شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا


بازیگران‌ سرنوشت


بازیگران‌ سرنوشت
حس‌ غریبی‌ از درونم‌ به‌ من‌ ندا می‌دهد، این‌مهمانی‌ با قدیم‌ باغچه‌ «اقدسیه‌» متفاوت‌ است‌،من‌ از كودكی‌ آموخته‌ام‌ پدرم‌ هیچ‌كاری‌ را بدون‌انگیزه‌ و یك‌ هدف‌ اساسی‌ انجام‌ نمی‌دهد. پدر به‌اندازه‌ تمام‌ عمر اهالی‌ این‌ خانه‌ ییلاقی‌ و حتی‌بیشتر به‌ اندازه‌ همه‌ آدمهایی‌ كه‌ اینجا روزگارخوشی‌ را گذرانده‌اند، زندگی‌ را به‌ مثابه‌ یك‌میدان‌ زورآزمایی‌ می‌شناسد كه‌ در آن‌ بایدهمه‌چیز از جمله‌ احساسات‌، ارتباطات‌ و هدف‌هابرمبنای‌ سود و منفعت‌ باشد.
خوب‌ می‌دانم‌ پدرم‌ این‌ مراسم‌ را فقط به‌مناسبت‌ فارغ‌التحصیلی‌ من‌ برپا نكرده‌ است‌. اوطی‌ روزهای‌ گذشته‌ به‌ سرعت‌ حتی‌ درباره‌میهمانان‌ این‌ جشن‌ اظهار نظر كرد، آن‌ قدر سریع‌كه‌ من‌ و مامان‌ و «پرند» را متعجب‌ ساخت‌. وقتی‌میهمانان‌ از راه‌ رسیدند من‌ و پرند خواهر كوچكم‌از پشت‌ پنجره‌ اتاقمان‌ سعی‌ می‌كردیم‌، دنبال‌چهره‌هایی‌ باشیم‌ كه‌ مطمئن‌ بودیم‌، اصلا بهانه‌ این‌مراسم‌ آنها هستند نه‌ من‌...؟ با این‌ حال‌ پدر ما راجدا غافلگیر كرد. او مطابق‌ معمول‌ كاری‌ كرد كه‌ ماانگشت‌ به‌ دهان‌ ماندیم‌. درست‌ موقعی‌ كه‌ همه‌میهمانان‌ در حال‌ نواختن‌ آهنگ‌ زیبا و جاودانه‌«تنها ماندم‌» كه‌ از پیانوی‌ پرند به‌ گوشمان‌می‌رسید، فرورفته‌ بودند، پدر با یك‌ خبر غریب‌حس‌ تاثیر آن‌ آهنگ‌ را مثل‌ جرقه‌ای‌ دروجودمان‌ به‌ شعله‌ای‌ سوزان‌ مبدل‌ ساخت‌.
ما آماده‌ می‌شدیم‌ كه‌ میهمانان‌ را به‌ طرف‌ میزشام‌ هدایت‌ كنیم‌، حدود چهل‌، پنجاه‌ نفری‌ بودندبه‌جز آقاجان‌ و مادرجان‌، پدربزرگ‌ و مادربزرگ‌مادری‌ مان‌، «حاج‌ آقا مفید» پدربزرگ‌پدری‌مان‌، دو عمه‌ و دو عمو و خانواده‌شان‌ چندنفر از دوستان‌ خانوادگی‌مان‌ نیز حضور داشتند والبته‌ آقای‌ «میرشبیری‌» شریك‌ پدر در كارخانه‌پارچه‌بافی‌ و خانواده‌اش‌ آقای‌ شبیری‌ با همسردومش‌ كه‌ لااقل‌ ۲۵ سال‌ كوچكتر از شبیری‌ است‌به‌ میهمانی‌ آمده‌ بود، مادرم‌ چشم‌ دیدن‌ جوان‌ رانداشت‌ البته‌ اكثر خانمهای‌ آن‌ جمع‌ چنین‌ وضعی‌داشتند، به‌ نظر پدر و بقیه‌ آقایان‌ این‌ها همه‌اش‌بخاطر وجود حس‌ حسادت‌ زنان‌ نسبت‌ به‌ حضورهمسر دوم‌ است‌ و بس‌... عمه‌ «مرضیه‌» كه‌ لااقل‌۱۵ سالی‌ از «رویا» زن‌ آقای‌ شبیری‌ بزرگتر بود،هم‌ از این‌ كه‌ چهار چشمی‌ مراقب‌ باشد تا مباداشوهرش‌ آقا «فریبرز» با شبیری‌ هم‌ صحبت‌ شوند.تنها كسی‌ كه‌ در آن‌ جمع‌ با رویا گرم‌ می‌گرفت‌ من‌بودم‌، حتی‌ پرند چند باری‌ زیر چشمی‌ با نگاهی‌تیز و شرربار به‌ من‌ فهماند كه‌ رفتارم‌ دور از انتظاراست‌، با این‌ حال‌ به‌ نظر من‌ رویا گناهی‌ نداشت‌آن‌ طور كه‌ از پدرم‌ شنیده‌ام‌ او ۱۵ سال‌ بیشترنداشته‌ كه‌ به‌ اصرار پدرش‌ به‌ عقد پسرعمه‌اش‌درمی‌آید. اما وقتی‌ جوانك‌ معتاد و سارق‌ از آب‌درمی‌آید و همه‌ دارایی‌ همسرش‌ را هم‌ به‌ پای‌منقل‌ می‌فروشد و زندگیشان‌ از هم‌ می‌پاشد وپدرش‌ از غصه‌ دق‌ می‌كند و در نتیجه‌ دخترك‌مجبور می‌شود كه‌ خودش‌ با كار كردن‌ گلیم‌ خودرا از آب‌ بیرون‌ بكشد و از آنجایی‌ كه‌ دخترهنرمندی‌ بوده‌ است‌ با یكی‌ از فروشگاه‌های‌ لباس‌و وسایل‌ عروسی‌ قرارداد بسته‌ و متصدی‌ طراحی‌و چیدن‌ اتاق‌ و سفره‌ عقد می‌شود و اتفاقا سفره‌عقد برادرزاده‌ و بعد به‌ پیشنهاد خود آقای‌ شبیری‌سفره‌ عقد دختر بزرگ‌ او را نیز رویا برایشان‌طراحی‌ و برپا می‌كند و خب‌... البته‌ كسی‌ چه‌می‌دانست‌، این‌ فقط یك‌ نقشه‌ بوده‌ است‌ زیراآقای‌ شبیری‌ پنجاه‌ و هفت‌ ساله‌، علی‌رغم‌ وجودسه‌ فرزند ۲۹، ۲۳ و ۱۴ ساله‌ دلباخته‌ دختری‌شده‌ است‌ كه‌ با دختر خودش‌ تنها شش‌، هفت‌سال‌ بیشتر اختلاف‌ سنی‌ ندارد.
«مینو» دختر بزرگ‌ شبیری‌ همسن‌ من‌ است‌ بااین‌ حال‌ سه‌ سال‌ پیش‌ وقتی‌ كه‌ تنها ۲۰ سال‌داشت‌ با پسر یكی‌ از دوستان‌ مشترك‌ شبیری‌ وپدرم‌ ازدواج‌ كرد و حالا یك‌ پسر توپول‌ و با نمك‌شش‌ ماهه‌ دارد. او برعكس‌ دو برادر بزرگ‌ وكوچكش‌ ابدا شبیه‌ به‌ پدرش‌ نیست‌، به‌ نظرمیانه‌اش‌ با رویا زن‌ پدر جوانش‌ نیز بد نیست‌ چون‌هرچند وقت‌ به‌ محض‌ آن‌ كه‌ فرصت‌ دست‌می‌داد با یكدیگر خوش‌ و بشی‌ می‌كردند و سعی‌می‌كردند به‌ سایرین‌ هم‌ بفهمانند كه‌ در چشم‌خانواده‌ شبیری‌ رویا تازه‌ وارد گوشت‌ تلخ‌ یاناخوشایند نیست‌، مخصوصا كه‌ رویا علاقه‌ وافری‌به‌ نوه‌ خوانده‌اش‌ سهیل‌ كوچولو پسر مینو داشت‌و همان‌ موقع‌ ورودشان‌ بعد از آن‌ كه‌ مینو در كنارهمسر پدرش‌ نشست‌، رویا در كیف‌ دستی‌اش‌ را بازكرد و عروسك‌ كوچك‌ و قشنگی‌ را به‌ همراه‌ چندقطعه‌ شكلات‌ خارجی‌ برای‌ سهیل‌ به‌ او تعارف‌ كردو دل‌ بچه‌ را برای‌ بغل‌ كردن‌ و بوسیدنش‌ به‌ دست‌آورد.
همه‌ چیز برای‌ صرف‌ شام‌ آماده‌ بود، مادر به‌من‌ اشاره‌ كرد تا پدرم‌ را از آماده‌ بودن‌ میز شام‌مطلع‌ كنم‌ به‌محض‌ آن‌ كه‌ پدر شدم‌ قبل‌ از آن‌ كه‌كلامی‌ برزبان‌ آورم‌ او خود متوجه‌ منظورم‌ شد وسرش‌ را به‌ سرعت‌ تكان‌ داد و لحظه‌ای‌ بعد وقتی‌خواستم‌ با رفتن‌ به‌ سمت‌ رویا و مینو آنها را برای‌صرف‌ شام‌ دعوت‌ كنم‌، پدر دستم‌ را محكم‌ دردست‌ گرفت‌ و رو به‌ میهمانان‌ كرده‌ و گفت‌:
ـ خانمها، آقایان‌ مایلم‌ این‌ خبر مسرت‌ بخش‌ رابه‌ شما اعلام‌ كنم‌، دلم‌ مثل‌ سیر و سركه‌ می‌جوشیدانگار چیزی‌ به‌ من‌ الهام‌ شده‌ باشد، حس‌ می‌كردم‌پدر چیزی‌ در ارتباط با من‌ را می‌خواهد برای‌مدعوین‌ بگوید.
ـ بله‌ خانمها و آقایان‌... همانطور كه‌ عرض‌كردم‌ این‌ خبر مسرور كننده‌ درباره‌ عزیز دلمان‌نور چشممان‌، «پوپك‌» دختر بزرگمه‌، حتما شماخبر دارین‌ این‌ جشن‌ در واقع‌ به‌خاطرفارغ‌التحصیلی‌ پوپك‌ جونه‌، ماشاا...فارغ‌التحصیل‌ علوم‌ آزمایشگاهی‌ شده‌، اونم‌ بارتبه‌ عالی‌ و خوب‌، البته‌ آرزوی‌ هر پدر و مادریه‌كه‌ بچه‌ هاشون‌ موفق‌ و خوشبخت‌ باشن‌ واونا رو،آدم‌ توی‌ لباس‌ بخت‌ ببینه‌.
تپش‌ دلم‌ هر لحظه‌ شدت‌ می‌یافت‌، وای‌خدای‌ من‌؟
ـ و البته‌ این‌ شتری‌ كه‌ در خونه‌ همه‌ می‌خوابه‌خوبه‌ بدونین‌ آقای‌ میرشبیری‌ دوست‌ و شریك‌قدیمی‌ من‌، پوپك‌ جون‌ عزیزمون‌ رو از من‌ برای‌آقا پسر بزرگشون‌ «مهیار» جان‌ خواستگاری‌ كرده‌البته‌ هنوز جواب‌ رسمی‌ رد و بدل‌ نشده‌، من‌خواستم‌ اینطوری‌ فرصتی‌ به‌وجود بیارم‌ تا دوخانواده‌ بیشتر با هم‌ آشنا بشن‌، آه‌... خب‌ البته‌چند دقیقه‌ پیش‌ به‌ من‌ اشاره‌ كردن‌ میز شام‌ آماده‌است‌ خواهش‌ می‌كنم‌ همگی‌ بفرمائین‌ شام‌،خواستم‌ با اعلام‌ این‌ خبر نشاط برانگیز به‌ بازشدن‌بیشتر اشتهای‌ شما عزیزان‌ كمك‌ بهتری‌ بكنم‌،بفرمائین‌ خواهش‌ می‌كنم‌...
زمزمه‌ها و صداهای‌ خنده‌ البته‌ در بین‌جوان‌ترها و حتی‌ یكی‌ دو تا كف‌ زدن‌ از گوشه‌سالن‌ پذیرایی‌ به‌ هوا برخاست‌، زبانم‌ بند آمده‌بود. جرات‌ نداشتم‌ حركت‌ كرده‌ یا عكس‌العملی‌از خودم‌ بروز بدهم‌، حتی‌ نتوانستم‌ نگاهی‌ به‌همسر احتمالی‌ یا پیشنهادی‌ام‌ بیندازم‌ این‌ مراسم‌عجیب‌ به‌ نوعی‌ مرا به‌ یاد قصه‌های‌ باورنكردنی‌زنان‌ میانسال‌ و حتی‌ كهنسالی‌ از فامیل‌ و اطرافیان‌انداخت‌ كه‌ در نوجوانی‌ یا جوانی‌ بدون‌ آن‌ كه‌شوهرشان‌ را دیده‌ و بشناسند می‌پسندیدند و بعدبلافاصله‌ سرسفره‌ عقد می‌نشستند و قبل‌ از آن‌ كه‌بفهمند اصلا یكدیگر را می‌خواهند یا نه‌،سرنوشت‌شان‌ به‌ یكدیگر گره‌ می‌خورد...
واقعا مضحك‌ است‌، چه‌ كسی‌ باور می‌كنه‌ حالاو در این‌ دوره‌ و زمانه‌ هنوز باشند خانواده‌هایی‌كه‌ اینگونه‌، دخترشان‌ را، مثل‌ قراردادهای‌تجاری‌ بدون‌ در نظرگیری‌ عواطف‌، احساسات‌ وخواستهایش‌ مبادله‌ می‌كنند. هیچ‌ یادم‌ نیست‌چطور كنار میزشام‌ رسیدم‌، او هم‌ منگ‌ است‌ حتی‌درست‌ نمی‌دانست‌ تمایلی‌ به‌ خوردن‌ شام‌ دارد یانه‌، بهرحال‌ چند قاشق‌ غذایی‌ هم‌ كه‌ داخل‌ ظرف‌ریخت‌ نخورد و درست‌ مثل‌ مرغ‌ پروبال‌ كنده‌ تاپایان‌ میهمانی‌ به‌ یك‌ گوشه‌ دنج‌ پناه‌ برد اما ازنگاه‌های‌ پرسشگر میهمانان‌ در امان‌ نماند.در عوض‌ من‌ شام‌ نخورده‌ به‌ اتاقم‌ پناه‌ بردم‌آن‌قدر حالم‌ بد بود كه‌ حتی‌ با نگاه‌ كردن‌ به‌ دیس‌غذاها حالت‌ تهوع‌ به‌ من‌ دست‌ می‌داد، با تمام‌وجود حس‌ می‌كردم‌ از همه‌كس‌ بیزار شده‌ام‌...یادم‌ نمی‌آید حتی‌ از میهمانان‌ بابت‌ غیبت‌ و ترك‌مجلس‌ خداحافظی‌ كرده‌ باشم‌، تنها چیزی‌ كه‌خوب‌ به‌خاطرم‌ مانده‌ آن‌ است‌ كه‌ رویا در لحظه‌فرارم‌ دستم‌ را به‌ گرمی‌ در دست‌ گرفت‌ و آرام‌زیر گوشم‌ جمله‌ای‌ را زمزمه‌ كرد تا مرا آرام‌ كندانگار فقط او بود كه‌ می‌فهمید من‌ در چه‌ احوالی‌به‌ سر می‌برم‌...
