چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا


هنر به مثابه عمل گرایی


هنر به مثابه عمل گرایی
مکتب فرانکفورت یا نظریه انتقادی که جزئی از ‌مارکسیسم غربی است ، از دل " موسسه تحقیقات اجتماعی ‌‌" برخاست ، این موسسه که بعدا به مکتب فرانکفورت ‌معروف شد. در سال ۱۹۲۳ میلادی در دانشگاه فرانکفورت تاسیس ‌شد.‌ بنیانگذاران این موسسه گرایشات مارکسیستی داشتند ‌به طوری که می‌خواستند آن را " موسسه مارکسیسم " ‌بنامند. با این حال آنها برای استقلال " موسسه " ارزش ‌زیادی قائل بودند و موسسه به هیچ حزب و جناحی وابسته ‌نـبــود. اعـضــای مــوسـســه بـیـشـتــر بــه کــار نـظـری می پرداختند تا ‌به فعالیت سیاسی. از میان اعضای موسسه می توان به ‌ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، والتر بنیامین، هربرت ‌مارکوزه، اریش فروم، فرانتس نویمان، کارل آگوست و ‌پترفوگل، موریس هالبواکس و ژان پیاژه اشاره کرد. اعضای ‌موسسه، گرایشات مارکسیستی متفاوتی داشتند و در رشته ‌های گوناگون- از فلسفه و ادبیات و زیبایی شناسی تا ‌جامعه شناسی و اقتصاد و سیاست و تاریخ و روانکاوی- ‌قلم می زدند. هر چند در سالهای اولیه نـوعی جزمیت ‌مارکسیستی و نگرش تجربی بر مدیریت موسسه حاکم بود و ‌اعضای آن عمدتا به تـحـلـیـل زیـر بنای اجتماعی- اقتصادی جامعه بورژوایی می پرداختند ، ولی در سالهای پس از ‌۱۹۳۰‌ میلادی کسانی مثل هورکهایمر و آدورنو و مارکوزه امور ‌موسسه را در دست گرفتند که در پی بازنگری در ‌مـارکـسـیـسـم و تـحـلـیـل روبنای فرهنگی بودند. اینان که همچون ‌بنیانگذاران مارکسیسم غربی (کارل کرش، آنتونیو ‌گرامشی وگئورگ لوکاچ) با توجه به شرایط پس از جنگ ‌جهانی اول ( سلطه انحصارات و دخالت فزاینده دولت ‌در اقتصاد، رکود جنبش کارگری و جذب شدن طبقه ‌کارگر در فرهنگ و ایدئولوژی بورژوایی، شکست انقلابهای ‌اروپای مرکزی و ظهور فاشیسم و استالینسیسم ) ‌می خواستند مـارکـسـیسم را بازسازی کنند، از یک سو به ‌عناصر هگلی اندیشه مارکس رو آوردند و از سوی دیگر ‌به تلفیق مارکسیسم و روانکاوی فروید پرداختند. آنها در ‌این راستا به نقد اثبات گرایی و علم گرایی، نقد ‌جوامع نوین و عقل ابزاری، نقد فرهنگ و ایـدئـولـوژی و ‌بـررسـی رابـطه نظریه و عمل (پراکسیس) پرداختند. اما ‌در این میان افرادی چون مارکوزه، آدورنو و بنیامین از ‌جنبه دیگری نیز دست به فعالیت زدند و آن بعد ‌زیبایی شناختی هنر و پوچی و از هم گسیختگی بود که در ‌نظر آنان به‌وسیله جامعه سرمایه داری بورژوا و ‌اربابان ابزار و صنایع در جهت نیل به اهدافشان در ‌هنر به‌وجود آمده بود. هنر برای نمایندگان مکتب ‌فرانکفورت واقـعـیـتــی دو ســویــه اســت، واقـعـیـت اجـتـمـاعـی ‌پارادوکسیکال، چون هر چند در تضاد با جامعه است اما ‌از واقعیت نبریده است، بلکه تلاش می کند با جا گرفتن در ‌بطن جامعه تناقض هایش را بهتر بیان کند. در این تلاش ‌برای بیان کردن، هنر بی طرفی خود را نشان نمی دهد، ‌بلکه برعکس ، با نفی استیلای اجتماعی دلبستگی مشروع ‌خود را به سعادت آینده و وضعیت رهایی یافته انسان ‌نشان می‌دهد، البته با این خطر که ممکن است این ‌دلبستگی، جذب نظم اجتماعی حاکم شود و نمود هنری تا حد ‌‌" گرته برداری تایید گرایانه " ، از زمان حال تنزل کند.از دهه ۳۰ به بعد ‌هنر در نزد اعضای مکتب فرانکفورت با همین ویژگی دو ‌سویه تحلیل شد. بر همین اساس آدورنو و مارکوزه عمیقا ‌معتقد بودند که " تنها قلمروی زیبایی شناسی است که ‌قادر به پاسداری از ذهنیت مورد تهدید واقع شده از سوی ‌ساختار جامعه سرمایه‌داری پیشرفته است." مارکوزه ‌در عین حال از سعادت، شادی و لذت زنـــدگــی نـیــز دفــاع مــی ‌کـنــد. دیــدگــاه مــارکــوزه در خـصـوص تـامـلات فـرهـنـگـی عـمـدتا در ‌قالب احساس نیکی و نیل به سعادت غایی بیان می گردد، ‌زیرا به زعم وی این نا خودآگاه انسان است که تصاویر ‌یکپارچه ای از سعادت ارائه می‌کند و در کنار آن ‌ آزادی یا رهایی نیز امکان انتقاد از وضع موجود را ‌فراهم می سازد. مارکوزه معتقد است که نمادهای فرهنگی ‌به طور مستقیم در جامعه پذیر ساختن افراد و به تبع آن ‌مطرح ساختن خانواده به عنوان ابزار غالب جامعه پذیری نقش دارند.بدین ترتیب رسانه های جمعی، مدارس، ورزش‌ها و گروههای همسان نیز مستقیما در جریان هدایت تکامل ‌‌" خود " نقش مهمی ایفا می کنند. در این میان، وی به ‌شکل جدیدی از جامعه پذیری بر مبنای الگوی فرویدی ‌اشاره می کند که در جهت حذف تضاد بین فرد و جامعه ‌عمل می کند و در نتیجه نوعی همسانی اجتماعی انبوه ‌ایجاد می کند، ولی از سوی دیگر موجب تضعیف " خود "، ‌‌" ‌ego‌ " نیز می‌گردد.
به اعتقاد مارکوزه در جوامع ‌سرمایه‌داری معاصر افراد آمادگی و تمایل زیادی پیدا ‌می کنند تا سریعا خود را با جامعه، با کل دستگاه ‌تولید، مصرف و تفریح و سرگرمی همگون ساخته و خود را ‌با آن وفق دهند.در نتیجه تشدید و تعمیم این فرآیند ‌همسان سازی فرد با جامعه، نوعی تسلیم در برابر اقتدار ‌نیز به وقوع می پیوندد که شکلی از قهقرای روان ‌شناختی یا بازگشت به الگوی همگونی گله وار، تضعیف قوای فکری و پذیرش منفعلانه و ناآگاهانه هر آن چه ‌از سوی جامعه انبوه (از تلویزیون گرفته تا ‌مسابقات تسلیحاتی ) ارائــه می شـود را در پی دارد.
