دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

شکاکیت دکارت، کانت و هیوم


شکاکیت دکارت، کانت و هیوم
امواج شکاکیت درغرب در چند دوره خاص جلوه ای واضح یافت اما ظاهرا ریشه شکاکیت دوره مدرن به دکارت، هیوم و کانت باز می‌گردد. در این وجیزه به جستاری مختصر در اندیشه های این سه فیلسوف تاثیر گذار غرب می پردازیم.
۱) شکاکیت دکارت:
تاثیرگذاری دکارت در قرن هفدهم بیش از هر فیلسوف دیگر بوده است. او دو قرن پس از قرون وسطی به نوشتن آرای خود همت گماشت. تنها کار اسلاف دکارت بی‌اعتبار کردن فلسفه مدرسی بود. چون نظام فلسفی دیگری را برای جایگزینی فلسفه مدرسی نداشتند. بی‌اعتمادی خود را به فلسفه سرایت دادند و در وجود هر نوع نظام فلسفی شک و تردید روا داشتند. در اینجا بود که دکارت می‌خواست اثبات کند که حتی بعد از سقوط فلسفه قرون وسطی نیز اندیشه فلسفی پویا، امکان پذیر است. دکارت تنها در انتقال از عصر نوزایی به عصر جدید موثر بود نه از قرون وسطی به قرون جدید. به تعبیر دقیق‌تر، تاثیر دکارت در انتقال شکاکیت مونتنی به دوران تازه‌ای از اندیشه سازنده فلسفی بوده است. در واقع فلسفه دکارت نوعی پاسخ به شک مونتنی است. فلسفه دکارت تلاشی برای رهایی از شک مونتنی بود. فهرست عبارات کتاب گفتار تائیدی بر این مدعاست که نشان می‌دهد دکارت با مطالب مونتنی بسیار مانوس بوده است چنان که سطور نخستین کتاب گفتار از مقاله “پیرامون اطمینان کاذب” نوشته مونتنی اخذ شده است. دکارت که در زمان خویش با انکار کسانی چون مونتنی در باب معرفت مواجه بود برای تحلیل معرفت و توجیه آن دست اندرکار مقوله‌ای شد که بعدها نام شک دستوری به خود گرفت. وی در طرح این نوع شک قصد نداشت به شک دامن بزند بلکه به دنبال آن بود تا راهی برای خروج از شک مطلق و خطای سیستماتیک پیدا کند. او برای طرح نظریه خویش در سه مرحله، تردید را بحث کرد که با طی مرحله سوم شکاکیت مطلق دکارتی تمامیت یافت.
ـ مرحله اول: استدلال مبتنی بر شاهد غیرقابل اعتماد. عقل می‌گوید نباید شواهد غیرقابل اعتماد را مورد اطمینان قرار داد. ما حواس خود را شواهدی غیرقابل وثوق یافته‌ایم بنابراین نباید به حواس اعتماد کرد. این استدلال ما را از خطاپذیری خویش آگاه می‌سازد اما مفید شکاکیت عام و کلی نیست بلکه تنها موجب توقف جزم‌گرا و وادار ساختن او به بررسی امکان شک می‌شود.
ـ مرحله دوم: برخی باورها به گونه‌ای هستند که تنها دیوانگان در آنها تردید می‌کنند. مثل باور به اینکه من دست و پا دارم و... اما تامل عمیق‌تر نشان می‌دهد که این باورها نیز در معرض تردیدند. چرا که ممکن است موجود شیطانی و فریبکاری وجود داشته باشد که دائما ما را دچار نیرنگ و فریب می‌سازد و برای ما امکان خلاصی از دست نیرنگ‌های او وجود ندارد. مرحله سوم: حتی داوریها و احکام ریاضی نیز در معرض اشکال‌اند. این شک و تردید نیز ناشی از احتمال وجود همان موجود شیطانی است. استدلال نهایی دکارت برای خروج از چنین شکاکیت عام و فراگیر نیز به طور خلاصه عبارت بود از: اگر در هر چیز تردید و شک نمایم در شک و اندیشه وجود خود تردید ندارم. علم به خویشتن خود گواه و بدیهی است و از وضوح و تمایز برخوردار است. هرچه واضح و متمایز باشد، صادق و تردیدناپذیر است. او در مباحث خود نتیجه می‌گیرد که وجود خدا نیز واضح و متمایز است یا از اموری که واضح و متمایزند، استنتاج می‌شود. البته اگر به وی اشکال شود: از کجا می‌دانید هنگامی که فکر می‌کنید: “هرچیز واضح و متمایز صادق است.” موجود شیطانی شما را فریب نداده است، این اصل را مطرح می‌سازد که خدا وجود دارد و فریبکار نیست.
۲) شکاکیت هیوم:
ما معتقدیم که هیوم یک شکاک بود یا دستکم نتیجه منطقی آرایش شکاکیت است. در نظر او تمام محتویات ذهن آدمی متشکل از انطباعات و تصوراتند که منشا همه آنها تجربه حسی است. او معتقد است که معرفت یا از راه تبیین و تحلیل امور مشهود یا پیش‌بینی امور نامشهود حاصل می‌شود و در هر دو صورت به قانون کلی نیاز است و قانون کلی هم به دست آمدنی نیست چون از طریق تجربه نمی‌توان به قانون کلی دست یافت. به این معنا که گزاره‌های تجربی برخلاف گزاره‌های تحلیلی ضروری نیستند چون تمام گزاره‌های تجربی بر گزاره “طبیعت یکنواخت عمل می کند” استوار است در حالی که خود این گزاره تحلیلی نیست زیرا محمول آن یعنی “یکنواخت عمل کردن” مندرج در موضوعش یعنی “طبیعت” نیست. بنابراین این گزاره، تجربی و غیرضروری است و با تجربه هم نمی‌توان آن را اثبات کرد چون مستلزم دور باطل است. در نتیجه چون قانون کلی تجربی نداریم، حصول معرفت امکان پذیر نیست.
۳) شکاکیت کانت:
فلسفه کانت امکان شناخت آنچه ورای ذهن وجود دارد به همان صورت که وجود دارد مورد تردید قرار می‌دهد او معتقد بود که ذهن مانند لوح صاف و آئینه نیست که خارج را آن طور که هست بازتابند بلکه ذهن در فرآیند شناسایی دخالت می‌کند و مقولات پیشینی خود را بر آنها تحمیل می‌کند. بنابراین فلسفه او فلسفه عینکی است و جهان را از پشت عینک ذهن می‌بیند و براین اساس انسان را ناتوان از شناخت جهان به همان صورتی که وجود دارد، می‌داند. او معتقد است که جهان باید با ذهن منطبق شود نه ذهن با جهان و این چرخش انقلاب کپرنیکی می‌نامند. کانت شناخت شی فی‌نفسه را با عقل نظری ناممکن می‌داند و معتقد است که ذهن آدمی تنها توان شناخت نمود و پدیدار را دارد و از شناخت بود و دیدار محروم است. بنابراین ما کانت را می‌توانیم شکاک بنامیم نه از آن جهت که نسبت به امر واقع مردد و سرگردان است بلکه از آن جهت که او جهان را با عینک ذهن و مخلوط با ذهنیات می‌بیند یعنی جهان را همان‌طور که وجود دارد، نمی‌تواند بیاید و درک کند. او در واقع بشر را عاجز و ناتوان از شناخت جهان خارج آن گونه که وجود دارد، می‌داند.
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید