چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا

تاریخ مطرود


تاریخ مطرود
در یک بستر کلی‌تر می‌توان پست‌مدرنیسم را با چرخش فرهنگی مکتب فرانکفورت و بدبینی آنها نسبت به پرولتاریا نیز سنجید که ناشی از فاجعه جنگ دوم جهانی و شکست انقلاب در آلمان و تئوری «تک‌ساحتی و غیر‌دیالکتیکی» آنان بود. همان‌طور که مارکوزه به تأسی از هورکهایمر و آدورنو سرانجام به این نتیجه بدبینانه رسید که چون جامعه سرمایه‌داری (بر تناقضات خود غلبه کرده) از درون متلاشی نخواهد شد پس تنها نیروهایی قادر به حمله به آن هستند که از حاشیه‌و‌ادغام‌نشدگان این جامعه (سرمایه‌داری پیشرفته)‌اند. پست‌مدرنیست‌ها نیز درپی کشف گروه‌های مطرود حاشیه‌ای و اقلیت‌های موجود در جامعه‌اند تا به‌زعم خود صداهای ناشنیده آنها را طرح کنند. اما کشف این مطلب، هدفی در فراسوی «درونی‌کردن بیرونی» یا «راه داده‌شدن» آنها به درون سیستم موجود ندارد.
هدف یافتن و ایجاد پایه‌های همدستی بین گروه‌های «درونی» و «بیرونی» برای واژگون‌سازی وضع موجود نیست. آنها به بیان ایگلتون همبستگی را یکدست‌شدن می‌دانند و وفاق را بیدادگرانه می‌خوانند. اما در حالی که لیبرال‌ها با این «یکدست‌شدن» از راه طرح فرد آزاد و مستقل مقابله می‌کنند، حالا برخی از پست‌مدرن‌ها دیگر به فرد نیز باور ندارند و به‌حاشیه‌رانده‌شدگان و اقلیت‌ها را نیروهایی می‌دانند که در برابر خطر «یکدست‌شدن‌ اجتماعی» ایستاده‌اند. از نظر پست‌مدرن‌ها همه آن حاشیه‌رانده‌شدگان- که منحرف، خاطی، هرزه‌ و فاسد نامیده می‌شوند- به لحاظ سیاسی موثرترین نیرو به‌شمار می‌روند. زندگی همگانی و جاری (زندگی غیر‌حاشیه‌ای) معنای زیادی برای پست‌مدرن‌ها ندارد و این باز همان نظر یکسان‌گر و یکسویه‌ای است که آنها با آن علیه مخالفان‌شان مقابله می‌کنند. گالاگر در بررسی خود نشان می‌دهد که چگونه چپ نو (چپ فرهنگی) از دل گسست از مارکسیسم بیرون آمده، تقدم شیوه تولید و بازتولید مادی جامعه در توضیح پدیده‌ها را رد کرده، نوعی مرکزیت‌زدایی و عدم قطعیت در عرصه‌ علیت در مباحث اجتماعی سیاسی ایجاد کرده، در ضمن گسست از سیاست نمایندگی، همچنین موجب شد که فعال روشنفکر نیز از ادعای نمایندگی گروه‌های سرکوب‌شده دست بردارد.
«فعالان چپ نو حالا دیگر به شورشگری فرد و گروه برای رهایی خود آنها اهمیت می‌دادند و اهمیت این مبارزات را در اتصال آ‌نها به‌نام و منافع یک طبقه کلی و عینی نمی‌جستند». از نظر گالاگر البته این امر به معنای از بین رفتن همبستگی بین گروه‌های سرکوب‌شده نیست. تنها چیزی که برای رادیکال‌های دهه ۱۹۶۰ در مقایسه با رادیکال‌های مثلا دهه‌۱۹۳۰ عوض شده بود مبنای این همبستگی بود. مبنای این همبستگی به نظر گالاگر این بود که «به‌جای تعریف خود با یک طبقه عام، حالا مبنای همبستگی درک سرکوب مشترک در عرض تقسیمات طبقاتی بود. پس به‌خاطر اتکای خود به گروه‌هایی خارج از طبقه کارگر سنتی سازمان‌یافته، نظیر زنان، سیاهان و دانشجویان، بخش مهمی از چپ نو شکلی رادیکال از ضدنمایندگی را در فعالیت سیاسی خود رشد داد. دیگر نیازی نبود که علت فعالیت را به طبقه کارگر ربط داد بلکه می‌‌شد باور داشت که درگیری‌های خرد می‌توانند روی هم به یک بحران سیستمی و یک اتصال انقلابی منجر شوند. تاثیر این چرخش‌ها روی نقد فرهنگی «مخالف» در آمریکا این بوده که آ‌نها نیز در مطالعات و کارهای خویش روی نفی و عدم قطعیت تاکید کردند. دیگر ضرورتی نداشت و اساسا غیر ممکن می‌شد که ارزش مثبتِ معین و خاصِ هر گروه مخالف سیستم را تعیین کرد.»
این رویکرد افقی بررسی تئوریک عنصر قدرت را نیز شامل شد. به‌این‌معنا که تکیه اصلی برخلاف مارکسیسم، از روایت‌های بزرگ یا «محصورکردن قدرت به حوزه اقتصاد و سیاست دولتی» برداشته شد و مفهوم قدرت را به همه عرصه‌ها و از جمله عرصه‌های خرد زندگی روزمره نیز سرایت دادند. زنان، بزهکاران، دیوانگان، گفتمان‌های جنسی، فستیوال و بازی از هر نوعی اهمیت می‌یافت. از نظر گالاگر آنچه در دهه ۱۹۸۰ با ظهور نوتاریخی‌گری انجام شد در واقع ادامه همان تلاش‌های دهه ۱۹۶۰ به این سو برای بررسی و بی‌ثبات‌کردن تمایز و تفکیک بین سیستم نشانه‌ها و چیزها، بین نمایندگی و نمایندگی‌شدن، بین تاریخ و متن بوده است.
