پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۶)


ز کار جهان آگهی داشتی    بد و نیک را خوار نگذاشتی
ز لشکر کسی کو به مردی به راه    ورا دخمه کردی بران جایگاه
اگر بازماندی ازو سیم و زر    کلاه و کمان و کمند و کمر
بد و نیک با مرده بودی به خاک    نبودی به از مردم اندر مغاک
جهانی بدو مانده اندر شگفت    که نوشین روان آن بزرگی گرفت
به هر جایگاهی که جنگ آمدی    ورارای و هوش و درنگ آمدی
فرستاده‌ای خواستی راستگوی    که رفتی بر دشمن چاره‌جوی
اگر یافتندی سوی داد راه    نکردی ستم خود خردمند شاه
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی    به خشم دلاور نهنگ آمدی
به تاراج دادی همه بوم و رست    جهان را به داد و به شمشیر جست
به کردار خورشید بد رای شاه    که بر تر و خشکی بتابد به راه
ندارد ز کس روشنایی دریغ    چو بگذارد از چرخ گردنده میغ
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی    همش در خوشاب و هم آب جوی
فروغ و بلندی نبودش ز کس    دلفروز و بخشنده او بود و بس
شهنشاه را مایه این بود و فر    جهان را همی‌داشت در زیر پر
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی    ازیران چنان بی‌نیازی بدی
اگر شیر و پیل آمدندیش پیش    نه برداشتی جنگ یک روز بیش
سپاهی که با خود و خفتان جنگ    به پیش سپاه آمدی به یدرنگ
اگر کشته بودی و گر بسته زار    بزاندان پیروزگر شهریار
چنین تا بیامد بران شارستان    که شوراب بد نام آن کارستان
برآورده‌ای دید سر بر هوا    پر از مردم و ساز جنگ و نوا
ز خارا پی افگنده در قعر آب    کشیده سر باره اندر سحاب
بگرد حصار اندر آمد سپاه    ندیدند جایی به درگاه راه
برو ساخت از چار سو منجنیق    به پای آمد آن باره‌ی جاثلیق
برآمد ز هر سوی دز رستخیز    ندیدند جایی گذار و گریز
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت    شد آن باره‌ی دز به کردار دشت
خروش سواران و گرد سپاه    ابا دود و آتش برآمد به ماه
همه حصن بی‌تن سر و پای بود    تن بی‌سرانشان دگر جای بود
غو زینهاری و جوش زنان    برآمد چو زخم تبیره‌زنان
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود    به گنج و به مردی گرانپایه بود
ببستند بر پیل و کردند بار    خروش آمد و ناله‌ی زینهار
نبخشود بر کس به هنگام رزم    نه بر گنج دینار برگاه بزم
وزان جایگاه لشکر اندر کشید    بره بر دزی دیگر آمد پدید
که در بند او گنج قیصر بدی    نگهدار آن دز توانگر بدی
که آرایش روم بد نام اوی    ز کسری برآمد به فرجام اوی
بدان دز نگه کرد بیدار شاه    هنوز اندرو نارسیده سپاه
بفرمود تا تیرباران کنند    هوا چون تگرگ بهاران کنند
یکی تاجور خود به لشکر نماند    بران بوم و بر خار و خاور بماند
همه گنج قیصر به تاراج داد    سپه را همه بدره و تاج داد
برآورد زان شارستان رستخیز    همه برگرفتند راه گریز
خروش آمد از کودک و مرد و زن    همه پیر و برنا شدند انجمن
به پیش گرانمایه شاه آمدند    غریوان و فریادخواه آمدند
که دستور و فرمان و گنج آن تست    بروم اندرون رزم و رنج آن تست
به جان ویژه زنهار خواه توایم    پرستار فر کلاه توایم
بفرمود پس تا نکشتند نیز    برایشان ببخشود بسیار چیز
وزان جایگه لشکر اندر کشید    از آرایش روم برتر کشید
نوندی ز گفتار کارآگهان    بیامد به نزدیک شاه جهان
که قیصر سپاهی فرستاد پیش    ازان نامداران و گردان خویش
به پیش اندرون پهلوانی سترگ    به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ
به رومیش خوانند فرفوریوس    سواری سرافراز با بوق و کوس
چو این گفته شد پیش بیدار شاه    پدید آمد از دور گرد سپاه
بخندید زان شهریار جهان    بدو گفت کین نیست از ما نهان
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم    ز اندیشه هرگونه پرداختیم
کی تاجور بر لب آورد کف    بفرمود تا برکشیدند صف
سپاهی بیامد به پیش سپاه    بشد بسته بر گرد و بر باد راه
شده، نامور لشکری انجمن    یلان سرافراز شمشیرزن
همه جنگ را تنگ بسته میان    بزرگان و فرزانگان و کیان