نا ‌گفته نماند که مارکوزه نیز همانند آدورنو و هورکهایمر، ‌در اواخر عمر اعتماد اولیه خود را از دست داد. ولی ‌در مقابل به " نظریه گروه حاشیه‌ای " روی آورد که ‌خواستار یکپارچگی دانشجویان، اقلیت های قومی - ‌نژادی، زنان و دیگران در قالب جنبشی رادیکال بود. ‌نکته جالبی که در آرای اعضای مکتب فرانکفورت به ‌خصوص مارکوزه و آدورنو به چشم می خورد این است که " ‌غیر ممکن بودن تحقق آزادی، نوعی بعد مکاشفه ای به ‌اندیشه اجتماعی آنان داده است ." این بعد به‌ویژه در ‌جنبه هایی از فلسفه و هنر که در جای خود نوعی معضل به نگره آنان به‌شمار می رود کاملا مشهود است. با ‌توجه به سیطره و رسوخ آگاهی کاذب به قلمرو تاریخ، ‌آدورنو، تاریخ انسان را تاریخ سلطه می داند که تنها ‌شاید از طریق یک انقلاب غیرممکن و منحصر به فرد در ‌آینده بتوان زنجیرهای این سلطه را از هم گسست. اما ‌علی رغم تلقی وی از فرهنگ به منزله شکلی از سلطه ‌که ظاهرا بی هدف نیز می نماید به هر حال عناصر مهمی از فرهنگ عالی یعنی هنر، موسیقی، فلسفه و غیره نیز ‌در اندیشه وی دیده می شود. به زعم آدورنو فرهنگ ‌عالی به منزله زیر بنایی است برای تفکر آرمانی که ‌می توان آن را از معرض تجاوز آگاهی کاذب ایدئولوژی تولید شده توسط رسانه های جمعی و توده وار حراست نمود.
‌البته در پاره ای موارد آدورنو حتی فرهنگ عالی را ‌نیز شیء شده و کالایی شده می داند. این نگره را به ‌ویژه در انتقاد وی از موسیقی کلاسیک به عنوان نمونه ای بـارز از کالاهای بازاری می‌توان دید. بنابراین با ‌توجه به این وضعیت، موضوعی که از نظر آدورنو حائز ‌اهمیت به شمار می رود این است که " شیء فرهنگی اصیل، ‌بایستی هر آنچه را در فرآیند افزایش سلطه بر طبیعت ‌که در شکل گسترش دامنه عقلانیت بر اشکال عقلانی تر ‌سلطه تجلی می یابد و در حاشیه قرار گرفته است، بازیابی و حفظ کند. "به زعم آدورنو، فرهنگ عبارت است ‌از اعتراض دائمی امر خاص یا جزئی علیه امر عام و کلی، ‌تا زمانی که امر عام خود را با امر خاص وفق دهد.
از ‌این نظر شاید بتوان امر خاص یا جزئی را نقطه مقابل ‌‌"انبوه" دانست. این وجه قضیه بیش از همه در رویکرد ‌مارکوزه به " بعد زیبا شناختی " هنر ملموس است که ‌آن را در نقطه مقابل " تک بعدی بودن " جــامـعــه ‌انـبــوه و فــرهـنــگ انـبـوه قـرار مـی دهـد. از نظر مارکوزه، ‌هنر بیش از صرف " نفی " است، بلکه وجه اثــبـــاتـــی رهــایــی ‌و آزادی نـیــز مــحــســوب مــی گــردد. حـتــی صورت‌بندی زیبا ‌شناسانه نیز در بـسـتــر ایــن وجـه دو گـانـه دیـــالـکـتـیـکــی ‌صــورت تـحـقــق به خود می گیرد " شکل بندی هـنــــــری هـــمــــــواره بــــــه ‌حـــکــــــم قانون زیبا جریان می یابد و دیالکتیک نفی و ‌اثبات، اندوه و تسلی، دیــالـکـتـیــک زیـبـاسـت. زیـبـایـی شناسی ‌مـارکسی اندیشه زیبا، مـقـولـه اصـلـی زیبایی شناسی ‌بورژوایی را قاطعانه رد کرده است. به راستی که وصل ‌این مفهوم به هنر انقلابی نباید چندان ساده ‌باشد، انــدیـشـه زیـبـایـی بـارهـا در جـنـبـش هـای مـتـرقـی به ‌صورت جنبه ای از بازسازی طبیعت و جامعه پدیدار شده ‌است‌... منابع این نیروی بالقوه قاطع، کجاست و در ‌چیست؟نخست باید آن را در کیفیت شـهـوانـی زیـبـایـی دید.
‌کیفیتی که به رغم همه دگرگونی‌هایی که در زمینه ‌‌" داوری ذوقی " روی داده همچنان ثابت و پایدار مانده ‌است. در ارتباط با " اروس " زیبا نمودار، اصل لذت ‌است، پس علیه اصل واقعیت موجود که همانا اصل سلطه و ‌چیرگی است قیام می کند. اثر هنری به زبان آزاد سازی ‌سخن می گوید و تصاویر رهایی بخشی را زنده می کند که ‌در آنها مرگ و نابودی به زیر سلطه خواست زندگی در ‌آمده اند و این همان عنصر رهایی بخش اثبات و تصدیق ‌زیبایی شناختی است. "این نوع رویکرد به کار ویژه ‌زیبا شناختی هنر با آنچه در رویکرد مارکسیسم ارتدکس ‌برای آن در نظر گرفته شده بود مغایرت دارد. فراموش ‌نکنیم که خود مارکوزه در پیشگفتار رساله " بعد ‌زیبا شناختی " ضمن تاکید و تصریح بر تمایز قرائت خود‌ از هنر با قرائت مارکسیسم ارتدکس و رسمی از آن اظهار ‌می کند که هدف رساله وی "کمک به درک زیبایی شـنــاســی ‌مــارکـســی از طــریــق زیــر ســوال بـردن گرایشهای حاکم بر آن ‌است " و منظور از ارتدکسی را نیز " تفسیـــر کیفیت و ‌حقیــــــــقت اثر هنــری تنها بر حسب مناسبات تولیدی موجود می ‌داند " یعنی تفسیری بسیار انتزاعی و تک سویه که از ‌دید آن، هر اثر هنری صرفا نماینده یا بیانگر منافع و ‌جهان بینی طبقات خاص اجتماعی است. مارکوزه ضمن نقد ‌این نوع گرایش ارتدکسی- البته در چار چوب نظریه ‌مارکسی- هنر را در بستر " مناسبات اجتماعی ‌موجود " بررسی می کند. اما برخلاف زیبایی شناسی ‌مـــارکــســیــســتـــی ارتـــدکـــس، تـــوانــمـنــدی سـیــاســی هنر را در خود هنر ‌یعنی در همان شکل زیبا شناختی آن می بیند. ضمن آنکه ‌بر استقلال آن در برابر مناسبات اجتماعی موجود تاکید ‌دارد.لذا به رابطه غیر مستقیم آن با عمل (پراکسیس) ‌قائل بوده و آن را موثرتر و مفیدتر می داند، تا اینکه ‌مستقیما در خدمت عمل قرار بگیرد: " هر چه اثری هنری ‌بی واسطه و مستقیم تر سیاسی باشد اثر فاصله گذاری و ‌بیگانه نمایی را کمتر می کند و اهداف متعالی و بنیادی ‌هنر را جهت ایجاد دگرگونی بیشتر از دست می‌دهد.
به ‌این معنا چه بسا که در شعر بودلر و رمبو قوه دگرگونی کننده بیشتری وجود داشته باشد، تا در ‌نمایشنامه های آموزشی برشت ." بدین ترتیب مارکوزه با ‌به زیر سوال بردن برداشت مارکسیس ارتدوکس از مفهوم ‌هنر و کار ویژه های زیبا شناختی آن، روبنای هنر را ‌ایدئولوژی تلقی کرده و تنها بر خصلت طبقاتی آن تاکید ‌داشته و بین آن - به عنوان وجهی از روبنا- و ‌مناسبات تولید رابطه ای مشخص قائل است که در پی ‌تغییر مناسبات تولید، هنر نیز به مثابه بخشی از روبنا ‌دستخوش تغییر می گردد. وی اعلام می دارد این نوع نگرش ‌‌" نتایج زیانباری برای زیبایی شناسی به بار آورده ‌است این الگو از یک سو متضمن عقیده ای است قراردادی ‌درباره اساس مادی به مثابه واقعیت راستین، و از ‌سوی دیگر، نیروهای غیر مادی، به خصوص نیروهای ناشی ‌از آگاهی و عدم آگاهی فردی و نقش سیاسی آنها را، از ‌لحاظ سیاسی بی اعتبار می کند. اگر ماتریالیسم ‌تاریخی این نقش ذهنیت (سوبژکتیویته) را به حساب ‌نیاورد، رنگ ماتریالیسم مبتذل را به خود خواهد گرفت. ‌‌" در چار چوب این رویکرد انتقادی و رادیکال است که ‌مارکوزه اساس رساله خود را - بعد زیبا شناختی - بــــــــــه ‌نـــــقــــــــــد و بــــــــــررســـــــــی آرای زیبایی شـنـاسـی مـارکـسی که به منزله ‌اصول قطعی و احکامی جزمی در مارکسیسم ارتدکس مورد ‌تاکید و پذیرش قرار گرفته اند، اختصاص می دهد. وی ‌رئوس عمده این آرا را در قالب شش حکم اصلی زیر ‌بیان می کند:
۱) میان هنر و زیر بنای مادی، میان هنر ‌و تمامی مناسبات تولید، رابطه ای مشخص وجود دارد. همراه ‌با دگرگونی در مناسبات تولید، هنر همچون بخشی از روبنا ‌تغییر شکل می یابد
۲) میان هنر و طبقه اجتماعی ‌رابطه معینی وجود دارد. تنها هنر اصیل و حقیقی و ‌مترقی، هنر طبقه رو به پیش است و هنر آگاهی این ‌طبقه را بیان می کند.
۳) در نتیجه عامل سیاسی و عنصر ‌زیبا شناختی محتوای انقلابی و کیفیت هنری با هم تلاقی ‌می کنند.
۴) نویسنده موظف است منافع و نیازهای طبقه ‌رو به پیش را اعلام و بیان کند (در جامعه سرمایه ‌داری، پرولتار یا طبقه رو به پیش است.)
۵) یک طبقه رو به زوال یا نمایندگانش قادر به تولید چیزی جزء هنر ‌‌"منحط" نیستند.
۶ ) غرض از واقع گرایی (رئالیسم) به ‌هر معنا، آن شکل هنری است که به بهترین وجه ناظر بر ‌روابط اجتماعی است و از این رو شکل هنری " صحیح " ‌است. ‌بنابراین، با پس گرفتن و پیاده کردن این اصول و ‌احکام رسمی و تعبدی، هنر به ابزاری در خدمت عمل سیاسی ‌صرف تبدیل می گردد و قلمرویی پدید می آید که در آن ‌ذهنیت از حیث اعتبار تهی می گردد و تنها وجهی که به ‌هنر حاکم می گردد مناسبات طبقاتی و آگاهی طبقاتی است ‌که به تدریج هرگونه ذهنیت خودآگاه و ناخودآگاه فردی ‌و اجتماعی را در خود مستحیل می سازد. علاوه بر این، ‌مارکوزه این فرضیه را نیز قبول ندارد که اصالت یک ‌اثر هنری را باید در آن دید که مدافع مصالح و منافع ‌چه طبقه ای است و در خدمت آرمان ها و اهداف کدام ‌طبقه قرار دارد:" این امر که یک اثر هنری به راستی ‌نمودار منافع و جهان بینی پرولتاریا با بورژوازی است. ‌دلیلی بر اصیل بودن آن اثر نیست، این ویژگی " مادی "‌ممکن است درک و دریافت آن را آسان کند، ممکن است کیفیت ‌انضمامی بیشتری بدان ببخشد، ولی تعیین کننده خوبی و ‌اصالت اثر نیست. " جامعیت " هنر را نمی توان بر پایه جهان و جهان بینی یک طبقه خاص بنیان نهاد، چرا که ‌چشمداشت هنر به یک کل انضمامی، یعنی بشریت است، کلی ‌که هیچ طبقه خاص، حتی پرولتاریا یا " طبقه جهانی ‌‌" مارکس نیز قادر به تملک آن نیست.
