کردم الان کولر را می گذارم روی دور تند و بعد از چند دقیقه اتاق خواب عین قطب شمال(!) می شود و می نشینم و کتابم را با تمرکز کامل، تمام می کنم. رفتم و کلید کولر را زدم ولی روشن نشد. چند بار کلید را بالا و پایین زدم اما فایده ای نداشت. در حالی که از شدت عصبانیت داشت گریه ام می گرفت گفتم: «خسته نباشن با این کولر درست کردنشون؛ هنوز دو ثانیه نگذشته از سرما یخ بستم!» هنوز حرف از دهان مامان بیرون نیامده بود که صدای در را شنیدیم. رفتم توی تراس و روی میله ها خم شدم و پایین را نگاه کردم. علی بود. گفتم: «چرا در می زنی، زنگ رو برای این جور وقت ها گذاشتن!» علی گفت:
« سه ساعته دارم زنگ می زنم، ولی باز نمی کنید.» برگشتم به مامان نگاه کردم و گفتم:
«وای ! بازم برق رفت !»

یاسمن رضائیان۱۶ ساله از تهران
عضو تیم ادبی و هنری مدرسه
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید