سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا


سواری درآمد، رویش سرخ و، مویش سرخ و، قدش سرخ و. . .


سواری درآمد، رویش سرخ و، مویش سرخ و، قدش سرخ و. . .
«و ما پرده از پیش تو برداشتیم، امروز نگاه تو نافذ است.»قرآن مجید، آیه ۲۲، سوره ق «... فقط دلت می خواهد به یاد بیاوری که، همچنان که آنجا در سایه روشن اتاقت دراز افتاده یی، چه اتفاقی خواهد افتاد؛ نمی خواهی آنچه را که اتفاق افتاده است پیش بینی کنی. در سایه روشنت؛ چشم ها آینده را می بینند، اما نمی تواند گذشته را حدس بزند.»
▪ مرگ آرتیمو کروز، کارلوس فوئنتس
تابلویی در اینجا آرمیده است- در انتهای دالانی سبز. «پائیزان بود دل کاتب وقتی که آن پرده عریض کرباس را- در این فضای نیمه روشن و خیال انگیز، با سرانگشتی لرزان نشانم می دهد. ما در انتهای دالانی سبز هستیم- در «خانه روشنان»، وقتی کاتب بار دیگر و این بار «قوللر آغاسی» را پای آن تابلوی عظیم سیاوشان سهراب، غنوده بر تخت نشانم می دهد. در آن تابستان مغموم. با هزار رنگ و چهره ناتمام رستم، بیضی خالی- بی هیچ اندامی، حتی چشم. پیرمرد نقاش طپانچه یی آماده شلیک و قطار فشنگی خماخم بر سینه دارد.
تفنگی از دیوار آویزان است، دم دست. (استادمان از که می ترسد؟ شر و شور انقلاب مشروطه، ایمنی را به زاویه های متروک رانده است.)، کاتب گفت؛ آهسته قدم بردارم. نگفت. با همان سرانگشت لرزان اشاره رفت. رفت پای پرده ناتمام ایستاد. تمام بود اگرچه چهره رستم را کامل می کرد. صدای تیر می آمد و صدای باد. نور و غبار و بوی خاک، هراسان از پنجره مشبک زیر طاق روی ما می ریزد. اینجا روشن است.
اما بوی نم و نای سرداب می آید، بوی برگ های خیس چنار و گرد آهک. می ایستم پای تابلو به آن چهره سرخ واری نگاه می کنم که از دیار سمنگان آمده و اینچنین ژولیده وش بر خاک افتاده و افسار اسبش را رها کرده است. صدای سم کوبش اسب سرخ بی سوار را می شنوم. پیرمرد نقاش آه می کشد. در خواب است که کاتب ردایش را بیرون می آورد، گیوه هایش را زیر بغل می زند و درون پرده گم می شود. فرصت از دست می رود. تنها یک لحظه سایه اش را می بینم که از برابر تن خسته سهراب و شمایل بی چهره رستم می گذرد و پیش از این که «هژیر» نام آور، تیر در چله بگذارد، گودرز پهلوان، زه را تا بناگوش کشیده است. کاتب اما چالاک تر از سایه، میان اسب های بی افسار ناپدید می شود.
آیا خیال داستان گویی دارم؟ نه. من «شهرزاد» قصه گوی هزار و یک شب نیستم. اگرچه شیوه داستانسرایی او، سهم بسزایی در داستان نویسی امروز ما دارد. من راه رفتن روی لبه تاریکی را از او آموخته ام. اما هنوز هزار و یک شب من به سر نیامده است. من پیش از این «بابا بیخود» بودم- وقتی که در قهوه خانه دروازه دولت اصفهان شصت سال پیش، نقل سهراب و سیاوشان را می گفتم. پیش از آن سهراب یل بودم و پیش از آن کبوتری بودم که زیر طاق خانه یی متروک در شهر سمنگان لانه داشت. اکنون بادم، صدای رودخانه ام و نویسنده داستان نانوشته یی که می کوشد از بازنویسی های مکرر سر و سامانی بگیرد.
