پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

داستان نوش‌زاد با کسری (۲)


بداندیش و بیکار و بدگوهرند    بدین زیردستی نه اندر خورند
ازین دست خوارست بر ما سخن    ز کردار ایشان تو دل بد مکن
مرا بیم و باک از جهانداورست    که از دانش برتو ران برترست
نباید که شد جان ما بی‌سپاس    به نزدیک یزدان نیکی‌شناس
مرا داد پیروزی و فرهی    فزونی و دیهیم شاهنشهی
سزای دهش گر نیایش بدی    مرا بر فزونی فزایش بدی
گر از پشت من رفت یک قطره آب    به جای دگر یافته جای خواب
چو بیدار شد دشمن آمد مرا    بترسم که رنج از من آمد مرا
وگر گاه خشم جهاندار نیست    مرا از چنین کار تیمار نیست
وزان کس که با او شدند انجمن    همه زار و خوارند بر چشم من
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی    همی آب تیره درآمد به جوی
ازان کو هم‌آواز و هم کیش اوست    گمانند قیصر بتن خویش اوست
کسی را که کوتاه باشد خرد    بدین نیاکان خود ننگرد
گران بی‌خرد سر بپیچد ز داد    به دشنام او لب نباید گشاد
که دشنام او ویژه دشنام ماست    کجا از پی و خون و اندام ماست
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ    مدارا کن اندر میان با درنگ
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن    به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
گرفتنش بهتر ز کشتن بود    مگرش از گنه بازگشتن بود
از آبی کزو سرو آزاد رست    سزد گر نباید بدو خاک شست
وگر خوار گیرد تن ارجمند    به پستی نهد روی سرو بلند
سرش برگراید ز بالین ناز    مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
گرامی که خواری کند آرزوی    نشاید جدا کرد او را ز خوی
یکی ارجمندی بود کشته خوار    چو با شاه گیتی کند کارزار
تواز کشتن او مدار ایچ باک    چوخون سرخویش گیرد به خاک
سوی کیش قیصر گراید همی    ز دیهیم ما سر بتابدهمی
عزیزی بود زار و خوار و نژند    گزیده به شاهی ز چرخ بلند
بدین داستان زد یکی مهرنوش    پرستار با هوش و پشمینه پوش
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد    ورا رامش و زندگانی مباد
تو از تیرگی روشنایی مجوی    که با آتش آب اندر آید به جوی
نه آسانیی دید بی رنج کس    که روشن زمانه برینست و بس
تو با چرخ گردان مکن دوستی    که‌گه مغز اویی و گه پوستی
چه جویی زکردار او رنگ و بوی    بخواهد ربودن چو به نمود روی
بدان گه بود بیم رنج و گزند    که گردون گردان برآرد بلند
سپاهی که هستند با نوش زاد    کجا سر به پیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان    گزاف زنان بود و رای بدان
هران کس که ترساست از لشکرش    همی از پی کیش پیچد سرش
چنینست کیش مسیحا که دم    زنی تیز و گردد کسی زو دژم
نه پروای رای مسیحابود    به فرجام خصمش چلیپا بود
دگر هرکه هست از پراگندگان    بدآموز و بدخواه و از بندگان
از ایشان یکی برتری رای نیست    دم باد با رای ایشان یکیست
به جنگ ار گرفته شود نوش‌زاد    برو زین سخنها مکن هیچ یاد
که پوشیده رویان او در نهان    سرآرند برخویشتن بر زمان
هم ایوان او ساز زندان اوی    ابا آنک بردند فرمان اوی
در گنج یک سر بدو برمبند    وگر چه چنین خوار شد ارجمند
ز پوشیده رویان و از خوردنی    ز افگندنی هم ز گستردنی
برو هیچ تنگی نباید به چیز    نباید که چیزی نیابد به نیز
وزین مرزبانان ایرانیان    هران کس که بستند با او میان
چو پیروز گردی مپیچان سخن    میانشان به خنجر به دو نیم کن
هران کس که او دشمن پادشاست    به کام نهنگش سپاری رواست
جزان هرک ما را به دل دشمنست    ز تخم جفا پیشه آهرمنست
ز ما نیکوییها نگیرند یاد    تو را آزمایش بس ازنوش زاد
ز نظاره هرکس که دشنام داد    زبانش بجنبید بر نوش زاد
بران ویژه دشنام ما خواستند    به هنگام بدگفتن آراستند
مباش اندرین نیزهمداستان    که بدخواه راند چنین داستان
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست    دل ما برین راستی برگواست
زبان کسی کو ببد کرد یاد    وزو بود بیداد برنوش زاد
همه داغ کن برسر انجمن    مبادش زبان ومبادش دهن
کسی کو بجوید همی روزگار    که تا سست گردد تن شهریار
به کار آورد کژی و دشمنی    بداندیشی و کیش آهرمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست    که فر و سر و افسر و چهر ماست
نهادند برنامه بر مهر شاه    فرستاده برگشت پویان به راه
چو از ره سوی رام برزین رسید    بگفت آنچ از شاه کسری شنید
چو آن گفته شد نامه او بداد    به فرمان که فرمود با نوش زاد
سپه کردن و جنگ را ساختن    وز آزرم او مغز پرداختن
چوآن نامه برخواند مرد کهن    شنید از فرستاده چندی سخن
بدانگه که خیزد خروش خروس    ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بزرگ از مداین برفت    بشد رام برزین سوی جنگ تفت
پس آگاهی آمد سوی نوش‌زاد    سپاه انجمن کرد و روزی بداد
همه جاثلیقان و به طریق روم    که بودند زان مرز آبادبوم
سپهدار شماس پیش اندرون    سپاهی همه دست شسته به خون
برآمد خروش از در نوش‌زاد    بجنبید لشکر چو دریا ز باد
به هامون کشیدند یکسر ز شهر    پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر
چو گرد سپه رام برزین بدید    بزد نای رویین وصف بر کشید
ز گرد سواران جوشنوران    گراییدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همی‌بردرید    کسی روی خورشید تابان ندید
به قلب سپاه اندرون نوش‌زاد    یکی ترگ رومی به سر برنهاد
سپاهی بد از جاثلقیان روم    که پیدا نبد از پی نعل بوم
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست    هوا بر سر او خروشان شدست
زره دار گردی بیامد دلیر    کجا نام اوبود پیروز شیر
خروشید کای نامور نوش‌زاد    سرت را که پیچید چونین ز داد
بگشتی ز دین کیومرثی    هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد    چو از دین یزدان سرش گشته شد
ز دین آوران کین آنکس مجوی    کجا کارخود را ندانست روی
اگر فر یزدان برو تافتی    جهود اندرو راه کی یافتی
پدرت آن جهاندار آزادمرد    شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
تو با او کنون جنگ سازی همی    سرت به آسمان برفرازی همی
بدین چهرچون ماه و این فرو برز    برین یال و کتف و برین دست و گرز
نبینم خرد هیچ نزدیک تو    چنین خیره شد جان تاریک تو
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد    که اکنون همی‌داد خواهی به باد
تو با شاه کسری بسنده نه‌ای    وگر پیل و شیر دمنده نه‌ای
چو دست و عنان توای شهریار    بایوان شاهان ندیدم نگار
چو پای و رکیب تو و یال تو    چنین شورش و دست و کوپال تو


همچنین مشاهده کنید