ـ نگران‌ نباش‌، درست‌ می‌شه‌
و من‌ دایم‌ به‌ این‌ موضوع‌ فكر می‌كردم‌ چه‌چیز خرابی‌ به‌ زودی‌ درست‌ خواهد شد... و اصلاچطور می‌خواهد همه‌ چیز درست‌ شود...؟ آن‌شب‌ تا صبح‌ دایم‌ مثل‌ مار زخمی‌ به‌ خودمی‌پیچیدم‌، هر چند دقیقه‌ای‌ هم‌ كه‌ خوابم‌می‌برد، دچار كابوسی‌ می‌شدم‌ كه‌ آرامم‌نمی‌گذاشت‌ انگار لبه‌ پرتگاه‌ ایستاده‌ باشم‌،نمی‌توانستم‌ خود را از سقوط برهانم‌ درست‌ درلحظه‌ای‌ ناگهان‌ احساس‌ می‌كردم‌ پایم‌ لغزیده‌ و به‌طرف‌ پایین‌ پرتگاه‌ سقوط می‌كنم‌.
به‌نظرم‌ ساعت‌ از ۹ صبح‌ هم‌ گذشته‌ بود اما ازخانه‌ و ساكنانش‌ صدایی‌ به‌ گوش‌ نمی‌رسید پدرعادت‌ داشت‌، از ۶ صبح‌ به‌ همراه‌ خودش‌ بقیه‌اهل‌ خانواده‌ را از رختخواب‌ جدا كند، حتی‌روزهای‌ تعطیل‌ بیشتر از ساعت‌ ۸ كسی‌ در خواب‌نمی‌ماند اما امروز سكوت‌ مرموز خانه‌ ییلاقی‌ بیش‌از پیش‌ بر ترسم‌ می‌افزود، خیلی‌ دلم‌ می‌خواست‌بعد از ۲۳ سال‌ دو كلام‌ حرف‌ منطقی‌ با پدرم‌بزنم‌، دوست‌ داشتم‌ سر از كارش‌ در بیاورم‌ درطول‌ این‌ سالها رابطه‌ من‌ و پرند با پدر یك‌ رابطه‌مصنوعی‌ و از سروظیفه‌ بود ما هیچ‌ وقت‌ فرصت‌مهرورزی‌ و مورد محبت‌ قرارگیری‌ را نداشته‌ایم‌،حتی‌ مادرم‌ هم‌ در قاموس‌ پدر از این‌ موقعیت‌فراتر نرفته‌ بود، پدر یادگرفته‌ بود كه‌ خانواده‌اش‌را به‌ چشم‌ زیردستانش‌ نگاه‌ كند.
ـ پوپك‌...؟ پوپك‌ بیداری‌؟...
ـ خیال‌ نمی‌كنم‌ اصلا تونسته‌ باشم‌ بخوابم‌. چیه‌،مگه‌ چه‌ خبره‌ پرند؟
ـ تو به‌نظرت‌ همه‌ چی‌ غیر عادی‌ نمی‌یاد...؟واسه‌ چی‌ بابا همچین‌ كاری‌ كرد...؟
تو حاضری‌ با این‌ پسره‌ مهیار ازدواج‌ كنی‌؟
مگه‌ كسی‌ نظر منو پرسید؟
ـ خب‌ چرا زیر بار رفتی‌؟ از تو بعید بود خیال‌نمی‌كردم‌ اینقدر ضعیف‌ باشی‌.
ـ چی‌ می‌گی‌ پرند، تو هنوز خیلی‌ زوده‌ كه‌راجع‌ به‌ خواهر بزرگت‌ اینطور قضاوت‌ كنی‌، من‌زیر بار چیزی‌ نرفتم‌ فقط دیگه‌ نه‌ توان‌ اظهارنظرداشتم‌ و نه‌ دلم‌ می‌خواست‌ با یه‌ رفتار تند، پدرخودمو جلوی‌ مردم‌ كوچك‌ كنم‌، ترجیح‌ دادم‌سكوت‌ كنم‌.
ـ حالا چی‌، می‌خوای‌ به‌ سكوتت‌ ادامه‌ بدی‌؟
ـ بستگی‌ داره‌ ولی‌ نمی‌ذارم‌ نظرشون‌ رو به‌ من‌تحمیل‌ كنن‌...
ـ خیال‌ نمی‌كنم‌ كاری‌ از پیش‌ ببری‌، چون‌ پدرو آقای‌ میرشبیری‌ دیشب‌ حتی‌ قرار عقد رو هم‌برای‌ همین‌ جمعه‌ كه‌ می‌یاد گذاشتن‌...
ـ شوخی‌ می‌كنی‌؟
ـ نه‌، اصلا شوخی‌ ندارم‌، اما راستش‌ مهیارچندان‌ از این‌ واقعه‌ خوشحال‌ نبود معلومه‌ كه‌نتونستی‌ دلش‌ رو ببری‌، شایدم‌ دلش‌ جای‌ دیگه‌اسیره‌...؟
ـ به‌ جهنم‌... خیلی‌ دلش‌ بخواد پسره‌ از خودراضی‌، دیشبم‌ همش‌ توی‌ قیافه‌ بود، حالا خوبه‌من‌ ناراضیم‌ والا معلومه‌ نبود چقدر كلاس‌ بزاره‌
ـ حالا چرا این‌ قدر عصبانی‌ هستی‌ خواهر من‌تو كه‌ در هر حال‌ اونو نمی‌خوای‌... حالا بهتره‌زودتر قضیه‌ رو با پدر در میون‌ بزاری‌
ـ شاید اگه‌ به‌ مادر بگم‌... بهتر باشه‌
ـ خیال‌ نمی‌كنم‌ فایده‌ داشته‌ باشه‌، چون‌ مادركوچكترین‌ تاثیری‌ نمی‌تونه‌ روی‌ خواست‌ وتصمیم‌ پدر بزاره‌.
ـ حالا چرا این‌ قدر خونه‌ سوت‌ و كوره‌ چه‌خبره‌؟ پدر كه‌ صبح‌ خیلی‌ زود، از خونه‌ رفته‌...مادرم‌ هنوز از توی‌ اتاقش‌ بیرون‌ نیومده‌.
به‌ سختی‌ خود را از رختخواب‌ كندم‌، دلم‌ به‌ناگهان‌ برای‌ آغوش‌ گرم‌ مادرم‌ تنگ‌ شد. پشت‌ دراتاق‌ مادر كه‌ رسیدم‌ صدای‌ خفه‌ ناله‌ او رامی‌شنیدم‌، من‌ و پرند طاقتمان‌ را از دست‌ دادیم‌ وبرای‌ اولین‌ بار در نزده‌ هر دو با هم‌ وارد اتاق‌شدیم‌ و خود را به‌ آغوش‌ مادر انداختیم‌، مادرافسرده‌، اشك‌ می‌ریخت‌ و سعی‌ می‌كرد ما رادلداری‌ دهد به‌خصوص‌ احساس‌ می‌كردم‌می‌خواهد مرا آرام‌ كند.
ـ پوپك‌ گریه‌ نكن‌، مادر همه‌ چیز درست‌می‌شه‌ صبر داشته‌ باش‌. خودم‌ باورم‌ نمی‌شه‌ خیال‌نمی‌كردم‌ پدر بتواند عقایدش‌ را تا این‌ اندازه‌ به‌ما تحمیل‌ كند، به‌ عقیده‌ او ازدواج‌ هم‌ نوعی‌شراكت‌ است‌ و برای‌ این‌ قرار داد باید آدم‌ طرف‌خودش‌ را به‌ اندازه‌ كافی‌ بشناسد و همه‌ جوانب‌امر را بسنجد، البته‌ جوانب‌ امر از نظر او سطح‌ مالی‌و وضعیت‌ هر دو خانواده‌ است‌.
خیال‌ می‌كنم‌ مهیار هم‌ براساس‌ اجبار پدرش‌بود كه‌ پای‌ سفره‌ عقد نشسته‌، انگار همه‌ چیز درخواب‌ می‌گذشت‌ ما در شرایطی‌ با هم‌ عقد كردیم‌كه‌ هیچ‌كدام‌ هیچ‌ كششی‌ نسبت‌ به‌ یكدیگر احساس‌نمی‌كردیم‌ در واقع‌ این‌ قراردادی‌ كه‌ بین‌پدرانمان‌ و به‌خاطر آنها بسته‌ شد... كم‌كم‌ به‌ این‌باور رسیده‌ بودم‌ كه‌ قرار نیست‌ یك‌ آدم‌ در تمام‌مراحل‌ زندگی‌، از آنچه‌ دارد راضی‌ باشد...