«الهام می تواند چون عشق شورانگیز باشد.۱ اگر قرارمان با علی خدایی این بود که داستانی نوشته شود و مراحل خلق۲ یک داستان، بدین معنا نیست که تمام جزئیات را شرح بدهم و موجب ملال خاطر بشود. نه. حتی بر آن قاعده قدیم توسل نجسته ام که مرسوم پیشینیان بوده، «ای ملک جوانبخت، جلاد تیغ را بلند کرد و خواست تاج الملوک را بکشد که ناگاه آواز کوس و کرنای و شیهه اسب به شهر اندر فروپیچید.»
هرچند بداعت خلق چنین فضایی از زبان شهرزاد، شنیدن دارد. قرارمان شد که براساس آموخته هایم از زمانه و دیگر راه رفتگان، مقاله یی بنویسم در شرح چگونگی زاده شدن یک داستان- داستان کوتاه- از ابتدا تا وقتی که پاکنویس می شود و تمام. اما داستان وقتی نطفه اش بسته می شود که این «من» حضور ندارد. ضمیر ناخودآگاهم است که ناگاه سر برمی آورد و اولین ضربه را مثل تیغ بر ابریشم فرود می آورد و این، همان است که در کروشه خواندید... و با آن نقطه سیاهم که در انتهای آخرین جمله داستانمان می گذاریم تمام می شود، «بارها از خود پرسیده ام که ویژگی اساسی برخی داستان های فراموش نشدنی چیست؟
در همان زمان که این داستان را می خوانیم، بسی داستان های دیگر را هم داریم می خوانیم که می تواند حتی به دست نویسنده همان داستان ها نوشته شده باشد، با این حال سال ها می گذرد، ما زندگی می کنیم و به تدریج همه چیز فراموشمان می شود، ولی آن داستان های کوچک کم اهمیت، آن دانه های شن در دریای بیکران ادبیات هنوز در درون ما در حال تپش و ضربان است.»۳
گمان من این است که «زبان» و «نحوه بیان» یک اثر، جادوی قصه را جاودانه می کند و آنچه را که «فضیلت داستان» نام داده اند. آیا این نوشته تو نیست؟؛ «همخانه درخت شد کاتب وقتی که جرعه جرعه چای می خورد برگ و بار می تکاند. به خانه خیال اول چیزی می ساخت یا کسی؛ دستی که به سرانگشت موی سیاهش را شانه می زد، مردی که پیشاپیش او شلنگ انداز می رفت. سطح صافی ساخت که آبی دریاچه یی بود در انتهای دالانی سبز...»۴ این جور نوشتن به قول رحیم اخوت «صناعت» است.۵
رساندن کلام «زبان روایت» به کمال؛ «نه مرد بود و نه زن. جنسیت نداشت. با چشم های کشیده و لب های نازک و انگشتان ظریف. نشسته بود پشت کلمه ها. چیزی هم مثل جام دستش بود. یکی از زانوها را تکیه دست کرده بود. جام را انگار به کسی تعارف می کرد که نبود. آن طرف فقط پرنده یی کوچک بود که نشسته بود روی کشیدگی شین. حالا هم هست. همین جا. گفت؛ این کاغذها هرکدام را که خواستی بردار.»۶
این یکی را می گذارم کنار نوشته یی دیگر. کوتاه و مفید تا حرف دلم را بی پرده بزنم؛چه کسی می داند که انسان های غارنشین در آن مقطع زمانی به قصد تسکین آلام و ترس های پنهان خویش، پای سخن مردی می نشستند که بیش از دیگران بر قدرت «بیان» آگاهی داشته و تصورات بدیع خود را با قوه خیال و نیروی اهدا درمی آمیخته است؟ آنچه مسلم است تمایز شگرفی است که داستان نویس از سایر مردمان دارد. زیرا که داستان نویس هر اندیشه را «فقط از خلال یک رابطه راستین انسانی عرضه می کند.»۷
داستان نویس آدم هایی عمدتاً مصنوع (و نه مصنوعی) خلق می کند. و در محیطی عمدتاً مصنوع. «ولی آدم ها و محیط زیستی که به رغم مصنوع بودنشان ملموس و باورپذیرند، به حدی مصنوع و باورپذیر که در پندار خواننده واقعیت می یابند و بدین ترتیب امکان پیدا می کنند که احساسات و عواطف او را حقیقتاً برانگیزانند، خوشحالش کنند یا غمگینش سازند.» آیا این فضیلت داستان نیست؟
«... تا اینکه یک شب وقتی نینا شام میلا را روی میزش گذاشت و بعد از گفتن «دیگر چیزی نمی خواهید؟» خواست برگردد، میلا مچ دست نینا را گرفت. میلا تعادلش را از دست داد و دو پایه صندلی محکم به زمین خورد. دو سه میهمان میزهای کناری برگشتند و به آنها نگاه کردند. میلا گفت؛ «با من می آیی دشت مغان، نینا؟» نینا گفت؛ «چرا باید با تو بیایم؟» میلا گفت؛ «برای اینکه از تو خوشم می آد.» نینا گفت؛ «می آم.» آن شب تا صبح یا تا صبح بعد چه گذشت، گفتن ندارد چون خیلی خیلی خسته می شوی جوان. پیراشکی ها هم سرد می شوند. اما برای نینای
بلاکشیده، فرار کرده از مملکتش، شانس بزرگی بود. غ...ف دنبال وسایل زندگی گشت. سماور خرید، منقل خرید، دوتا دیوارکوب خیلی خوشگل خرید که مال اسکندریه بود. خیلی نرم بود. نینا گفت؛ «مثل ابریشم.» قرمز بود با آدم هایی که لباس بلند سفید پوشیده بودند و کلاه منگوله دار قرمز روی سرشان بود. ارینتال ارینتال بود. وقتی سوار ماشینی می شدند که قرار بود آنها را به دشت مغان ببرد با هم عروسی کرده بودند.»۸
این نثر موسیقی غریبی با خودش دارد که نمی توان آن را نشنیده گرفت. «نوا داشت شب، تهی مانده بود از نبود نگاه بر تاریکی تابناکش. صدایی شنیده می شد انگار، صدای پای شب. حضور من آنجا برای همین بود. برای آنچه دیگران از دیدنش همیشه غافل بودند، دیدن شبی از بین همه شب ها، همین شب. همین شبی که مثل دیگر شب ها است؛ خاموش و به تاری ازل.» این یک ملودی کوتاه است. گوش می کنی؟ اگر یک نت از آن را فراموش بکنی نوشته ات آوار می شود. یک اثر بزرگ هنری چیزی است که به کمال ذاتی روح می افزاید و ارزش خود را هم با حظی که بلادرنگ می بخشد و هم، با نظم و انضباط نهادی خویش توجیه می کند.
این نظم، متمایز و مشخص از لذت نیست، «بلکه واسطه او است و روح را به جلوه گاه ارزش ها، در حدی ورای حد سابق، بدل می سازد.»۹ همین است به گمانم فضیلت داستان و راز و رمز داستان در کتاب های آسمانی؛ «پیش از تو نفرستادیم مگر مردانی حجت ها و زبورها به ایشان وحی کردیم.»۱۰ آیا این «مردان»، من و تو نبوده ایم که در هزاره نخستین برای خواندن خود- در دل غارها- سرود خوانده و داستان گفته ایم؟ ما خود روزگاری تاریخ شفاهی قوم خود بودیم. این است زبور داوود وقتی که از پسر خود «ابشالوم» فرار کرد؛ «لیکن تو ای خداوند گرداگرد من سپر هستی، جلال من و فرازنده سر من. با آواز خود نزد خداوند می خوانم و مرا از کوه مقدس خود اجابت می نماید. و اما من خسبیده به خواب رفتم و بیدار شدم.»
آیا این نثر جادوانه یی نیست که تو و من- وقتی که خواننده داستان های کهن بودیم، بر پاره پوستی از آهو، نوشته می شد؟ همه تلاش من در خلق داستان، همین داستان پیش رو، یافتن نحوه بیان و ارائه صناعتی است که از داستانم برآمده باشد. می دانم جست وجو برای یافتن آن زبان پاکیزه و روشن و آکنده از صناعت و بارقه الهام، مرارت بسیاری می خواهد. من طفلی در رحم دارم که می بایست از شیره جانم بپرورم اما پیر و خسته ام.
از مرگ پیش از وقت وحشت دارم. جوانی ات را به من بده، دستت را به من بده. غما هنوز در انتهای دالان ایستاده ایم. استادمان قوللر در خواب است و کاتب در میان رنگ ها و نقش ها و اسب های بی افسار گم شده است. آنچه مرا به فکر انداخته، چهره خالی رستم است. دست می کشم به روی شانه هاش.
پرده تکانی می خورد و غبار چند ساله برمی خیزد. نعش سهراب در تلاطم پارچه کرباس، بر خاک مانده و اسب سرخ بی لگام، سرکشی می کند. تهمینه نیست تا کارد بر گیسو بگذارد. «گیسوی چنگ ببرد به مرگ می ناب». سایه یی می آید و می گذرد که سایه مان نیست. نشانی اش را دارم، گیسوان بلندی که یله داده است بر شانه چپ. این سایه نقال قهوه خانه دروازه دولت است. سایه کهنسال خود من. روزی که بر شانه راستم کبوتری داشتم.
وقتی که «من»، «تو» می شوم از همین داستان «سواری درآمد، رویش سرخ و...» چه توقعی می توانم داشت؟ «تو» از این من که به نوشتن آلوده ام، چه توقعی می توانی داشت، به چشم های من نگاه کن. مگر نه اینکه این داستان برای تو نوشته می شود. برای آن «تو» که خود من است. پیچیده نیست. مقصودم یگانگی است. بگذار با صراحت بگویم و با خیال آسوده؛ داستان موفق درست در همین وهله یگانگی پا به عرصه وجود می گذارد.وقتی که در سپیده دمان صدای ترکیدن پوسته درخت جوانی را می شنویم یا وقتی که آفتاب گردان به آفتاب شب به خیر می گوید. باد ایستاده است و از پشت توری پرده های سفید تو را نگاه می کند. و یا شب در آن «تاری ازل» آه می کشد. «الهام می تواند چون عشق شورانگیز باشد.» الهام خرمن سوز من این بار طرحی را فراهم می آورد که تو آن را مقدم بر «نوشتن» می دانی و من آن را ضمن نوشتن خلق می کنم. طرح در اصطلاح شناسی داستان، به چگونگی آرایش گفته می شود که نویسنده به رویدادهای داستان می بخشد تا به نتیجه یی که دلخواه اوست دست یابد.
تو می گویی و من باور دارم، طرح نیز نقل حوادث است با تکیه بر موجبیت و روابط علت و معلول. آنچه را که «مورگان فاستر» می گوید همین است.»۱۱ و اینکه «سلطان مرد و پس از چندی ملکه از فرط اندوه درگذشت» طرحی است که توالی زمان در آن حفظ شده، لیکن حس سببیت بر آن سایه افکنده است. با این وجود در داستان من اتفاق افتاده است. من تمام داستان سوگ سهراب را در شاهنامه خوانده ام. باور کن. قصدم نوشتن داستانی از پیش گفته شده نبود و نیست. اینکه «رخش» گم می شود تا بهانه یی بشود برای رفتن رستم به دیار سمنگان و گرامیداشت زنی همچون تهمینه، چندان به کار من نمی آید.
