پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


کارگاه داستان ؛ «سیگار»


کارگاه داستان ؛ «سیگار»
دیوارها و سردر خانه پیرمرد پر بود از پارچه های سیاه با پیامهای تسلیت جورواجور و انواع و اقسام ابراز همدردی با تنها پسرش. همه خودشان را در غم او شریک کرده بودند. چهلم پیرمرد هم گذشته اما پارچه های سیاه هنوز همان جا بود. دلم گرفت. حدوداً یک سال پیش برای اولین بار او را دیدیم. صبح یک روز تعطیل به دیدن مادرم رفته بودیم خانه پیرمرد چند خانه بالاتر بود و او تک و تنها روی پله جلوی خانه اش نشسته و به عصایش تکیه داده بود.
آن قدر نحیف و سالخورده که دلم به رحم آمد. به سعید گفتم: خیلی دلم می خواد بدونم آدمها تو این سن و سال به چی فکر می کنند. سعید به فکر فرو رفته بود. به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: من که فکر می کنم آدم وقتی این قدر پیر می شه دیگه به چیزی جز مرگ نمی تونه فکر کنه، من که اصلاً دوست ندارم این قدر پیر بشم که همه انتظار مرگم رو بکشن. خودم هم نمی دانم چی شد یک مرتبه به فکر افتادم چند تا عکس ازش بگیرم دوربینم همراهم بود.
به نظر سوژه خوبی می آمد. حالا که فکرش را می کنم نمی دانم آن روز فقط به چشم یک سوژه نگاهش کردم یا حس دیگری باعث شد تصمیم بگیرم با او حرف بزنم. سعید ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. نزدیکتر که رفتیم دیدم از آن چیزی که فکر می کردم پیرتر به نظر می رسد. حداقل ۸۰ سال را داشت. لبخندی زدم و سلام و علیکی کردیم و چند تا عکس گرفتم. خواستیم برویم که پیرمرد سعید را صدا زد. سعید برگشت. به نزدیک پیرمرد که رسید پیرمرد چیزی در گوشش گفت که دیدم سعید حسابی جا خورده است.
با سر اشاره کردم و پرسیدم: چی می گه؟ نزدیک من آمد و گفت: سیگار می خواد. میگه پسرم نمی ذاره بکشم مثل اینکه ناراحتی قلبی داره، چکار کنم؟ ولش کن بیا بریم و به طرف ماشین راه افتاد. دنبالش دویدم و گفت: تو رو خدا سعید برو براش بگیر. گناه داره. سعید در حالی که به نظر می رسید خیلی عصبانی است، گفت: نمی گی الان پسرش برسه. بابا ول کن تو رو خدا بیا بریم خونش می افته گردنمون ها ! هر طوری بود سعید را راضی کردم. خودم هم دلیل اصرارم را نمی فهمیدم. نمی دانم شاید دلم برای تنهایی اش سوخته بود.
شاید هم... اما حالا که فکرش را می کنم ذره ای هم پشیمان نیستم.
از کاری که کردم احساس رضایت عجیبی می کنم. پیرمرد سیگاری را که سعید از یک مغازه برایش گرفته و همان جا هم روشن کرده بود گرفت و با حق شناسی به ما نگاه کرد. با چنان لذتی به سیگار پک می زد که گویی جانش به همان یک نخ سیگار بسته بود. از آن روز به بعد هر وقت به دیدن مادرم می رفتم سری هم به پیرمرد می زدم بیشتر وقتها همان جا روی پله نشسته بود. بعدها از مادر شنیدم که آنجا خانه پسرش بوده و پیرمرد بعد از مرگ همسرش به کلی تنها شده و با پسرش زندگی می کرده است.گاهی یواشکی برایش سیگار می خریدم و می بردم. آن قدر خوشحال می شد و دعایم می کرد که گریه ام می گرفت. خودم هم نمی دانم چه چیز باعث شده بود به دیدنش بروم. هر بار از پیچ کوچه می پیچیدم به این فکر می کردم که اگر پیرمرد نباشد چی؟ اگر...
نمی دانم، شاید هم مرا به یاد پدرم می انداخت که خیلی زود او را از دست دادم. اگر پدر بود هنوز خیلی مانده بود به این سن و سال برسد. صدای بوق یک ماشین مرا به خود آورد، از جا پریدم. نمی دانم چه مدت همان جا روبروی خانه پیرمرد پشت فرمان ماشین نشسته بودم و به پارچه های سیاه جلوی خانه اش زل زده بودم. باز یادم آمد که عکسهایش را برایش نیاوردم. ای لعنت به این حواس پرت من. ماشین را روشن و آینه را تنظیم کردم و راه افتادم. چشمانم خیس خیس بود.
● دوست گرامی
می دانید که هر داستانی در خلال موضوعی که روایت می کند تلاش دارد تا معانی مورد نظر نویسنده را نیز به مخاطب خود ارایه نماید.
این ارایه معنا در داستان در یک تقسیم بندی اولیه به دو صورت انجام می شود؛ دلالت مصداقی، که همان چیزی است که داستان روایت می کند و نیاز چندانی به تلاش در جهت شناخت و درک آن نیست. داستان می تواند ما را چنان به واقعیت موضوع نزدیک کند که به فهم دقیقی از آن دست یابیم، در حالی که زبان گفتاری و یا نوشتاری در سایر زمینه ها، این توانایی را ندارند.
داستان از ارایه اطلاعات دقیق در مورد جهان فیزیکی و غیر آن حقیقتاً بی همتاست. اما جدای از این دلالت، دلالتی ضمنی نیز در داستان وجود دارد، داستان یک محصول فرهنگی است و بازتاب حوادث و اتفاقهای آن، از آن چیزی که نشانه شناسان آن را دیجسیس (dejesis) یعنی حاصل جمع مفاهیم مصداقی می نامند فراتر می رود؛ همانند نماد و استعاره و تمثیل و....
که مفاهیم ضمنی آن توسط یک جنبه عام فرهنگی تعریف و تعیین شده اند. داستان علاوه بر این، با تأثیرپذیری از فرهنگ عمومی جامعه خود نیز می تواند مفاهیم ضمنی را ادا نماید که فعلاً از بحث ما خارج است.
شما در نوشته خود کوشیده اید تا خواننده تان را از ورای حوادث و رویدادهای معمول به مفاهیمی ضمنی هدایت کنید و در این راه تا حدودی به هدف خود نیز رسیده اید. اما دخالت دادن جزییات غیر ضروری و به عبارتی نبود تمرکز کافی بر خط محوری داستان، سبب شده تا نوشته به کلیت مورد نظر دست نیابد.
وحدت موضوع و مضمون همان چیزی است که نظریه پردازان در بحث دلالت مصداقی و ضمنی به آن اشاره کرده اند. بار دیگر داستان خود را با در نظر گرفتن مطالب گفته شده بازنویسی نموده و سعی کنید تا در هر دو زمینه جذابیت لازم و بداعت موردنظر را پیاده سازید.
موفق باشید.
تکتم حسین پور
رضا خسروزاد
منبع : روزنامه قدس