شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

از پنجره اتوبوس


از پنجره اتوبوس
از پله های اتوبوس بالا رفتم و در سمت راست، صندلی سوم کنار پنجره نشستم. بعد از چند دقیقه ای اتوبوس به حرکت درآمد. آرام آرام از داخل شهر به بیرون از شهر می رفت. از کنار پنجره به در و دیوار شهر نگاه می کردم. ساختمان های بلند و به هم چسبیده، نمی گذاشتند، بقیه شهر را دید؛ شهر به این بزرگی و پر از دیدنی های قشنگ، اما دیوارهای بلند اجازه تماشای آنها را به ما نمی داد. همین طور که می رفتیم؛ باد ملایمی در هوا می وزید و ابرها هم یک دیگر را پیدا می کردند و در آغوش می گرفتند.
از شوق زیاد شروع به گریستن کردند.آ خر خیلی وقت بود، هم دیگر را ندیده بودند. آسمان حالا دیگر معلوم نبود و اشک ابرها از آن ها سرازیر می شد؛ و قطرات آنها بر روی شیشه غبار آلوده اتوبوس می نشست. برف پاک کن ها شروع به حرکت کردند؛ انگار برای آنها دست تکان می دادند؛ و از این فرصت بدست آمده شیشه اتوبوس را از گرد و غبار پاک می کردند. هوا کاملاً دلپذیر شده بود. از کنار مزرعه ای که در کنار جاده قرار داشت، می گذشتیم. درختان با رنگ سبز تمام مزرعه را پر کرده بودند و شاخ و برگ آنها به طرف آسمان به حالت قنوت بود و گلها در زیر چتر آنها پناه گرفته بودند؛ گاهی قطرات باران از روی برگ درختان به پائین می ریخت و روی گونه های گلها به آرامی می نشست؛ و تمام آنها جانی دوباره می گرفتند و گنجشکها با صدای دلنشین خود و پریدن از این شاخه به آن شاخه و همبازی شدن با طبیعت به آنجا شور و نشاط خاصی داده بودند. کاش می شد آنجا چند لحظه ای بیشتر توقف کرد و از مناظر آن لذت برد!

حسین کاشانی. تهران
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید