پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

رزم خاقان چین با هیتالیان (۳)


همان خود و خفتان و کوپال اوی    نبرداشتی جز بر و یال اوی
کمانکش نبودی به لشکر چنوی    نه ازنامداران چنان جنگجوی
به آوردگه رفت چون پیل مست    یکی گرزه گاو پیکر به دست
به زیر اندرون با ره‌ی گامزن    ز بالای او خیره شد انجمن
خروش آمد و ناله کرنای    هم از پشت پیلان جرنگ درای
تبیره زنان پیش بردند سنج    زمین آمد از سم اسبان به رنج
شهنشاه با خود و گبر و سنان    چپ و راست گردان و پیچان عنان
فرستادگان خواندند آفرین    یکایک نهادند سر بر زمین
به ایوان شد از دشت شاه جهان    یکایک برفتند با اومهان
بفرمود تا پیش او شد دبیر    ابا موبد موبدان اردشیر
به قرطاس برنامه‌ی خسروی    نویسنده بنوشت بر پهلوی
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست    سرنامه کرد آفرین از نخست
بران دادگر کوسپهر آفرید    بلندی وتندی و مهر آفرید
همه بنده‌گانیم و او پادشاست    خرد برتوانایی او گواست
نفس جز به فرمان اونشمرد    پی مور بی او زمین نسپرد
ازو خواستم تا مگر آفرین    رساند ز ما سوی خاقان چین
نخست آنک گفتی ز هیتالیان    کزان گونه بستند بد را میان
به بیداد برخیره خون ریختند    به دام نهاده خود آویختند
اگر بد کنش زور دارد چو شیر    نباید که باشد به یزدان دلیر
چوایشان گرفتند راه پلنگ    تو پیروز گشتی برایشان به جنگ
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه    ز نیروی فغفور و تخت و کلاه
کسی کز بزرگی زند داستان    نباشد خردمند همداستان
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج    شگفت آمدت لشکر و مرز چاج
چنین باکسی گفت باید که گنج    نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج
بزرگان گیتی مرا دیده‌اند    کسان کم ندیدند بشنیده‌اند
که دریای چین را ندارم بب    شود کوه از آرام من درشتاب
سراسر زمین زیر گنج منست    کجا آب وخاکست رنج منست
سه دیگر کجا دوستی خواستی    به پیوند ما دل بیاراستی
همی بزم جویی مرا نیست رزم    نه خرد کسی رزم هرگز به بزم
و دیگر که با نامبردار مرد    نجوید خردمند هرگز نبرد
بویژه که خود کرده باشد به جنگ    گه رزم جستن نجوید درنگ
بسی دیده باشد گه کارزار    نخواهد گه رزم آموزگار
دل خویش باید که درجنگ سخت    چنان رام دارد که با تاج و تخت
تو را یار بادا جهان آفرین    بماناد روشن کلاه و نگین
نهادند برنامه بر مهر شاه    بیاراست آن خسروی تاج و گاه
برسم کیان خلعت آراستند    فرستاده را پیش اوخواستند
ز پیغام هرچش به دل بود نیز    به گفتار بر نامه بفزود نیز
بخوبی برفتند ز ایوان شاه    ستایش کنان برگرفتند راه
رسیدند پس پیش خاقان چین    سراسر زبانها پر از آفرین
جهاندیده خاقان بپردخت جای    بیامد برتخت او رهنمای
فرستاده‌گان راهمه پیش خواند    ز کسری فراوان سخنها براند
نخست ازهش و دانش و رای اوی    ز گفتار و دیدار و بالای او
دگر گفت چندست با او سپاه    ازیشان که دارد نگین و کلاه
ز داد وز بیداد وز کشورش    هم از لشکر و گنج وز افسرش
فرستاده گویا زبان برگشاد    همه دیدها پیش او کرد یاد
به خاقان چین گفت کای شهریار    تواو را بدین زیردستی مدار
بدین روزگاری که ما نزد اوی    ببودیم شادان دل و تازه روی
به ایوان رزم و به دشت شکار    ندیدیم هرگز چنو شهریار
به بالای سروست و هم زور پیل    به بخشندگی همچو دریای نیل
چو برگاه باشد سپهر وفاست    به آورد گه هم نهنگ بلاست
اگر تیز گردد بغرد چو ابر    از آواز او رام گردد هژبر
وگر می‌گسارد به آواز نرم    همی دل ستاند به گفتار گرم
خجسته سرو شست بر گاه و تخت    یکی بارور شاخ زیبا درخت
همه شهر ایران سپاه ویند    پرستندگان کلاه ویند
چوسازد به دشت اندرون بارگاه    نگنجد همی درجهان آن سپاه
