یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


خواستگار چهارم


خواستگار چهارم
زن میوه‌ها را شسته بود و داشت دستمال می‌کشید، این کار را با چنان حوصله و وسواسی انجام می‌داد که آدم کلافه می‌شد. سرش را برگرداند، مهشید روی مبل لم داده بود و داشت با تلفن حرف می‌زد.
- مهشید!بسه دختر!چقدر حرف می‌زنی، گوشی سوخت!
مهشید دستش را جلوی دهنی گوشی گذاشت و یواش گفت: چیه مامان؟ دارم با ملیحه حرف می‌زنم. بهش دلداری می‌دم!
- تو؟؟ به اون دلداری می‌دی؟ بذار خواستگارت پاشو بذاره تو خونه بعد از این حرفا بزن!!حالا اون بنده خدا اینقدر بدبخت شده که مهشید خانوم بهش دلداری میده!!
مهشید بی‌توجه به حرف‌های مادرش چند جمله‌ای را گفت و گوشی را گذاشت و آمد توی آشپزخانه.
- چی شده مامان؟ مگه مهشید چشه که نتونه به کسی دلداری بده؟ آخه بنده خدا دیروز که تو کلاس بهش گفتم فرداشب خواستگار داره برام میاد هنگ کرد، سیستمش ریخت به هم!!
- چی چی کرد؟ هنگ دیگه چیه، سیستم چیه؟
- هیچی بابا! افسرده شد، چطور برات بگم... ناراحت شد که چرا خواستگار نداره.
- حالا تو چرا دور برداشتی؟ بذار این خواستگار بیاد ببینیم می‌پسندیم، شاید... .
مهشید دستپاچه او را نگاه کرد و گفت: جون مامان چیزی نگو، نه نیار تو کار، مثل دفعه‌های قبل می‌شه‌ها!من با بچه‌ها کل انداختم...
- چی انداختی؟ کل؟
- منظورم اینه که شرط بستم این یکی دیگه پاش می‌رسه به خونمون و مثل دفعه‌های قبل نمی‌‌شه!
این چهارمین باری بود که برای مهشید خواستگار می‌آمد، البته درست‌ترش این است که بگوییم چهارمین باری بود که خواستگار پیدا می‌شد، بار اول سیمین خانوم همسایه روبرویشون واسه پسرش اومده بود خواستگاری، همدیگر رو زیاد نمی‌شناختن، توی سه ماهی که آمده بودن توی این محل فقط یک بار میثم را دیده بود، سیمین خانوم کلی از حرکات و سکنات او تعریف کرده بود، از اینکه بازاری است و کار و بارش سکه است، تک پسر خانواده، خوش تیپ، ورزشکار و... جوری که مادر مهشید ندیده و نشناخته شب توی یک جلسه خانوادگی به مهشید گفته بود که میثم حرف نداره و پسر ماهیه و خانواده داره و... پدر مهشید گفته بود ما که این پسر را نمی‌شناسیم به خانواده‌اش بگو یه شب بیان خونه ما دور هم بشینیم، بالاخره هر کاری رسم و رسومی داره زن!!چند روزی گذشت اما از میثم خبری نبود، سیمین خانوم گفته بود که واسه پیگیری یه پروژه رفته سمنان، مهشید به همه دوستاش آمار داده بود که همین روزها به خانه بخت می‌رود و خواستگارش پاشنه درشان را از جا درآورده و... اما بعد از چهار ماه انتظار کاشف به عمل آمده که میثم در حین قاچاق کالا از بندرعباس به تهران دستگیر شده و چون قبلا به خاطر توزیع و مصرف مواد مخدر پرونده داشته تا چند سال پشت میله‌های زندان می‌ماند. مهشید خودش را هزار بار لعنت کرد که چرا اینقدر زود موضوع را علنی کرده بود اما دیگر فایده نداشت، بالاخره مجبور شد به همه بگوید که خودش مخالفت کرده چون میثم دیپلم بوده و او به کمتر از فوق لیسانس شوهر نمی‌کند . خواستگاری دوم ماجرای دیگری داشت، امیدرضا، برادرش که خدمت سربازی‌اش تمام شده بود با یکی از دوستان تهرانی‌اش به خانه آمد، آنها هم برای اینکه جشن کوچکی بگیرند با خانواده به پارک رفتند و شام را بیرون خوردند.
- خب شهرام جان، حالا که به سلامتی خدمتت تموم شد برنامه ات واسه کار و بار چیه؟
این سوال را بابای مهشید در حالی‌که پرتقال درشتی را پوست می‌گرفت پرسید.