و نه حتی، داستان زاده شدن سهراب؛ «چون خندان شد و چهره شاداب کرد/ ورا نام تهمینه سهراب کرد». من حیران و سرگشته این چهره گلگونم که راوی نخستین، پیش از وقوع آن تراژدی غمبار، مرا به خون آگهی می دهد. اما دل تپش های مرا آرام نمی کند؛ «سواری درآمد، قدش سرخ و، لبش سرخ و، اسبش سرخ...» من هنوز دل خون شده سهرابم که از پس آن همه شوق دیدار پدر، چهره به خاک و خون می آلاید، حال آنکه می دانم رستم به غریزه سهراب را شناخته بود؛ «ز هرگونه بودم تو را رهنمای/ نجنبید یک بار مهرت ز جای/ کنون بند بگشای از جوشنم/ برهنه ببین این تن روشنم».
با این وجود من نقش رستم را در این تابلوی بدیع بی چهره نگذاشته ام. نه این حقیقت ندارد. و نه حتی، کاتب را، که از خانه روشنان گلشیری بیرون کشیده بودم، در این پرده گم وگور کرده باشم. کار من نیست. باور کن از خواب بی وقت استاد چندان راضی نیستم اما آن حس سببیت را چه باید بکنم؟ می گویی؛ طرح آن بخش از هنر خلاق را تشکیل می دهد که خواستار خرد و حافظه است. می گویم می شود با نوعی تجاهل العارف، از کنار چنین تعریفی گذشت و آن را دور زد. بورخس در داستان «الف» چنان ایز گم می کند که پنداری هرگز با «فن شعر» و «ارسطو» آشنایی نداشته است. با این وجود و بی هیچ تردیدی سایه وار «شهرزاد» را در آن می توان دید. بورخس بارها از روی لبه تاریکی، حد فاصل خیال و واقعیت عبور کرده است.
«در سایه روشنت چشم ها آینده را می بینند.» این چشم جان ماست. مولانا به این چشم اعتماد می کند؛ «چشم حس اسب است و نور حق سوار» و بورخس، با این چشم شرقی ما به مکاشفه پرداخته است؛ «خوشه های انگور را دیدم، برف را، توتون را، رگه های فلز را، بخار را، صحرای محدب حاره یی را دیدم و هر دانه از شن های آن صحرا را، زنی را در اینورنس (Inverness) دیدم که هیچ گاه فراموش نمی کنم. موی ژولیده او را دیدم، قامت بلندش را، سرطانی که در سینه اش خانه کرده بود دیدم، دایره یی از رس پخته در پیاده رویی دیدم، جایی که پیش از آن درختی بوده است. ...غروبی را در کوره تارو (Quretaro) دیدم که گویی بازتاب رنگ گل سرخ در بنگال بود.»
غدر سایه روشنت چشم ها آینده را می بیند، آن لحظه یی که نااستوار که می آید تا از دالان سبز و بر ما بگذرد. (نگاه می کنی و به هزار و یک دلیل قانع می شوی که اتفاقی در شرف وقوع است.) استادمان آه می کشد و این بار نالش خفیفی با آن است. اکنون جایی ایستاده ایم که نور پسینگاهی دامنش را روی چهره پیرمرد انداخته. تعجب نمی کنم وقتی می بینم یک چشم او باز است و در تمام این مدت ما را می پاییده.
انگار می دانستم و نمی دانستم، «منتظر چشمی به هم، یک چشم باز». گفتم گیرودار مشروطه بود و سخت بود روزگاری که بر ما می گذشت. دشمنی کم نبود. تقصیر از کاتب بود که دزدانه آمدیم. استاد هراسان سایه ام را پس می زدند و از جا بلند می شود. طپانچه را پر شالش می گذارد و به من نگاه می کند، وقتی می بیند نگاهش می کنم و آرامم، توی صورتم می خندد. اما این نرم خنده شفقت آمیز دیری نمی پاید. زمان این مهربانی بی کلام کوتاه است. هر دو به ناگهان صدای پایی می شنویم که از پله های عمارت بالا می آید.