همه گرزداران با زیب وفر    همه پیشکاران به زرین کمر
ز پیل وز بالا و از تخت عاج    ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج
کس آیین او رانداند شمار    به گیتی جز از دادگر شهریار
اگر دشمنش کوه آهن شود    برخشم اوچشم سوزن شود
هرآنکس که سیر آید از روزگار    شود تیز وبا او کند کارزار
چوخاقان چین آن سخنها شنید    بپژمرد وشد چون گل شنبلید
دلش زان سخنها بدو نیم شد    وز اندیشه مغزش پر از بیم شد
پراندیشه بنشست با رای‌زن    چنین گفت با نامدار انجمن
که ای بخردان روی این کارچیست    پراندیشه وخسته ز آزار کیست
نباید که پیروز گشته به جنگ    همه نامها بازگردد به ننگ
ز هرگونه‌ی موبدان خواستند    چپ و راست گفتند و آراستند
چنین گفت خاقان که اینست راه    که مردم فرستیم نزدیک شاه
به اندیشه در کار پیشی کنیم    بسازیم با شاه وخویشی کنیم
پس پرده ما بسی دخترست    که برتارک بانوان افسرست
یکی را به نام شهنشه کنیم    ز کار وی اندیشه کوته کنیم
چو پیوند سازیم با او به خون    نباشد کس اورا به بد رهنمون
بدو نازش وسرفرازی بود    وزو بگذری جنگ و بازی بود
ردان را پسند آمد این رای‌شاه    به آواز گفتند کاین است راه
ز لشکر سه پرمایه را برگزید    که گویند و دانند پاسخ شنید
درگنج دینار بگشاد و گفت    که گوهر چرا باید اندر نهفت
اگر نام راباید و ننگ را    وگر بخشش و رزم و آهنگ را
یکی هدیه‌ای ساخت کاندر جهان    کسی آن ندید از کهان ومهان
دبیر جهاندیده را پیش خواند    سخن هرچ بودش به دل در براند
نخست آفرین کرد برکردگار    توانا ودانا و پروردگار
خداوند کیوان و خورشید وماه    خداوند پیروزی ودستگاه
ز بنده نخواهد جز از راستی    نجوید به داد اندرون کاستی
ازو باد برشاه ایران درود    خداوند شمشیر و کوپال و خود
خداوند دانایی وتاج وتخت    ز پیروزگر یافته کام و بخت
بداند جهاندار خسرونژاد    خردمند با سنگ و فرهنگ و راد
که مردم به مردم بوند ارجمند    اگر چند باشد بزرگ و بلند
فرستادگان خردمند من    که بودند نزدیک پیوند من
ازان بارگه چون بدین بارگاه    رسیدند وگفتند چندی ز شاه
ز داد وخردمندی و بخت اوی    ز تاج و سرافرازی و تخت اوی
چنان آرزو خاست کز فر تو    بباشیم در سایه‌ی پرتو
گرامی‌تو راز خون دل چیز نیست    هنرمند فرزند با دل یکیست
یکی پاک دامن که آهسته‌تر    فزون‌تر بدیدار وشایسته‌تر
بخواهد ز من گر پسند آیدش    همانا که این سودمند آیدش
نباشد جدا مرز ایران ز چین    فزاید ز ما درجهان آفرین
پس اندر نبشتند چینی حریر    ببردند با مهر پیش وزیر
سه مرد گرانمایه وچرب‌گوی    گزین کرد خاقان ز خویشان اوی
برفتند زان بارگاه بلند    به ایران به نزدیک شاه ارجمند
چو بشنید کسری بیاراست تاج    نشست از بر خسروی تخت عاج
سه مرد گرانمایه و هوشمند    رسیدند نزدیک تخت بلند
سه بدره ز دینار چون سی هزار    ببردند و کردند پیشش نثار
ز زرین و سیمین و دیبای چین    درفشان‌تر ازآسمان بر زمین
فرستادگان را چو بنشاختند    به چینی زبان آفرین ساختند
سزاوار ایشان یکی جایگاه    همانگه بیاراست دستور شاه
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر    چو برزد سر از کوه تابنده مهر
نشست از برتخت پیروز شاه    ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه
بفرمود تاموبد و رای‌زن    برفتند با نامدار انجمن
چنین گفت کان نامه‌ی برحریر    بیارند و بنهند پیش دبیر
همه نامداران نشستند گرد    خرامان بر شاه شد یزدگرد
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند    همه انجمن در شگفتی بماند
ز بس خوبی و پوزش وآفرین    که پیدا بد از گفت خاقان چین
همه سرفرازان پرهیزکار    ستایش گرفتند برشهریار
که یزدان سپاس و بدویم پناه    که ننشست یک شاه بر پیشگاه


همچنین مشاهده کنید