در آمیختگی و مزج عواطفی چون رنج و شادی، امید و نومیدی و ... را نمی توان ‌در مسائل مبارزه طبقاتی مستحیل کرد. تاریخ نیز از ‌طبیعت سـرچـشـمـه مـی‌گـیـرد و مـارکـسـیـسم حق ندارد ‌متابولیسم میان انسان و طبیعت را یکسره نادیده بگیرد ‌و تاکید روی این مکان طبیعی جامعه را به عنوان مفهوم ‌ایدئولوژی پس گرا مردود بداند. بنیاد ذهنی جامعه ‌بی طبقه این است: پیدایش افراد بشر به مثابه " هستی ‌های نوع انسانی "، یعنی مردان و زنانی که قادرند در ‌آنگونه اجتماع آزاد زندگی کنند که بالقوه سزاوار نوع انسان است. تحقق این امر متضمن پدید آوردن تغییر شکل ‌بنیادین در نیازهای افراد بشر است، یعنی ‌مستلزم تحولی اندام‌وار (ارگـانـیـک) در امـور اجـتـماعی- ‌تاریخی است. همبستگی اجتماعی اگر ریشه در ساختار غریزی افراد جامعه نداشته باشد، سست بنیاد است ‌مارکوزه در عین حال با حرکت از محتوای زیبا شناختی ‌هنر یا به تعبیر بهتر اثر هنری و رفتن به سمت تعریف" ‌صورت " آن، برای هنر ، کار ویژه های معینی قائل می ‌گردد. وی " شکل زیبا شناختی " را نتیجه تغییر شکل ‌محتوایی معین به کلیتی خود کفا تعریف می کند و در ‌اینجاست که نقش عنصر زبان و آگاهی بار دیگر در کانون ‌توجه و تاکید مارکوزه قرار می گیرد: " بدین ترتیب ‌اثر هنری از فرآیند مداوم واقعیت " خارج شده " اهمیت ‌و حقیقت خاص خودش را در می یابد. تغییر شکل زیبا ‌شناختی از راه بازسازی زبان و فهم و دریافت صورت می ‌گیرد ." مارکوزه بر این مبنا وظیفه انتقادی هنر و ‌سهم آن را در مبارزه برای آزادی نیز در شکل زیبا ‌شناختی آن می داند. لذا به اعتقاد وی هنر در شکل ‌جدیدی سر بر می آورد که طی آن جهان افسانه ای و تخیلی به صورت واقـعـیـت حـقـیـقـی جـلوه می کند.
