یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

پس این بود نظم زیبای نوین جهانی!


پس این بود نظم زیبای نوین جهانی!
نظم نوین جهانی از قرار معلوم در ایالات متحده آمریکا تحقق نیافت- نظمی که از فردای پایان جنگ سرد آن همه در تمجیدش به عنوان «پایان تاریخ»، آغاز «نبرد تمدن‌ها» و سر رسیدن «نیروانا» [به معنای تحقق آرامش و پایان رنج به واسطه نابودی کامل تمایلات] های‌‌وهو به راه افتاد. آن نظم رویایی همچون همه رویدادهای دروغین‌ زاده رسانه‌ها سرانجام محو شد و از یادها رفت. حتی در اروپای غربی، پس از تب‌وتاب خانه‌تکانی از موعد گذشته نهادها، طیف اینک آب‌رفته سیاسی با اکراه و برخلاف میل باطنی‌ سوسیال دموکراسیِ از رونق افتاده را به عنوان راحت‌ترین گزینه برگزید و رفته‌رفته امور به روال عادی برگشت. پروژه متحد ساختن اروپا به منظور یک ابرقدرت سوم برای موازنه قوا در برابر آمریکا و شوروی دیگر معنای چندانی نداشت. از این قرار، خود پروژه تشکیل اروپای متحد به‌زودی در سراشیب انحطاط افتاد، در ورطه ورق‌بازی‌های بی‌انجام و بی‌فرجام اداری غلتید و کشورهای مشارک را عملا به همان حالی که بودند رها کرد و بدل شد به لایه‌ای دیگر روی موانع بوروکراتیک آن قسم توسعه‌ای که اینکه برای رقابت موثر با یگانه ابرقدرت باقی‌مانده در جهان ضروری است.
با این همه، نظم نوین جهانی عملا در دیگر نقاط جهان تاثیرات مهمی بر جای نهاد. در شوروی سابق و به میزانی کمتر در دولت‌های دست‌نشانده‌اش در اروپای شرقی فروپاشی رژیم‌های کمونیستی مسائل و مشکلات اجتماعی- اقتصادی و سیاسی حادی به بار آورد که پس از یک دهه تلاش‌های عمدتا شکست‌خورده جهت انجام «اصلاحات» معنادار بیشترشان حل ناشده برجای مانده‌اند. در بیشتر کشورهای جهان سوم، علی‌رغم فجایع ناشی از نسل‌کشی و قوم‌کشی و مداخلات احمقانه گا‌ه‌ و بی‌گاه غربی‌ها، از اهمیت افتادن ناگهانی اکثر مناطق به لحاظ جغرافیای سیاسی بعد از جنگ سرد زمینه را مهیای «غفلت مودبانه»‌ بین‌المللی و انحطاط اجتماعی تدریجی کرده است. در مورد آمریکای لاتین و ژاپن باید گفت بحران‌های اقتصادی ظاهرا دائمی آنها لااقل نشانه ناتوانی آنهاست از سازگار کردن خود با اوضاع و احوال جدیدی که اکنون پیش آمده است.
چنان می‌نمود که آمریکا کمتر از همه از این اوضاع جدید آسیب‌‌دیده؛ زندگی‌ کمافی‌السابق جریان داشت. هر آنچه «نو» بود ظاهرا ربطی به هیچ نوع «نظم نوین جهانی»‌ نداشت. حتی موج رونق اقتصادی که معرف اوضاع دهه ۱۹۹۰ بود چندان با تحولات جغرافیایی- سیاسی اخیر مرتبط می‌نمود. آنچه در آغاز به عنوان عصر «صلح و آرامش»‌ بی‌کران در بوق و کرنا شد، هرگز در عالم واقع تحقق نیافت و رونق اقتصادی دهه ۱۹۹۰ هم نتیجه مستقیم انقلاب سیبرنتیکی بود که بر اثر ورود همه جانبه تکنولوژی رایانه نه‌فقط در صنعت بلکه در همه وجوه زندگی هر روزه برپا شد. جای شگفتی نیست که طی دو سال گذشته کمتر پیش‌آمده که کسی حرفی از «نظم نوین جهانی»‌ بزند. وقایع ۱۱ سپتامبر همه‌ چیز را زیر و زبر کرد. افزون بر همه جان‌باختگان، خسارات مالی و مادی عظیم، و تبعات اقتصادی دیرپای آن، در عین حال یک‌جور حس از دست رفتن بی‌گناهی جمعی در قبال امور بین‌المللی پیدا شد. ناگهان، به نظر می‌رسد دوزاری همه افتاده است که به واقع یک نظم نوین جهانی در کار است که تکلیف همه چیز را در هر گوشه سیاره خاکی ما روشن می‌کند. فهم ساختار و پویایی ویژه آن نظم به قصد رویارویی با چالش‌های مردافکن تازه‌اش اکنون مسئله مرگ و زندگی است.
