جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


شرق شناسی و روح زمانه ما


شهادت بر این امر كه زمانه ما ،‌زمانه بحران است سكه رایج شده است؛‌چیزی تقریبا مبتذل. موضوع چنان بدیهی است كه هیچ جای درنگی باقی نمی ماند . ولی تنها شهادتی ساده كفایت نمی كند:‌باید موضع گیری كرد. همواره هنگامی كه آدمی بر موقعیت حاضر چشم می گشیاید،‌بی درنگ این پرسش مطرح می شود : چه برخورد بنیادینی را رو در روی جهانی پر از دگرگونی باید در پیش گرفت؟
به وسیله این پرسش، وجود پرسشگر متعهد می شود درباره سرنوشت جهان تصمیم بگیرد. با این حال افرادی هستند كه پرسشی از خود نمی كنند ؛‌خیلی ساده به خاطر این كه راحت تر می بینند در وضعیت های تثبیت شده باقی بمانند. با تعمق در این موضوع در می یابیم كه این گونه افراد ،‌با چنین نظری روح قرن نوزدهم غرب را باز می نمایانند. دنیای آن زمان‌،خوب یا بد ، شكلی را به خود می گرفت كه غرب بدان می داد و این یكی [غرب] به تنهایی خطوط اصلی اندیشه و رفتار را مشخص می كرد. در این دوره جریان دنیا آرام و آسوده بود؛‌همه چیز ثابت و كاملا تصاحب شده به نظر می رسید. ولی زیر این آرامش ظاهری،‌مخمر تغییری شدید و ریشه ای ،‌بدون اطلاع مردم خوشبخت كارش را می كرد. بنابراین هنگامی كه قرن بیستم مانند انقلابی ای نام خود را در دفاتر تاریخ ثبت كرد،‌روح قرن نوزدهم كمابیش مسلط بود. و این چنین‌،روند جهان شروع به سرعت گرفتن كرد. در این تسریع شرق آشكارا سهمی فعال داشت . نیروهای محركی كه در صدد واقعیت بخشیدن به تقدیر جدید شرق بودند با آگاهی یافتن بیش از پیش نسبت به موقعیت استثنایی تاریخی كه در آن به سر می بردند، در برابر هیچ مانعی عقب نشینی نمی كردند. و به سبب قدرت این موقعیت، غرب خود را مجبور به جدی گرفتن و به رسمیت شناختن وضعیت جدید می دید. او باید به وضعیت خویش باز می گشت و تصویری جدید از جهان (فلسفه ای جدید) را جستجو می كرد . مفاهیمی كه پیشتر از آنها در نظام نظری و عملی استفاده می‌كرد دیگر نمی توانستند به كار آیند. فیلسوفان بزرگ گذشته از زمان افلاطون و ارسطو دریافتی به نسبت زیبا شناسیك از جهان پیشنهاد می كردند كه از سویی،‌ به وسیله ثبات مرتبط با گذشته جهان تفسیر و سنجیده می شد.با هگل فلسفه سیمایی دیالكتیكی به خود گرفت ولی در آن دوره به سیاق زمانه تنظیم نشده بود: اروپای آن دوره كه شادمان در فراقت روشنفكری آرمیده بود، فلسفه ای را كه همه چیز را به پرسش می گرفت بر نمی تابید. سرانجام لحظه ای فرارسید كه اروپا مجبور شد منش دیالكتیكی را برگزیند. از این لحظه دیالكتیك در تفكر شرقی رسوخ كرد و همین است كه بیداری آگاهی در شرق را ممكن ساخته و سبب شده روشنفكری جوان كشورهایمان ابعاد آگاهی تاریخی را جستجو كند. این روشنفكری جوان بیش از پیش نسبت به كاوش های تاریخی تكه تكه ای بی تفاوت می شود كه بدون در نظر گرفتن تأثیرات متقابل ، بازتاب ها، دلالت ها و در نهایت آنچه كه اجازه فهم وضعیت حال حاضر و درك بهتر طرح كنش هایی را می دهد كه رخ می دهند، تنها هدفش بها دادن به وقایع اتفاقی است. شرق شناسی به مثابه فعالیتی فرهنگی‌، آیا می تواند در برابر این وضعیت موضع نگیرد؟ قطعاً‌ اگر شرق شناسی بر تصوراتی پای فشارد كه دیگر نیم قرنی است كه دگرگون شده اند، نمی تواند هیچ طنینی در روح نسل جدید كه سر بر می كشند داشته باشد. بر عكس ، اگر بخواهد با دادن جهتی همسو با تصویری اصیل از جهان به تحقیقات خویش ، شخصیتی دیالكتیكی بدان ها ببخشد،‌ خواهد توانست به خوبی از عهده نقشی كه به واسطه عشق به شرق برعهده گرفته ،‌بر آید.
شرق شناسی :
۱ـ در نگاه نخست ، می شود گفت شرق شناسی فعالیتی فرهنگی است كه موضوع آن كشف دوباره شرق است . كشف دوباره و نه كشف . زیرا كشف عبارت است از معرفی آنچه كه غایب است. پس این وضعیت شرق نیست چرا كه حضورش در آگاهی غربی به زمان های دور بر می گردد . اما كشف دوباره چیز دیگری است. این یكی عبارت است از دیدن واقعیتی از پیش معرفی شده زیر نوری تازه : دوباره در چشم انداز قرار دادن. بنابراین معنای واقعیت به نوری بستگی دارد كه در پرتو آن دیده می شود. به عبارت دیگر روشن ساختن یك واقعیت، اعطای معنایی تازه بدان خواهد بود. قطعا باب پرسش پیرامون كسی كه درباره معنایی تصمیم می گیرد كه به چیزی می دهند،‌باز خواهد بود. این پرسش با این حال می تواند ما را به جاهای دورتری ببرد؛ چرا كه در هر حالت خاصی تحلیل های دقیقی را ایجاب می كند. ولی عموما شاید بتوان ادعا كرد كه در این مورد مؤلفه های متمایز كننده از مقولاتی عاطفی یا منطقی تشكیل شده‌اند كه بر زندگی غالب اند. اگر چنین چیزی صحت داشته باشد‌،‌ در مورد شرق شناسی می توان گفت عبارت است از این كه به واسطه مقولات غربی به این واقعیت كه همان شرق باشد معنایی ببخشیم . پس در واپسین تحلیل شرق شناسی بر غربی سازی۱ شرق دلالت می كند. بدین سان شرق شناسی ذاتا غربی است . اما با این همه‌،‌نمی توان منكر این شد كه شرق شناسی مدل تحقیقاتی بی نظیری را حتی برای خود فرهیختگان شرقی فراهم آورده است و دلیلش این كه شرق شناسیبه صورت هایی ،‌ از بعضی مقبولیت های عینیت۲ علمی بهره می برد. ولی جلوتر خواهیم دید كه چرا در واقع ادعای عینیت در چنین حیطه ای قابل دفاع نیست. با این حال باید فورا اضافه كرد فرهیختگان شرقی گاهی به شدت نسبت به دستاوردهای شرق شناسی واكنش نشان می دهند كه البته این موضوع اهمیت اساسی ندارد؛‌چرا كه این واكنش ها عموما از مقولات تفكر غربی تأثیر می گیرند. فرض كنیم یكی از این شرق شناسان یك چنین چیزی را در تاریخ ادبی یا سیاسی كشورش فاش می كند،‌یا این كه فلان رخداد معنوی را با در نظر گرفتن یك معنا، یك دامنه و چیزهایی از این دست در فلان دوران می گنجاند. به طور كلی فرهیخته شرقی كه نفع و ارزش این تحقیقات را دست كم می گیرد ،‌یا بدان ها صبغه ای سیاسی و یا سوء نیتی در تفسیر نسبت می دهد،‌چه باید بكند؟ طبیعی است كه او ضعف ها و خلأ ها را نشان دهد و به سویه های جانبدارانه و غرض ورزانه آن اشاره كند.ولی قاعدتا او به این امر واقف نیست كه درست در همان چارچوب فكری قرار گرفته كه با آن می جنگد. و بر این اساس او نمی تواند هیچ تغیر بنیادینی را در شیوه نگاه به موضوعات ایجاد كند: او خواه ناخواه غربی شده است. در برابر چنین وضعیتی چه می بایست كرد؟ آیا امكان موفقیت در چنین كارستانی و یافتن راه حلی هست؟ یا این كه در وضعیتی بغرنج هستیم كه هر كاری كنیم ناگزیر سر از همان خانه اول در می آوریم؟
۲ـ تاریخ معاصر به خاطر اتفاقی عمده متمایز شده است: استعمار زدایی۳ .
