دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


همزاد فراکهکشانی من


همزاد فراکهکشانی من
داستان " همزاد فراکهکشانی من" از طرف انجمن فیزیک ایران به عنوان بهترین داستان علمی- تخیلی سال هشتاد و دو شناخته شد و برنده ی جایزه و تندیس مسابقه ی داستان علمی- تخیلی این انجمن گردید.
● همزاد فرا کهکشانی من
گرفته و دل خسته داشتم توی پیاده رو قدم می زدم وهمین طور بی هدف پیش می رفتم. چند روزی می شد که حال خوشی نداشتم . دلم بد جوری گرفته بود. تنهایی بی رحمانه اذیتم می کرد. از بی کسی خسته شده بودم. احساس دل زدگی از زندگی آزارم می داد. دیشب وقتی از فرط دل تنگی به ستوه آمدم، کلافه و بیچاره،از آپارتمان کوچکم بیرون زدم و پناه بردم به بالای برج بلند وسط شهرک مان، تا به آسمان خیره شوم، بلکه کمی دل تنگم باز شود و ستاره های شب از تنهایی درم آورند. آن بالا، توی تاریکی بی پایان ، چنان غرق تماشای آسمان شدم که نفهمیدم کی صبح شد.آسمان بی کرانه با افق های دوردستش، با ستارگان بی شمار دور و نزدیکش که طنازانه چشمک می زدند، انگار داشتند با سوسوی مرموزشان با من نجوا می کردند. کی می دانست چقدر از زمین دور بودند و نوری که از آن ها به زمین می رسید، کی تابیده بود؟ و حالا که در دیدرس ما قرار داشتند، آیا هنوز سرچشمه هایشان وجود خارجی داشتند یا سال ها و بلکه قرن ها پیش در اثر انفجارهایی مهیب از هم واپاشیده بودند؟
قرص درشت ماه چه خیال انگیز نور می افشاند، و زهره ی فروزان که این همه به شاعران خیال پرداز الهام بخشیده بود، در چند ده میلیون کیلومتری زمین، چه دل افروز می تابید، انگار لبریز بود از رقص و خنیایی موزون و دلفریب. دورتر و دورتر و بس دورتر، مشتری و کیوان و اورانوس و نپتون، این همسایگان دور و نزدیک زمین، که به من چشم دوخته بودند، شاید آن ها هم درد مرا داشتند و چشم انتظار هم صحبتی با من بودند تا از تنهایی درآیند،
و آن سو تر، کهکشان راه شیری با میلیاردها ستاره که انگار بر جاده ای کمانی شکل در وسط آسمان کاه پاشیده بود، و روشنگر راه شب نوردان و
گم کرده راهان سرگردان بود. آن طرف، دو خواهران بازیگوش، شعرای شامی و شعرای یمانی در میان هیئت های فلکی سگ کوچک و بزرگ؛ این طرف، هفت خواهران کبری و صغری و ستاره ی فروزان قطبی.
کاش سفینه ای داشتم هزاران بار تند پو تر از نور، مجهزبه رادیو تلسکوپ ها و دوربین های فیلم برداری فوق قوی، و با آن می توانستم از زمین به حد کافی دور شوم، و از آن بالا صد ها ساعت فیلم مستند از رویدادهای سعد و نحسی که صدها و هزاران سال پیش بر زمین اتفاق افتاده و نیک و بد تاریخ را چون تار و پود به هم بافته بود، ثبت و ضبط می کردم.
کاش می توانستم از کهکشان ها خارج شوم و بیرون از فرا کهکشان مرموز به موسیقی دل نواز ستارگان گوش فرا دهم، همان موسیقی رازآمیزی که فیثاغورث معتقد بود ستارگان خنیاگران آنند، و با جنبش های نوسانی متناوب خود، آهنگ پیوسته ی آن را ساز کرده اند، و اگر ما آن را نمی شنویم، نه به این دلیل است که گوش هایمان قادر به دریافت نوای این موسیقی اسرار آمیز نیست، بلکه به این دلیل ساده است که از ابتدای تولد خود چنان به آن خو گرفته ایم که جزء ذاتی حس شنوایی مان شده، واز این روست که آن را حس نمی کنیم، درست همان طور که وزن مان را حس نمی کنیم، یا فشار هوا را بر تن مان حس نمی کنیم، یا انواع سرعت های پیچیده ی کیهانی که ما را با خودشان پس و پیش می برند و دور خودمان یا دور مراکزی ناشناخته می چرخانند و می گردانند، حس نمی کنیم.
به آن انفجار عظیمی می اندیشیدم که زمانی در آن نقطه ی کور هیئت فلکی دجاجه که شبیه قویی کشیده بال، به موازات کهکشان ما در حال پرواز است، رخ داده و بر اثر آن توده های عظیم گدازه ها، همچون آتش فشان، از هر سو به فضا پرتاب شده بودند، و همین انفجار هولناک سرچشمه ی تابش پرتوهای کیهانی پر بسامد و پر شدتی شده که از هر سو فضا را بمباران کرده اند.
به فرار پرشتاب کهکشان ها از هم در این گوشه ی گسترش یابنده ی کیهان می اندیشیدم و به گوشه های هنوز ناشناخته و انقباض یابنده ی جهان، به این جهان طپنده ی آکنده از زنش های نوسانی و سرشار از بی شماران بسط و قبض، و هزاران رانش و ربایش مرموز و ناشناس، به آن جانب فرا کهکشانی که در آن هیچ کدام از قوانین اساسی این جهانی ما، حتی مسلم ترین قوانین نیز حکم فرما نبودند.
و همه ی این افکار درهم برهم به جای این که حالم را بهتر کند، مرا بیشتر دل تنگ کرد. راستی، ما از این جهان بی کران چه می دانستیم؟ چقدر از رازهای آن را کشف کرده بودیم و می شناختیم؟ آیا تمام آن چیزهایی که از آن می دانستیم، در مقایسه با آن چه نمی دانستیم، هم چون قطره برابر دریا، یا چون صفر مقابل بی نهایت نبود؟ آیا تمام افکار و آرزوهای ما بر روی این زمین کوچک ـ در مقایسه با عظمت شگفت آورجهان ـ ناچیز و بی مقدارنبود؟
آیا ما آدم ها ، با این همه حقارت، حق داشتیم خود پرستانه، خودمان را مرکز جهان و کانون کائنات بپنداریم؟ ما موجودات دو پای از خود راضی و خود پسندی که هیچ چیز از جهان نمی دانستیم، چطور به خودمان اجازه می دادیم خود را عقل کل و دانای مطلق بینگاریم و در باره ی همه ی مسائل بغرنج هستی گستاخانه حکم صادر کنیم؟ آیا این نشانه ی کمال سفاهت ما نبود؟ ما سبک سرانی که اگر کسی از فراز آسمان می دیدمان، به چشمانش جز مورچه هایی پر حرص و آز، و پر از تکاپوهای مذبوحانه دیده نمی شدیم، ما کرم ها و سوسک ها و خرخاکی های کوچک و بی مقداری که خودمان را ارجمندترین موجودات جهان می پنداشتیم، و چقدر این خود بزرگ بینی ما از دید آن فرزانه ای که از فراز آسمان ما را می دید و می پایید، مسخره و خنده دار می نمود.
شب نشینی بر آن برج بلند، و تماشای آسمان بی کران از آن بالا، به جای آن که حال روحی ام را بهتر کند، خرابترم کرد. ده ها و صدها پرسش بی پاسخ، نشانه های خود را مثل پتک بر فرق سرم می کوبیدند و مرا دچار سرسامی سخت کرده بودند. من کی بودم؟ در این جهان بی پایان پر از ناشناخته ها در جستجوی چی بودم؟ چرا به دنیا آمده بودم؟
از کجا آمده بودم و داشتم به کجا می رفتم؟ زندگی ام چه معنا و مقصودی را دنبال می کرد؟ این ها و ده ها پرسش دیگر از این دست که مثل صاعقه بر ذهنم فرود می آمد ، مثل توفان ذهنم را در هم می پیچید و درمی نوردید. وقتی به خودم آمدم، سپیده در حال دمیدن بود. لبریز از معماهای بدون راه حلی که چونان مهی غلیظ و کدر دورادورم را فرا گرفته و مرا در خود غوطه ور کرده بود، کورمال کورمال و غرق در ناامیدی، از پلکان مارپیچی برج پایین آمدم و پر از ملال تنهایی در پیاده رو خیابان کمربندی دور شهرک مان به راه افتادم.
همین طور که دل خسته داشتم پیش می رفتم، ناگهان صدای قدم های کسی در پشت سرم، بر جا میخ کوبم کرد. جا خورده برگشتم ببینم کیست که دم سحری دارد پشت سرم می آید. در چند قدمی خود مردی دیدم درست شبیه خودم، با قد و قامتی مشابه خودم. درست مثل من لباس پوشیده بود و دست هایش را توی جیب های بارانی سورمه ای رنگ درازش قایم کرده بود. یقه ی بارانی را هم مثل من بالا زده ، گردنش را توی یقه ی بارانی فرو برده بود، و شال گردن پیچازی زرشکی - سورمه ای رنگی، شبیه مال من، دور گردن پیچیده بود. سبیلی سیاه و موهایی جو گندمی، مثل مال من داشت، و شبیه من فرقش را به طرف راست باز کرده بود. عینک پنسی اش هم درست شبیه مال من بود و مثل من تا نوک دماغش سر خورده بود پایین.از این همه شباهت شگفت آور به شدت یکه خوردم و بهت زده بر جا خشکم زد.
یعنی کی بود این آدم مرموزی که اینقدر شبیه من بود؟ به چه منظوری داشت این وقت صبح ، توی این خیابان خلوت، سایه به سایه ی من می آمد؟ برای چی اینقدر به من شبیه بود؟ پشت سر من چه غلطی می کرد؟ همزادم بود یا شبحم؟
فکر کردم شاید ساعت های دراز بی خوابی دیشب کار داده دستم و مرا خیالاتی یا دچار اوهام کرده، شاید هم تمام این ماجراها خواب و خیالی بیشتر نبود و با بیدار شدنم، همه ی این اوهام کابوس گون به آخر می رسید.
با ترس و لرز چشم هایم را مالیدم تا اگر خواب بودم، بیدار شوم، ولی انگار خواب نبودم. برای اطمینان بیشتر به تنم دست کشیدم و بعد دست ها و پاهایم را به اطراف تکان دادم تا ببینم اعضای بدنم به فرمانم هستند یا نه. دیدم، بله. به طور کامل گوش به فرمانم هستند. پس خواب نبودم، و حالا که خواب نبودم، پس این موجود مرموزی که به تصویرم در آینه ای تخت می مانست کی بود که یک دفعه پیدایش شده بود و داشت قدم به قدم تعقیبم می کرد؟
ناشناس مرموز، وقتی دید برگشته ام و دارم بهت زده نگاهش می کنم، با دست پاچگی سرش را پایین انداخت و با سرعت از کنارم رد شد. بعد با گام های تند و بلند از من جلو افتاد و فاصله گرفت. همین که دیدم دارد به سرعت ازم دور می شود، شتاب زده به حرکت درآمدم و دنبالش روانه شدم. نباید
می گذاشتم همین جوری مرا قال بگذارد و برود. باید سر از ته و توی کارش در می آوردم و می فهمیدم که کی است، چه کاره است، و اول سحری، توی آن خیابان خلوت پشت سر من چکار داشته، و چرا تعقیبم می کرده است.
سراپا کنجکاوی، در حالی که هنوز مه ومات بودم، دنبال آن ناشناس مرموز دویدم. اما با کمال حیرت دیدم، هر چه سرعتم را زیادتر می کنم، او هم به همان نسبت بر سرعتش می افزاید، طوری که هیچ جور قادر نیستم فاصله ی بینمان را کم کنم. همانطور که می دویدم با صدایی بلند و التماس آلود صدایش کردم:
ـ آهای، آقا جان، لطفاً صبر کنید. با شما هستم، لطفاً بایستید، عرضی داشتم. آهای، آقای محترم، با شمام، از من فرار نکنید، خواهش می کنم. تمنا می کنم. جان هر کی دوستش دارید یک دقیقه بایستید.
ناشناس مرموز بدون کوچکترین توجهی به التماس هایم با سرعت می رفت و مرا نفس نفس زنان دنبال خودش می کشید:
ـ آقا جان، با شمام، واجب العرضم، از من نترسید، قصد سوئی ندارم. فقط
می خواهم چند تا سوال ازتان بپرسم.آهای آقا جان، با شمام. برای چی داشتید تعقیبم می کردید؟ با من چکار داشتید؟ شما کی هستید؟ با این عجله کجا فرار می کنید؟
شاید کر بود و صدایم را نمی شنید، یا شاید هم شبحی بود گنگ که قدرت حرف زدن نداشت، اما چرا داشت از من فرار می کرد؟ و چرا من هیچ جور نمی توانستم به او برسم؟
در حالی که سراپا هیجان و کنجکاوی بودم، پشت سر آن ناشناس می دویدم و مذبوحانه سعی می کردم خودم را به او برسانم. کمی جلوتر، ناشناس مرموز پیچید توی کوچه ای باریک و بن بست که تا آن موقع، هیچ وقت در آن حوالی چنین کوچه ای ندیده بودم. به دنبالش پیچیدم توی کوچه. ته کوچه در آبی رنگی بود که رویش پر از تصویر ستاره ها بود. در خود به خود به روی مرد ناشناس باز شد و او رفت تو. پیش از آن که در بسته شود، تیز و فرز از در گذشتم و وارد راهرو باریک و تاریکی شدم که از ته آن دو باریکه نور کور کننده، راست می تابید توی چشم هایم. پشت سرم در بسته شد و راهرو پر شد از ظلمات. تاریکی وحشتناکی بود. بدون آن که خودم را ببازم، مصمم و مطمئن دنبال مرد مرموز که دیگر نمی دوید، بلکه خیلی نرم و آهسته قدم برمی داشت، راه افتادم. وسط راهرو، ناشناس مرموز اول پیچید داخل دهلیز باریک و کوتاهی که طرف راستش بود، بعد پیچید توی دهلیز پهن و درازی که سمت چپش بود، و ته آن سوار پله برقی دراز بی انتهایی شد که تا چشم کار می کرد پله داشت و پایین رفت. من هم دنبالش، سوار پله برقی شدم و پایین رفتم.
پله برقی با سرعتی سرگیجه آور در حرکت بود، به طوری که از شدت سرعتش چشم هایم سیاهی رفت و همه چیز دور سرم شروع به چرخش کرد. احساس بی وزنی می کردم. احساس معلق بودن در خلاء کامل. سبک تر بودم از یک پر کاه. بالاخره به پایین پله ها رسیدیم. ناشناس مرموز با سرعت از راهروی که مقابل پلکان بود گذشت و به در آبی رنگ دیگری رسید که روی این یکی هم پر بود از نقش و نگار ستاره های تابناک آسمانی. این در هم خود به خود به رویش باز شد و او تند از آن گذشت. من هم دنبالش از در گذشتم و پشت سرم در بسته شد. پیش روی مان کوچه ای بود، درست شبیه همان کوچه ی کذایی که در ابتدای تعقیب و گریز، ناگهان مقابل مان دهان وا کرده بود. ناشناس مرموز داشت به طرف خیابان می رفت. دیگر از زور خستگی نفسم بالا نمی آمد . عرق از سر و رویم می ریخت. داشتم از پا در می آمدم. عصبی و کلافه از این تعقیب طولانی بی نتیجه، با نا امیدی، تمام نیرویم را جمع کردم توی حنجره ام و فریاد کشیدم:
ـ آهای آقا جان، با شمام. هر کی هستید یک دقیقه بایستید، به حرف من بیچاره گوش کنید.
ناشناس مرموز که انگار تازه صدایم را برای نخستین بار شنیده بود، ایستاد، بعد برگشت به طرفم.هیجان زده دویدم طرفش و مقابلش ایستادم. وای خدای من، چه شباهتی! انگار خودم را در آینه می دیدم. چند ثانیه ای بهت زده و در سکوت کامل زل زدم توی چشم هایش. انگار دچار برق گرفتگی یا سحر و جادو شده باشم، بر جا خشکم زده، قدرت هر حرکتی ازم سلب شده بود. هر چه به خودم فشار می آوردم تا چیزی بگویم، قادر نبودم. نخستین چیزی که در چهره ی مرموز آن ناشناس توجهم را جلب کرد، اندوهی عمیق بود و سنگین که در ته نگاه روشنش رسوب کرده بود. به نظرم آمد که درست مثل من دل تنگ است. انگار غمی مرموز آزارش می داد، اما ظاهر نگاهش شاد بود و با لبخندی دوستانه نگاهم می کرد. همین لبخند مهربانش سبب شد که بر بهت زدگی ام غلبه کنم و در حالی که از هیجان سر پا بند نبودم، دستم را دراز کردم طرفش تا با او دست بدهم:
ـ آقای عزیز، نمی دانید چقدر از ملاقاتتان خوشوقتم.
ولی مرد ناشناس به جای آن که با من دست بدهد، انگشت اشاره اش را برد طرف بینی اش و با چسباندن آن روی دماغش مرا فرمان به سکوت داد:
ـ هیس!
حیرت زده، با صدایی خفه پرسیدم:
ـ برای چی!؟
ناشناس مرموز گفت:
ـ لطفاً خیلی آهسته حرف بزنید، مراقب هم باشید دست یا بدن تان به چیزی نخورد.
نجواکنان پرسیدم:
ـ آخر برای چی!؟
با خونسردی گفت:
ـ چون خیلی خطرناک است.
و اینجا بود که ناگهان سیل پرسش های من به سوی او جاری شد:
ـ چه خطری دارد!؟ مگر اینجا کجاست!؟ چرا نباید بلند حرف بزنم!؟ چرا نباید به چیزی دست بزنم!؟ شما کی هستید!؟ چرا اینقدر به من شبیهید!؟ برای چی داشتید تعقیبم می کردید!؟ چرا وقتی متوجه تان شدم از من فرار کردید!؟ چرا؟ چرا؟ چرا ؟
ناشناس مرموز بدون این که به هیچ کدام از این پرسش های من جوابی بدهد، خیلی خونسرد گفت:
ـ موافقید کمی با هم قدم بزنیم؟ توی راه به تمام این سوال های شما جواب می دهم.
بعد، بدون این که منتظر شنیدن نظر من بشود، راه افتاد. من هم ناچار همراهش راه افتادم، و رفتیم طرف خیابان. چند لحظه بعد وارد خیابان شدیم. چقدر این خیابان شبیه خیابان کمربندی دور شهرک خودمان بود. با کنجکاوی به اطراف نگاه می کردم. حیرت زده بودم از این همه شباهت. انگار داشتم توی شهرک خودمان راه می رفتم. تنها تفاوتی که محسوس بود این بود که اینجا همه چیز به رنگی عجیب بود. رنگی شگفت انگیز که به هیچ کدام از رنگ هایی که می شناختم و تا آن وقت دیده بودم، شباهت نداشت. نمی دانم چرا حس می کردم که رنگی ست فرا بنفش. و دیگر این که از همه چیز موسیقی محزون و مرموزی مترنم بود که آدم را به طرز عجیب و غیر قابل توضیحی سودا زده می کرد.
بی صبرانه چشم به دهان مرد ناشناس دوختم و منتظر شنیدن توضیحاتش شدم. مرد مرموز با مهربانی گفت:
ـ الان همه چیز را صاف و پوست کنده برایتان می گویم. نمی دانم از ضد- ماده چی می دانید؟ شاید شما که اهل مطالعه و دانشید، چیز هایی در باره اش شنیده باشید.
از این که می دانست اهل مطالعه و دانشم، متحیر شدم. هیجان زده گفتم:
ـ یک چیزهایی می دانم. ولی شما از کجا می دانید من علاقمند به مطالعات
علمی ام!؟
بدون این که جوابی به این سوال بدهد، آهسته گفت:
ـ خوب است. پس حالا که چیزهایی می دانید،این را هم باید بدانید که اینجا
منطقه ی خاصی است که به طور کامل از ضد ماده ساخته شده.
حیرت زده گفتم:
ـ ضد ماده!؟
با خونسردی جواب داد:
ـ بله، ضد ماده... و تمام چیزهای اینجا به طور کامل از ذرات ضد مادی مثل پوزیترون ها، آنتی پروتون ها، آنتی نوترون ها، آنتی لپتون ها، آنتی هیپرون ها و دیگر ذرات ضد مادی ساخته شده اند.
شگفت زده گفتم:
ـ ولی این امکان ندارد.آخر چطوری!؟ اینجا، در دل جهان مادی و ضد ماده ی پایدار!؟ نه،این هیچ باور کردنی نیست! با هیچ عقل سلیمی جور در نمی آید!
ناشناس مرموز با نگاهی تفاهم آمیز نگاهم کرد و در حالی که لبخندی مرموز بر لبانش نقش بسته بود، گفت:
ـ بله. حق با شماست. اعتراف می کنم که قبول کردنش خیلی ساده نیست. ولی باور کنید که حقیقت محض است. این که چطوری این اتفاق افتاده، داستانش مفصل است. ولی قبل از این که بخواهم توضیح بیشتری بدهم باید هشدار چند دقیقه قبلم را دوباره تکرار کنم، به دقت مراقب باشید که در اینجا به هیچ چیز دست نزنید، چون به طور حتم این را می دانید که از تماس ماده با ضد ماده چه فاجعه ی وحشتناکی اتفاق می افتد.
ـ بله، می دانم. و می دانم که میزان انرژی تابشی انفجاری که از این تماس آزاد می شود به حدی ست که هر انفجار مهیب اتمی در برابرش مهیب تر از ترکیدن یک بادکنک رنگی بچه ها نیست. اما مگر این طوری نیست که در این قسمت کیهان که ما در آن زندگی می کنیم، مقدار ضد ماده به حدی ناچیز است که در مقابل ماده به نسبت یک به ده میلیون است؟ پس با این حساب شما اینجا چه می کنید؟ و چطوری می توانید در محاصره این همه ماده ی ویرانگر دوام بیاورید!؟
ـ بله. حق با شماست. اما ما مال این منطقه ی کیهان نیستیم.
ـ پس مال کدام منطقه اید!؟ شما که اینجایید!
ـ ما از منطقه ی ضد مادی جهان، که در سیاهچاله ای آن طرف فراکهکشان قرار گرفته و درست قرینه ی جهان مادی شما نسبت به سطح صفر کیهان است ، آمده ایم.
هیجان زده پرسیدم:
ـ یعنی چی!؟ چطوری!؟
ناشناس مرموز که دید به شدت هیجان زده ام، مرا با نگاه های آرام بخشش دعوت به آرامش کرد:
ـ تمنا می کنم آرام باشید و بیش از حد هیجان زده نشوید. آخربرای قلبتان ضرر دارد.
باز هم یک شگفت زدگی شدید دیگر.
ـ پناه به خدا! شما از کجا می دانید من نارسایی قلبی دارم!؟ اصلاً شما کی هستید!؟
ناشناس مرموز خنده ای شیرین سر داد و گفت:
ـ من همه و همه چیز را در باره ی شما می دانم، همه و همه چیز را، حتی
بی اهمیت ترین جزئیات را.
ـ آخر از کجا !؟
ـ من مدتی ست دارم روی زندگی شما مطالعه می کنم.
ـ روی زندگی من!؟ چطوری!؟ برای چی!؟
ـ اگریک کم حوصله به خرج بدهید همه چیز را برایتان توضیح می دهم، اما توضیحش احتیاج به یک مقدار مقدمه چینی دارد.
با بی طاقتی گفتم:
ـ لطفاً هر چه زودتر همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کنید. من که دیگر طاقتم طاق شده، بیشتر از این نمی توانم صبر کنم.اما اول از همه باید خودتان را معرفی کنید. به من بگویید شما کی هستید که اینقدر به من شبیه اید و همه چیز را درباره ی من می دانید؟
ناشناس مرموز خنده ای دل نشین کرد، بعد گفت:
ـ من؟... من همزاد فراکهکشانی شما هستم.
ـ چی!؟ همزاد فرا کهکشانی!؟ یعنی چی!؟
ـ یعنی این که درست وقتی شما در جهان مادی به دنیا آمدید، من هم به عنوان پاد متقارن ضد مادی شما، در آن طرف فرا کهکشان، پا به عرصه ی وجود گذاشتم.
با ناباوری گفتم:
ـ من که یک کلمه از حرف هایتان را باورنمی کنم.
با نگاهی تفاهم آمیز نگاهم کرد و گفت:
ـ بله حق دارید. باور کردنش خیلی سخت است. از دست من هم کاری ساخته نیست برای این که شما حرف هایم را باور کنید. من فقط می توانم تا جایی که می دانم توضیح بدهم. ببینید. هر موجود مادی یک همتای ضد مادی دارد که کاملاً شبیه اوست، از هر نظر، فقط با این تفاوت که به جای ذرات مادی از ذرات ضد مادی تشکیل شده. آدم های مادی هم همتاهای ضد مادی خودشان را دارند. با هم به دنیا می آیند، با هم زندگی می کنند، با هم
می میرند. در واقع همزادهای آن ها هستند که در بخش ضد مادی کیهان زندگی می کنند و زندگی مشابه آن ها دارند، بدون این که از هم خبر داشته باشند. حالا من هم همزاد ضد مادی شما هستم، با تمام خصوصیات جسمی و روحی شما.
ـ پس اینجا چه می کنید!؟ مگر نباید به قول خودتان توی قسمت ضد مادی جهان، توی سیاهچاله های فرا کهکشانی باشید؟
ـ چرا. ولی دانشمندان ما موفق شده اند بخشی از دنیای ضد مادی را اینجا بازسازی کنند، و ما را به صورت امواج کیهانی مخصوصی به دنیای شما بفرستند. بعد، اینجا، توی این منطقه ی حفاظت شده، آشکارسازی کنند. به این ترتیب ما را برای یک رشته آزمایش پیچیده ی فوق تخصصی اعزام کرده اند اینجا، و اینجا، در حقیقت، آزمایشگاه زمینی ما موجودات ضد مادی ست.
ـ ممکن است بپرسم چه آزمایش هایی اینجا انجام می دهید؟ البته اگر موضوع محرمانه ای نباشد.
ـ محرمانه بودنش که محرمانه است، فوق محرمانه هم هست، اما حالا که کنجکاوید بدانید، خلاصه و سر بسته برایتان می گویم.
ـ ببخشید ها. قبل از این که لطف کنید و بفرمایید، می شود بدانم چرا
می خواهید این اطلاعات محرمانه را در اختیار من بگذارید؟
لبخندی شوخ طبعانه زد و با لحنی طنزآمیز گفت:
ـ چون ناسلامتی ما همزاد همیم و همزاد ها محرم اسرار هم هستند.مگر نه؟ پس نباید رازی را از هم مخفی کنند.
بعد به حالت جدی خود برگشت و ادامه داد:
ـ داشتم در باره ی آزمایش هایی می گفتم که اینجا انجام می گیرد.این
آزمایش ها را ما انجام نمی دهیم، بلکه این ها را دانشمندان ما، از داخل آزمایشگاه هایشان در فرا کهکشان با هدایت کننده های دوربرد فوق العاده قوی انجام می دهند، و ما در واقع موضوع و ابزار این آزمایش ها هستیم.
ـ آزمایش ها در چه زمینه ای هستند؟
ـ خیلی خلاصه بگویم، در زمینه ی تماس سازنده بین موجودات مادی وضد- مادی، طوری که انرژی آزاد شده ی حاصل از تماس غیر انفجاری، کنترل پذیر، قابل استفاده و سازنده باشد، نه ویرانگر و غیر قابل کنترل.
نمی توانستم یک کلمه از حرف هایش را باور کنم. آخر چطور چنین چیزی ممکن بود!؟ با تردید و بد گمانی به ناشناس مرموز، که از این به بعد او را طبق ادعای خودش " همزاد فرا کهکشانی" می نامم، نگاه کردم. به نگاه جدی و مهربانش نمی آمد که صبح اول صبحی قصد دست انداختنم را داشته باشد، یا بخواهد سر به سرم بگذارد. قیافه اش به آدم های شامورتی باز خالی بند و چاخان هم شباهتی نداشت. اما یک کلمه از حرف هایش برایم قابل قبول نبود. همزاد فراکهکشانی ام، وقتی نگاه پر از بد گمانی ام را دید، گفت:
ـ می بینم که یک کلمه از حرف هایم را هم باور نکرده اید. حق هم دارید. باور کردنش کار ساده ای نیست. ولی باور کنید نه قصد مزاح کردن با شما را دارم، نه خدای نکرده قصد دست انداختنتان را. و باور کنید آن چه می گویم عین حقیقت است.
پرسیدم:
ـ آخر شما چطور می توانید در این قسمت جهان که همه چیزش مادی ست، دوام بیاورید؟ آن طور که من می دانم، عمر ذرات ضد مادی در این قسمت جهان کسر بسیار کوچکی از ثانیه است.
ـ بله. حق با شماست. اما اینجا یک منطقه ی عادی زمینی نیست، بلکه یک منطقه ی به طور کامل حفاظت شده ی خاص است.
ـ چطوری حفاظت شده!؟ چطوری مانع تماس اجسام ضد مادی و مادی
می شوید؟ چطوری روی زمین راه می روید!؟ زمین که ضد مادی نیست.
ـ ببینید. دانشمندان ما پوشش های عایق مخصوصی ساخته اند که از جنس انرژی متراکم شده ی الکترومغناطیسی ست.این عایق نه مادی ست، نه ضد مادی. به همین دلیل می تواند مرز بسیار مطمئن و ایمنی برای محافظت ضد- ماده در مقابل ماده باشد. این عایق به طور کامل شفاف و نامرئی است، خیلی هم سبک است. فقط کمی از هوای شما چگال تراست، و به صورت ورقه های خیلی نازکی درآورده شده، که با آن تمام موجودات این منطقه ایزوله شده اند. با همین ایزولاسیون است که منطقه از تماس مستقیم با ماده محافظت می شود. همه چیز ما، از لباس ها و کفش ها تا سراسر بدن های مان و تمام وسایل زندگی مان پوشیده از این ماده ی محافظ است.
نگاهی به دور و برم انداختم. همه چیزبه طور کامل شبیه شهرک خودمان بود. خیابان کمر بندی، بلوک های سیمانی بلند داخلش، مغازه ها و ساختمان ها، چمن کاری نرده کشیده شده ی وسط خیابان. همه و همه چیز.
پرسیدم:
ـ مگر شما نمی گویید همه چیز اینجا با عایق مخصوص حفاظت شده؟ پس دیگر این همه احتیاط برای چیست؟ و چرا نباید به چیزی دست بزنم؟
ـ چون گاهی اوقات بعضی از این ورقه های عایق به مرور زمان یا در اثر اختلالات ناشناخته ای درز یا منفذ پیدا می کنند و جسمی را که پوشانده اند، در معرض تماس با ماده قرار می دهند. و می دانید که معنی این تماس چی می تواند باشد. برای همین است که باید خیلی مراقب باشید و از دست زدن به چیزهای اینجا به طور اکید خودداری کنید.
ـ و چرا باید یواش صحبت کنم؟
ـ چون انرژی امواج صوتی شما هم می تواند خطر ساز باشد و به پوشش های عایق ما آسیب برساند.
مدتی در سکوت کامل کنار هم راه رفتیم. من باز نگاهی به اطرافم انداختم. انگار داشتم توی شهرک خودمان قدم می زدم. چه شباهت باور نکردنی عجیبی! یعنی همه ی این چیزها را داشتم در بیداری می دیدم!؟ دیگر آن اطمینان قبلی را به بیدار بودن خودم نداشتم.نباید فرصت را از دست می دادم. باید تا زمانی که فرصت مصاحبت با همزاد فرا کهکشانی ام را داشتم، هر چه سوال داشتم از او می پرسیدم. پرسش هایی که مثل سیل به ذهنم هجوم می آوردند و مرا دچار سرگیجه و سرسام می کردند.
ـ می شود یک کم بیشتر راجع به آزمایش هایی که گفتید توضیح بدهید.این
آزمایش ها تا حالا هیچ نتیجه ی موفقیت آمیزی هم داشته؟
ـ کم و بیش.