● بازیافتِ امر نو به عنوان جزئی از جهان کهنه
ناکامی همگانی در کنار آمدن با واقعیت‌های جهان پس از جنگ سرد هم‌اینک خسارات زیادی به بار آورده و بحران بی‌سابقه یافته است. پس از فرونشستن کامل گرد و غبار، پراکنده‌شدن دود و پاک‌سازی ویرانه‌های بجا مانده از آنچه روزگاری «مرکز تجارت جهانی»‌ بود- حال که زمان فکر کردن به معنای وقایع ۱۱ سپتامبر فرارسیده- ورشکستگی اندیشه سیاسی غرب به آشفته‌فکری همه‌گیر دامن‌زده و گویا قادر نیست از این مخمصه تازه سر درآورد و به هدایت کشتی در آب‌های ناشناخته قرن بیست‌ویکم کمک کند. ناتوانی از درست فکر‌کردن درباره استلزام‌های نظم نوین جهانی بدل شده به بازیافت ایدئولوژی‌های نخ‌نما شده دوران جنگ سرد. خلأ نظری غالب که محصول طرز فکر تک‌بعدی و همرنگ با جماعت دانشگاهیان و کلبی‌مشربی سیاسی عمومی در قبال امور بین‌المللی است، این امکان را برای گروه‌های ذی‌نفع خاص فراهم آورده تا از بحران‌ جاری به عنوان ابزاری برای پیشبرد برنامه‌های سیاسی «چپ» و «راست»‌ که تاکنون با موانع سنتی رودررو بوده، بهره‌برداری کنند. تا بدان حد که هر دو طرف طیف سیاسی دیری است کوتاه آمده‌اند و به استقرار در مرکزی بی‌مایه و ناتوان رضا داده‌اند که در نهایت مدافع سلطه «طبقه جدید» (New class) است، به احتمال قوی حاصل این همه شتاب گرفتن همان جریان‌های تمرکزگرای معرف فضای سیاسی قرن بیستم خواهد بود.
هم‌اینک بیشتر ایدئولوگ‌ها «چپ» در تلاش برای علت‌یابی، حتی قبل از رهایی کامل از شوک ۱۱ سپتامبر، سعی دارند با دقت‌ تمام آن قسم تحلیلی را از نو صورت‌بندی کنند (ولو با توسل به حسن‌ تعبیرهایی کم‌مایه و بی‌رمق) که سال‌های سال مشغول تدوینش بوده‌اند، یعنی اینکه آمریکا در تعقیب شکل «جدید و بهبود یافته‌ای»‌ از سیاست خارجی امپریالیستی، بقیه جهان را با خود دشمن کرده است- به‌ویژه، کشورهای جهان سوم را که بیش از پیش ناتوان از مدرن شدن و مشارکت به عنوان بازیگران موثر سیاسی در تعیین سمت و سوی آینده جهان‌گستری می‌نمایند و بدین‌ترتیب لااقل موقتا می‌خواهند زوال و فروپاشیِ فرهنگ‌های خاص خویش را عقب اندازند. بنابراین، ۱۱ سپتامبر را باید واکنشی ناموجه و انحرافی اما در نهایت قابل درک از طرف مردمان نومیدی قلمداد کرد که می‌کوشند به هر وسیله ممکن در برابر قدرت‌نمایی نظامی بی‌وقفه آمریکا در چند دهه گذشته ایستادگی کنند. جان کلام: آمریکا سرانجام دچار عقوبتی شد که سزاوارش بود. هر قدر هم مرگ هزاران تن افراد بی‌گناه اسفبار باشد، این دقیقا از جنس همان ویرانگری و آشوب فاجعه‌باری است که آمریکا سالیان سال در دیگر نقاط جهان باعث شده- از جنگ ویتنام گرفته تا جنگ خلیج، بمباران کوزوو و غیره. بدین قرار، هول و هراس رفته‌رفته به صورت شکل دیگری از محکوم کردن سیاست‌های غلط آمریکا و جهان‌گستری، و به طور غیرمستقیم، به صورت نوعی دفاعیه سرپوشیده در توجیه اعمال تروریست‌های بی‌نام و نشان درمی‌آید که در افراطی‌ترین موارد ایفاگر نقش «مبارزان راه‌ آزادی» تلقی می‌شوند- و ای بسا، «قدیسان»‌ از جان گذشته‌ای که در راه آرمانی بزرگ جان‌فشانی می‌کنند!
به همین قیاس، همان‌طور که می‌توان از موج اول راهپیمایی‌های «ضدجنگ» حدس زد، انگشت‌شمار بودنِ بدیل‌های رادیکال انضمامی خودبه‌خود نقد‌های «چپ» را به صورت همان پیشنهادهای پارسامنشانه مبتنی بر آن قسم ارزش‌های دنیوی‌شده مسیحی درمی‌آورد که «چپ‌ها»‌ در موقعیت‌های دیگر به عنوان علایم بیماری لاعلاج اروپا محوری مردود می‌خوانند:‌ دفاع از تمرکز بیشتر قدرت مشروع دموکراتیک با هدف مهار وجه ویرانگر منافع خصوصی سرمایه‌داران که سرتاسر جهان را عنان‌گسیخته زیر پا له می‌کنند، برابری جهان‌گستر بیشتر (که هماهنگی‌اش به عهده سازمان ملل متحد و دیگر نهادهای بین‌المللی است)، و سرانجام تسریع همه جریان‌های مدرن ساز و همگون‌ساز آشوب‌زایی که مسبب تناقض‌هایی‌اند که موج جدید تروریسم ظاهرا در واکنش به آنها برخاسته.
از این بدتر، تحلیل‌های جماعت پراکنده و آشفته «راست‌ها»‌ست که در بهترین حالت به واسطه تلاش‌هایی مبهم برای آویختن به چارچوب سیاسی سنتی‌ای با هم متحد می‌شوند که احتمالا هرگز در کار نبوده و یقینا هرگز در کار نخواهند بود. موج وطن‌پرستی خودجوشی که حملات ۱۱ سپتامبر برانگیخت بلافاصله حمل بر آن نوع بازیافت‌خواهیِ سرزمین‌های از دست رفته قرن نوزدهم می‌شود که جهان‌گستری فرهنگی و اقتصادی دیری است آن را منسوخ و بی‌ربط نموده است. بدین ترتیب، «راست‌ها»‌ پیش از همه کمر به نقد آسان‌گیریِ سیاست‌های جاری در موضوع مهاجرت، آزادیِ نقل مکان، و سیاست‌ درهای باز که جزء پیش‌شرط‌های اصلی جهان‌گستر اقتصادی است، می‌بندند. در مورد واکنش «چپ‌ها»، «راست‌ها»‌ نیز احتمالا از وقایع اخیر به عنوان ابزاری برای بازگویی قهرآمیزتر نقدهای مرسوم خویش بر «چپ‌» و سیاست‌های لیبرال‌مآبانه اخیر حکومت استفاده می‌کنند- خاصه سیاست‌های مربوط به حقوق مدنی، توزیع مجدد، زندگی خصوصی و غیرذلک. یک جور انزواطلبی و کناره‌گرایی محال با میل انتقامی درمی‌آمیزد که بلافاصله مبدل می‌شود به خواست‌ مداخله نظامی گسترده با اهداف نامشخص بر ضد هدف‌هایی شناسایی نشده و بنابراین سخت فرار و گریزپا. طرفه اینکه سیاست‌هایی که از نظر «راست‌ها»‌ برای جلوگیری از اقدام‌های تروریستی بعدی ضروری می‌شمارند تا حد زیادی با سیاست‌های پیشنهادی «چپ‌ها»‌ همپوشی دارد. محکوم‌کردنِ سطحیِ جهان‌گستری «اقتصادی»‌ بدون فهم درست آن (و تشویق ضمنی جهان‌گستریِ هرچه «فرهنگی‌»تر)، تمرکز بیش ‌از پیش (به‌ویژه در زمینه تنفیذ قوانین)، و گسترش و مدرن‌سازی تشکیلات نظامی که هنوز در دام خیال‌پروری درباره حفاظ‌های موشکی نالازم و دیگر تسلیحات پرهزینه که به کار جنگ‌های گذشته می‌آیند و پیکار مذبوحانه برای تبدیل خود به یک نیروی پلیس جهانی که قادر به رویارویی با تهدیدهای جدید است که نه می‌تواند آنها را درک کند و نه می‌تواند آنها را شناسایی کند. این، از جمله، معلول وسواس بیمارگونه «راست‌ها»‌ست که نومیدانه زور می‌زنند کشوری (یا کشورهایی) را برای جنگیدن پیدا کنند. آرمان‌های سنتی آمریکایی نظیر آزادی، دموکراسی، برابری، احترام به تفاوت‌ها، غم‌خواری و غیره رفته‌رفته زیر سایه شکل کلبی‌مشربانه‌ای از «سیاستِ‌ پیگیری منافع ملی»‌ (Realpolitik) که هیچ دلش نمی‌خواهد با مقتضیات جهانی هم‌اینک «جهانی شده‌» کنار بیاید رنگ می‌بازند. این تا حد زیادی به تایید و تحکیم آن تصویری از آمریکا می‌انجامد که تبلیغات ضدآمریکایی طی سالیان متمادی ترسیم کرده:‌ قدرتی از خود راضی و خود محور، بیگانه با همه ارزش‌های واقعی، بی‌اعتنا به تعهدات بین‌المللی‌اش، و تا بن‌دندان مسلح به قصد تحمیل منویات استکباری‌اش با توسل به زور و قلدری، هرکجا که لازم بیند.