قبل از آنکه به بررسی بیشتر رابطه بین پست‌مدرنیسم و نوتاریخی‌گری بپردازیم، جالب است که ببینیم برخورد تجربه‌گرایانه گالاگر چگونه وقایع و گسست‌های گذشته را ‌روایت‌گونه، سوبژکتیویستی و بدون پرداختن به تاریخ (همچون تاریخ تئوریک و نوعی فلسفه تاریخ) توصیف کرده و از کنار عوامل اصلی دست‌اندرکار این تحولات تاریخی و چرخش‌های تئوریک سیاسی و استراتژیک ملازم این تحولات بی اعتنا می‌گذرد.
اگر آن شرایط اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و مبارزاتی که به بروز این تحولات منجر شده را در ادامه و در پیوند ناگسستنی با یکدیگر بررسی نکنیم، درک جامع و درستی از بروز این تغییرات نخواهیم داشت. با آنکه ابراز وجود گروه‌های جدید جمعیتی در نظم سرمایه‌داری و ورود آنها به عرصه تولید و بازتولید اجتماعی و مطالبات دموکراتیک آنان بسیار مهم است و از دستاوردهای اساسی جنبش‌های دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تلقی می‌شود؛ اما اگر این حضور و مطالبات، در چارچوب یک تحلیل کلی بازسازی نشود از فهم این پدیده عاجز می‌مانیم. به بیان دیگر در تحلیل گالاگر ما نمی‌دانیم که ورود زنان، سیاهان و اقلیت‌های دیگر جامعه سرمایه‌داری پیشرفته به حوزه تولید و بازتولید سیستم چگونه و تحت چه شرایطی انجام شد. رابطه بین تحولات سرمایه‌داری و به‌میدان‌آمدن این گروه‌های جمعیتی و همچنین پیدایش سیاست‌های جدید «هویتی» نیز در رابطه با یکدیگر بحث نمی‌شود و ما از درک کلی حوادث و تحولات و به‌هم‌پیوستگی آنها با یکدیگر ناتوان می‌مانیم.
به‌این‌معنا برای شناخت عمیق‌تر یک پدیده باید آن را در سطوح مختلف نظری بر‌رسی کنیم. در پیوند با موضوع یادشده مثلا باید آن را از سویی به لحاظ هستی‌شناسانه (بدوا درک منطق سرمایه) و از سوی دیگر به لحاظ تاریخی در پیوند با تغییر و تحولات ساختاری و نهادی سرمایه‌داری بررسی کنیم؛ و پس از آن در پرتو تعامل کنشگران با ساختار، بتوانیم تبیین مناسبی از آن پدیده به‌دست دهیم؛ یعنی نشان دهیم که براساس منطق خودگستری مداوم سرمایه و گرایش آن برای تابع‌کردن همه حوزه‌های اجتماعی در برابر منطق خود، در مرحله تاریخی معینی (مرحله فوردیسم یا گذار به پست‌فوردیسم یا به هر صورت مراحل بحران و جهش سرمایه‌داری) تغییراتی ساختاری در سرمایه‌داری اتفاق می‌افتد که دیگر نمی‌تواند نسبت به حوزه‌هایی که تا‌به‌حال خارج از نفوذ و گسترش منطق آن عمل می‌کردند، بی‌تفاوت بوده یا صرفا تحمل‌شان کند؛ بلکه تلاش می‌کند این عرصه‌ها را نیز به سلطه خود درآورد. از سوی دیگر این تغییرات تنها به حرکت سرمایه وابسته نیست بلکه به عاملیت گروه‌های مختلف اجتماعی و به‌ویژه مبارزات طبقاتی نیز ربط دارد که با مبارزات خویش در هیراشی قدرت قادر به احراز موقعیتی رسمی و تثبیت‌شده می‌شوند (مثلا گسترش مبارزات مدنی سیاهان و زنان در پیوند با گسترش دولت رفاه فوردیستی در آمریکا و نیاز دولت به نیروی کار در سیستم بوروکراسی دولتی اداری بود که به‌طور عمده نیاز به جذب نیروهای جدید اجتماعی داشت). به‌این‌معنا ما تعریف گالاگر را به‌مثابه نظری سطحی‌تر پذیرفته‌ایم اما در عین حال با ربط‌دادن آن به هستی اجتماعی و بررسی لایه‌های عمیق‌تر آن به شناخت بیشتر و عمیق‌تری نیز در این حوزه دست یافته‌ایم. رویکرد گالاگر را می‌توان نوعی توصیف یا تحقیق تجربی نامید اما کاری که مارکسیست‌ها با این مشاهدات انجام می‌دهند، تحقیق تئوریک یا انتقادی است.
یعنی ما نشان داده‌ایم که مطالعات فرهنگی اساسا نتیجه تحولات و تناقض‌های درونی سرمایه‌داری از سویی و کنش‌های مبارزاتی و مقاومت بازیگران متفاوت درون سیستم از سوی دیگر و در‌هم‌تنیدگی لایه‌های متفاوت هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی است که با مقولات تجربه و هویت به شکلی ناکافی بیان شده است.
فروغ اسدپور
منبع : روزنامه کارگزاران