یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

آبی


آبی
آبی پوشیده بود. و در همان لحظه نیست شدن را تجربه کردم. قلبم به خاک کشیده شد. بالا و بلند در نگاهم، فرشته‌ی سپیدپوشی بود در شب یلدای زندان تن. او دریا بود و من، نشسته بر کرجی نگاهش، حیران و سرگشته در بند بودم.
همه چیز از زمانی شروع شد که چشمانم به دنبال آبیِ بودنش رفت. قلبم درست مثل همان لحظه‌ای می‌زد که مادرجان در آغوشم، آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. نمی‌دانستم آیا چند لحظه‌ی دیگر طاقت دیدنش را دارم یا نه؟ این تمنای نابجا و ناگهانی نمی‌دانم کی و چگونه ایجاد شد؟ دیگر هیچ خواسته‌ای از زندگی‌ام نداشتم جز او. همانکه با بالاپوش آبی فیروزه‌ای چشمانم را به سر شوق می‌آورد. همانکه موج سهمگین زندگی بود در رگان بی‌آب و علف من.
نمی‌دانستم باید چه بگویم و اصلن قادر به سخن گفتن در مقابلش نبودم. خبری از سخنرانی‌ها و نظریه‌پردازی‌های من در جمع، دیگر نبود. حالا تجربه می‌کردم لال بودن را. هیچ نداشتم. خلع سلاح شده بودم. تنها و بدبخت، مانده اول راه. این تنها بودن و هیچ شدن ناگهانی بیشتر مرا می‌ترساند.
شاید باید از ادبیات با او سخن بگویم. نه ادبیات باید برایش خنده‌دار و لوس باشد. موسیقی بهتر است. خوب است از گام‌های آهنگین باخ شروع کنم و نظم ریاضی پرولود او. نه شاید فکر کند دارم اطلاعاتم را به رخش می‌کشم.
بهتر است از خماری چشمانش بگویم. که مرا مست می کند وقتی نگاه می‌کنم در نی‌نی سیاه و فریبنده‌اش. بهتر است از آبی فیروزه‌ای لباسش بگویم. آبی فیروزه‌ای خالص و تنها. آبی آسمانی قلبش، که معصوم است و پاک.
و حالا سه سال است از آن لحظه می‌گذرد. دیگر او را ندیدم. آبی‌پوشان زیادی مقابل چشمانم آمدند. کسانی که چندین بار در حالیکه در آغوش هم بودیم از من خواستند آنها را هیچ‌گاه فراموش نکنم. اما هیچ کدام آبی زندگی‌شان، آبی فیروزه‌ای او نبود. سال‌ها گذشته است اما همیشه فکر می‌کنم، آبی او را هیچ‌گاه دیگر نخواهم دید.
منبع : مجله هزار تو