● بهر‌ه‌برداری از غیر منتظره‌ها
بی‌تردید خیال‌بافی است که در این مقطع انتظار داشته باشیم فراخواندن کل آمریکا و بخش بزرگی از جهان به گرفتن انتقام پنج‌هزار قربانی و دیگر خسارات جنبی احتمالی حمل بر همدردی با مصیبت‌زدگان جهان سوم گردد، درست به همان نحو که بسیجی همگانی و سراسری برای تغییر ابدی تار و پود جامعه آمریکا خواهشی هیستریک است. این وضعیت خلأیی استراتژیک پدید می‌آورد که ممکن است فی‌الفور با منافع سیاسی فرصت‌طلبانی پر گردد که می‌خواهند خواسته‌های خود را (که در وضعیت عادی تحمیل‌شان محال بود) پیش ببرند. بدین قرار، تعریف‌ مقامات حکومت آمریکا از وقایع ۱۱ سپتامبر به عنوان نه صرفا «اقداماتی جنایت‌بار»‌ بلکه «اقدامی مبنی بر اعلام جنگ» همان‌قدر گمراه‌کننده است که تلاش اپوزیسیون «چپ» برای کم‌اهمیت جلوه دادن ۱۱ سپتامبر به عنوان عکس‌العملی غلط از جانب جهان سوم به سلطه آمریکا، یا تفسیرهای معمول «راست‌ها»‌ از ۱۱ سپتامبر به عنوان نتیجه نهایی اهمال و سهل‌انگاری آمریکایی‌ها در عرصه بین‌المللی که در نهایت می‌توان آن را معلول فساد و انحطاط ملی و هیچ‌انگاری و پوچ‌گرایی قلمداد کرد (ادعایی که دست‌کم برخی سخنگویان شاخه مذهبی «راست‌ها»‌ بی‌کوچک‌ترین شکی بر زبان آورده‌اند).
با این همه، خواه آگاهانه سر هم شده باشد خواه (به احتمال قوی‌تر) صرفا اولین واکنش غیرارادی حکومتی باشد که تا این لحظه تلاش می‌کرد خود را از پایبندی به تعهدات بین‌المللی‌اش معاف دارد، تعریف دولت بوش از ۱۱ سپتامبر به راحتی راهبردی را دامن می‌زند که پیامد خواسته یا ناخواسته‌اش افزایش چشمگیر قدرت و وجهه قوه مجریه حکومت آمریکاست که قیمومیت‌اش در پی یک «تقلب»‌ بی‌سابقه‌ انتخاباتی به شدت تضعیف شده است. اما اگر این جریان با دقت مهار نشود، این کورسوی روشن غیرمنتظره در ابر تیره تروریسم ممکن است در آینده نزدیک بذر ابرهای تیره به مراتب ویرانگرتری را در جهان بیفشاند.
