یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

فلسفه و سیاست


فلسفه و سیاست
از زمان افلا‌طون تاکنون، کلمه‌ای وجود دارد که توانسته توجه فیلسوف را به سیاست معطوف کند. این کلمه <عدالت> است. پرسش فیلسوف در باب سیاست اینگونه خواهد بود: آیا ممکن است هم‌اکنون گرایشی سیاسی وجود داشته باشد که عدالت را در اندیشه اعمال کند؟ باید با چنین گزاره‌ای آغاز کنیم: ناعدالتی آشکار است و عدالت مبهم!
برای فیلسوف کسی که بی‌عدالتی را تحمل می‌کند خود شاهد غیرقابل انکاری بر وجود همان بی‌عدالتی است. اما چه کسی قادر به گواهی دادن بر عدالت است؟ همواره اثری از ناعدالتی وجود دارد: رنج، شورش و .... اما هیچ چیزی که به عدالت اشاره کند و بتوان آن‌را جزو <منظر دید و یا عقیده دانست، وجود ندارد. ‌
پس آیا باید تسلیم آن شویم که عدالت را همان غیبت ناعدالتی تعریف کنیم؟ آیا عدالت خلا‌ خنثی یک نفی دوم است؟ من این طور تصور نمی‌کنم و اینگونه نیز نمی‌اندیشم که عدالت در زمره منظر دید، یا عمل و یا چیزی سوبژکتیو است. ناعدالتی، بی‌نظمی بلا‌فصلی نیست که به وسیله عدالت می‌توانست در نظمی ایده‌آل قرار گیرد. ‌
عدالت کلمه‌ای فلسفی است؛ لا‌اقل اگر مفاهیم قانونی‌اش را کنار بگذاریم (و البته باید این کار را بکنیم) که به طور کامل به پلیس و دادرسان اختصاص یافته است. اما این کلمه فلسفی، مشروط است؛ مشروط به سیاست. از آنجا که فلسفه می‌داند قادر به تشخیص حقایق در جهان نیست، بر آنها گواهی می‌دهد. حتی افلا‌طون هم می‌دانست برای امکان تحقق عدالت، فیلسوف باید پادشاه باشد اما امکان وجود چنان پادشاهی به فلسفه بستگی ندارد. بلکه به رویداد‌های سیاسی، که غیرقابل تقلیل باقی می‌مانند، وابسته است. ما <عدالت> را همان نامی می‌خوانیم که به واسطه آن، فیلسوف حقیقت ممکن در گرایشی سیاسی را معین می‌کند و برمی‌گزیند. ‌
همان طور که می‌دانیم اکثریت قریب به اتفاق جهت‌گیری‌های عملی سیاسی، کاری با حقیقت ندارند. آنها آمیزه‌ای زننده از قدرت و عقاید را سازمان می‌دهند. عامل سوبژکتیوی که به آنها حیات می‌بخشد، سوبژکتیویته‌ای مربوط به تبارها و لا‌بی‌هاست؛ سوبژکتیویته‌ای مربوط به انتخاب‌گری نیهیلیستی و مواجهه کور جوامع. فلسفه چیزی برای گفتن در مورد آنها ندارد؛ زیرا فلسفه تنها اندیشه را می‌اندیشد در حالی که این جهت‌گیری‌ها به وضوح، <نااندیشه>‌اند. تنها عنصر سوبژکتیوی که برای آنها اهمیت دارد مربوط به سود و مصلحت است. ‌
برخی گرایش‌های سیاسی در طول تاریخ در ارتباط با حقیقت بوده‌اند و یا خواهند بود؛ حقیقتی بدین مضمون اشتراکی و جمعی. اگر چه آنها تلا‌ش‌هایی غالباً مختصر بوده‌اند اما تنها امکان‌های مشروطی هستند که فلسفه می‌تواند در موردشان بیندیشد.
این پی‌آیندی‌های Sequences سیاسی، تکین Singular اند، آنها نمی‌توانند هیچ سرنوشتی را ترسیم کنند و نیز نمی‌توانند هیچ تاریخ بزرگ و شگفت‌آوری بسازند. بهرحال فلسفه می‌تواند در آنها ویژگی مشترکی تشخیص دهد: این جهت‌گیری‌ها، نیازمند مردمی هستند که تنها با انسانیت اکید و کلی‌شان درگیرند؛ مردمی که در باب اصول کنش‌هایشان هیچ اولویتی به مصلحت و سود نمی‌دهند. این جهت‌گیری‌های سیاسی نمایندگی ظرفیت اجتماعی را فراهم می‌کنند که عاملا‌نش را به سخت‌گیرانه‌ترین و اکیدترین برابری ارجاع می‌دهد.
معنای <برابری> چیست؟ برابری یعنی: بازیگر سیاسی، تحت نشانه انحصاری <ظرفیت بخصوص انسانی‌اش> نمایانده می‌شود. سود و مصلحت، ظرفیت به‌خصوص انسانی نیست. تمام موجودات زنده برای بقا اجبارا از منافع و مصالحشان محافظت می‌کنند. ظرفیت به‌خصوص انسانی دقیقا همان اندیشه است و اندیشه نیز همان چیزی است که به واسطه‌اش مسیر یک حقیقت، حیوان انسان را متوقف می‌کند و عقیم می‌گذارد.
بنابراین آن گرایشی سیاسی شایستگی ارائه‌شدن به فلسفه، تحت ایده عدالت را دارد که گرایشی باشد با این اصل موضوعه یکتا و کلی: مردم می‌اندیشند؛ مردم شایسته و توانا بر حقیقت‌اند. سنت جاست Saint-Just هنگامی که آگاهی عمومی را پیش از عهدنامه سال ۱۷۹۴ تعریف می‌کرد - در باب تشخیص برابرگرایی سخت‌گیرانه ظرفیت حقیقت می‌اندیشید: <ممکن است شما آگاهی عمومی داشته باشید، چرا که تمام قلب‌ها نسبت به احساسات نیک و بد برابرند، و این آگاهی برخواسته از گرایش مردم به آن امر نیک کلی ا‌ست و در پی‌آیندی سیاسی و کاملا‌ متفاوت در انقلا‌ب فرهنگی چین، همین اصل را برای مثال در قطعنامه ۱۶ ماده‌ای ۸ آگوست ۱۹۶۶ می‌یابیم: <بگذارید توده مردم خودشان را در جنبش عظیم انقلا‌بی آموزش دهند؛ بگذارید خودشان برای خودشان، در مورد تمییز میان آنچه عادلا‌نه هست و آنچه نیست، تصمیم بگیرند.>
[آلن بدیو/ ترجمه: ایمان گنجی]
منبع : روزنامه اعتماد ملی