ـ چقدر؟
ـ احتمال موفقیت الان به حدود پنجاه در صد رسیده، در صورتی که در ابتدای کار کمتر از یک در صد بوده.
ـ این آزمایش های تحقیقاتی چه اهدافی را دنبال می کنند؟
ـ راستش را بخواهید، من خودم هم اطلاعات چندان دقیقی ندارم. فقط در این حد می دانم که می خواهد امکان همزیستی مسالمت آمیز ماده و ضد ماده را کنار هم به وجود بیاورد.
ـ آخر چطوری!؟
ـ می دانید که عواطف انسانی مثل عشق و نفرت، مهر و کین، رافت و خشم، شادی و غم، هر کدام شان دارای ذخیره های عظیم انرژی عاطفی خاصی هستند که به صورت نوعی انرژی پتانسیل نهفته و بالقوه در وجود آدمی پنهان هستند. دانشمندان ما معتقدند اگر عاطفه ی عشق و محبت به طور خیلی قوی، عمیق و ناب، همراه با صمیمیتی تفاهم آمیز، به شکل رفاقتی بی چشم داشت و پاکبازانه، بین یک زوج ضد مادی و مادی به وجود بیاید، انرژی حاصل از این تماس عاطفی می تواند به صورت منبع لایزال مفید و سازنده عمل کند و انرژیش مهار و ذخیره بشود و به مصرف های خاصی برسد. آن ها معتقدند که این فرایند می تواند منجر به انقلاب عظیمی در روابط متقابل ماده و ضد- ماده بشود.
ـ چطوری!؟
ـ چطوری اش را دیگر من نمی دانم.هیچ کس دیگر هم نمی داند.این از اسرار فوق سری ست که فقط چند تا از برجسته ترین دانشمندان ما از چند و چونش با خبرند.
ـ شما اینجا به دنیا آمده اید؟
ـ بله.
ـ کی؟
ـ خیلی وقت نیست. همین تازگی ها.
نگاهی به موهای جو گندمی و چهره ی شکسته اش انداختم و شگفت زده پرسیدم:
ـ چطور همین تازگی ها!؟ شما باید هم سن و سال من باشید، یعنی حدود پنجاه سال سن داشته باشید.
ـ این موضوع هم شاید فهمش برای شما ساده نباشد، ولی حالا که پرسیدید مجبورم توضیح بدهم. اینجا در این منطقه ی حفاظت شده ی ما چیزی به اسم روز و ماه و سال وجود ندارد. در اینجا زمان آن مفهومی را ندارد که برای شما دارد.
ـ یعنی چی!؟ یعنی اینجا زمان نمی گذرد!؟
ـ نه به آن معنی که برای شما می گذرد. چطوری بگویم؟... در اینجا زمان مثل دنیای شما گذر متقارن، همگن و هماهنگ ندارد.
ـ من که سر در نمی آورم.
ـ بله. حق دارید. فهمش سخت است.
ـ اگر بیشتر توضیح بدهید ، شاید چیزهایی فهمیدم.
وقتی همزاد فرا کهکشانی ام کنجکاوی شورآمیزم را برای سر در آوردن از این موضوع دید، با بردباری و حوصله ای ستایش انگیز برایم توضیح داد:
ـ نمی دانم با مبحث تقارن در طبیعت چقدر آشنایی دارید؟
ـ کم و بیش چیزهایی می دانم.
ـ پس لابد این را هم می دانید که ما در طبیعت چند نوع تقارن داریم. از جمله تقارن انطباقی، تقارن وارونه، تقارن مختلط ، تقارن تساوی در جهت عکس، تقارن صفر. یکی از مهم ترین انواع تقارن در طبیعت، تقارن زمانی ست. این تقارن به صورت سپری شدن زمان با آهنگ ثابت و یکنواخت، مستقل از نقطه یا جهت مکانی وفرد تجربه کننده بروز می کند.این خصلت زمان ناشی از وجود تقارن وارونه در جهان است و تمام قوانین ونظریه های فیزیکی هم بر مبنای همین حالت تقارن بنیان گرفته اند.همینطور، همگن بودن و ایزوتروپ بودن فضا از خواص ناشی از همین تقارن وارونه است. طبیعت با قوانینش و شکل و حالت زمانی وجود و بروز آن ها، به نقاط مختلف یا جهت های متفاوتش وابسته نیست، یعنی پدیده های رخ دهنده به نقطه ی صفر زمانی و مکانی سنجش بستگی ندارند و با تغییر یافتن این نقطه، تغییر نمی کنند.
این موضوع هم در مورد دنیای مادی صادق است، هم در مورد دنیای ضد مادی. اما اگر در جایی، به دلایلی این دو خاصیت همگن بودن و ایزوتروپی زمان و مکان از بین برود، در این صورت گذشت زمان آهنگ ثابت و یکنواخت خود را از دست می دهد و برای هر کس، در هر لحظه، دارای سرعت متغیر تصادفی خاصی می شود و شتاب متغییری پیدا می کند.
به این ترتیب که، به عنوان مثال، بازه ی زمانی خاصی که برای یکی معادل ده سال شما طول می کشد برای دیگری ممکن است از یک ثانیه هم کمتر بگذرد.واین همان اتفاق عجیبی ست که به دلایل ناشناخته، برای این منطقه ی حفاظت شده ی ضد مادی رخ داده، و زمان در اینجا خصلت همگن و ایزوتروپ خود را از دست داده، فاقد آهنگ ثابت و یکنواخت شده. شاید یکی از دلایل این اتفاق نادر که باعث بروز پدیده های عجیب غریب، از جمله بازگشت به گذشته، یا ایست زمانی شده، همین انتقال فضایی ضد مادی از فرا کهکشان به این قسمت مادی جهان بوده که باعث ایجاد نوعی آشفتگی و اغتشاش در طبیعت شده و این اختلال باعث شده که بدیهی ترین و مسلم ترین قوانین دنیای مادی، مثل قانون بقای ماده، قوانین ترمودینامیک و آنتروپی، قوانین حرکت و نیرو، قانون بقای تکانه، قانون تبدیل جرم به انرژی،
معادله ی کوانتیکی حرکت، اصول نسبیت، حتی اصل عدم قطعیت، هیچ کدام اینجا صادق نباشد.چون همانطوری که لابد می دانید، بین این قوانین و خصلت همگن بودن زمان و مکان ارتباطی عمیق وجود دارد.
ـ بله. می دانم.
ـ اما اینجا، این ارتباط به هم خورده و به همین خاطر یک رویداد واحد ممکن است از دید دو ناظر مختلف، در بازه های زمانی مختلفی اتفاق بیفتد، یعنی برای یکی زمان درازی طول بکشد، برای دیگری بیشتر از یک لحظه طول نکشد. به همین دلیل، با این که من همزاد شمام اما از عمرم مدت کوتاهی بیشتر نمی گذرد.
ـ چقدر!؟
ـ به مقیاس شما، حداکثر چند هفته.
در حالی که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ، گفتم:
ـ باور کردنی نیست! آخر چطور چنین چیزی ممکن است!؟
با خونسردی و آرامش گفت:
ـ گفتم که فهم این چیزها برای شما ساده نیست.
ـ آخر شما این همه اطلاعات علمی را از کجا به دست آورده اید؟
ـ ما از طریق آنتی اینترنت با مرکز فرماندهی علمی مان در ارتباطیم و از آخرین تحولات علمی دنیای خودمان با خبر می شویم. هر اطلاعاتی را هم که بخواهیم فوری در اختیارمان قرار می گیرد.
ـ این مرکز شما کجاست؟ از کجا این اطلاعات به شما داده می شود؟
ـ لابد شما اسم آنتی ارتث را تا حالا نشنیده اید. آنتی ارتث سرزمین اصلی ماست.
با حیرت گفتم:
ـ آنتی ارتث!؟ این دیگر چی هست!؟ کجا هست!؟
ـ آنتی ارتث پادمتقارن وارونه ی زمین شما در سیاهچاله ی فراکهکشانی ماست. سیاره ای ست شبیه سیاره ی شما، به همین اندازه که من و شما به هم شبیه ایم. هر موجود زمینی شما یک معادل یا متناظر توی آنتی ارتث ما دارد که درست مثل اوست.
شگفت زده گفتم:
ـ این را جدی می گویید!؟
ـ بله. جدی جدی.
به طرفش برگشتم و زل زدم توی چشم هایش. بار دیگر غمی عمیق و سنگین که ته نگاهش موج می زد، توجهم را جلب کرد. یک جور حالت افسردگی و دل تنگی بود. یک جور گرفتگی ملال آمیز. درست شبیه همان حالت اندوه و ملالی که امروز صبح زود، وقتی داشتم از پله های برج جهان نما پایین
می آمدم در اعماق روحم حس می کردم و تمام این چند روز اخیر قلبم را به شدت فشرده و لبریز از حزن کرده بود. با کنجکاوی پرسیدم:
ـ شما غمگینید. درست است؟
ناگهان ایستاد و تعجب زده به من نگاه کرد. انگار از این پرسش غیر منتظره جا خورده بود. با دستپاچگی خودش را جمع و جور کرد و کمی از من فاصله گرفت. بعد پرسید:
ـ چطور مگر؟ به چه دلیل این برداشت را کردید؟ چیزی توی چهره ام پیداست؟
با لحنی مهربان و تفاهم آمیز گفتم:
ـ بله. ته چشم هایتان یک جور حالت ملال و اضطراب آمیخته به غم موج می زند.
در حالی که سعی می کرد بر خودش مسلط باشد و آرامشش را حفظ کند، گفت:
ـ نه. چیز مهمی نیست. فقط کمی دلم گرفته.
ـ برای چی دلتان گرفته؟ اتفاقی افتاده!؟ شاید دلتان برای آنتی ارتث تان تنگ شده.
ـ نه. چیز خاصی نشده. همین جوری. گاهی اوقات این طوری می شوم.
بی خود و بی جهت دل تنگی می آید سراغم.الان هم نمی دانم چرا یک کم دل تنگم. اما مهم نیست. به زودی رفع می شود.
معلوم بود که دارد راز مهمی را از من مخفی می کند و نمی خواهد علت حقیقی دل تنگی اش را بروز دهد.انگار به من اعتماد کافی نداشت یا مرا محرم مناسبی برای رازگویی و درد دل کردن نمی دانست.
خواستم از راه دیگری به اسرار درونش پی ببرم، یعنی به اصطلاح روان شناسی اش کنم. حالا که به طور مستقیم حاضر به حرف زدن نبود، باید به طور غیر مستقیم وارد می شدم و سر از ته و توی کارش در می آوردم. برای همین بی مقدمه پرسیدم:
ـ و یک پرسش دیگر.البته فضولی بیش از حدم را می بخشید، ولی خیلی مایلم بدانم امروز صبح زود، برای چی آمده بودید به شهرک ما و آنجا چکار داشتید؟ چون دلتان گرفته بود آمده بودید آنجا تا دلتان وا شود یا کار دیگری داشتید؟ و سوال بعدیم این که چرا داشتید مرا تعقیب می کردید؟ با من چکار داشتید؟
همزاد فرا کهکشانی ام مدتی مردد ایستاد و چیزی نگفت. سکوتی سنگین بین ما سایه انداخت. معلوم بود که درگیر تردید درونی سنگینی است که حرف دلش را بزند یا نزند. بعد از چند دقیقه سکوت، وقتی دیدم که هم چنان ساکت ایستاده و سر به زیر انداخته، گفتم:
ـ اگر سوال هایم معذبتان می کند، لازم نیست برای جواب دادن به خودتان فشار بیاورید.
همزاد فراکهکشانی ام سرش را بلند کرد و مستقیم توی چشم هایم نگاه کرد. وای که چه نگاه نافذ و مسحور کننده ای! نگاهی سراسر لطف و مهربانی و عطوفت. نگاهی لبریز از دوستی و رفاقت.
ـ راستش را می خواهید بدانید؟
ـ بله. با تمام وجودم مشتاقم که حقیقت قضیه را بدانم.
بعد آهی طولانی و عمیق کشید و با صدایی نجوا گونه و نرم گفت:
ـ داستانش خیلی مفصل است. اما به طور خلاصه باید بگویم که ما اینجا وظیفه داریم از طریق دوربین های تلویزیونی مخصوص زندگی همزادان زمینی خودمان را لحظه به لحظه دنبال کنیم و در جریان جزئی ترین حوادث زندگی و کار های روزمره شان قرار بگیریم.به همین دلیل من مدتی ست شما را می شناسم و با زیر و بم شخصیت تان، و ریزودرشت وقایع زندگی تان به طور کامل آشنام.
حیرت زده پرسیدم:
ـ برای چی وقایع زندگی ما را دنبال می کنید!؟
ـ برای این که با شما انس و الفت بگیریم و به شما علاقمند بشویم. این یک
مرحله ی اساسی در آزمایش های ماست،ایجاد همدلی و مودت در ما نسبت به شما همزادان زمینی و مادی مان.
ـ و مرحله ی بعد؟
ـ مرحله ی بعد این است که شما را جذب خودمان کنیم و بکشیم به این
منطقه ی حفاظت شده. بعد سعی کنیم شما را به خودمان علاقمند کنیم، تا این احساس دوستی و صمیمیت ایجاد شده در ما، در شما هم ایجاد شود و دو سویه باشد.
ـ پس برای این آمده بودید شهرک ما که مرا بکشید اینجا، برای انجام آزمایش های کذایی تان!؟
ـ باید اعتراف کنم که بله.
ـ خوب. بعدش؟
ـ اما به علت محدودیت های تکنولوژیک، برای این ایجاد علاقه، فرصت زیادی در اختیارما نیست و به محض این که گیرنده ای که همراه ماست با آژیرش علامت مخصوصی داد، باید دست دوستی به طرف شما دراز کنیم. وقتی شما این دعوت به دوستی را می پذیرید و دستتان را برای دوستی به سوی ما دراز می کنید، کار دیگر تمام است و هنگامی که با هم دست دوستی می دهیم، آزمایش کامل می شود.
با حیرت پرسدم:
- آن وقت چی می شود!؟
با مهربانی و شفقتی بی پایان جواب داد:
- آن وقت اگر محبت ایجاد شده عمیق، بی شائبه وخالص بود، آزمایش با احتمال پنجاه در صد موفقیت به پایان می رسد، و اگر موفقیت آمیز بود، انرژی عاطفی بی کران دوستی آزاد می شود. آن وقت دو گانگی و تقابل تاریخی ما برای همیشه از بین می رود، و ما دوتا موجود متخاصم برای همیشه با هم آشتی می کنیم، و می شویم یک وجود در دو موجود، یا دو قطب یک وجود.
نگران و مشوش پرسیدم:
ـ و اگر با موفقیت انجام نشد؟
همزاد فرا کهکشانی ام لحظه ای با اضطراب نگاهم کرد و پس از چند ثانیه سکوت، آه عمیق دیگری کشید و گفت:
ـ در این صورت، با نهایت افسوس،هر دو نابود می شویم.
وحشت زده گفتم:
ـ هر دو نابود می شویم!؟ آخر برای چی!؟
ـ اینش را دیگر نمی دانم... صبح، درست لحظه ای پیش از این که صدای قدم هایم را بشنوید و به طرفم برگردید، به من اطلاع دادند که نوبت آزمایش کوپل من و شما رسیده، و به من ماموریت دادند بیایم دنبال شما، برای شروع آزمایش. وقتی دیدمتان انگار خیلی سر حال نبودید. گرفته و دل تنگ به نظر می رسیدید.
ـ حق با شماست. بله. همینطور بود. تنهایی ذله ام کرده بود.
ـ تنهایی!؟ عجب! آن بالا چه می کردید؟ بالای برج را می گویم. توی آسمان دنبال چی می گشتید؟
ـ رفته بودم به ستاره ها نگاه کنم، بلکه دلم وا شود.
ـ شد؟
ـ نه. عظمت آسمان و حقارت خودم در مقابلش بیشتر دل تنگم کرد.
خنده ای شیرین کرد و گفت:
ـ آن بالا، سیاره ی ما را ندیدید؟
با بی حوصلگی گفتم:
ـ نه. ندیدم.
آن وقت با لحنی محزون و پر از حسرت گفت:
ـ خوب به آسمان نگاه کنید. به آن سیاهچاله ی تاریک ناپیدا. ببینید.آن گوشه.