- والا اولش که می‌رم خونه یه دل سیر می‌خوابم، نمی‌دونید تو این دوسال چقدر دلم لک زده برای یه خواب درست و حسابی. بعدش هم دنبال کار می‌گردم. البته مطمئنم بابام نمی‌زاره برم دنبال کار اداری، اون می‌گه برم پیش خودش تو مغازه، حتما امید براتون گفته که ما یه نمایندگی بزرگ لوازم صوتی تصویری داریم.
- کار خوبی می‌کنی پسرم!بابات هر چی باشه دو تا پیرهن از تو بیشتر پاره کرده، تو این زمونه دیگه با حقوق کارمندی نمی‌‌شه زندگی کرد. شهرام آن شب از خانواده‌اش بیشتر حرف زد، از خانه‌شان در نیاوران، از ماشین زانتیای بابایش که حالا به عنوان شیرینی پایان خدمت به او می‌دهد، از مدرک مهندسی کامپیوترش و... از آنها هم دعوت کرد که حتما اگر گذرشان به تهران افتاد باید بیایند خانه‌شان و...
شهرام چند روزی برای کارهای پایان خدمت و گرفتن کارتش خانه آنها ماند، یک شب مهشید به پدرش اعتراض کرد که چرا کامپیوتر را برای تعمیر نمی‌برد، شهرام به میان حرفشان آمد و برای تعمیر کامپیوتر سری به اتاق مهشید زد و به هر مصیبتی بود تعمیرش کرد، همین موضوع باعث آشنایی بیشترشان شد و شناختشان از هم بیشتر شد. دیگر مهشید مطمئن شده بود که شهرام به زودی زود به خواستگاری‌اش می‌آید، چند باری ضمنی این حرف را زده بود، از خوشحالی توی پوستش نمی‌گنجید، می‌دانست که اگر این ازدواج صورت بگیرد روی خیلی از دخترهای فامیل را کم می‌کند، هر کاری کرد نتوانست جلوی دهانش را بگیرد و موضوع را به مادرش گفت و فردا صبح تمام فامیل خبردار شدند. مهشید خودش را سوار بر زانتیا می‌دید در حالی که از کنار دوستانش رد می‌شود و آنها او را با حسرت نگاه می‌کنند اما شهرام وقتی موضوع را شنید کلافه شد و به مهشید گفت نباید موضوع را به خانواده‌اش می‌گفت و او آمادگی‌اش را ندارد و اصلا دختر دیگری را در تهران دوست دارد و قرار است ماه بعد با هم ازدواج کنند و... دنیا روی سر مهشید خراب شده بود، از بلاهت خودش شاکی شده بود، نمی‌توانست توی روی فامیل نگاه کند، بالاخره با هر بدبختی بود توی دهان همه انداخت که خانواده‌اش با ازدواج راه دور مخالفت کرده‌اند و بنده خدا پسر تهرانی داره از غصه خودکشی می‌کنه!!
دو ماه از این ماجرا نگذشته بود که یک روز مهشید خسته از کلاس به خانه آمد. دم در چند جفت کفش زنانه را دید، سعی کرد از لای پرده اتاق پذیرایی داخل خانه را نگاه کند اما چیزی دیده نمی‌شد. وارد شد و چند زن میانسال چادری را دید که با احترام پیش پای او بلند شدند، نگاه سنگین یکی از آنها را روی چهره‌اش به گونه متفاوتی حس کرد. سلام و علیک کرد و یکراست به آشپزخانه رفت و از آنجا با هزار بالا پریدن جوری که مهمانها متوجه نشوند مادرش را به آشپزخانه کشاند.
- اینا کین مامان؟
- خیره
این را گفت و خواست برگردد پیش مهمان‌ها که مهشید لباسش را از پشت گرفت.
- جون مامان تا نگی نمی‌ذارم بری. تو که می‌دونی من چقدر دلم کوچیکه!مامانی...
- اومدن خواستگاری من!!
- جدی مامان؟ خب چرا سرکارشون می‌ذاری بهشون بگو شوهر داری!!!
- دیوونه!اون خانوم وسطیه زن آقا فرامرزه!
مهشید یواشکی جوری که مهمانها متوجه نشوند نگاهی انداخت، زن چاق و هیکلی روی مبل نشسته بود و داشت نصف سیب را توی دهانش جا می‌داد.
- آها! زن آقا فرامرز!!.... حالا این آقا فرامرز کیه؟
- همکار بابات، همون که بابات همیشه از تو واسه‌اش نسخه می‌گیره که چاق بشه!
- جدی؟ والا من دارم کارشناسی تغذیه می‌خونم و همه نسخه‌هام غذایی بود ولی با این زنی که آقا فرامرز داره باید تا حالا می‌مُرد، جون مهشید نگاه کن داره چطور سیب کیلویی ۱۵۰۰ تومان رو قورت می‌ده!برو نجاتش بده!حالا اینا اومدن من رو واسه آقا فرامرز بگیرن که برم چاقش کنم؟
- وااااای از دست تو مهشید! واسه پسرش اومده خواستگاری! تقصیر باباته از بس تو کارخونه از تو تعریف الکی کرده که اون هم خیالاتی شده و زنش رو فرستاده تو رو ببینه!زود باش!زود باش برو لباسات رو عوض کن بیا پیش ما بشین!