یک پایش سنگین تر است. ناشیانه می کوشد صدای پایش را پنهان کند. پرده کرباس تکان می خورد، نگاهم برمی گردد. کاتب را می بینم که دست «کتایون» را گرفته و کنار تهمینه از راه رسیده می نشاند. آمده تا او را دلداری بدهد. پرده تکان می خورد و «رودابه» می گذرد- عصایی از آبنوس و پیشانی بندی از ابریشم با اوست. (نابینا است مگر؟) گیسوی سپید آبشاران را بر شانه هایش پریشان کرده است. می آید و در سایه رخش می نشیند. و به ما به نعش سهراب به خاک افتاده نگاه می کند، «چنین است کردار چرخ بلند».
پرده تکان می خورد- این آخرین باری است که تکان خوردن پرده را می بینم «در سایه روشنت چشم ها آینده را می بینند». کاتب است که تا حد قاب چوبی تابلو پیش می آید. خیره می شود به ما- انگار بار اولی است که می بیندمان. بعد ناگهان بلند می خندد. بشکن زنان دور می شود و برمی گردد میان اسب های بی افسار. (این کاتب ما نبود. کاتب خانه روشنان هم نیست. باید هم نشین افراسیاب شده باشد.) دارد تمام زن های به سوگ نشسته شاهنامه را کنار هم می چیند. استاد چهره درهم مرا می بیند. لبخندی می زند.
این آخرین باری است که لبخند او را می بینم. قلم مو را برمی دارد تا درخت تاکی برویاند میان زواره و کیکاووس- جایی که او زیر چتری از گل های کاغذی بر صندلی شاهانه تکیه زده است. سواران پیاده. سواران سوار بی رونق، غبار سنگین اندوه که بر شانه ها نشسته است. استاد خوشه انگور رسیده را از خاک برمی دارد و در آبی دریاچه می شوید.
این آخرین باری است که صدای برهم خوردن آب را می شنوم. پیرمرد مشفقانه حبه یی در دهانم می گذارد. طعم شراب نارس را می دهد. این آخرین باری است که مزه انگور را می چشم. فرصت از دست می رود. غافل بودم وقتی اولین ضربه فرود آمد. من به زانو درآمدم و بی اختیار سر بر زانوی کسی نهادم که شصت سال پیش نقال سوگ سهراب بود. هوش از سرم می رود. مرغی می شود که همه سیمرغ را به خواب دیده است- با آن بال های گشوده و پرهای زرین و تاجی از صد ستاره الماس.
می گویم؛ مهم ترین عنصر در ساختار داستان شخصیت پردازی است. با من موافق نیستی؟ این خنده بلاتکلیف را روی لب هایت نشانده یی که مرا به تردید بیندازی؟ بدون شک شخصیت های داستان براساس مصالحی ساخته می شوند، که نویسنده از زندگی اجتماعی برداشت کرده است. و این برداشت ها وقتی کامل اند که براساس دل آگاهی و تجربه مورد کنکاش قرار گرفته باشند و در کارگاه ذهن خلاق نویسنده پرورش یافته باشند.
درست مطابق آرمانی که قرار است در داستان بر عهده آنان گذاشته شود. من بارها کوشیده ام تا از آنان نمونه های برتری بیافرینم. در اعماق پنهان روح و روان آنان راه پیدا کنم و به حقایقی فراتر از شواهد بشری دست یابم، اما چندان موفق نبوده ام. تو علتش را خوب می دانی و می دانی که همواره کوشیده ام با خود روراست و صریح باشم. من هنوز برای نوشتن کافی نیستم. به من نگاه کن. به چشم هایم. بله دارم ادای کاتولیک ها را درمی آورم.
