پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


عصای آبنوس


عصای آبنوس
نمی دانم چرا ناراحت شدم وقتی که همسرم دست برد و عصا را گرفت . آن را زیر ورو کرد. طوری به او نگاه کردم که انگار می گویم بگذار زمین . اما احمد خوب می داند چطور از زیر نگاه های هشدار دهنده من در برود . ظاهرا خطاب به پدرم اما به منظور منصرف کردن همسرم گفتم :
ـ لابد آن را به عنوان یادگاری سفر آورد ه ای ، چند خریدی ؟
پدرم به سادگی گفت :
ـ به پول مالزی می شود بیست دینار .
احمد توی حرفش پرید و گفت :
ـ خیلی قشنگ است وقیمتش هم مناسب است . توی بازارهای ما هر چند انواع عصا می فروشند اما این نوعش را ندید ه ام .
دیدم که هنوز هم تلاش می کند خود را به راه دیگری بزند ، قاطعانه تر گفتم :
ـ پدر یادگاری خیلی قشنگی است . برایش یک قاب درست می کنیم و آن را در تالار پذیرایی و نزدیک جایی که می نشینی می گذاریم .
احمد ، همچنان عصا را در دست داشت و زیر و رو می کرد وطوری به آن خیره شده بود که انگار یک تحفه کمیاب است . البته ، در واقع هم همینطور بود . یک عصای مخروطی شکل از چوب آبنوس سیاه وصیقلی ، سیاهی آن چنان شفاف بود که به عسل یا یاقوت شباهت داشت .
سرعصا ، جایی که خم می شد خیلی هنرمندانه ساخته شده بود و بدون هیچ وصله ای امتداد طبیعی عصا بود و بیشتر به یک اعجاز هنری شباهت داشت . این قسمت از عصا طوری بود که انگار زنی در حال رقص خم شده و دارد مراسمی را در یکی از معابد بودائی بجا می آورد .
احمد هنوز هم چم وخم عصا را برانداز می کرد .
پدرم گفت :
ـ به نظرم ازعصا خوشت آمده باشد ؟
ـ راستش را بخواهی عمو ، هر طوری هست این عصا را می خواهم .
فریاد زدم :
ـ احمد !
ـ خیلی خوب مبارکت باشد . البته ، من یک تسبیح زمرد سبز برای تو آورده ام . و تو می توانی از میان این دویکی را انتخاب کنی .
احمد به من نگاه پیروزمندانه ای کرد و گفت :
ـ من جز این عصا هیچی نمی خواهم .
وبرای این که بیشتر مراعصبانی کند ، به من نگاه کرد و عصا را به طرفم گرفت ، گفت :
ـ فاطمه ، جان خودت این عصا را همانطور که بود توی جعبه اش بگذار تا ببریم خانه .
چاره ای نداشتم . با اکره خواسته اش را برآورده کردم . نمی دانم چرا ناراحت بودم . آیا به این دلیل بود که عصای تحفه کمیاب را از پدرم گرفته بود ؟ فقط میدانم که زن به پدر خود می بالد . ولی به همسر خود هم افتخار می کند دوست دارد که ببیند شوهرش چشم سیری دارد و به هیچ چیز خانواده زن طمع نمی کند !
عصا را در جوراب ابریشمی که به شکل و اندازه آن دوخته شده بود ، جا دادم . بعد مانند عروسک باربی در یک جعبه طلق گذاشتم و بعد جعبه را هم در جعبه دیگری که از مقوا ساخته شده بود ، داخل کرد م.
درراه برگشت به خانه ، درون اتومبیل ، احمد ساکت نشسته بود . می خواستم او را به حرف بکشم و عقده ام را سر او خالی کنم .دلم آتش گرفته بود . اما او با سکوتش این فرصت را از من گرفته بود . سرانجام طاقت نیاوردم گفتم :
ـ حتماً لازم بود که یک چیزی بگیریم دیگر ، انگار رفته بودیم گدائی نه این که برای دیدار پدرم رفته باشیم .
به سردی گفت :
ـ گدائی ؟! عجیب است . از کی تا به حال دختر از پدرش گدائی می کند ،یا داماد از پدر خانمش ؟ این حرف ها عجیب است فاطمه !
ـ اما این عجیب نیست که از پدرم به زور هدیه بگیری وقتی به تو پیشنهاد نکرده باشد ؟
ـ چه عیبی دارد ؟ اگر پدرت پیش من آمده بود و از چیزی خوشش آمده بود ، می گفتم مبارکش باشد . این خیلی طبیعی است چرا یک چیز کوچک را اینقدر بزرگ می کمی ؟!
عصا درون جعبه اش ، روی صندلی عقب دراز کشیده بود . احمد ازتوی آینه با خوشحالی به آن نگاه می کرد و این کارش مرا بیشتر آتش می زد .
وقتی به خانه رسیدیم ، پیاده شد ،در عقب را باز کرد وجعبه را با احتیاط بیرون آورد . طوری رفتار می کرد که انگار عروس می برد . چشمهایش از خوشحالی برق می زدند . جعبه را با مهربانی درآغوش کشید و دستهایش را دورآن حلقه کرد . با خودم گفتم : یعنی چه ؟!
فکر کردم این عصا تاکی می تواند این قدر عزیز باشد ؟
به اتاقم رفتم ، لباسم را عوض کردم ، به سینه و بازوهایم کمی عطر پاشیدم . سریع به روی تخت دراز کشیدم و سکوت کردم . گوئی می خواستم فضا را آماده کنم ولی همان موقع هم انتقام خودم را بگیرم . تعجب آنجا بود که احمد نه به آمادگی من توجه کرد و نه به سکوتم . جعبه دردست به اتاق خواب آمد .
آن را باز کرد ، جعبه طلق شفاف را هم باز کرد و جوراب ابریشمی را بیرون کشید . مثل عروس می درخشید . پیراهن ابریشم را ازتنش بیرون کشید و آن را برهنه ساخت .
آن قدر زیبا بود که من هم خوشم آمد . اما عصبانی بودم وبه دنبال راهی برای پایان دادن به این شیفتگی همسرم می گشتم و پیدا نمی کردم .
احمد ، بعد از این که عصا را خوب برانداز کرد در میان بهت من آن را بوسید و درکنار خود گذاشت وبه خواب رفت !
نمی دانم کی خوابم برد و چگونه در چاه خواب افتادم . خیلی عصبانی بودم تا جایی که فکر کردم بلند شوم عصا را بشکنم و از پنجره بیرون بیندازم یا آتش بزنم . اما ازاین فکر شتابزده عدول کردم چرا که می توانست مشکلاتی را بار بیاورد که زندگی ما برای آن جا نداشت . با خودم گفت : فقط یک عصاست چه کار می تواند با آن بکند ؟
شوهر من است و من خوب می شناسمش مثل بچه ها آنقدر گریه می کند که اسباب بازی مورد نظرش را بدست بیاورد . بعد هم طولی نمی کشد که آن را خرد می کند و دور می اندازد. شاید همین فکر بود که کمی مرا آرام کرد وباعث شد تن به خواب بدهم .
صبح ، احمد را پیدا نکردم . نه در رختخواب بود ، نه درباغچه گل های عزیزش را آب می داد ، و نه در گاراژ . بیرون رفته بود و عصا هم غیبش زده بود . آن را با خودش به سرکار برده بود . آن روز دیرتر از هر روز برای ناهار برگشت . دو ساعتی از وقت غذا گذشته بود .
ـ خیلی چیزها هست که ما از آن خبرنداریم تا این که بهشان احتیاج پیدا می کنیم .
من که دردرون از درد و خشم به خود می پیچیدم ، گفتم :
ـ خیر است ان شا ء الله .
ـ فکرش را بکن فاطمه ، هیچ می دانستی که اینجا یک پزشک متخصص در امور عصا و چوبدستی وجود دارد ؟
ـ عجب ؟! حالا این حرف ها به چه مناسبتی است ؟
ـ مناسبت ؟! چه مناسبتی مهم تر از این آبنوس خوشگل مالزیایی است ؟
ـ خوب ! می بینم که رفتی برایش به دنبال پزشک هم می گردی ؟
با افتخار گفت:
ـ البته این تکیه گاه من در زندگی است ، چطور مواظبش نباشم ؟
عصبانی بودم ، اما برای اینکه وضع را بدتر نکنم ، ظاهراً با خنده گفتم :
ـ نوش جانت ، سیر شوی !
قاه قاه زیر خنده زد ، گفت :
ـ برای اولین بار است که می بینم زنی به یک عصا حسودی می کند . کسی هست که به این سبزه رو حسودی اش بشود ؟!
احمد عصا را با عشق دردست گرفته بود .
رنگ عسلی اش با تابش نور ، روی دشداشه سفید منشوری ساخته بود که به جشن رنگها شباهت داشت .
به آن نگاه می کرد . درنگاهش شیفتگی ، حزن ، ترس وبهت بود و من نمی دانستم که علاقه مندی به این عصا به کجا خواهد رسید . روز بعد غمگین وارد شد . با خودم گفتم اگر غم وغصه اش از بابت عصاست ، خوشحالم . همینطور هم بود .
با لحنی غمگین گفت :
ـ یک خش برداشته . حتماً کسی توی اداره از دستش عصبانی بوده ، آن را زده و با چیزی زخمی کرده . وقتی از پدرت گرفتم عیبی نداشت .
با استهزا گفتم :
ـ خوب ، طبیب معالج دل های مجروح چه فرمودند ؟! منظورم پزشک عصا و چوبدستی است .
ـ زخمش سطحی است و امیدواراست عمیق نشود . البته یک حرف عجیب تر هم زد .
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم ، گفتم :
ـ می بینم که حرف های عجیب و غریب هی بیشتر می شود . بگو ببینم دیگر چه گفت آقای عجیب زاده !
ـ مسخره می کنی ؟!
ـ چطور ؟ خیلی کمدی شده ؟!
ـ نه ، خیلی تراژیک است !
برای اولین بار بود که از ته دل خندیدم .
ادامه داد :
ـ دکتر گفت که این نوع آبنوس حساسیت شدیدی دارد ، عین آدم احساس می کند و نزدیکانش را می شناسد .
باطعنه گفتم :
ـ خیر باشد . می بینم که از همین حالا این عصا عصیان مدنی خودش رابه تو اعلام کرده .
چهره اش درهم رفت . به نظر می رسید که این حرف من به نقطه حساسی از روح او اصابت کرده باشد . فردای آن روز تلفن زد و از رفتن به اداره عذر خواست . عصا را برداشت و راه افتاد . به هرجا که به فکرش می رسید و می توانست برای معالجه عصای عزیزش مفید باشد ، سر زد . اول از پزشکی که گفته بود ، شروع کرد . بعد به مرکز دامپزشکی و اداره کشاورزی و حتی مطب روانشاسان رسید . اما نه تنها معالجه مؤثر واقع نشد ، بلکه برعکس ، هر روز خش بیشتری به تن عصا می افتاد و یواش یواش به شکل آبله مرغان در می آمد . دیری نگذشت که عصا از ریخت افتاد طرواتش را از دست داد وصفا و درخشندگی اش هم ناپدید شد .
به اوگفتم :
تو در حقش کوتاهی نکردی . اما یادم است که گفتی درخت آبنوس مثل آدمها احساس دارد و من فکر می کنم که این عصا از این در خانه ماست ناراحت است .
با تعجب گفت :
ـ یعنی من درحق او اشتباه کرد ه ام ؟
ـ گفتم :
ـ معمولاً آدمی که اشتباه می کند خودش خبرندارد . ممکن است اصلاً در مورد شخصیت تو حرف داشته باشد یا حتی من ، برای این که ناراحت نشوی .
گفت :
ـ واقعاً اینطور فکر می کنی ؟
گفتم :
ـ امتحان کن .
ـ چه چیزی را ؟
ـ برش گردانیم به خانه صاحبش .
با طعنه حرفم را برید ، گفت :
ـ پس منظورت این است ؟ اصلاً حرفش را نزن .
گفتم :
ـ اگر حالش خوب شد ، بازهم اورا می آوریم و این بار به زبان درختان با او آشتی می کنیم .
خندید . مساله را شوخی تلقی کرد وراضی شد که من عصا را خودم ببرم و برگردانم . خوشحال بودم که آن را به صاحب اولی اش بر می گردانم . پدرم در تالار پذیرایی قهوه عصرانه می نوشید . وقتی جعبه را دید ، تعجب کرد . ولی وقتی عصا را با آن وضع وقیافه دید دچار حیرت شد و غم و غصه چهره اش را پوشاند . با مهربانی روی تن عصا دست کشید و آن را روی پاهای خود نشاند . بعد از تمام شدن عصرانه عصا را همانجا گذاشت و از تالار بیرون آمد . اما صبح روز بعد به یادش افتاد . به تالار رفت تا آن را بیاورد . دید که عصا مثل سابق جوان وزیبا شده است و شاید هم در پای آن غنچه ای سبز شکفته شده بود !
فاطمه العلی
ـ نویسنده داستان ، رمان ، مقاله و تحقیقات ادبی .
ـ فوق لیسانس ادبیات عرب از دانشگاه قاهره .
ـ در حال حاضر رساله دکترای خود را آماده می کند .
ـ از سن شانزده سالگی به نوشتن و همکاری با مطبوعات پرداخت .
ـ با تأسیس روزنامه مشهور القبس کویت عهده دار نوشتن ستونی روزانه شد با عنوان حرفی که باید گفت.سپس مسؤولیت ضمیمه ادبی این روزنامه را برعهده گرفت .
ـ براساس تعدادی از آثار او نمایشنامه و سریالهای رادیو و تلویزیونی ساخته شده است .
ـ تاکنون در کنگره های بین الملی بسیاری شرکت کرده و جوایز ادبی متعددی نیز نصیب او شده است .
ـ دربسیاری از سازمان ها و انجمن های ادبی از جمله ، انجمن شاعران و نویسندگان ، روزنامه نگاران و انجمن زنان کویت ، سازمان حقوق بشر ، سازمان عفو بین الملل و ... عضویت دارد .
ـ درباره آثار او علاوه بر کویت و کشورهای همجوار، منتقدانی از مصر ، سوریه ، مراکش ، لبنان و انگلستان نقد وتحقیق نوشته اند .
ـ آثار او تا کنون به زبان های انگلیسی ، فرانسه ، هندی و... ترجمه شده است .
ـ ازجمله کتابهای او می توان به این عنوان ها اشاره کرد :
ـ چهره هایی در ازحام رمان
ـ چهره اش وطن است مجموعه داستان
ـ خون برچهره ماه مجموعه داستان
ـ تای تأنیث مجموعه داستان
ـ عبدالله السالم ، مردی که زیست ونمرد تحقیق
ـ تصویر زن در استان کوتاه تحقیق
ـ تحولات رمان
▪ مقدمه ی نویسنده بر ترجمه فارسی
خوشحالم که با این تجربه تازه ، یعنی ترجمه داستان های من به زبانی دیگر ، سرمایه من از مخاطبان افزوده می شود. آن هم خوانندگان عزیزی که برای من مهم است از طریق نوشته هایم با آن ها دیدار کنم و احساسات شان را نسبت به تراوش های ذهنی خودم دریابم . خوشحالی دیگر من این است که زبان ترجمه داستان های من فارسی است ؛ زبانی که میراث فکری ، ادبی وهنری آن برای ما بسیار گرامی است و تاریخ تمدن وملت باستانی آن بسیارگران بها .
در شرایط فعلی ، جهان به دهکده کوچکی مبدل شده است . اما ما وشما پیش از این روزگار هم نزدیک و همدل همسایه بوده ایم و گردآب های گرمی نشسته ایم و در ساختن تمدن سترک اسلامی شریک بوده ایم و درجهاد خویش چه در گذشته و چه حال وآینده هم رزم بوده و خواهیم بود .
تجارب و فرهنگ ما وشما در مراحل طولانی تاریخ درهم آمیخته است وما در دانشگاه ها و در دروس ادبیات تطبیقی با طیف بزرگی از ادیبان ایرانی آشنا شده ایم و به طوریقین می گویم که شعرهای سعدی وخیام و نظامی را من از سال های جوانی نفس کشید ه ام .
دیگر این که ، من این ترجمه را به فال نیک می گیرم . خیلی خوشحالم وبرایم مهم است که حرف هایم به خواننده ایرانی برسد و از این طریق احساس می کنم که نه تنها مشکلات و دردهایی را ـ از مردم جوامع خاورمیانه با فرهنگ وتمدن نزدیک به هم ـ بازگو کرده ام بلکه حضور انسانی خود را به ثبت رسانده و میان احساسات بشری نیزپیوند ایجاد کرده ام .
ژانویه ۲۰۰۲ ـ کویت
برگرفته از کتاب( عصای آبنوس) ترجمه ی ( موسی بیدج ) نشر ثالث ۱۳۸۱
این کتاب با حضور نویسنده در نشست های ادواری تاریخ ۱۷/۲/۸۲ گروه داستان کانون ادبیات ایران نقد شد ه است و گزارش کامل آن در بخش نشست ها ی سایت قرار خواهد گرفت .
منبع : کانون ادبیات ایران