- البته فکر کنم برای زن آقا فرامرز خیلی فرق نکنه، اون با همین لباس‌ها هم منو می‌خوره!!!
بعد ریز ریز خندید. به اتاقش رفت و لباس‌هایش را عوض کرد و آمد نشست پیش مهمانها. زن آقا فرامرز بی‌‌هیچ توقفی در حال خوردن بود و هر وقت فرصت می‌کرد زیر چشمی نگاهی به مهشید می‌انداخت. از هر دری حرف زدند، از گرانی، ترافیک، اینکه پسر خوب تو این دوره زمونه گیر نمیاد و... تا اینکه یکی از زن‌ها رو کرد به مهشید و گفت:
- عزیزم!چی می‌خونی؟ ترم چندی؟
مهشید صدایش را صاف کرد و گفت:
- کارشناسی تغذیه می‌خونم، الان هم دارم خودم رو برای امتحانات فاینال ترم ۶ آماده می‌کنم.
زن آقا فرامرز یک پرتقال را قورت داد و با تعجب گفت:
- پناه بر خدا!چقدر درس این بچه‌ها سخت شده، قبلا امتحانات سه ثلث بود حالا فاینال هم اضافه شده؟
- نه اینطور نیست. فاینال یعنی امتحانات نهایی!
زن آقا فرامرز از شنیدن این حرف جا خورد، احساس کرد که همه فهمیدند او سواد چندانی ندارد برای همین گفت: می‌دونم فاینال یعنی چه! درسته که پیر شدیم اما درد جونا رو می‌فهمیم. ما هم تو خونه دو تا دانشجو داریم، آریا پسرم درسش که تموم شده هر روز می‌گه واسه ادامه درسم باید برم خارج، می‌خواد بره فرانسه درس اقتصاد بخونه، گفتم بهش به مرگ خودم نمی‌ذارم اینجوری بری، باید اول دستت رو بذارم تو دست یه دختر پاک و نجیب و خونواده‌دار، بعد بری.
هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که مهشید رفت توی رویا، خودش را می‌دید که دارد توی پاریس قدم می‌زند و کنار برج ایفل عکس یادگاری می‌گیرد، توی خیالش از عکس و فیلم‌های خودش و آریا برای خانواده و دوستانش می‌فرستد و...
- آره می‌گفتم!
این جمله را زن آقا فرامرز به شکلی گفته بود که مهشید را از خواب پراند. او متوجه شده بود که مهشید اصلاً حواسش به او نیست، ادامه داد: ما تعریف شما رو خیلی شنیدیم مهشید خانوم. می‌دونم که از هر انگشتت یه هنر می‌باره، به قول شما جوونا کار درستی!! واسه همین خیلی دوست ندارم موضوع رو کش بدیم، الان هم کمی عجله داریم و بیشتر حرف‌ها رو با مامانت زدیم، خوب فکرات رو بکن دخترم.خیلی خوشحال شدم که دیدمت دختر گلم. ما منتظر خبرتون می‌مونیم.
از سرجایش بلند شد و زنهای دیگر هم همین کار را کردند، هرچه مهشید و مادرش اصرار کردند نماندند. با رفتن آنها مادر مهشید لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
- منو باش که فکر می‌کردم هیچ کاری از بابات بر نمی‌‌آد! اما نمی‌دونم از تو، پیش آقا فرامرز چه تعریف‌هایی کرده که اینا یه دل نه صد دل عاشق تو شدن!
مهشید سعی می‌کرد خویشتنداری کند و چیزی را نشان ندهد اما دل توی دلش نبود، آنقدر رویای زندگی کردن در خارج چشم‌هایش را کور کرده بود که دیگر به چیزی بیش از آن فکر نمی‌کرد، شب هم با آمدن بابایش کل بحث خانواده حول این محور بود، او هم کلی از آقا فرامرز تعریف کرد و اینکه مردی با شخصیت و اهل حلال و حرام است. آریا را هم چند بار دورادور دیده بود. به نظر همه راضی می‌آمدند اما امید رضا مخالفت کرد.
- به نظر شما چرا پسری با اون تحصیلات که بورس هم واسه خارج داره باید بیاد مهشید ما رو بگیره؟
- مگه من چمه؟ مثل تو علافم و تا لنگ ظهر می‌خوابم؟
- اونکه چته بماند، ماشاا... کلکسیون عیب و ایرادی اون هم از نوع خفنش!
- بچه‌ها بس کنین! امید! پسرم تو چیزی دیدی؟ شنیدی؟
- نه بابا! ولی همینطوری حس خوبی ندارم نمی‌دونم چرا.
مهشید این بار تمام سعی‌اش را کرد تا بتواند جلوی زبانش را بگیرد، اما فردایش سرکلاس صحبت از نحوه تغذیه و مشکلات مواد‌غذایی شد هر کدام از دانشجویان قرار شد در مورد این موضوع تحقیقی بنویسند، مهشید هم جو گیر شد و گفت که می‌خواهد در مورد تغذیه در کشور فرانسه بنویسد. نگار تعجب کرد و گفت: مهشید! تو فارسی رو به زحمت حرف می‌زنی اونوقت می‌خوای بری در مورد تغذیه در فرانسه تحقیق بنویسی؟
بالاخره مهشید راز دلش را گفت ولی از نگار قول گرفت که این راز بین خودشان بماند. نیم ساعت بعد مهشید مجبور شد موبایلش را خاموش کند، از بس دوستان و هم‌دانشگاهی‌هایش برایش sms می‌فرستادند که ایران – فرانسه پیوندتان مبارک! مهشید به جای ما یه عکس یادگاری با ایفل بگیر!! و...
شب همان‌روز امید با کلی خبر وارد خانه شد، چیزی نگفت، شامش را خورد و بعد رویش را کرد به همه و گفت: واسه مهشید فرانسوی یه خبر توپ دارم! آقا آریا یه زن دیگه هم داره!
ظرف نیم خورده ماست از دست مهشید ول شد روی سفره! امید رضا با صدایی که انگار از کار خودش رضایت داشت گفت: رفتم ته و توی آقا مهندس رو درآوردم. ایشون دو سال پیش یه زن گرفته که با هم مشکل داشتن و الان هم یه پاش تو دادگاه یه پاش تو سفارت فرانسه هست! زنه حاضر نیست باهاش زندگی کنه، اما مهرش رو تمام و کمال می‌خواد، هزار و سیصد و پنجاه و چهار سکه تمام!! آریاخان هم نداره بده و فعلا تو دادگاه معطل شدن! مدتی خانه در سکوت فرو رفت، پدرش لااله‌الاا... گفت و رفت نمازش را بخواند، مادر هم بهت زده مهشید را نگاه می‌کرد که داشت ماست را با قاشق از روی سفره جمع می‌کرد. مهشید کارش که تمام شد رفت توی اتاقش و بیرون نیامد. بیشتر نگران این بود که فردا باز به دوستان و فامیل چه جوابی بدهد، احساس یاس تمام وجودش را گرفته بود، قیافه مادر آریا با آن میوه خوردنش یکبار دیگر جلوی چشمانش ظاهر شد، از اینکه اینقدر زود تحت تاثیر جو قرار می‌گیرد و نمی‌تواند اندکی خویشتن دار باشد خودش را نفرین کرد.
این ماجرای سه خواستگاری ناکام مهشید بود، حالا خواستگار چهارم در راه بود.
- مامان! به نظرت این لباس بهم میاد امشب بپوشم.
- آره دخترم!خیلی خوبه. فقط یادت باشه که باز مچ مادر شوهرت رو با فاینال فاینال گفتن نگیری!
یک دو ماهی می‌شد که مهشید و علیرضا آمده بودند توی خانه اجاره‌ای شان، مهشید ویدیو را جابجا کرد و سی دی را از دست علیرضا گرفت.
- بالاخره این بابا فیلم جشن ما رو آماده کرد، یک ماهه منو سر می‌دوونه، هی می‌گه دارم میکس می‌کنم، دارم مونتاژ می‌کنم.
فیلم با ترانه و عکسی از بچگی مهشید و علیرضا شروع شد و بعد گوشه‌هایی از شام و مراسم را نشان می‌داد، هر از چند دقیقه‌ای یکی از آنها حرفی می‌زد یا ایرادی می‌گرفت که اینجا من بد افتادم، کاش می‌شد اینجا رو حذف کرد و... دوربین مجلس زنانه را نشان می‌داد. مهشید شروع کرد: ببین علی! اینا فامیلای منن، همه خاله‌ها و عمه‌هام پیش هم نشستن. حال می‌کنی چقدر متشخص و خانوم هستن. این خاله مرجان است، اون هم عمه‌ام میناست و... نتوانست جمله‌اش را ادامه بدهد، مات و مبهوت به تلویزیون خیره شده بود، خاله مینا توی فیلم نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی حواسش به او نیست، ظرف میوه را برداشت و توی کیفش ریخت... علیرضا سعی کرد حواسش را پرت کند اما مهشید از خجالت آب شد.
ساحل محمدی
منبع : مجله خانواده سبز