سیاره ی ما آنجاست.
و با اشاره ی انگشتش گوشه ای تاریک روشن از آسمان را نشانم داد.
بدون توجه به حرف ها و جهت اشاره اش، با دل خوری پرسیدم:
ـ حالا تکلیف من چی می شود؟ اگر نخواهم این فداکاری را بکنم، و اگر حاضر نشوم با شما دست دوستی بدهم؟
ـ این امکان ندارد. اگر از شما بخواهم با من دست دوستی بدهید به طور حتم خواهید داد. یعنی دانشمندان ما وقتی به من علامت می دهند که یقین داشته باشند شما دستتان را به طرفم دراز می کنید. البته من نباید هیچ کدام از این اسرار را به شما می گفتم، و شما را از این رازهای محرمانه ی فوق سری باخبر می کردم. باید پس از این که با شما طرح دوستی ریختم و شما را به دوستی با خودم ترغیب کردم، با رسیدن علامت مخصوص، درخواستم را مطرح می کردم و شما بدون آگاهی قبلی در معرض این آزمایش حساس قرار می گرفتید.
ولی خوب، من در این مدت چنان به شما دلبسته شده ام که دلم نیامد بی خبر در معرض این آزمایش خطرناک قرارتان بدهم، و در صورت عدم موفقیت باعث نابودی تان شوم. به همین دلیل همه چیز را صادقانه به شما گفتم تا دانسته و آگاهانه تصمیم بگیرید. حالا هم وقت زیادی نداریم. خیلی زود فکرهایتان را بکنید و تصمیمتان را بگیرید. ببینید آیا مایلید در این آزمایش خطرناک که همراه با ریسک مرگ و نابودی ست، شرکت کنید؟ زود باشید، عجله کنید. وقت زیادی برای تلف کردن نداریم.
نا امیدانه و درحالی که از فرط بیچارگی نمی دانستم چکار کنم یا چه تصمیمی بگیرم، با صدایی لرزان که به زحمت شنیده می شد، انگار از ته گور بیرون می آمد، گفتم:
ـ این طور که از ظاهر امر بر می آید همه ی برنامه ریزی ها از قبل شده و تمام تصمیم ها بدون نظر خواهی از من گرفته شده، پس جواب مثبت یا منفی من کمترین تغییری در وضعم نمی دهد. نظر خواهی شما هم از من یک جور بچه گول زدن است چون هیچ راه نجاتی برای من وجود ندارد.
لبخند مرموز و معناداری زد و گفت:
ـ چرا. هنوز یک راه هست.
هیجان زده پرسیدم:
ـ چه راهی؟
ـ اگر شما مایل به شرکت در آزمایش نباشید، من شما را، علیرغم ممنوعیت اکید این کار، پیش از دریافت علامت مخصوص و به صدا درآمدن آژیر شروع آزمایش، صحیح و سالم بر می گردانم به شهرک تان.
ـ در این صورت چه بلایی سر شما می آید؟
ـ سر من؟ هیچی. نابود می شوم. والبته قبلش به سختی مجازات می شوم، اما مهم نیست.
وحشت زده داد زدم:
ـ آخر برای چی!؟
ـ چون کاری را انجام داده ام که به شدت قدغن و بر خلاف مقررات این جاست. اینجا ممانعت و اخلال در راه انجام آزمایش جرم خیلی سنگینی ست که بابتش باید به سختی تنبیه و مجازات شد.
به شدت دلم از این حرفش گرفت. حس کردم به سرنوشتش علاقمند شده ام وبفهمی نفهمی دوستش دارم. دلم نمی خواست تنهایش بگذارم تا به خاطر من عذاب ببیند و بمیرد. به هیچ وجه دلم راضی نمی شد که او خودش را فدای من کند. در عین حال دوست نداشتم ریسک کنم و در این آزمایش خطرناک که احتمال موفقیتش حتی در صورتی که دوستی و محبت دو سویه مان خالصانه و عمیق باشد، پنجاه پنجاه است، شرکت کنم . نمی خواستم جانم را فدای تئوری های دانشمندان ندیده نشناخته ای کنم که معلوم نبود کی هستند و نظریه های عجیب غریبشان چقدر ارزش و اعتبار علمی دارد. پاک مانده بودم بر سر دو راهی و نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم.
همزاد فراکهکشانی ام که انگار متوجه دودلی و کشمکش شدید درونی ام شده بود، با لحنی تسلی دهنده و آرام بخش گفت:
ـ نگران نباشید. من شما را صحیح و سالم بر می گردانم به شهرک تان، کنارآن برج بلند.
با نگرانی گفتم:
ـ ولی شما چی؟ من نمی خواهم شما خودتان را فدای خودخواهی من بکنید.
ـ فکر مرا نکنید. مهم نیست.
ـ یعنی چی!؟ چطور مهم نیست!؟ پای مرگ و زندگی شما در میان است. جان شما در خطر است. آن وقت می گویید مهم نیست!؟
بدون این که به هیچ کدام از این پرسش ها که با فریاد بیان شده بود، جوابی بدهد، انگار که فکرش مشغول مسئله ی مهم دیگری باشد، پرسید:
ـ شما نویسنده اید. مگر نه؟
ـ بله. گاهی چیزکی می نویسم. شما که خودتان از سیر تا پیاز زندگی ام خبر دارید.
ـ بله. می دانم. دیده ام که ساعت ها نشسته اید پشت میز تحریرتان و داستان های مفصلی تایپ کرده اید.
هیجان زده پرسیدم:
ـ آن ها را خوانده اید؟
ـ بله. با اجازه تان. برای شناختن بیشتر و دقیق تر شما لازم بود.
ـ نظرتان در باره شان چیست؟
ـ بی رودربایستی بگویم، زیاد از لحن ناامیدانه و بدبینانه ی آن ها خوشم نیامده.
ـ برای چی؟ مگر زندگی جایی هم برای امید و خوش بینی دارد؟
ـ ببینید. الان وقت این جور بحث ها نیست. هر لحظه امکان دارد آژیر مخصوص به صدا در بیاید و آزمایش شروع شود. آن وقت دیگر راه برگشتی وجود ندارد. پس تا دیر نشده باید دست به کار شویم. اما پیش از این که شما را به شهرک تان برگردانم، ازتان خواهشی داشتم.
ـ چه خواهشی؟
ـ خواهشم این است که وقتی به زمین برگشتید و حالتان جا آمد، داستان این ملاقات مان را بنویسید تا یادی هم از من در عالم خاطره ها بر جا بماند. البته ممکن است خواهش گستاخانه ای باشد، ولی ازتان استدعا دارم که این کار را به خاطر من، با همه ی دشواریش انجام بدهید.
بعد در حالی که با نگاهی مرموز توی چشم هایم نگاه می کرد و نگاهش حالتی مسحور کننده داشت، گفت:
ـ حالا یک لحظه چشم هایتان را ببندید.
ـ نه. نمی بندم. آخر اگر من به زمین برگردم شما چی می شوید؟ من که
نمی توانم همین طور شما را تنها اینجا بگذارم، بروم. آن هم در چنین شرایط حساس و خطرناکی.
ـ نگران من نباشید. چه شما اینجا بمانید چه بروید، سرنوشت من تغییری
نمی کند. تقدیر من این است که فدای راه پیشرفت علم بشوم.
ـ ولی شما دارید به خاطر من فداکاری می کنید، و من نمی خواهم شما به خاطرم فداکاری کنید. من شما را دوست دارم. این را بدون تعارف و از صمیم قلب می گویم. با تمام صداقتم.
حس می کردم این همزاد فراکهکشانی که هنوز ساعتی بیشتر از آشنایی مان
نمی گذشت، چقدر برایم عزیز و خواستنی است، و چقدر دوستش دارم. حس
می کردم به شدت نگران سرنوشت و زندگی اش هستم و دلم برایش شور
می زند. حس می کردم هیچ دلم نمی خواهد از دستش بدهم. ولی نمی توانستم
بی خود و بی جهت خودم را در معرض خطر نابودی قرار دهم. آدمی بودم در تمام مراحل زندگی به شدت محافظه کار که تا حالا هیچ وقت نه ریسک کرده بودم ونه دل ریسک کردن داشتم، وهنگامی که به این ریسک بزرگ خطرناک که سر راهم قرار گرفته بود و زندگی ام را تهدید می کرد، فکرمی کردم، از وحشت به خودم می لرزیدم. ولی این دوست تازه به دست آمده را هم هیچ جور نمی خواستم از دست بدهم. حس می کردم با بهترین، صمیمی ترین و صادق ترین دوست تمام زندگی ام روبرو شده ام، کسی که همه چیز را درباره ی من به طور کامل و با تمام جزئیات می دانست، و به تمام نقاط ضعف و نقایص کوچک و بزرگم به روشنی واقف بود، با این حال دوستم داشت و می خواست خودش را به خاطر من به خطر بیندازد. آخ که پس زدن دست این دوست چقدر سخت بود.
او همان کسی بود که می توانست مرا از تنهایی درآورد و همراه و همفکرم باشد. من چطور می توانستم این موهبت آسمانی را از دست بدهم؟ آخ که اگر مطمئن بودم آن آزمایش کذایی با موفقیت به انجام می رسد، چه عالی بود. آن وقت با رضایت کامل و طیب خاطر، تن به آزمایش می دادم و قبل از آن که او دست دوستی به طرف من دراز کند، خودم پیش قدم می شدم، و دست دوست تازه ام را به گرمی می فشردم. بعد برای یک عمر، در تفاهم و یگانگی کامل با هم، به سر می بردیم و خوشبخت در کنار هم، ازسعادت مودت ساده و بی پیرایه لذت می بردیم. ولی افسوس که هیچ چیز از قبل معلوم نبود وموفقیت شانسی بیشتر از پنجاه در صد نداشت. اما او چرا و چطور حاضر بود که خودش را فدای این آزمایش بلند پروازانه و جسورانه با نتیجه ی نا معلوم کند؟ انگار فکرم را خوانده باشد، با لحنی مطمئن گفت:
ـ برای پیشرفت علم، فداکاری من و امثال من لازم است. بدون این فداکاری های کوچک هیچ پیشرفت بزرگی حاصل نمی شود.هیچ می توانید تصور کنید اگر یکی از این آزمایش ها با موفقیت به سرانجام برسد، چه انقلاب عظیمی در جهان هستی رخ می دهد و چطور دو بخش مادی و ضد مادی این جهان که تا حالا این طور از هم جدا افتاده و در ستیز آشتی ناپذیر قرار داشته اند، و هیچ کدام نتوانسته در منطقه ی حکومت دیگری بیشتر از یک لحظه به حیاتش ادامه دهد،آزادانه در کنار هم به تفاهم کامل می رسند، و در همزیستی مسالمت آمیز باهم، سرچشمه ی تابش انرژی بیکرانی می شوند که از هماهنگی و همدلی آن ها زاییده می شود؟ و هیچ می دانید که با این انرژی بی کران چه کارها می شود کرد و چه تحولات عظیمی می شود ایجاد کرد؟ حالا فداکاری و از خود گذشتگی ناچیزامثال من در راه چنین هدف بزرگی چه اهمیتی دارد؟
همینطور که همزاد فرا کهکشانی ام با صدای روشن و گرمش، هیجان زده، رویا پردازی می کرد و خیال می بافت، من در این فکر بودم که این دیگر چه موجود شگفت انگیز عجیب غریب و غیر قابل درکی است. از شنیدن این حرف ها به شدت هیجان زده شده بودم. همزاد فرا کهکشانی ام وقتی مرا آن طور هیجان زده دید، گفت:
ـ خوب دیگر. بهتر است تا کار از کار نگذشته، آماده ی رفتن شوید. حالا یک لحظه چشم هایتان را ببندید.اما پیش از بستن چشم ها، اجازه بدهید، یکبار با هم، برای اولین بار و آخرین بار، دست دوستی بدهیم.
و دست راستش را به طرفم دراز کرد. چنان به هیجان آمده بودم که بدون این که فکر عواقب فاجعه بارش را بکنم، با شور و اشتیاق تمام دستش را میان دست هایم گرفتم و فشردم. و دوتایی همدیگر را تنگ و گرم درآغوش گرفتیم، شانه هایمان را به هم فشار دادیم. یک لحظه بی اختیار پلک هایم روی هم رفت و سنگین شد. بعد دیگر نفهمیدم چی شد.
نمی دانم چه مدت بیهوش بودم و دراین مدت چه اتفاقاتی افتاد وهمزاد فراکهکشانی ام چطوری مرا به شهرک مان برگرداند. وقتی به خود آمدم و هشیاری ام را باز یافتم، متوجه شدم در حال قدم زدنم. گیج و منگ نگاهی به دور و برم انداختم. در پیاده رو همان خیابان کمربندی دور شهرک بودم، و داشتم بی هدف راه می رفتم. سرم به شدت سنگین بود و درد می کرد. حال عجیبی داشتم. مدتی طول کشید تا به خودم آمدم و یادم آمد چه اتفاقی افتاده است. آشفته و پریشان خاطر به اطرافم نگاه کردم. هیچ اثری از همزاد فرا- کهکشانی ام نبود. در آستانه ی دمیدن صبح، همان جایی که متوجه شنیدن صدای قدم هایش شده بودم، تنهای تنها داشتم راه می رفتم. ناگهان اندوهی عمیق و سنگین تمام وجودم را لبریز کرد. اندوه حرمان و هجران. اندوه از دست دادن عزیز ترین کس. اندوه بی کسی. حال بسیار بدی داشتم.
آیا همه ی آن چه دیده و شنیده بودم حقیقت داشت و به واقع اتفاق افتاده بود؟ آیا آن ها را و او را ـ آن همزاد فرا کهکشانی ام را ـ در خواب و خیال ندیده بودم؟ آیا ملاقاتم با او زاییده ی وهم یا رویا نبود؟ آیا آن چه می گفت حقیقت داشت؟ آیا در عالم رویا همراه او به آن منطقه ی حفاظت شده ی مرموز رفته بودم یا در عالم واقع مرا به آنجا برده بود؟ و، الان، او کجا بود؟ چه می کرد؟ آیا حادثه ی شومی برایش اتفاق نیفتاده بود؟ آیا زنده بود یا...؟
دلش را نداشتم به بقیه اش فکر کنم. هیجان زده و کنجکاو به طرف محلی رفتم که آنجا به دنبال همزاد فرا کهکشانی ام، پیچیده بودم داخل آن کوچه ی کذایی بن بست . هر چه آن اطراف گشتم، نشانی از آن کوچه پیدا نکردم. هر چه بود دیوارهای بلند سیمانی دور بلوک های مسکونی شهرک بود، بدون هیچ نوع معبر و راه گذری. با نومیدی به دیوارهای سیمانی محکم و عریض مشت کوبیدم تا بلکه آن ها را در هم بشکنم و پشت شان آن کوچه ی بن بست کذایی را پیدا کنم، ولی بی فایده بود. به طرف برج رفتم. با خلقی به شدت تنگ و دلی سخت گرفته، از پله های برج بالا رفتم، تا از آن بالا به آسمان نگاه کنم، بلکه نشانه ای از سیاره ی آنتی ارتث پیدا کنم.
هوا هنوز به طور کامل روشن نشده بود و گرگ و میش بود. انگار در تمام این مدت که با همزاد فرا کهکشانی ام گذرانده بودم، زمان متوقف و منجمد شده بود و هیچ پیش نرفته بود. از بالای برج جهان نما به ستاره هایی نگاه می کردم که یکی یکی داشتند فرو افتادند و خاموش می شدند. صدای نرم و روشن همزاد فرا کهکشانی در گوش هایم طنین انداز بود که می گفت:
ـ خوب به آسمان نگاه کنید، به آن سیاهچاله ی تاریک ناپیدا. ببینید.آن گوشه.
سیاره ی ما آن جاست.
و آن وقت برای نخستین بارحس کردم موسیقی رازآگین ستارگان را به روشنی می شنوم که با آوای ‌‌آسمانی شان مرا به سوی خود فرا می خواندند، به سوی فرا کهکشان شگفت انگیز...
منبع : پایگاه اطلاع رسانی آتف راد


همچنین مشاهده کنید