این اتفاق با آن كه در ذاتش سیاسی است ، بازتاب های تعیین كننده ای در تمام عرصه های دیگر هستی دارد . چرا كه هستی ، در روشی كه آدمی در تماس با جهان در پیش می گیرد، مشخص می شود. هستی چیزی نیست كه به یك باره و برای همیشه عیان شود؛‌تغییر می كند و هر بار به وسیله اراده آزاد انسانی كه [بار] آن را متحمل می شود‌،تعریف می گردد . این آزادی به مفهومی انتزاعی تقلیل نمی یابد بلكه در وضعیت های انضمامی تحقق می یابد كه آنها نیز به سهم خویش تغییر شكل می دهند. آزادی در وضعیت ها عمل می كند و در عین حال بر آنها تأثیر می گذارد. و این، وضعیت ها هستند كه آزادی را تحقیق می بخشند و به دخالت در اعمال فرا می خوانند. بنابراین بین این ها دیالكتیك برقرار است تنها ، انسان با تلقی هستی خویش چونان امری تمام شده،‌غالبا به خطا می رود. در این دورنماست كه مفهوم عینیت جایگاهی برتر می یابد. و از این جاست كه عینیت ،‌همان گونه كه در علوم طبیعی تصور می شود،‌در علوم مرتبط با فرهنگ نیز كه اساسا با امور طبیعت تفاوت دارند‌،به ارزش والا بدل می شود. پس عینیت در این سطح ،‌بهانه ای است برای كسی كه به طور ضمنی منكر آزادی آدمی شده و می كوشد از هر گونه موضع گیری اجتناب كند و در برابر وظیفه خطیر گزینش اساسی آزادانه كه نه تنها زندگی فردی بلكه زندگی بشر در كلیتش را شامل می شود،‌پا پس می كشد. عینیت مفری است استثنایی برای كسی كه از خطر می گریزد. در علوم مرتبط با فرهنگ، عینیت همواره گزینشی ننگین را در بردارد. بنابراین در این حیطه ‌،هر عینیتی از جهاتی ذهنی۴ است . و برعكس ‌،همه آن چه كه عموما ذهنی می نامند نیز از بعضی نظرها می تواند جامه عینیت به تن كند. بدین گونه عینیت تعبیری گنگ است كه به چیز چندانی دلالت نمی كند و بیشتر به كار ارزیابی رفتار كسی می آید كه می كوشد از هر مسئولیتی شانه خالی كند. بدون شك می توان به نام عینیت سخن گفت و رفتار كرد،‌ به شرط آن كه به گزینشی كه به عینیت منجر می شود آگاه بود. ولی به طور كلی در تحقیقات تاریخی دغدغه عینیت ‌،دغدغه كسانی است كه تلاش می كنند گذشته را از طریق مفاهیمی بازسازی كنند كه از همان ابتدا، بدون آن كه مسئولیت انتخاب خویش را به گردن بگیرند، آنها را به عنوان مفاهیم قطعا معتبر مطرح می كنند. پس اگر شما سعی می كنید گذشته را در دورنمایی متفاوت بازسازی كنید، آنها شما را عینی نگر۵ نبودن و فقدان روح علمی متهم می كنند .اگر از ایشان بپرسید چه انتظاری از عینیت دارند، بی درنگ به شما پاسخ می دهند: [عینی نگری] شرحی وفادارانه و دقیق از گذشته است كه بدان اجازه می دهد با همه عظمت یا حقارتش ،‌غنا یا فقرش و خلاصه با تمام واقعیتش چنان كه به وقوع پیوسته ، دوباره ظاهر شود . در نهایت می گویند صحبت نه بر سر یك بازسازی بلكه شناختی دوباره است.این شیوه مواجهه با تاریخ در حقیقت انكار تاریخ و پیوندهایی است كه ما را بدان متصل می كنند . به قول نیچه : « شیوه ای از ترسیم تاریخ و تنظیم آن وجود دارد كه به لطف آن زندگی تباه می شود... درجه ای از بی خوابی و نشخوار به معنای تاریخی آن وجود دارد كه به موجود زنده ‌،چه یك انسان باشد یا یك ملت و یا یك تمدن،‌آسیب می رساند و به نابودی آن می انجامد.»
۳ ـ با استعمارزدایی سیمای جهان تغییر می كند. غرب اروپایی دیگر مطلقی نیست كه آگاهانه تمام حدود را تا بی نهایت در می نوردید و به مدد مشیت الهی امور كل جهان را سرو سامان می داد . غرب محدودیت ها و نسبی بودنش در رابطه با تقدیر جهانی را كه امروزه خود را به مثابه امری مطلق تحمیل می كند ،‌شناخت این تقدیر گرچه مطلق اما دیگر در دستان غرب نیست . دیگر نمی توان آن را از بیرون محصور و با نگاهی بی تفاوت و سیاحتگر تقسیم بندی كرد. تنها می توان آن را زیست و درونی اش كرد.این تقدیر از قدرت ها و امكانات یك كشور یا منطقه فراتر می رود؛‌برایند تمامی قدرت های متحد و بالفعل هم نیست،‌بلكه به گونه ای بر فراز جهان بال می گستراند. منظور چیست؟ خرافاتی محض و ساده‌؟ تجربه ای كارآمد ؟ چه وظیفه ای به كنش انسانی سپرده می شود؟ پاسخ بدیهی به نظر می رسد: تذكر به روح كه تقدیر جهان،‌تقدیر همه و [ در عین حال] هر كس است؛‌ كه تمام كشور ها و تمام ملت ها ضرورتا در تقدیری مشترك مشاركت دارند؛‌كه تاریخ به مرحله جدیدی گام نهاده كه هیچ گونه خاص گرایی۶ را مجال نمی دهد؛‌كه رهبران مردم همگی باید تلاش هایشان را صرف پی ریزی دنیایی نو كنند،‌دنیایی كه در آن انسانیت ،‌پس از یك دوره طولانی توسعه و شكوفایی،‌ سرانجام بتواند كاملا تحقق یابد. هر چند كه تقدیر خارج از دسترس ما باشد‌ ،‌باز می توان با این یا آن طور عمل كردن ،‌چنین و چنان آرزو كرد. وضعیت خصمانه میان شرق و غرب می بایست به همدلی میان این دو قسمت بدل می شد. و این هدف نمی توانست به دست آید مگر این كه این دو یكدیگر را آزاد و مستقل به رسمیت می شناختند. اتحاد حقیقی با جذب یك قسمت در دیگری حاصل نمی شود. این اتحاد دروغین خواهد بود و طولی نمی كشد كه تحلیل رود. اتحاد حقیقی روی نمی دهد مگر این كه دو قسمت كاملا مجزا ،‌آزاد ،‌مستقل و مشتركا بیكسان مسئول باشند . در چنین وضعیتی است كه همدلی می تواند وجود داشته باشد. همدلی هرگز میان ارباب و بنده جایی نخواهد داشت!‌و نه همین طور میان دو بنده :‌در حالت نخست اراده ارباب به تسلط بر بنده گرایش دارد نه به همدلی با او ؛‌در دومی ،‌هر كس می خواهد به زیان همتایش ‌،آن چه را كه در وضعیت بندگی و در رابطه خود با اربابش از دست داده ،‌دوباره به دست آورد. اما آزادی جز در وضعیتی دو سویه ظهور نمی كند. امكان ندارد بتوان آزاد بود در حالی كه دیگری آزاد نیست. هیچ كس آزاد نیست مگر در صورتی كه دیگری آزاد باشد. آزادی كالایی نیست كه یك بار برای همیشه آن را به چنگ آورد ؛ رابطه ای است دو طرفه كه اگر یكی از آن بی