یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

یک روز پاییز بخند


یک روز پاییز بخند
یک پاییز و دوباره سینما. مدت ها بود پا به این سینمای محبوب نگذاشته بودم به خاطر بچه ها. بچه ها که حالا هردو مدرسه یی هستند و بی دفاع. در مدرسه لگد می خورند بی آنکه بزنند، اما خانم ناظم می گوید؛ «همه لگد می زنند.» یعنی هرکسی که لگد بزند می تواند باقی بماند. او از همین شش سالگی لگد زدن را به بچه ها تعلیم می دهد.
من امروز بعد از مدت ها آمده ام سینما تا «آواز گنجشک ها در پاییز» را بشنوم. تا مادری آواز گنجشک ها را نشنود چطور برای گنجشکان خود آواز بخواند و تا مادری آواز نخواند خانه اش پر می شود از سکوت و تا خانه پر شود از سکوت، بچه ها در زنگ اول لگد زدن را یاد گرفته اند و تا تمرین نکنند خوب بلد نمی شوند. چای لیمویی می نوشم تا یادم نرود مادران هم می توانند به تنهایی عطر لیمو را استشمام کنند.
وقتی سر پسرم شکست در پارک روبه روی مدرسه، وقتی خون از سرش روی گوشش می ریخت، او هیچ ندیده بود چه کسی سنگ به سرش زده است. من هم ندیدم. و اگر می دیدم چه فریادی داشتم تا بر سر پسرکی بزنم که یاد گرفته است باید بزند تا نخورد.
وقتی با سر خون آلود او را به مدرسه بردم، مربی بهداشت نبود، هیچ کس نبود، کمد بهداشت خاک می خورد... آخر مدیر مدرسه تازه عوض شده بود، درست قبل از مهر... و مدیر جدید فرصت نکرده بود فکر کند ممکن است سر بچه ها بشکند.از میان کاغذها، گاز استریل پیدا کردم و چسب و سر بچه را بستم.پسرکی می گفت؛ « خانم فشار ندهید، سرش درد می گیرد.»فهمیدم در این مدرسه هنوز بچه ها درد را حس می کنند. وقتی به معلم کلاس اول گفتم؛ « چرا به روی بچه ها لبخند نمی زنی؟» گفت؛ « همان لبخند روز اول هم زیادی بود.»راست می گفت. وقتی معلم ۲۸سال را با سختی درس داده و کمتر کسی با لبخندی با او روبه رو شده تا از این همه الف و یایی که به بچه ها یاد داده تشکر کند، او هم لبخند را فراموش می کند.
محبوبه می گوید؛ « معلم دخترش برای اینکه در کلاس، آفتاب تیز صورت بچه ها را نسوزاند از لباس های بچه ها پرده درست کرده بود.»راست می گفت. او فقط باید سرمشق بدهد و فراموش شود.او فقط می نویسد و می گوید بی آنکه کسی دستان فرسوده اش را ببوسد. او دیگر بوی عطر را فراموش کرده، او سال هاست که قهوه یی می پوشد، کرم، سورمه یی و مشکی...او قرمز را فراموش کرده... ولی نمی داند بچه ها عاشق معلم ها هستند. نمی داند پسر کوچک با همان سر شکسته اش به لب های او چشم دوخته تا یک نگاه را از او برباید.او مجبور است چشمانش را از نگاه آنها بدزدد تا مبادا چشمی به پاکی آسمان او را به پرواز درآورد. او باید ابرها را هر روز صبح پاک کند تا مبادا قطره نمی روی مژگانش بنشانند.
خانم طاووسی هم معلم است. او غذای ظهرش را هم با بچه ها تقسیم می کند. او نقاشی های بچه ها را تا سال ها در دفترش نگه می دارد. او پس از سال ها منتظر است تا پسرکان به دیدنش بیایند و از نیامدن آنها گله می کند.کلاس خانم طوسی هیچ وقت ساکت نیست، خانم طوسی هم داد می زند، اما کسی را نمی ترساند.کلاس خانم «ن» ساکت است. خیلی ساکت. صدای بچه ها فقط روزی بلند می شود که خانم بخندد و خانم هم به خاطر آنکه هیچ وقت صدایی در کلاس بلند نشود، نمی خندد.
خانم معلم شنیده است اگر صدایی از کلاس شنیده شود امتیازشان کم می شود. او مجبور است... او فکر می کند اگر بچه ها حرف هم بزنند دیگر درس را نمی فهمند.خانم طاووسی هنوز هم به پسران پیش دبستانی پارسال زنگ می زند. او می خواهد همه را یک روز جمع کند تا جشن بگیرند. او برای بچه ها نذر می کند. او هم کم لبخند می زند، اما نگاهش به درخشش زمرد است، به تابناکی آفتاب، به لطافت باران...خانم طاووسی عاشق است و بچه ها را از همان روز اول عاشق می کند. او هم اخم می کند، اما اخمش مثل روز ابری است. بچه ها آرزو می کنند یا این ابر کنار برود و آفتابی شود یا ببارد و بارانی شود.
خانم مدیر جدید است. امسال خیلی از خانم ها و آقامدیرها جدیدند. درست قبل از مهر عوض شده اند. او نمی داند بچه ها از دیوار بالا می روند. نمی داند فحش می دهند. نمی داند به هم لگد می زنند. عجله دارند تا زودتر مدرسه تمام شود.آنها، هیچ کدام از بچه ها منتظر آمدن «مهر» نیستند. همه خرداد را دوست دارند. بچه ها دوست دارند صورت خانم طاووسی را ببینند که حتی اگر لبخند نزند دوست شان دارد.

مریم مصطفوی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید