پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


رویا


رویا
من فقط همین یک رویا را داشتم. نه فقط من، همه‌ی شهر همین یک رویا را داشت. هیچ‌ وقت فکر نمی‌کردم رویای شیرین‌تری هم وجود داشته باشد همانطور که هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی رویایم از دست برود.
با دست آجرها را از روی تل خاک کناری می‌اندازم. کسی از پشت سر به فریاد صدایم می کند اما من نمی‌شنوم یا می‌شنوم اما محل نمی‌گذارم و به کندن ادامه می‌دهم. عده‌ای بازویم را از پشت می‌گیرند و به عقب می‌کشند. فریاد می‌زنم: «ولم کنین» و خودم را از دستهایشان می‌رهانم و دوباره زمین را می‌کنم. خاک و آجر بیشتر از آنست که با دست خالی بشود کنارشان ریخت. تخته سنگی را که بلند می‌کنم عروسک پارچه‌ای کوچک و خاک‌آلودی را می‌بینم. نفسم بند می‌آید. نمی‌دانم چرا به کندن ادامه می‌دهم در حالی که آرزو دارم چیزی را که در جستجویش هستم زیر این خاک‌ها پیدا نکنم! دستم به لبه‌ی تیز آهنی گیر می‌کند و خون فواره می‌زند.
خون از دماغم فواره می‌زند و روی قالی می‌ریزد. مادر خودش را بین من و پدر می‌اندازد و جیغ می‌کشد :«ولش کن مرد. کشتی بچه رو». پدر نعره می‌زند: « باید بدونم این پسره‌ی جلمبر تا این وقت شب کدوم گوری بوده. کجا با کی بوده. ».
- آخه با زدن که چیزی درست نمی‌شه.
پدر چشم غره‌ای به مادر می‌رود: «هرچی می‌کشم از سادگی تو می‌کشم. امروز که هیچی بش نمی‌گی فردا دیگه نمی‌تونی جلوشو بگیری. دیپلمشو که گرفت باید می‌رفت سربازی. هی گفتی بچه‌ام خسته اس، بذار یه کم رنگ و روش جا بیاد، یه کم خستگیش در بره، حالا که چند ماه وقت داره. اینم نتیجه اش. آقا از صب تا شب تو خیابونا ول می‌گرده و راه دخترای مردمو سد می‌کنه» و با لگد به پهلویم می‌زند. درد در شکمم می‌پیچد. لب می‌گزم تا گریه نکنم اما فایده ندارد. اشک‌هایم به فرمانم نیستند. مادر گریه می‌کند: «نزنش. تو رو جان زینب نزنش. اولین و آخرین بارش بود. جوونه. شیطون زیر جلدش رفته. اصلا غلط کرد. دیگه از این غلطا نمی‌کنه. ها؟ » و رو به من می‌کند: «مگه نه؟ به بابات بگو». پدر سبیل‌هایش را می‌جود و سر تکان می‌دهد: «حالا دیگه کار به جایی رسیده که بیان بم تذکر بدن جلوی پسرمو بگیرم که چی؟ راه دخترای مردمو نگیره». مادر کنارم زانو می‌زند.
- واسه چی این کارو کردی علی جان؟ زن می‌خوای؟ خب بگو. تو چشای من نگاه کن و بگو. خودم می‌رم برات خواستگاری. ها؟
به گل‌های قالی نگاه می‌کنم.
پدر پوزخند می‌زند: «این تن لش نمی‌تونه دماغشو بالا بکشه همینش مونده که... لااله‌الاالله»
می‌گوید: «دارم ازت متنفر می‌شم علی».
حیرت زده نگاهش می‌کنم:«از من؟ از من رویا؟ من که فقط به خاطر تو…».
با تحکم می‌گوید: «من این رو نخواسته بودم».
می‌گویم:« وقتی تو به فکر خودت نیستی…».
به سرعت می‌گوید: «من دیگه نمی‌تونم باهات حرف بزنم. اجازه ندارم...»
سنگریزه ای را با حرص شوت می‌کنم.
- یعنی وجود من اصلا برای تو اهمیت نداره؟
آهسته می‌گوید: «می‌خوام برم علی».
- تو اصلا به من فکر می‌کنی رویا؟
سرش را به زیر می‌اندازد.
- داری عذابم می‌دی علی. بذار برم.
به سرعت می‌گویم: « به خدا من نمی‌تونم ببینم تو… دیوونه می‌شم وقتی تو…»
حرفم را قطع می‌کند.
-بس کن علی… خواهش می‌کنم بذار برم. دیر وقته…
سر تکان می‌دهم: «باشه. پسش بده تا بذارم بری».
با لحنی بین غرور و التماس می‌گوید: «علی!»
- پسش بده.
سر بلند می‌کند و برای لحظه ای چشم‌های درشتش را در چشمم می‌اندازد انگار که باور نداشته باشد این صدای آمرانه‌ از منست. چشم‌هایش از همیشه سیاه ترند. بغض می‌کند: «به خدا من…»
حرفش را قطع می‌کنم و آمرانه تر از قبل می‌گویم: «تا پسش ندی نمی‌ذارم بری. گفته باشم».
چادر را محکم‌تر روی صورت می‌کشاند. صدایش می‌لرزد و من نمی‌دانم از شرمست یا عشق یا خشم...
- عل…
فریاد می‌زنم: «پسش بده رویا». و دست دراز می‌کنم به سویش.
بغض آلود می‌گوید: « تو دیوونه ای».
- آره دیوونم انقدر که پسش بگیرم. حالا پسش بده تا هر دوتامون بریم پی زندگیمون».
بی صدا گریه می‌کند اما لرزش شانه‌های کوچکش حتی در آن چادر سیاه هم مشخص است. مقنعه اش را جلوتر می‌کشد و چادر را از روی سر بر‌می‌دارد. در میان گریه می‌گوید: «آخه من چه طوری برگردم؟ » چادر را به سویم دراز می‌کند اما هنوز دست‌های من به آن نرسیده، دوباره به سینه می‌چسباند. گریه کنان می‌گوید: «دوستت دارم علی» و در تاریکی شب می‌دود و چادر را با خودش می‌برد مثل دفعه‌ی قبل.
دستم را با تکه‌ پارچه‌ای بسته ام تا جلوی خونریزی گرفته شود. گروه امداد آوار خانه‌ای را برای یافتن بازمانده ها جستجو می‌کنند. بیل را توی خاک‌ها فرو می‌کنم. گوشه‌ی پارچه‌ی سیاهی پیدا می‌شود. با دست می‌گیرم و میکشمش. یکی از افراد گروه امداد فریادی می‌کشد و به من اشاره می‌کند. همه به سوی من می‌دوند. داد می‌زنم: «این رویا نیست». کسی به حرفم توجه نمی‌کند. مرا به عقب پرت می‌کنند و اطراف تکه پارچه را می‌کنند. می‌دوم و کنارشان می‌زنم. می‌گویم: «به خدا این رویا نیست». دوباره مرا می‌گیرند و می‌برند. فحش می‌دهم و سعی می‌کنم از میان دستهایشان فرار کنم.
از میان دستهای سنگین پدر فرار می‌کنم و پشت مادر می‌ایستم. پدر دستهایش را در هوا تکان می‌دهد: «بفرما زن. بفرما. اینه نتیجه‌ی طرفداریات. اینه نتیجه‌ی دخالتهات. آقا دزدم شده. از تو دخل مغازه‌ی من پول ورمی‌داره. خیال می‌کنه هالو گیر آورده». مادر محکم روی پاهایش می‌کوبد و گریه سر می‌دهد: «نمی‌دونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که قسمتم این شده...»
- گناه از این بالاتر که همچین تن لشی بار آوردی؟ بش گفتم بیا پیش خودم وایسا بلکه آدم شه. بلکه از صب تا شب نره دنبال الواتی و رفیق بازی. نمی‌دونستم مار تو آستینم پرورش دادم. آقا خرج موادش بالا رفته لابد وگرنه این‌همه پولو واسه چی می‌خواد؟
و دستش را با کمربند بلند می‌کند. مادر کمربند را دو دستی می‌چسبد و گریه کنان می‌گوید: «پولو واسه چی ورداشتی علی جان؟ بگو به بابات. کار تو بوده. تو ورداشتی؟ ها؟»
- د پس کار کی بوده زن؟ تو چقدر ساده‌ای. جوونی که رفت دنبال دختربازی و الواتی دزدی براش کاری نداره. پس فردا لابد خرج موادش هم زیاد می‌شه دیگه این پولا کفافشو نمی‌ده که».