بهره باشد،‌آن دیگری نیز بیكسان محروم می ماند. بدین سان ارباب به عنوان یك ارباب آزاد نیست. زیرا كسی جز در ارتباط با یك بنده ارباب نمی شود،‌و در رابطه میان ارباب و بنده طرف دوم [بنده ] آزاد نیست. آزادی ارباب شبه آزادی ای بیش نیست،‌بنده او را بسته و در زنجیر كرده است. این شبه آزادی در واقع وابستگی ای روز افزون است ؛‌ارباب خود به گونه ای بنده است ،‌بنده بنده . اما آزادی بر پایه رابطه دو سویه رهایشی است كه اجازه تحقق ارزش های والای فراگیری را می دهد كه زندگی آدمی را تعالی می بخشند. و همین نوع آزادی در عشق‌،‌كه خواسته هر كسی است ،‌متحقق می شود.
۴ـ‌ غرب برغم تمامی امكاناتی كه در اختیار دارد‌، به وضوح بدبخت است. بدبخت است چرا كه آزاد نیست. و آزاد نیست چون باقی دنیا آزاد نیستند . پیش تر گفتیم كه اتحادحقیقی آن چیزی نیست كه به حذف تضادها و مستحیل كردن وجود دیگری تمایل دارد؛‌ این اتحاد دروغین ضرورتا به شكست می انجامد چرا كه از درون فرسوده می شود و با فرو ریختن مانند بنایی كه ستون هایش به وسیله عناصر فرساینده پوسیده ، به پایان خویش می رسد. و این دقیقا همان چیزی است كه بر سر غربی آمده كه طی قرن ها كوشیده با تسلط بر دنیا به وسیله قدرت ،‌با آن متحد شود. این حرف هگل وضعیت غرب تا تاریخی نسبتا متأخر را به خوبی نشان می دهد: « از وقتی كه كشتی ها دور دنیا را طی می كنند، این دنیا برای اروپایی ها دایره ای بسته شده است. آن چه كه بر آن هنوز استیلا ندارند ،‌ یا ارزشش را ندارد و یا مقدر است كه هنوز از چشمشان دور بماند .» ولی اتحاد دروغین منهدم شد. غرب صبورانه شكست خویش را تحمل می كند . برای او لحظه امتحان پس دادن آگاهی اش فرا رسیده است . به گونه ای جدی خود را تحلیل و نقد می كند. و وامانده رنج می كشد. بناگزیر شاهد رخداد تعیین كننده‌ای ست كه عبارت است از استعمار زدایی با تمام نتایجش. متفكر غربی یاسپرس، فردای جنگ جهانی دوم‌،در همایشی بین المللی در ژنو،‌اعلام می كند :« ‌با این كه اروپایی ها مرتكب ننگین ترین جنایات شده‌اند‌، این خود اروپایی ها هستند كه با كمترین پیش داوری موفق به فهم دیگری شده اند . حركت ابتدایی برای چیرگی بر دنیا به تمایل به فهم دیگری و ارتباط بی حد و مرز با تمام مردم جهان تبدیل شده است. آزادی دنیا در نهاد این اندیشه است . ما نیز به مانند اروپاییان نمی توانیم غیر از دنیایی كه در آن نه اروپا و نه هیچ فرهنگ دیگری بر دیگران تسلط ندارد، چیز دیگری بخواهیم؛‌دنیایی كه در آن به سبب همبستگی ،‌آنچه بر سر دیگری می آید همه را شامل می شود.»