در اینجا، خود تعریف سرشت جنگ- تعیین اینکه چه کسی به راستی دشمن است و چه کسی را می‌توان دوست به حساب آورد- ضرورت دارد. اینکه وقایع ۱۱سپتامبر را چشم‌ و گوش بسته «اقدامی جنگی»‌ تلقی کنیم، پیامدهای خطرآفرینی دارد. مگر اینکه مفهوم جنگ مدرن را (که در خلال چند قرن قوانین بین‌المللی اروپایی جاافتاده) تا حد استعاره‌ای محض پایین بیاوریم- مانند تعبیرهایی چون «جنگ با مواد مخدر»، «جنگ با اعتیاد»‌، «جنگ با فقر»، «جنگ با بزهکاری»‌ یا حتی «جنگی از نوع دگر»‌- و الا به هیچ‌وجه نمی‌توان به جنگ اشخاص یا گروه‌های خصوصی رفت، خاصه که در تعدادی از کشورهای دور دست مخفی شده باشند. به مفهوم دقیق کلمه، جنگ مدرن را فقط یک دولت تک‌ملیتی می‌تواند بر ضد یک ملت- دولت دیگر یا لااقل ملت- دولتی در آستانه تکوین به راه اندازد. بدین اعتبار،‌ حکومت آمریکا و هر ائتلافی که بتواند ترتیب دهد، نیاز دارد کشور بخصوصی را پیدا کند تا به جنگش بشتابد. اگر اسامه بن لادن و تشکیلاتش، سازمان القاعده، واقعا گناهکار باشند، که به ظن قوی هستند (البته نه به استناد اطلاعات سازمان جاسوسی آمریکا که بدجوری ناتوان نشان داده آشکارا به رغم هشدارهای بی‌شمار هیچ سرنخی در مورد برنامه‌ریزی چند ساله تروریست‌ها به دست نیاورد و یا داده‌هایش آنچنان متکی به تکنولوژی‌های فوق پیشرفته بود که نمی‌توانست به درستی تجزیه و تحلیل‌شان کند)، تعریف حکومت آمریکا از واقعه ۱۱ سپتامبر نه‌تنها ایرادهای مفهومی بلکه مشارکت راهبردی دارد.
از همین رو است که دولت آمریکا این همه زور می‌زند تا تقصیر را گردن اهداف سهل‌الوصولی چون افغانستان و طالبان بیندازد، به رغم این واقعیت که مدخلیت آنها احتمالا منحصر می‌شود به میزبانی از مسببان آن اقدام تروریستی. از این بدتر، به‌هیچ وجه روشن نیست که بمباران آنها به قصد واداشتن‌شان به تسلیم، حاصلی به جز ارضای خواست‌هایی بی‌ربط داشته باشد، چه در آمریکا چه در سایر کشورهای غربی، یعنی خواست نابودکردن رژیم بربرصفت و بی‌تمدنی که به هر تقدیر لایق هر تنبیه و مجازاتی به جهت جنایات گذشته‌اش هست. این دل خوش‌کنک روانی، اما، بعید است به دستگیری بن لادن و نابودی القاعده یا جلوگیری از موج‌های بعدی تروریسم بینجامد- تازه اگر به راستی تروریست‌ها مزدورانی بودند که در مقام پیشقراولان خود خوانده بنیادگرایی اسلامی به دنبال اجرای برنامه‌های متحجر و تعصب‌آلود خویش بودند.
این نوع اهدافی که در پی آنچه سی‌‌ان‌ان (CNN) اسم «جنگ جدید آمریکا» را رویش گذاشته به کف می‌آیند یک ایراد بسیار جدی‌تر هم دارند. در جنگ‌های سنتی، اهداف ملموس و مشخصی در کنار شکست دشمن وجود دارد- معمولا دفاع از تمامیت ارضی، حذف رقبای بین‌المللی، حفظ ثبات ژئوپلیتیکی،‌ و قس‌علی‌هذا. از آنجا که تروریست‌ها تصمیم گرفته‌اند گمنام بمانند و هیچ مطالبه و درخواستی هم نکرده‌اند، روشن نیست حکومت آمریکا فراتر از نابودی فیزیکی تعدادی از مجرمان فرضی و متحدان‌شان (علاوه بر وارد آوردن «خسارات و تلفات جانبی انبوه»‌) به چه اهدافی می‌تواند برسد، و تازه انگیزه‌های اولیه و اصلی اقدام‌های تروریستی دست‌نخورده برجای می‌مانند و هر آن ممکن است به خیزش امواج جدید بنیادگرایانی بینجامد که هیچ ترسی از جانفشانی در راه آرمان‌شان ندارند. اگر القاعده صرفا سازمانی متحجر یا گروهی از سازمان‌های مرتبط است که به هیچ دولت خاصی وابسته نیست، و با این حال در بین عوام جهان اسلام حامیان پرشماری دارد، و جنون «بارز»شان (که از اعلامیه‌های پراکنده‌شان قابل استنتاج است)‌ به صورت پروژه‌هایی عظیم ولی خلاف عقل درمی‌آید، نظیر طرح نابودی تمدن غربی- یا لااقل حذف همه ردپاهای غربی‌ها از خاورمیانه- آن‌گاه هیچ موشک‌باران عظیمی نمی‌تواند معضل القاعده را یک بار برای همیشه از پهنه سیاسی جهان بزداید. حتی اگر جنگی چنین با دشمنی شبح‌آسا به پیروزی کشد (که اگر هیچ هدف معین و مشخصی در کار نباشد،‌ کار دشواری نیست)، علل اجتماعی، فرهنگی و مذهبی ماجرا به قوت خویش باقی خواهد ماند. مانند ماجرای جنگ جهانی اول و پیمان مسئله‌دار ورسای که بدان خاتمه داد. پیروزی هرگز کافی نیست، مگر آنکه مغلوبان متقاعد شوند تا با طیب خاطر شرایط فاتحان را بپذیرند.