مادر صورتم را بالا می‌کشد.
- کار تو بوده علی؟ تو پول ورداشتی؟ برا چی می‌خواستی ها؟
از میان نعره‌ی پدر می‌گویم: «من معتاد نیستم ولی نمی‌تونم بگم اون پولو واسه چی می‌خواستم. پسش می‌دم».
می‌گویم: «آخه چرا پس آوردیش؟ من این چادرو فقط به خاطر تو خریدم رویا».
با نوک کفش روی خاک کوچه خط می‌کشد.
- ممنونم ولی... ولی نمی‌تونم قبول کنم. خانوم سرپرست گفت درست نیست. تازه خودشون برام هرچی‌ بخوام می‌خرن.
و دستش را با چادر به سمتم دراز می‌کند.
- خواهش‌ می‌کنم رویا... این... این یه هدیه اس. هدیه رو که پس نمی‌آرن.
سرش را با غرور بلند می‌کند. چشمهای درشت و سیاهش برق می‌زنند.
- یتیمی آدما رو هم به روشون نمی‌آرن. اینو خانوم سرپرستمون گفت. گفت که ما گدا نیستیم که صدقه قبول کنیم.
تنم یخ می‌کند. می‌گویم: «رویا؟ تو فکر می‌کنی من... من...». دستم را مشت می‌کنم و با حرص می گویم: «تو اصلا می‌دونی من ... من... با چه زحمتی این چادرو برات خریدم؟ تو اصلا می‌دونی من چه طوری پول این چادرو...» آب دهانم را فرو می‌دهم. بغض راه گلویم را می‌بندد. سعی می‌کنم صدایم نلرزد.
- این حرفا گفتن نداره ولی من به خاطر پول این چادر مثه یه سگ از بابام کتک خوردم. مثه یه سگ. باور نداری؟ بیا... ببین...
و گوشه پیراهنم را بالا می‌زنم تا پهلوی کبود شده‌ام را خوب ببیند. چشمهای شرمگینش تا پهلویم بالا می‌آید. برق اشک را در چشمهای سیاهش می‌بینم.
- اما تو نمی‌فهمی. هیچی نمی‌فهمی. تو خیال می‌کنی من...
بغض می‌کند.
- خیال می‌کنی من کمتر از تو رنج می‌کشم علی؟ خیال می‌کنی برای من راحت بود پس آوردن هدیه ای که...
ساکت که می‌شود تازه می‌فهمم چقدر احمقم. آنقدر که نمی‌فهمم این دریا دو ساحل دارد. در میان اشک می‌گوید: «ببخش علی... من نباید اینطور...» و چادر را زیر بغل می‌زند و می‌دود.
همه بیرون می‌دویم. مادر خواهر کوچکم را بغل می‌زند تا گریه‌اش بند بیاید. پدر بلند بلند ذکر می‌خواند. آنقدر خواب آلوده ام که متوجه نمی‌شوم سقف مهمانخانه‌مان پایین آمده. می‌پرسم: «زلزله بود؟» مادر به صورتش می‌زند: «بمیرم برای اونایی که خواب بودن...». نمی‌فهمم چه طور پابرهنه می‌دوم. پدر فریاد می‌زند: «خطرناکه پسر. ممکنه باز بلرزونه». فریاد می‌زنم: «رویا».
به هر زحمتی هست دوباره به خرابه‌های خوابگاه برمی‌گردم. دیگر آنجا را نمی‌گردند. تند تند خاک‌ها را کنار می‌زنم. شاید تنها به این امید که زودتر تمام شوند و من ببینم که رویایم آنجا نیست. شاید هم به این امید که هیچ وقت تمام نشوند و من نبینم که رویایم آنجاست. کاش آن روز چادر را پس گرفته بودم. شاید آن وقت من به جای او زیر خاک‌ها خوابیده بودم و او به دنبال من و چادرش آوارها را زیر و رو می‌کرد. کاش چادرش را پیدا می‌کردم. آن وقت تمام عمر با چادری زیر بغل دنبال رویای تعبیر نشده ام می‌گشتم...
مژگان عباسی
منبع : سایت موازی