یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

غزالى مشهدى (۲)


علاوه بر اين‌ها در تذکرهٔ هفت آسمان دو مثنوى ديگر از غزالى ذکر شده: اول مرآت‌الصفات و دوم قدرت آثار و هر دو به پيروى از مخزن‌الاسرار فراهم آمده است. در تذکرهٔ هفت اقليم اسرار مکتوم و رشحات حيات و مرآت‌الکائنات از آثار مثنور او خوانده شده است. مثنوى‌هاى ديگر هم به اقتفاء از اجزاء خمسهٔ نظامى داشت. از او است:
غمزه‌اى بى‌رخ جانان خويش چاک زد از غصه‌ گريبان خويش
زنده دلى گفت که اى چاره‌جوى واسطهٔ چاک گريبان بگوى
گفت ز ناديدن آن سنگدل در غم هجران شده‌ام تنگدل
تنگ شد از غم دل بى‌حاصلم باشد از اين رخنه گشايد دلم
داد جوابش که تو در پرده‌اى راه نه اينست، غلط کرده‌اى
يا به‌جز در دل عاشق کجاست هستى ما پردهٔ معشوق ماست
روى دل از گرد خودى پاک کن جهد کن و جامهٔ جان چاک کن
تا بنمايد به تو آن حسن پاک ورنه چه حاصل که کنى چامه چاک
اى که غم عشق عنانت گرفت جذبهٔ او دامن جانت گرفت
ذيل تجرد ز جهان برفشان بلکه ز خود دامن جان برفشان
عاشقى از گرم روان عجم زد به صنم خانه مغرب قدم
برهمنى ديد که بر کيش بت سجده کنان آمده در پيش بت
هر نفس از پردهٔ رازى دگر مى‌کندش عرض نيازى دگر
دست برآورده که دادم بده کعبه توئى زود مرادم بده
غيرت عاشق چو در آن ديد تيز طعنه‌زنان بانگ بر او زد که خيز
ز آتش آن سوز که آبت دهد غم به کسى گو که جوابت دهد
منع ز بت نيست پرستنده را ليک پرستار بت زنده را
آنکه در اين خاک بود جان پاک پيش جمادى چه نهد رو به خاک
جان چه بود رشحهٔ جام‌الست بت چه بود نقش جهان هر چه هست
به که کند بت شکنى راى تو تا ز بتان کعبه شود جاى تو
از پس اين پردهٔ سيمابگون آنچه ببايست بيامد برون
هر سر موئى که در اين رشته است از سر يک رشته جدا گشته است
تا نشوى خوار مشو خودپرست هست به صد خوبى ما هر که هست
پاى عزيزان ز سر ما بهست عيب کسان از هنر ما بهست
بى‌هنرى زآن شده‌اى عيبگوى بى‌هنر البته بود عيبجوى
نام خود و نام پدر زنده کن مردهٔ خود را به هنر زنده کن
از پدر مرده مگو هر زمان گرنه سگى، چون خوشى از استخوان
(نقش بديع)
بى درد دل به کوى تو کس منزلى نداشت آنجا کسى نبود که درد دلى نداشت
هر کس که پى به سر دهان تو برده بود در صورت تو يک سر و مشکلى نداشت
ديديم در طريق طلب صد هزار بحر درياى عشق تو که آن ساحلى نداشت
ز آن در طريق عشق نکرديم ره غلط که اين راه غير پير مغانى کاملى نداشت
از صاف و درد باده بنا کرد کاخ عيش هر کس که دست و پاى در آب و گلى نداشت
گر چشم او به غمزه مرا کشت باک نيست هرگز شهيد عشق چنين قاتلى نداشت
کامى نداشت بى‌تو غزالى ز عمر خويش حاصل، به غير محنت و غم حاصلى نداشت
از بزم جهان باده گساران همه رفتند ما با که نشينيم چو ياران همه رفتند