به خون آب داده همه تیغ را    بدان تیغ برنده مر میغ را
سپه را نبد بیشتر زان درنگ    که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
به هر سو ز رومی تلی کشته بود    دگر خسته از جنگ برگشته بود
بشد خسته از جنگ فرفوریوس    دریده درفش و نگونسار کوس
سواران ایران بسان پلنگ    به هامون کجا غرمش آید بچنگ
پس رومیان در همی‌تاختند    در و دشت ازیشان بپرداختند
چنان هم همی‌رفت با ساز جنگ    همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ
سپه را بهامونی اندر کشید    برآورده‌ی دیگر آمد پدید
دزی بود با لشکر و بوق و کوس    کجا خواندندیش قالینیوس
سر باره برتر ز پر عقاب    یکی کنده‌ای گردش اندر پر آب
یکی شارستان گردش اندر فراخ    پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی    همه نامداران پرخاشجوی
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه    سیه گشت گیتی ز گرد سپاه
خروشی برآمد ز قالینیوس    کزان نعره اندک شد آواز کوس
بدان شارستان در نگه کرد شاه    همی هر زمانی فزون شد سپاه
ز دروازها جنگ برساختند    همه تیر و قاروره انداختند
چو خورشید تابنده برگشت زرد    ز گردنده یک بهره شد لاژورد
ازان باره‌ی دز نماند اندکی    همه شارستان با زمی شد یکی
خروشی برآمد ز درگاه شاه    که ای نامداران ایران سپاه
همه پاک زین شهر بیرون شوید    به تاریکی اندر به هامون شوید
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر    وگر غارت و شورش و داروگیر
به گوش من آید بتاریک شب    که بگشاید از رنج یک مردلب
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست    پر از کاه بینند آگنده پوست
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب    بفرسود رنج و بپالود خواب
تبیره برآمد ز درگاه شاه    گرانمایگان برگرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن    به درگاه کسری شدند انجمن
که ایدر ز جنگی سواری نماند    بدین شارستان نامداری نماند
همه کشته و خسته شد بی‌گناه    گه آمد که بخشایش آید ز شاه
زن و کودک خرد و برنا و پیر    نه خوب آید از داد یزدان اسیر
چنان شد دز و باره و شارستان    کزان پس ندیدند جز خارستان
چو قیصر گنهکار شد ما که‌ایم    بقالینیوس اندرون بر چه‌ایم
بران رومیان بر ببخشود شاه    گنهکار شد رسته و بیگناه
بسی خواسته پیش ایشان بماند    وزان جایگه نیز لشکر براند
هران کس که بود از در کارزار    ببستند بر پیل و کردند بار
به انطاکیه در خبر شد ز شاه    که با پیل و لشکر بیامد به راه
سپاهی بران شهر شد بی‌کران    دلیران رومی و کنداوران
سه روز اندران شاه را شد درنگ    بدان تا نباشد به بیداد جنگ
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه    دلیران ایران گروها گروه
برفتند یک سر سواران روم    ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
به شهر اندر آمد سراسر سپاه    پیی را نبد بر زمین نیز راه
سه جنگ گران کرده شد در سه روز    چهارم چو بفروخت گیتی‌فروز
گشاده شد آن مرز آباد بوم    سواری ندیدند جنگی بروم
بزرگان که با تخت و افسر بدند    هم آنکس که گنجور قیصر بدند
به شاه جهاندار دادند گنج    به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
اسیران و آن گنج قیصر به راه    به سوی مداین فرستاد شاه
وزیشان هران کس که جنگی بدند    نهادند بر پشت پیلان ببند
زمین دید رخشان‌تر از چرخ ماه    بگردید بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و میدان و آب روان    همی تازه شد پیر گشته جهان
چنین گفت با موبدان شهریار    که انطاکیه است این اگر نوبهار
کسی کو ندیدست خرم بهشت    ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب    زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم    که آباد بادا همه مرز روم
یکی شهر فرمود نوشین روان    بدو اندرون آبهای روان
به کردار انطاکیه چون چراغ    پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
بزرگان روشن‌دل و شادکام    ورا زیب خسرو نهادند نام


همچنین مشاهده کنید