ـ هیچ‌ خیال‌ نمی‌كردم‌، اراده‌ پدر به‌ زندگیت‌تحمیل‌ بشه‌... پوپك‌.
ـ خودمم‌ هنوز باورم‌ نمی‌شه‌ كه‌ چه‌ كار كردم‌پرند... اما حقیقت‌ داره‌.
من‌ و مهیار كمتر از دو ماه‌ بعد زیر یك‌ سقف‌رفتیم‌ و زندگی‌ مشتركمان‌ را در كمال‌ ناباوری‌آغاز كردیم‌، دایم‌ وقتی‌ به‌ او و كارهایش‌ توجه‌می‌كردم‌ به‌ خودم‌ می‌گفتم‌ آخر چطور من‌می‌توانم‌ با چنین‌ آدمی‌ تا آخر عمر زندگی‌ كنم‌ به‌نظرم‌ ما كیلومترها از هم‌ فاصله‌ داشتیم‌ و هیچ‌ كدام‌حرف‌ دیگری‌ را نمی‌فهمیدیم‌. حتی‌ دو سه‌ ماه‌اول‌ زندگیمان‌ كه‌ معمولا شیرین‌ترین‌ روزها بایدباشد برای‌ ما سرد و بی‌تفاوت‌ گذشت‌، گاهی‌ چندجمله‌ای‌ بین‌مان‌ رد و بدل‌ می‌شد اما هیچ‌ وقت‌نتیجه‌ای‌ حاصل‌ نمی‌شد. مهیار فوق‌لیسانس‌عمران‌ بود و در شركتی‌ كه‌ پدرش‌ بانی‌ آن‌ بود باپسر عمه‌ و یكی‌ از دوستان‌ هم‌دانشكده‌ای‌ خودمشغول‌ بود.
اگرچه‌ دلم‌ می‌خواست‌ خود را برای‌ ادامه‌تحصیل‌ آماده‌ كنم‌ اما بی‌كاری‌ در خانه‌ و سردی‌روابط من‌ و مهیار بیشتر تشویقم‌ كرد تا برای‌ خودسرگرمی‌ و كاری‌ فراهم‌ كنم‌. تقریبا چهار ماه‌ بعد ازازدواج‌مان‌ در آزمایشگاه‌ یكی‌ از پلی‌كلینیك‌هامشغول‌ به‌ كار شدم‌ و تا اندازه‌ای‌ سرم‌ گرم‌ شد تاآن‌ كه‌ یك‌ روز زنگ‌ تلفن‌ به‌ صدا درآمد و آن‌خبر همه‌ چیز زندگیم‌ را دستخوش‌ تغییر كرد.
ـ خانم‌ میرشبیری‌؟
ـ بله‌ بفرمائین‌...
ـ آقای‌ مهیار میرشبیری‌ همسرتون‌ هستن‌؟
ـ بله‌، چیزی‌ شده‌ آقا شما كی‌ هستین‌؟
ـ آقای‌ میرشبیری‌ متاسفانه‌ دچار سانحه‌ای‌شدن‌... البته‌ نگران‌ نباشین‌ خطر رفع‌ شده‌حالشون‌ خوبه‌ ایشون‌ تصادف‌ شدیدی‌ داشتن‌...