اما اگر در عصر افول ملت- دولت‌ها، حکومت آمریکا یکی از پیامدهای نامطبوع‌تر نظم نوین جهانی، یعنی غیردولتی شدن پدیده تروریسم را تصدیق ‌کند و آنچه را روی داده به عنوان یک «اقدام جنایت‌بار بین‌المللی»‌ بپذیرد،‌ آنگاه شاید لازم شود مسئله عدالت در بستری ژئوپلیتیک مطرح گردد که زیر نظر نهاد بین‌المللی بلندپایه‌تری است که می‌توان آخرالامر جواز تنبیه مجرمان و جانیان را صادر کند- چیزی که خواسته بسیاری از کشورها و گروه‌های به‌ظاهر بی‌طرف اما در نهایت شدیدا ضدآمریکا (و از جمله طالبان) بوده است. مگر اینکه آمریکا حاکمیت و خودفرمانی ملت‌ها را زیر پا بگذارد و به دنبال تروریست‌ها در هر کشوری که حدس می‌زند مخفیگاه آنهاست پا بگذارد و بدین‌ترتیب خیل کثیری از مسائل و معضلات دیپلماتیک وسیاسی به بار می‌آورد، والا می‌باید به مذاکراتی پرداخت بر سر توقیف و استرداد مجرمان براساس معاهدات و مقررات و مصوبات موجود،‌ و اگر هیچ یک از اینها در دست نبود به نهادهای بین‌المللی نظیر سازمان ملل متحد مراجعه کرد. اختصاص هزینه‌های بلندمدت به تقویت سازمان‌های جهان‌گستر هم‌اینک زیاده قدرتمندی چون سازمان ملل یا دادگاه‌های بین‌المللی به هر حال قابل قبول نیست، نه فقط به خاطر محافظت از ویژگی‌های فرهنگی و تنوع جهانی و حاکمیت محلی، بلکه همچنین برپایه دیدگاه سنتی دولت آمریکا که در طول تاریخ حاضر نشده با تصدیق تفوق هیچ نهاد قضایی بلندپایه‌تر از خویش، اندکی از حق حاکمیت و خودفرمانی‌اش چشم‌ بپوشد.
یکی از مولفه‌های اساسی سیاست خارجی آمریکا از زمان وضع دکترین مونرو (Monroe) در اوایل قرن ۱۹، حق مداخله در امور بین‌المللی بدون اخذ مجوز از هیچ مرجع قانونی و قضایی دیگر بوده که بعید است محض خاطر مفهوم مجرد و انتزاعی عدالت بین‌المللی، آن را کنار بگذارد- حتی اگر تشکیل ائتلاف‌های جهانی نیازمند حد بالایی از انعطاف و نرمش دیپلماتیک باشد. هیچ دولتی در آمریکا، اعم از دموکرات یا جمهوریخواه، ممکن نیست این خط‌مشی دیرینه پا بر جای ننوشته را تغییر دهد، خاصه حالا که آمریکا دیگر هیچ رقیب و هماوردی در عرصه بین‌المللی همپایه خویش ندارد.
به هر تقدیر، وقایع ۱۱ سپتامبر به هیچ عنوان اقدامات مجرمانه معمولی و پیش‌پا افتاده‌ای نیستند که فقط قانونی مکتوب یا نامکتوب را نقض کرده باشند، کم‌کمش بدین دلیل که مرتکبان جنایات سپتامبر «دشمن» خود را برون از دایره مفاهیم کلاسیک و بر بستر تمدنی جهان‌گستر تعریف می‌کنند که در آن نهادهای حقوقی سنتی، خواه دولت‌های ملی و حتی هیات‌های چند ملیتی (که از دید تروریست‌ها و بسیاری از کشورهایی که عملا سرپرستی امور خارجی‌شان به دست کشورهای دیگر است، جزء جبهه متحد آمریکا هستند) فقط نقشی حاشیه‌ای ایفا می‌کنند. هدف اصلی تروریست‌ها صرفا القای ترس در وجود قربانیان‌شان و نمایش قدرت خویش یا دستیابی به هدفی بلافاصله مشخص نیست که در صورت به رسمیت شناخته شدن مشروعیت مطالبات «مبارزان آزادیخواهی که تروریست شده‌اند» تحقق خواهد یافت؛ هدف آنها اولا اهریمن خواندن مخالفان سیاسی خویش است تا به هر قیمتی دست به نابودی ایشان بزنند‌ـ حتی به قیمت نابودی فیزیکی خودشان (به اسم شهادت).
نابود کردنِ فیزیکیِ آنانی که «مستقیما» مسوول جنایات ۱۱ سپتامبر بودند امری است محال زیرا آنها خود در جریان عملیات جان باخته‌اند، نابودی فیزیکی هم‌دستان ایشان هم در مجموع این پرسش دشوار نادیده می‌گیرد که آیا تنبیه چند نفر یا چند گروه به جهت عملی از قرار معلوم جمعی تکافو می‌کند و آیا پیامدهای ناخوسته‌ای در بر ندارد. جنایتی که به اسم دینی مثل (یا لااقل پاره‌ای افراطی‌ترین شاخه‌های آن) انجام گرفته، نمی‌تواند با قلع و قمع تعدادی از عاملان آن فیصله یابد؛ عاملانی که خود به خود به چشم بازماندگان هم‌آیین‌شان سیمای شهید می‌یابند و موج تازه‌ای از «شهدای» بالقوه را بر می‌انگیزند که از اسلاف خویش سرمشق می‌گیرند. بن‌لادن مرده چه بسا تروریستی به مراتب اثرگذارتر باشد تا بن‌لادنی که زنده است!
از آنجا که مجرمان در انظار عمومی هیچ ادعایی نکرده‌اند، این را که تروریست‌ها به چه کسانی به چشم خصم خویش می‌نگرند، می‌باید از اهداف برگزیده‌شان استنباط کرد. بر خلاف این تصور ساده‌انگارانه که آمریکا در تمامیت‌اش دشمن است، این واقعیت که پنتاگون، مرکز تجارت جهانی و جمع بین‌المللی مردمی که معمولا در آن برج‌ها به معاملات تجاری مشغول‌اند‌ـ یعنی مرکز سرمایه‌داری جهان‌گستر، قلب تشکیلات نظامی آمریکا، و هر آن کسی که از این سیستم‌ها متنفع می‌شود و در گردش آنها موثر است‌ـ هدف قرار گرفتند بی‌معطلی نشان می‌دهد هدف حمله‌های تروریستی همان چیزی بود که سال‌های سال، بسیاری از مردمان جهان سوم به‌عنوان سیستم یکپارچه و یکدست «غرب» ظالم محکوم می‌کردند، سیستمی که کمر بسته به تخریب فرهنگ‌ها، نهادها و شیوه‌های زندگی محلی ایشان و در اینجاست آنچه اولین و مهم‌ترین نزاع ایدئولوژیک را رقم می‌زند؛ نزاعی که مع‌الوصف اظهار نشده است: نزاع بر سر «تعریف خطوط جدید عداوت». هم از این رو است که، به‌رغم نقدهای معمول (خواه در داخل آمریکا خواه بیرون از آن) بر دولت بوش به عنوان دولتی بی‌لیاقت، فاقد آمادگی، عموما فرصت‌طلب‌ـ حتی در سوء‌استفاده از وقایع سپتامبر برای تثبیت هژمونی جهانی آمریکا‌ـ دولت بوش لااقل به نظر می‌رسد بلافاصله فهمیده دعواهای سیاسی واقعا بر سر چیست.
با معرفی وقایع ۱۱ سپتامبر به‌عنوان «اعمال جنایت بار» گروه مستقلی که نماینده احدی به جز خود نیستند (و بدین ترتیب، تبرئه کلیت اسلامی و جدا کردن دشمن در قالب تعدادی متحجرٌ بنیادگرا) و در عین حال، دادن عنوان «اقدام‌های جنگی» به آن وقایع (و بدین ترتیب، محتمل نمودنِ همه گزینه‌ها درخصوص انواع واکنش‌های ممکن)، حکومت آمریکا به نحو غیرمنتظره‌ای به سه هدف اصلی خود که در شرایط عادی نمی‌توانست به آنها دست یابد، رسیده است. از آنجا که دولت آمریکا خود را درگیر یک جنگ می‌بیند، حق دارد و وظیفه دارد قوای خود را بسیج کند؛ اما از آنجا که دشمن صرفا تشکیلاتی جنایت‌پیشه است که در هیچ جای خاصی ریشه‌ ندارد، ولی همه‌جا ممکن است دست به عملیات بزند، آمریکا نیازی نمی‌بیند دست‌کم در کوتاه‌مدت از بابت هر آنچه ممکن است زیر عنوان قانون‌های بین‌المللی درخصوص جنگ‌های عادی به تصویب رسد، نگران باشد. جورج دبلیو بوش بارها به مناسبت‌های مختلف از مداخله [نظامی] با هر وسیله که لازم باشد در هر جای جهان که ضروری ببیند، سخن گفته است. از این سخنان، سه چیز مستفاد می‌شود: ۱) افزایش هژمونی آمریکا بر جهان، از نظر بین‌المللی؛ ۲) تمرکز بیش از پیش در قدرت، در داخل آمریکا؛ و ۳) از نظر عملیات نظامی، گسترش چشمگیر میدان عمل قوای آمریکایی.
بدین قرار دولت بوش با رد صریح تعریف ستیز کنونی به منزله «نبرد تمدن‌ها» و ارائه یک صورت‌بندی مبهم‌تر به جای آن، زمینه را مهیای تعقیب قهر‌آمیز سیاست خارجیِ سنتی آمریکا کرده و برای خود حقٌ مداخله در هر کشوری را «بدون نیاز به احترام به حاکمیت ملی» محفوظ داشته است و در همان حال خود را پاسخگو به هیچ کسی الا حامیان داخلی خود که افکار و عقایدشان تابع بی‌چون‌وچرای رسانه‌هاست، نمی‌داند. این رد تعریف تروریست‌ها از خطوط جدید عداوت با معیارهای تمدنیٌ، نقشه عجولانه محافظه‌کاران آمریکا را مبنی بر محکوم کردن قاطبه مسلمانان جهان نقش بر آب می‌کند‌ـ و بدین‌ترتیب، به صورت غیرمستقیم بر تعریف تروریست‌ها از ستیز جاری صحه می‌گذارد. دولت بوش در جدا کردن حساب‌ دست‌اندرکاران حمله‌های ۱۱ سپتامبر به عنوان بروزات بیمارگون بنیادگراییِ مدرن ستیزی که تن نمی‌سپارد و به آن قسم عقلانیت (= جهان‌گستری) اقتصادی که برای توسعه جهان سوم ضرورت دارد (اما در عین حال به هژمونی اقتصادی هر چه وسیع‌تر آمریکا راه می‌برد)، حساب کناره‌گیران داخلی را هم جدا می‌کند که خواهان عدم درگیری آمریکا در ستیزهای بین‌المللی یا دست‌کم کاهش چشمگیر حضور قوای آمریکایی در کشورهای دیگرند‌ـ آن نوع حضوری که برای پیگیری منافع اقتصادیِ کلانی چون دسترسیِ بی‌قید و شرط به منابع انرژی لازم و واجب است.
البته چنین تعریفی همچنین به زانو در می‌آورد انتقادهای «چپ» را در مورد خصلتِ «نژادپرستانه» هر نوع جنگی که ممکن است درگیرد، خواه در افغانستان خواه‌ در هر جای دیگر (یعنی اشاره «چپ» به سرکوب دیگر فرهنگ‌های غیرغربی در جریان این جنگ‌ها). با این هم، هر چند در کوتاه مدت تعریف هوشمندانه حکومت آمریکا از ستیزکنونی در چارچوبی مبهم و سهل‌الوصول، از بسیاری جهات موفق به نظر می‌رسد (نه فقط از حیث برآوردنِ خواهش عوام آمریکا مبنی بر اقدام عاجل و فوری، بلکه نیز از جهت پیگیری برنامه‌های سیاسی درخصوص تمرکز بخشی و مشروعیت دهی به قدرت خویش)، در عین حال مسائل و معضلاتی را که ممکن است بحران‌هایی به مراتب عظیم‌تر به بار آورند، حل ناشده بر جای می‌گذارد. خطر یک «جنگ داخلی» در مقیاس جهانی (a global civil war) با ظاهر و لعاب دینی بیش از پیش واقعیت می‌یابد.
پل پیکون
ترجمه:صالح نجفی
منبع:
Paul piccone, So, this is the Brave New World order! , pp۱۷۴-۱۸۰
منبع : روزنامه کارگزاران