شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

نان و شعر


نان و شعر
احمد بن فخر مقامی در «تاریخ الجنه» نویسد: «از کثرت عدله، گمان رفت که مردمان شورند بر داوری خلیفه اما ایشان را رمقی در تن نمانده بود که قحط نان، قحط همت آورد؛ و چون قحط نخست، افزون شود، قحط غیرت، مزید باشد. پناه بر خداوند از حیلت شیطان.»
و صاحب بن صولت نیشابوری - که دبیری یکی از امیران دیالمه را پیشه کرده بود - در رقعه ای که به دبیر امیر سیستان فرستاد، آورد: «دست تعدی خلیفه بر شعر شاعران چنان افزوده شد که چون شاعری یک بار خواند، خود از حفظ شود و چون دو بار خوانَد، غلامی از غلامانش و چون سه، کنیزی از کنیزان مطبخی و گویند: این شعر، تو را نباشد. از آن خلیفه باشد. ببین! خلیفه خوانَد و غلام خوانَد و کنیز خوانَد: چون دست بر خزانه ادب بردی، حرامی حرامیان باشی و حرامی را یا دست باید جدا یا سر.»
و قصه چنین بود که شاعر، اشک در میدانچه چشم چرخاند به بی نانی کودکانش. هرگز زبان به مدح نگشوده بود اما پسر را دید که هسته رطبی را در دهان می چرخاند مگر که شهد با آن باشد و چهارساله دختر را دید که مورچگان را پی می گذارد تا به دهان برد. مدحی گفت به شصت بیت که پنجاه آن را نصیحت بود و ده، مدح آن کس که به آن نصیحت گوش دارد. پس.‎.‎. به پیش خلیفه شد. چون خواند، خلیفه گفت: «این شعر، شعر ما باشد.» پس از «بر» بخواند. شاعر را انکار به غیظ آمیخته شد. گفت: «دیگر نخوانم. راست اگر گویی، غلام و کنیز را گو که از «بر» بخوانند.»
خلیفه گفت: «ما را «دروغ زن» خواندی؛ مکافات، مرگ باشد.» پس به داوری، حارث بن عقبه را پیش خواند که قاضی قاضیان بود به بغداد و او حکم داد آن کس که خلیفه را «دروغ زن» نامد، از بیعت خلیفه بیرون شده، مسلمان نباشد و مرگ، او را لازم آید. شاعر را به میدان مکافات بردند و مشتی گرسنه را، پاره ای نان دادند تا او را رجم کنند. خلیفه نیز حاضر آمد به تفرج. شاعر را چون سنگ زدند تنها یک کلام گفت: «ندانستی!» و بمرد. خلیفه را سه ده روز بیش، جان در بدن نماند. امیران از بیم شوریدن خلق که گرسنه بودند، شبی به تیغ برهنه، به خوابگاهش شتافتند و کشتند و سوزاندند تا مگر قحط راچاره کنند. خلیفه سوخته را شعر در خاطر نمانَد!

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران