دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

مأموریت کلاغ


مأموریت کلاغ
در زمانهای قدیم ، دختری به نام شادی ، برای همهٔ مردم ده نان می پخت .
همهٔ مردم هر روز می آمدند و از شادی ، نان می خریدند .
روزی از روزها که کنار تنور نشسته بود و نان می پخت ، یکدفعه دید کلاغ سیاهی به طرفش پرواز می کند ، کلاغ سیاه نزدیکتر شد ، یک نان به منقارش گرفت و پرواز کرد .
روز بعد و روزهای بعد هم کلاغ می آمد و این کار را تکرار می کرد . تا چهل روز کار کلاغ همین بود ، تا اینکه شادی برادرش را خبر کرد و گفت : «چهل روز است که کلاغ می آید و یک نان با خود می برد ، می خواهم دلیل این کارش را بدانم !
برادرش اسب خود را آماده کرد و به خواهرش گفت که : « از امروز کلاغ را تعقیب می کنم . »
کلاغ مثل هر روز ، نان را برداشت و رفت . برادر شادی هم با اسب بدنبالش می رفت . یکدفعه دید کلاغ نان را در چاهی انداخته و بدنبال کارش رفت .
نزدیک چاه شد و صدایی شنید ، طنابی را به داخل چاه انداخت و خودش هم از آن پایین رفت و دید مردی در ته چاه نشسته است و نان می خورد ، او را از چاه بیرون آورد .
وقتی که کمی استراحت کردند ، برادرشان ماجرای آن کلاغ را تعریف کرد و مرد هم گفت : « من چهل روز پیش ، داخل این چاه افتاده بودم ، در چاه آبی وجود داشت و هر روز نانی برای من فرستاده می شد ، حالا می فهمم که خداوند به آن کلاغ مأموریت داده بود که برای نجات جانم آن نانها را داخل چاه بیندازد . »
سپس دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد و باز رو کرد به برادر شادی و گفت : « هیچکدام از کارهای خداوند بی دلیل و حکمت نیست !»
منبع : نونهال


همچنین مشاهده کنید