ـ كجا؟
و درست‌ متوجه‌ نشدم‌ كه‌ كجا، اما لحظه‌ای‌ بعدوقتی‌ به‌ هوش‌ آمدم‌ با تمام‌ وجود فهمیدم‌ كه‌علی‌رغم‌ آنچه‌ تصور می‌كردم‌ برای‌ اولین‌ بار من‌نگران‌ «مهیار» هستم‌، وقتی‌ بالا سرش‌ رسیدم‌ناخودآگاه‌ در حالی‌ كه‌ دستش‌ را محكم‌ در دست‌داشتم‌ اشك‌ می‌ریختم‌ و به‌ افكار پلید خودم‌ فكرمی‌كردم‌ كه‌ گاهی‌ حتی‌ انتظار مرگش‌ را داشتم‌،مهیار هم‌ به‌ محض‌ آن‌ كه‌ چشمش‌ به‌ من‌ افتاد و مرابا آن‌ حال‌ و روز پریشان‌ دید، دگرگون‌ شد به‌نظرم‌ آنجا در اتاق‌ بیمارستان‌ بود كه‌ ما دو نفر به‌یكدیگر نزدیك‌ شدیم‌ و در كنار هم‌ چند ساعتی‌ به‌حرف‌ مشغول‌ شدیم‌، او آنقدر از این‌ وضع‌ راضی‌به‌ نظر می‌رسید كه‌ حاضر نبود به‌ خانواده‌اش‌ یاخانواده‌ام‌ خبری‌ دهیم‌. پرستار مهیار با تعجب‌ مارا زیر نظر داشت‌، دست‌ آخر دلش‌ طاقت‌ نیاوردپرسید:
ـ شما دو نفر مگه‌ چند وقت‌ بود از هم‌ بی‌خبربودین‌... كه‌ این‌ همه‌ حرف‌ واسه‌ گفتن‌ داشتین‌؟ وما هر دو خندیدیم‌ بعد از آن‌ اتفاق‌ كه‌ ممكن‌ بود،خیلی‌ بدتر از این‌ تمام‌ شود، ما روز به‌ روز به‌یكدیگر نزدیك‌ می‌شدیم‌، حالا چند وقتی‌ است‌كه‌ با تغییر وضعیت‌ درونی‌ام‌ هر دو می‌دانیم‌ كه‌ درآستانه‌ مرحله‌ جدیدی‌ از زندگیمان‌ هستیم‌...بچه‌ای‌ در راه‌ است‌... موجودی‌ كه‌ وجودش‌ ازهر دو ماست‌... ما علی‌رغم‌ تصورمان‌ احساس‌خوشایندی‌ نسبت‌ به‌ یكدیگر و این‌ موجود تازه‌وارد داریم‌.
اما هرگز زندگی‌ قرار نیست‌ به‌ یك‌ پایه‌ بچرخد.
ـ پوپك‌ هیچ‌ از پدرت‌ خبری‌ داری‌...؟
ـ چطور، چرا این‌ قدر مضطربی‌؟ چیزی‌ شده‌مهیار؟
ـ نمی‌دونم‌ می‌گن‌ پدرت‌ به‌خاطر یه‌ مقداری‌جنس‌ كه‌ با پدرم‌ شریك‌ بوده‌، با هم‌ اختلاف‌ پیداكردن‌ و چكهای‌ امانتی‌ پدرم‌ رو به‌ جریان‌ گذاشته‌یه‌ چیزی‌ نزدیك‌ به‌ ۲۵۰ میلیون‌ تومن‌
ـ چی‌؟... مگه‌ ممكنه‌ اونا یه‌ عمره‌ با هم‌ كارمی‌كنن‌ و همدیگر رو خیلی‌ قبول‌ دارن‌...؟
ـ این‌ مهم‌ نیس‌... مهم‌ اینه‌ كه‌ هر دو پاشون‌توی‌ یك‌ كفش‌ كردن‌ كه‌ ما باید از هم‌ جدابشیم‌...تو كه‌ این‌ دفعه‌ زیر بار نمی‌ری‌، هان‌... پوپك‌ به‌من‌ بگو كه‌ حرفهایی‌ كه‌ این‌ مدت‌ بهم‌ زدی‌ همش‌راست‌ بود... مگه‌ نه‌؟
ـ مهیار...، این‌ چه‌ حرفیه‌... خب‌ معلومه‌... من‌كاری‌ به‌ این‌ دو تا ندارم‌، ما زن‌ و شوهریم‌ ما حالایه‌...یه‌ بچه‌ داریم‌... اونا نمی‌تونن‌ با ما این‌ كار روبكنن‌... مگه‌ داریم‌ فیلم‌ بازی‌ می‌كنیم‌؟ این‌ زندگی‌ماست‌... مگه‌ ما بازیگریم‌ و...
منبع : مجله خانواده سبز