بدین ترتیب بر‌خلاف نظر منتقدان مارکسیست ارتدوکس که مارکوزه را متهم ‌به ذهنیت گرایی محض و تهی ساختن هـنـر از ارزش هـــا و جـهـت ‌گـیـــریـهـای انـقـلابی ساخته و هنر مورد نظر مارکوزه را ‌جریانی منفعل، عقیم و سازشکارانه توصیف کرده اند که ‌به جای نزدیکی با آرمان های زیبایی شناسی مارکسی از ‌آن دور گشته و در خدمت ایدئولوژی های بورژوایی قرار ‌گرفته است، مارکوزه به صراحت بر ماهیت چالش گرانه ‌هنر تاکید می ورزد: " هنر به آن ادراکی از جـهـان مـعـتـرض ‌است که افراد آدمی را از موجودیت و نقش اجتماعی شان ‌بیگانه می سازد و نیز تعهد هنر به رهایی حساسیت و ‌تخیل و عقل و خرد در همه حوزه های درون گرا و برون ‌گرایی است. بدین طریق تغییر شکل زیبا شناختی به ‌ابزار تشخیص و شناخت واقعیت به وسیله ای برای اعلام ‌جرم علیه واقعیت مبدل می شود." بدین ترتیب نظریه ‌ای که مارکوزه درباره هنر ارائه می دهد هم متضمن ‌کیفیات معترضانه و پویش درونی رادیکال هنر علیه ‌واقعیتهای مستقر موجود است، به طوری‌که با اتکا به ‌منطق درونی اثر هنری می‌توان به چالش با نظم موجود ‌برخاست و هم تجلی و تجسم تصویری زیبا از آزادی است در ‌قلمرویی که رسالت هنر در آن قلمرو عبارت است از ‌دگرگون ساختن امور واقع و کشف و احیای دنیایی که در ‌واقعیت موجود مسخ و پایمال گشته است.‌ خود وی در این باره تصریح دارد که: " نظریه من ‌از این قرار است و کیفیات بنیادی هنر، یعنی دادخواست ‌آن علیه واقعیت مستقر و فراخوان تصویر زیبای آزادی، ‌دقیقا بر پایه ابعادی استوارند که در آنها هنر، ‌ضمن حفظ حضور عظیم و چیره گر خویش، از جبر اجتماعی اش ‌فراتر می رود و از عالم گفتار و رفتار متعارف، خود را ‌رها می سازد و بدین ترتیب هنر قلمرویی می آفریند که ‌در آن دگرگون کردن تجربه که مختص هنر است امکان پذیر ‌می گردد. یعنی عالمی را که به یاری هنر شکل گرفته به ‌صورت واقعیتی باز می شناساند که در واقعیت موجود ‌پایمال و مسخ شده است. منطق درونی اثر هنری به ‌پیدایش خردی دیگر و حساسیتی دیگر می انجامد که منطق ‌حساسیت نهفته در نمادهای مسلط جامعه را به مبارزه می ‌طلبد ." مارکوزه حتی از این بحث ها نیز فراتر رفته و ‌با صراحت مقولاتی چون سعادت، شادی، حیات نیک و زیبایی ‌را اسامی دیگر" یو تو پیا " می داند، آرمان شهری که ‌به اعتقاد وی به واسطه حضور سه عامل مهم از تحقق و ‌ایجاد آن ممانعت به عمل آمده است:
۱) خردستیزی ‌ساختار قــــدرت حــــاکـــم بـــر شــیـــوه هـــای تـــولــیـــدی و تکنولوژیکی. ‌
۲) رسانه های گروهی و فرهنگ انبوه که نه تنها به ‌تثبیت، تقویت و توجیه وضع مــوجـود مـی‌پـردازنـد، بـلـکـه ‌مـوجـب انـحـراف اذهان عمومی از سرکوب و سلطه می ‌گردند.
۳) عبارت است از ترکیب روانشناختی اکثر افراد ‌که از نظام اقتصاد کمیابی و طبقه ‌اجتماعی از طریق " اصل اجرا "، و "‌سرکوب افزوده " شکل می گیرد. بدین ‌ترتیب آزادی در جامعه سرمایه داری صنعتی و پیشرفته ‌با موانع متعددی روبه‌رو می شود، موانعی که در اشکال ‌و قالبهای مختلف اقـتـصـاد، سـیاست، ایدئولوژی، هنر، ‌فرهنگ، رسانه های جمعی و ...‌ سر بر می آورند. این ‌اشکال و قالب ها در فرآیندی سامان یافته و موزون ‌موجب ظهور جامعه ای می گردند که بیش از حد خودستیز ‌بوده و به گونه ای عنان گسیخته و خشونت بار به ‌مقاومت و مقابله با سرکوب همان اهدافی برمی خیزد که ‌در طول تاریخ خود خواستار تحقق آنها بود.
‌‌بابک اوجاقی
منبع : روزنامه آفتاب یزد