پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

داستان بوزرجمهر (۵)


نباید که خسبد کسی دردمند    که آید مگر شاه را زو گزند
کسی کو به بادافره اندرخورست    کجا بدنژادست و بد گوهرست
کند شاه دور از میان گروه    بی‌آزار تا زو نگردد ستوه
هران کس که باشد به زندان شاه    گنهکار گر مردم بیگناه
به فرمان یزدان بباید گشاد    بزند و باست آنچ کردست یاد
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه    براساید از درد فریادخواه
چو آژیر باشی ز دشمن برای    بداندیش را دل برآید ز جای
همه رخنه‌ی پادشاهی بمرد    بداری به هنگام پیش از نبرد
به چیزی که گردد نکوهیده شاه    نکوهش بود نیز با فر و گاه
ازو دور گشتن به رغم هوا    خرد را بران رای کردن گوا
فزودن به فرزند برمهر خویش    چو در آب دیدن بود چهر خویش
ز فرهنگ وز دانش آموختن    سزد گر دلت یابد افروختن
گشادن برو بر در گنج خویش    نباید که یادآورد رنج خویش
هرانگه که یازد ببد کار دست    دل شاه بچه نباید شکست
چو بر بد کنش دست گردد دراز    به خون جز به فرمان یزدان میاز
و گر دشمنی یابی اندر دلش    چو خوباشد از بوستان بگسلش
که گر دیر ماند بنیرو شود    وزو باغ شاهی پرآهو شود
چوباشد جهانجوی با فر و هوش    نباید که دارد به بدگوی گوش
ز دستور بد گوهر و گفت بد    تباهی به دیهیم شاهی رسد
نباید شنیدن ز نادان سخن    چو بد گوید از داد فرمان مکن
همه راستی باید آراستن    نباید که دیو آورد کاستن
چواین گفتها بشنود پارسا    خرد راکند بر دلش پادشا
کند آفرین تاج برشهریار    شود تخت شاهی برو پایدار
بنازد بدو تاج شاهی و تخت    بداندیش نومید گردد زبخت
چو برگردد این چرخ ناپایدار    ازو نام نیکو بود یادگار
بماناد تا روز باشد جوان    هنر یافته جان نوشین‌روان
ز گفتار او انجمن خیره شد    همه رای دانندگان تیره شد
چو نوشین‌روان آن سخنها شنود    به روزیش چندانک بد برفزود
وزان پندها دیده پر آب کرد    دهانش پر از در خوشاب کرد
یکی انجمن لب پر از آفرین    برفتند ز ایوان شاه زمین
برین نیز بگذشت یک هفته روز    بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز
بیانداخت آن چادر لاژورد    بیاراست گیتی به دیبای زرد
شهنشاه بنشست با موبدان    جهاندیده و کار کرده ردان
سرموبد موبدان اردشیر    چو شاپور وچون یزدگرد دبیر
ستاره شناسان و جویندگان    خردمند و بیدار گویندگان
سراینده بوزرجمهر جوان    بیامد برشاه نوشین‌روان
بدانندگان گفت شاه جهان    که باکیست این دانش اندر نهان
کزو دین یزدان به نیرو شود    همان تخت شاهی بی‌آهو شود
چوبشنید زو موبد موبدان    زبان برگشاد از میان ردان
چنین داد پاسخ که از داد شاه    درفشان شود فر دیهیم و گاه
چو با داد بگشاید از گنج بند    بماند پس از مرگ نامش بلند
دگر کو بشوید زبان از دروغ    نجوید به کژی ز گیتی فروغ
سپهبد چو با داد و بخشایشست    ز تاجش زمانه پرآسایشست
و دیگر که از کهتر پرگناه    چو پوزش کند باز بخشدش شاه
به پنجم جهاندار نیکوسخن    که نامش نگردد به گیتی کهن
همه راست گوید سخن کم وبیش    نگردد بهر کار ز آیین خویش
ششم بر پرستنده‌ی تخت خویش    چنان مهر دارد که بر بخت خویش
به هفتم سخن هرک دانا بود    زبانش بگفتن توانا بود
نگردد دلش سیر ز آموختن    از اندیشگان مغز را سوختن
به آزادیست ازخرد هرکسی    چنانچون ببالد ز اختر بسی
دلت مگسل ای شاه راد از خرد    خرد نام و فرجام را پرورد
منش پست وکم دانش آنکس که گفت    کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت
چنین گفت پس یزدگرد دبیر    که ای شاه دانا و دانش‌پذیر
ابرشاه زشتست خون ریختن    به اندک سخن دل برآهیختن
همان چون سبک سر بود شهریار    بداندیش دست اندآرد به کار
همان با خردمند گیرد ستیز    کند دل ز نادانی خویش تیز
دل شاه گیتی چو پر آز گشت    روان ورا دیو انباز گشت
و رایدون که حاکم بود تیزمغز    نیاید ز گفتار او کار نغز