۵ـ در برابر چنین وضعیتی چیزی امكان پذیر گشته كه برای خود آگاهی شرقی در اولویت است و آن غرب شناسی ست. این ]پدیده[ ارمغانی را می تواند به شرق پیشكش كند كه شرق شناسی از آن عاجز بود‌؛ یعنی دانش خود آگاهی . زیرا شرق شناسی در تحلیل نهایی ، تلاشی برای غربی كردن بود. بنابراین غرب شناسی چه می تواند باشد؟ آیا این یكی بر عكس تلاش قبلی خواهد بود‌؟ نه ،این امر به معنایی كه ما انتظار داریم نخواهد بود:‌نه امكان پذیر است و نه حتی مطلوب . غرب شناسی ذاتا یك جدا شدن است،‌ نوعی فاصله كه شرقی نسبت به غرب می گیرد تا بتواند به آن در چشم اندازها و نظرگاه های مختلف اش نگاه كند. و این [موضوع] آگاهی یافتن بدان چه كه با ارزش ها ‌،هنجاری های زندگی ، مقولات تفكر و دیگر چیزهایش غرب نامیده می شود،‌خواهد بود. و این،‌در جریان بیداری شرق كاری بغایت مشكل ولی اجتناب ناپذیر است. با این كار است كه شرقی می تواند تضادها را بهتر دریابد‌، تا اعماق اصل خویش پیش رود و عناصر اساسی تفكر خود را باز شناسد . با این حال هر چقدر غرب برای شفاف ساختن خودش تلاش كند كار آسان می شود. غرب دیگر آن قدرها تار و راز آلود نیست؛ او بیش از پیش رازهای روحش را بر ملا می كند . قطعا،‌چنان كه بعضی ها ممكن است نتیجه گیری كنند،‌ مسأله باز گشت به زندگی ای كه پیش از غربی سازی در شرق وجود داشت و یا كنار گذاشتن محض و ساده تكنیك جدید در كار نیست. بر عكس،‌موضوع بر سر كسب روح فن آ‌وری غربی بدون جذب شدن آن چنانی توسط غرب است . بنابراین آن چه تا به حال رخ داده ،‌دقیقا عكس این بوده : شرق در ظاهر جذب غرب شده است ،‌ بی آن كه با روح تكنولوژیك آن در آمیزد.
۶ـ همه اینها صحیح ولی ناكافی است :‌شرق به قهرمانان و شهیدان نیاز دارد. استعمار زدایی نمی تواند به نهایت خویش دست یابد مگر به واسطه كنش قهرمانان. قهرمان به معنی واقعی كلمه‌، نمی خواهد پیروز شود بلكه می خواهد آزاد شود‌،زیرا محرك كنش وی نه میل به سلطه بلكه عشق است. در زمانه فعلی خرد تنها نمی تواند به كار شرق بیاید. بیشتر غرب است كه برای ملایم كردن رفتار گاه خشنش به خرد نیاز دارد . آن چه كه شرق بدان نیاز دارد‌،قهرمانی است.شرقی ‌ها باید یاد بگیرند قهرمانانه بمیرند تا به زندگی گذشته خود و همچنین زندگی آینده وارثانشان عزت ببخشند .تنها راه اصیل كه فعلا در شرق گشوده مانده‌، راه مردن قهرمانانه است. وانگهی ،‌عرفان شرقی هم این راه را به ما پیشنهاد می كند. عرفانی كه از مرگ روی بگرداند و درس زندگی شجاعانه ندهد‌، عرفانی رنگ باخته برای لذت بخشیدن به كاهلان خواهد بود. مرگ قهرمانانه قلمرو یك طبع عرفانی است. ۱) occidemtalisation ۲) objectivete ۳) decolonisation ۴) subjective ۵) objectif ۶)
منبع : خبرگزاری میراث فرهنگی