نى کوهکن بى‌سر و پا ماند و نه مجنون از کوى جنون سلسله‌داران همه رفتند
برخيز که مانديم در اين راه پياده راهيست خطرناک و سواران همه رفتند
زين شهر شهيدان تو با گريهٔ جانسوز ماتم‌زده چون ابر بهاران همه رفتند
از دست غمت بى سر و پايان همه مردند با داغ وفا سينه فگاران همه رفتند
بر حلقهٔ زلف تو چو ديدند گره‌ها از سلک خرد سبحه شماران همه رفتند
زآن طوطى طبع تو خموشست غزالى کآئينه دلان، نکته گذاران، همه رفتند
ما غير خون دل مى نابى نخورده‌ايم هرگز به خوشدلى دم آبى نخورده‌ايم
اى محتسب چرا ز تو منت کشيم ما خونى نکرده‌ايم و شرابى نخورده‌ايم
از دام دلفريبى افلاک فارغيم چون ديگران فريب سرابى نخورده‌‌‌‌ايم
هرگز به جانب تو نيگفنده‌ايم چشم کز غمزهٔ تو تير عتابى نخورده‌ايم
نگرفته است زلف تو در دست خود رقيب کز دست او چو زلف تو تابى نخورده‌ايم
ما را جگر کباب شد و خون ديده مى زين خوبتر شراب و کبابى نخورده‌ايم
آورده‌ايم باده غزالى به کف ولى بى دردمند خانه خرابى نخورده‌ايم
از قيد خود اى جان گرفتار برون آى وى دل دگر از پردهٔ پندار برون آى
چون سلسلهٔ شاهد گيتى همه بندست برخيز و از اين سلسله زنهار برون آى
اى خفته ره ملک ابد دور و دراز است از دايرهٔ خاک سبکبار برون آى
آهم هم خاکستر دل را برت آورد اى آئينهٔ چرخ ز زنگار برون آى
ديوانه شديم از غم ناديدنت اى ماه به هر دل سودا زده يکبار برون آى
بر خاک شهيد غم او گل چه فشانند گو از سرخاکش پس از اين خار برون آى
بى او غم دل چند توان خورد غزالى گو خون شو و از ديدهٔ خونبار برون آى
اى غزالى گريزم از يارى که اگر بد کنم نکو گويد
من و آن ساده دل که عيب مرا همچو آئينه روبه‌رو گويد
هست روى زمين به ديدهٔ عقل پاره‌اى بحر و پاره‌اى ساحل
اى ز دل بى‌خبر چه مى‌جوبى از سفر کرده‌هاى عالم گل
جهد کن جهد تا رسى آخر به سفر کرده‌هاى عالم دل
سوداى تو کرد از دو جهان فرد مرا وندر طلبت ساخت جهانگرد مرا
از کتم عدم جانب اقليم وجود قلاب محبت تو آورد مرا
در عشق نه جاه و نه حسب مى‌بايد نى علم و نه فضل و نه نسب مى‌بايد
اين واقعه را کسى عجب مى‌بايد معشوق غيور است، ادب مى‌بايد
آنانکه در اين بزم مى ناب زدند بيدار نگشته تا ابد خواب زدند
از هستى ما همين نمونه است چو موج نقشى است وجود ما که بر آب زدند
مى ده که وداع خرد و هوش کنيم و ين عقل خرف گشته فراموش کنيم
از ساغر و پيمانه چه مستى خيزد دريا دريا بيار تا نوش کنيم
مائيم بسان موج بر سطح عدم بر هم زدهٔ جنبش درياى قدم
از هستى ما نيست بر اين صفحه رقم تا همچو حباب ميزنى چشم به هم
اشکى دارم که سنگ خود گردد از او آهى که سپهر سرنگون گردد از او
شوقى که دل فلک زبون گردد از او عشقى که جماد ذوفنون گردد از او


همچنین مشاهده کنید