دگر کارزاری که هنگام جنگ    بترسد ز جان و نترسد ز ننگ
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت    شکم زمین بهتر او را نهفت
چو بر مرد درویش کنداوری    نه کهتر نه زیبنده‌ی مهتری
چوکژی کند پیر ناخوش بود    پس ازمرگ جانش پرآتش بود
چو کاهل بود مرد برنا به کار    ازو سیر گردد دل روزگار
نماند ز نا تندرستی جوان    مبادش توان و مبادش روان
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز    شنید و بدانش بیاراست مغز
چنین گفت باشاه خورشید چهر    که بادا به کام تو روشن سپهر
چنان دان که هرکس که دارد خرد    بدانش روان را همی‌پرورد
نکوهیده ده کار بر ده گروه    نکوهیده‌تر نزد دانش پژوه
یکی آنک حاکم بود با دروغ    نگیرد بر مرد دانا فروغ
سپهبد که باشد نگهبان گنج    سپاهی که او سر بپیچد ز رنج
دگر دانشومند کو از بزه    نترسد چو چیزی بود بامزه
پزشکی که باشد به تن دردمند    ز بیمار چون باز دارد گزند
چو درویش مردم که نازد به چیز    که آن چیز گفتن نیرزد به نیز
همان سفله کز هر کس آرام و خواب    ز دریا دریغ آیدش روشن آب
وگرباد نوشین بتو برجهد    سپاسی ازان برسرت برنهد
بهفتم خردمند کاید به خشم    به چیز کسان برگمارد دو چشم
بهشتم به نادان نماینده راه    سپردن به کاهل کسی کارگاه
همان بیخرد کو نیابد خرد    پشیمان شود هم ز گفتار بد
دل مردم بیخرد به آرزوی    برین گونه آویزد ای نیک‌خوی
چوآتش که گوگرد یابد خورش    گرش درنیستان بود پرورش
دل شاه نوشین‌روان زنده باد    سران جهان پیش او بنده باد
برین نیزبگذشت یک هفته ماه    نشست از بر تخت پیروز شاه
به یک دست موبد که بودش وزیر    بدست دگر یزدگرد دبیر
همان گرد بر گرد او موبدان    سخن گو چو بوزرجمهر جوان
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه    که‌ای مرد پر دانش و نیک‌خواه
سخنها که جان را بود سودمند    همی مرد بی‌ارز گردد بلند
ازو گنج گویا نگیرد کمی    شنودن بود مرد را خرمی
چنین گفت موبد به بوزرجمهر    که‌ای نامورتر ز گردان سپهر
چه دانی که بیشیش بگزایدت    چوکمی بود روز بفزایدت
چنین داد پاسخ که کمتر خوری    تن آسان شوی هم روان پروری
ز کردار نیکی چو بیشی کنی    همی برهماورد پیشی کنی
چنین گفت پس یزدگرد دبیر    که‌ای مرد گوینده و یاد گیر
سه آهو کدامند با دل به راز    که دارند وهستند زان بی‌نیاز
چنین داد پاسخ که باری نخست    دل از عیب جستن ببایدت شست
بی‌آهو کسی نیست اندر جهان    چه در آشکار و چه اندر نهان
چومهتر بود بر تو رشک آوری    چوکهتر بود زو سرشک آوری
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد    بران تا برانگیزد از آب گرد
چو گوینده‌یی کو نه برجایگاه    سخن گفت و زو دور شد فر و جاه
همان کو سخن سر به سر نشنود    نداند به گفتار و هم نگرود
به چیزی ندارد خردمند چشم    کزو بازماند بپیچد ز خشم
بپرسید پس موبد موبدان    که این برتر از دانش بخردان
کسی نیست بی‌آرزو درجهان    اگر آشکارست و گر در نهان
همان آرزو را پدیدست راه    که پیدا کند مرد را دستگاه
کدامین ره آید تو را سودمند    کدامست با درد و رنج و گزند
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست    گذشتن تو را تا کدام آرزوست
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک    که راهی درازست با بیم و باک
خرد باشدت زین سخن رهنمون    بدین پرسش اندر چرایی و چون
خرد مرد راخلعت ایزدیست    سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست    به گیتی کس او را خریدار نیست
نباشد خرد جان نباشد رواست    خرد جان پاکست و ایزد گو است
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد    سرافراز گردد به ننگ و نبرد
ز دانش نخستین به یزدان گرای    که او هست و باشد همیشه به جای
بدو بگروی کام دل یافتی    رسیدی به جایی که بشتافتی
دگر دانش آنست کز خوردنی    فراز آوری روی آوردنی


همچنین مشاهده کنید