اما تو که کشیش اعتراف گیر من نیستی؟ ما رفیقیم. رفیق سالیان بسیار و اینجا قهوه خانه یی است کنار آب با آن تلالو نور چراغ های تزیینی پل. (تو حتی وقتی من خاموشم از ورای نگاه سرگردان من قادری صدای ذهن مرا بشنوی.) بله. همین است، آنکه می نویسد تا عواطف بشری را پالایش داده و روح و روان خواننده را به سمت و سویی هدفمند سوق دهد، می بایست در نبرد بین خود و جهان، جهان را یاری کند، این را از قول کافکا گفتم. من هنوز به چنین شهامتی دست نیافته ام؛ «چون فراموشم شد احوال صواب». تو خودت بهتر می دانی. نویسندگان و شاعران را خانه یی نیست مگر به وسعت جهان «یکسره روی زمین را ابر پوشانده است».
و من از چنین نعمتی محرومم. زیرا کمال چنین وسعتی ظرف می خواهد و من اندازه ام کوچک است. اما همچون دیگر نویسندگان عالم دردمند همه آلام بشری ام. بله، این واقعیت دارد که؛ نویسنده باید قدیس باشد تا حقیقت آنچه را که از طریق کشف و شهود حاصل آورده، در نهایت راستی و درستی در اختیار ما بگذارد، این آیا همان فضیلت نویسنده نیست؟ «در آن روز شفاعت سود ندارد مگر از کسی که خدای رحمان به آن اجازه دهد و گفتار او را بپسندد.»۱۲
با این بضاعت اندک اکنون به کنه ناگفتنی داستانم می رسیم؛ وقتی چشم باز کردم، سهراب را دیدم، قدش سرخ و لبش سرخ و... گفت؛ «افسون شاه فریدون سودمندی دارد، برومندی دارد، چون آب به تشنگان. چون نان به گشنگان، چون کاه به گل و گل به دیوار... ۱۳ آمده ام تا چهره کامل پدر را ببینم راست بدان گونه که بود پیش از زاده شدنم.» کاتب به سرعت می نوشت. این کاتب ما بود (خانه روشنان)، احساس رقت کردم. احساس شگفتی بی نهایت کردم. دیدم آمده است. این همه راه را، راه هزارساله را تا چهره رستم را در آن بیضی بی اندام ببیند، استاد دستش می لرزد، خم شد روی آب و صورتش را شست- اشک هایش را پنهان کرد تا لبخندی زده باشد بر آن چهره ناشکفته غمگین.... و حالا تو به من بگو من آن نقطه پایان را کجا بگذارم؟
پی نوشت ها
۱- ارنست همینگوی از یک مصاحبه (مقدمه کتاب از پا نیفتاده، ترجمه سیروس طاهباز)
۲- زمان خلق الاول با اولین کلمه که می نویسیم آغاز می شود برای اینکه گاه خلق یک آدم، وسوسه مصر خلق یک آدم، از روزها و بلکه از سال ها پیش آغاز می شود و به حالت کمون در ذهن نویسنده جولان دارد و در این فاصله کوتاه یا طولانی باید با مخلوق زیست.... و در ذهن شکلش داد، هوشنگ گلشیری از یک مصاحبه
۳- فصلنامه فرهنگ و هنر، شماره ۱، برخی جنبه های داستان کوتاه، خولیو کورتاسار ترجمه هلن اولیایی نیا.
۴- خانه روشنان، هوشنگ گلشیری، از مجموعه داستان دست روشن دست تاریک،
۵- چهار فصل، محمدرحیم اخوت
۶- رمان «تعلیق» محمدرحیم اخوت
۷- کتاب؛ داستان، تعاریف و ابزارها و عناصر، ناصر ایرانی
۸- عصر یکشنبه، مجموعه داستان «تمام زمستان مرا گرم کن» علی خدایی
۹- درباره رمان و داستان کوتاه، سامرست موآم، ترجمه کاوه دهقان
۱۰- قرآن مجید
۱۱- جنبه های رمان، ترجمه ابراهیم یونسی
۱۲- قرآن مجید
۱۳- نقل از مقدمه نمایشنامه سواری درآمد...، خانم جهانبگلو (تجدد)
احمد بیگدلی
منبع : روزنامه اعتماد