یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

گرم است این هوا!


گرم است این هوا!
اتوبوس كه ایستاد تنها مسافر آن مردی یا شاید باید گفت پیرمردی چاق بود كه قدش بسیار كم‌تر از یك متر و نیم می‌شد. هنوز پایش را از روی ركاب برنداشته بود كه اتوبوس حركت كرد. خود را روی پاشنه پا نگه داشت و میله بالای سرش را گرفت. دو ردیف جلو پُر بودند. ردیف سوم كنار دست جوانی نشست. گفت:«هووف، چه گرمه.» جوان نگاهش هم نكرد. سرش را بغل گوش مردی كه روی صندلی جلویی نشسته بود برد:«خیلی گرمه، نه؟» مرد انگار نشنید.
روی صندلی جابه‌جا شد و رویش را به طرف پیرمردی كه روی صندلی روبه‌رویی نشسته بود كرد و گفت:«گرم شده این هوا، امروز!» پیرمرد نگاهش كرد. مرد گفت:«هوا رومی‌گم، خیلی گرمه.» صدایی از ردیف جلویی آمد:«ولش كن، گوشاش سنگینه. نمی‌شنوه.» و مرد این بار گویی كه به هیچ‌كس نباشد گفت:«عجب گرمای بی‌پیریه. بی‌سابقه است.» بعدش زانوهایش را به هم چسباند، دست‌هایش را به پشتی صندلی جلویی تكیه داد، آن‌ها را نزدیك هم آورد و خمیده نشست، گفت:«خب، چاره‌ای نیست. گرمه دیگه.» كسی چیزی نگفت. بعد شروع كرد به خندیدن. مرد جوان لحظه‌ای سرش را برگرداند و نگاهش كرد و بعد خیره شد به بیرون. مرد جمع‌تر نشست. اتوبوس تند می‌رفت. هیچ‌كدام از آن‌هایی كه تو اتوبوس نشسته ‌بودند متوجه نشدند كه مرد كِی پیاده شد. در آن گرمای تند بعدازظهر كسی حال آن را نداشت كه سوار و پیاده شدن مسافرها را زیر نظر بگیرد، حتی راننده كه بلیت‌ها را می‌گرفت و چشم از آینه جلویی‌اش برنمی‌داشت.

مهدی جعفری
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید