شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

طالب آملى (۲)


اين نکته هم دربارهٔ شعر طالب گفتنى است که او با همه دعوى نوآورى، که البته در آن صادق است، از استقبال استادان پيش از خود يا نزديک به زمان خويش هم خوددارى نداشت و بسى غزل به استقبال سعدى و مولوى و خسرو و حافظ و فيضى و نظيرى و عرفى ساخت. همچنين است در قصيده‌هاى خود که غالباً متمايل به شيوهٔ خاقانى بود، و مى‌گفت:
نظم طالب مى‌کند نسبت به خاقانى درست گو خطابش از فلک خاقانى ثانى مباد
و اگر چه همان دراز آهنگى خاقانى را در قصيده‌گوئى دارد ولى هيچ‌گاه از عهدهٔ آن همه رنگ‌آميزى و زبان‌آورى که استاد شروان دارد برنمى‌آيد. قسمتى از اين قصيده‌ها با رديف و بعضى ديگر با قافيه‌هاى ساده است و استعمال رديف که طالب بدان ميل وافرى دارد در نزديک به تمام غزل‌هاى او نيز مشهود است. تکرار قافيه در شعر طالب به‌ رسم هم‌روزگارانش بسيار ديده مى‌شود. ازوست:
آبى که بى‌تو زين مژهٔ تر فروچکد چو برگ گل به کسوت آذر فروچکد
گل‌هاى آتشين دمد از آب ديده‌ام گر قطره‌اى به بال سمندر فروچکد
عود قمارى از جگرم گر کنى بخور خونابه از مشبک مجمر فروچکد
اجزاء نامه آب شد از شرم روى دوست نشگفت اگر ز بال کبوتر فرو چکد
در چين طرهٔ تو ز دل‌هاى بيدلان چون مشک تازه خون معطر فروچکد
تا بامداد حشر ز بالين و بسترم گر بفشرند خون سمندر فرو چکد
نشگفت گر ز لتخلى خونم زمانه را صاف هلاهل از دم خنجر فروچکد
بيمار اشتياق ترا آتش فراق اجزاء آب گشته ز بستر فروچکد
در روزگار حسن تو فصاد غمزه را خون فرشته از سر نشر فروچکد
از آفتاب حامله گرديده لاجرم زين تيره ابر قطره منور فروچکد
از کاو کاو نيش فغانم به صحن باغ دل خون شود ز دست صنوبر فروچکد
بر هاى‌هاى گريهٔ من در سراغ دوست خون ترحم از دل کافر فرو چکد
از بس که آتشينم گهرم گاه انفعال آب از رخم به کسوت آذر فروچکد
مرغابيان بحر مراگر به تيغ موج بسمل کنند خون سمندر فرو چکد
ز الوان حسرتم به گريبان ز گنج چشم هر قطره خون به گونهٔ ديگر فروچکد
خونابه چون چکد نمکين از دل کباب از چشم حيرتم نمکين‌تر فروچکد
خوش در ترشح آمده خون دلم مباد رشحى از آن به دامن داور فروچکد
يعنى امير غازى ترخان که آب فتح چون شبنمش ز سبزهٔ خنجر فروچکد (۱)
(۱) . در اين چند بيت از تشبيب يک قصيده قافيهٔ خنجر دوبار، آذر دوبار و سمندر سه بار تکرار شده است!
تا کى ز بيم خوى تو دزدم نگاه را در سينهٔ هوس شکنم تير آه را
لذت شناس درد تو هم چاشنى گرفت خونابهٔ سياست و شهد گناه را
نازم به شمع روى تو کز شعله‌هاى حسن گلگونهٔ عذار دهد مهر و ماه را
بر مزرعى که قطره زند ابر گريه‌ام مژگان مثال برگ برويد گياه را
طالب بکوش در طلب کام خويشتن تا کى بهانه سازى بخت سياه را
دست حسنش باز بر رخ زلف پيچانى شکست سنبلستانى در آغوش گلستانى شکست
تا تبسم ريزش آوردم در آغوش خيال در دلم هر گوشه پندارى نمکدانى شکست
چشم طوفان جوش را نازم که از دامان او هر ترشح شيشهٔ ناموس عمانى شکست
شرم دار اى رشک آخر از کدامين سنگدل شيشهٔ لبريز آتش در گريبانى شکست
غمزه نشناسم کدامست و دل طالب کدام نشترى دانم که در آغوش شريانى شکست
بى‌تو شب کار حريفان با فراق افتاده بود شيشهٔ دل‌هاى مشتاقان ز طاق افتاده بود
دوش بازم نيش رشکى در رگ جان مى‌خليد تا کدامين فتنه با او هم وثاق افتاده بود
چون پر پروانه‌ام ز آن سوخت سرتا پا که دوش کار دل با شعله يعنى اشتياق افتاده بود
در هواى محملى من هم بيابانى شدم چون کنم بيچاره مجنون سخت طاق افتاده بود
ز آن نشد طالب نفاق‌آميز کز عهد ازل صحبتش با همدمان بى‌نفاق افتاده بود
ما نيش کفر در دل ايمان فشرده‌ايم در ساغر عمل مى عصيان فشرده‌ايم
شمشير کرده ناله و بر دل کشيده‌ايم الماس کرده ناخن و در جان فشرده‌ايم
در هم شکفته غنچهٔ دل لالهٔ جگر بر هر زمين که دامن مژگان فشرده‌ايم
غيرت نگر که چاشنى خنجر ترا در قطره قطره خون شهيدان فشرده‌ايم
تا تلخى حيات ابد امتحان کند در کام خضر چشمهٔ حيوان فشرده‌ايم
صد کعبه در تهيهٔ احرام طوف ماست تا ما قدم بخار مغيلان فشرده‌ايم
طالب تو فيض گير ز وصل بتان که ما پاى طلب به دامن حرمان فشرده‌ايم
ذوق مستى کو که هر ساعت سازم خمى ناخنى گردم به فرياد آورم ابريشمى
فتنهٔ افلاک و انجم کم نمى‌گردد کجاست عالمى کآنجا نه افلاکى بود نه انجمى
بارها از هم جدا کردم جهان را پود و تار همچو کار خود نديدم رشتهٔ سردرگمى
هان مخوان گندم‌نماى جو فروشم زآنکه من نه جوى دارم درين دهقان‌سرا نه گندمى
جز دل خونابه‌نوش تنگ ميدانم که ديد قطره‌اى کز آستينش سر بر آرد قلزمى
اى که از ملک عدم جستى نشان آباد باد کشورى آرام بنيادى خوش و خوش مردمى
جز دل طالب نيابى گوهر والانژاد چار ارکان را اگر تا حشر جوئى بى‌خمى


همچنین مشاهده کنید