شنبه, ۲۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 18 May, 2024
مجله ویستا

قلب سیاره تندتر می زند


قلب سیاره تندتر می زند
بیل كلینتون اصول بین المللی ساختاری لیبرالی را با گشودن درهای كاخ و شهرش به روی بازار آزاد بنا نهاد. جورج بوش اما به نظر می رسید تمایل داشت این كاخ را به قلعه ای نفوذناپذیر در ساختمانی جدید بر فراز شهر منتقل سازد. لیكن زمانی كه خواست چنین قلعه ای را بنا نهد، مشكلات یكی پس از دیگری رو كردند. از این رو، ناچار شد محدودیت های جدی و شاید غیرممكنی را روا دارد. هزینه ها افزایش یافتند و سرانجام نیز معلوم شد، معماران و سازندگانی كه بر آن گمارده شده بودند، از پس انجام چنین وظیفه ای برنخواهند آمد. اكنون به نظر می رسد، كسانی كه درصدد پاسخ گویی به فریادهای كمك طلبانه دولت بوش هستند، خود نیز شرایطی دارند. این خطر وجود دارد، كسانی كه خود بنیان گذار این بنا بودند، سرانجام روزی دیگر نتوانند آن را بازشناسند.
در تداوم و یك پارچگی این بنا هر دم خلل بیشتری وارد می شود.سال های پس از فروپاشی اتحاد شوروی و جنگ سرد برای سیاست خارجی ایالات متحده بسی بیشتر از آن چه كه برخی در اوایل دهه ۹۰ تصور می كردند، با سرخوردگی همراه بود. در این مدت تنها دو رئیس جمهور- بیل كلینتون و جورج بوش- ناچار بودند از همان آغاز با چالش های حاصل از برتری ایالات متحده در زمینه ای از فرآیند جهانی شدن دست و پنجه نرم كنند. گرچه هنوز خیلی زود است كه بخواهیم مقایسه ای بین دولت های دو رئیس جمهور به عمل آوریم، ولی نكاتی برای مقایسه بین سیاست های خارجی آنها وجود دارند. هر دو رئیس جمهور رویكرد استراتژیك به موضع بین المللی ایالات متحده اتخاذ كردند و هر دو خیلی زود دست به كار شدند. برای مثال از نظر بسیاری از ناظرین پیش از حوادث یازدهم سپتامبر، «یك جانبه گری» وجه مشخصه دولت بوش به شمار می رفت، لیكن با گام نهادن به عرصه مبارزه با تروریسم و جنگ با عراق، ناچار شد از نوعی «ائتلاف» بین المللی پشتیبانی كند.
از این رو سیاست خارجی نخستین بعدی است، كه می توان از آن منظر دو دولت پس از جنگ سرد را با یكدیگر مقایسه كرد. اما در این مقایسه سیاست خارجی تنها از اهمیت درجه دوم برخوردار است. مهم تر از آن طرز درك رئیس جمهور از ساختار و دینامیسم روابط بین المللی است، كه تعیین كننده احساس و باور وی درباره محدودیت ها و فرصت های كشور در عرصه بین المللی است؛ این كه می خواهد به عنوان «بزرگ طراح» (معمار) عمل كند یا «مدیر» (بزرگ مقاطعه كار).
و بالاخره اهداف كوتاه و بلندمدتی وجود دارند، كه دولت برای خویش تعریف می كند: اهدافی كه طبعاً همه ابزار و وسایل لازم برای رسیدن به آنها بسیج می شوند. تعریف اهداف بزرگترین چالش تحلیل سیاست خارجی و ابزاری برای توجیه اقدامات در عرصه بین المللی در پیشروی هر دولتی در ایالات متحده است.
با این حال در پاره ای موارد تلاشی برای تعریف طرح بزرگ یا «دكترین» راهبر سیاست گزاری ها با این توجیه كه خود ماهیت سیستم- مثلاً اوضاع و احوال بی سابقه ای كه حاصل جهانی شدن و/ یا خاتمه جنگ سرد است- مانع فرمول بندی های كلی است، صورت نمی گیرد. هر دو دولت تلاش كردند چارچوبی كلی برای سیاست های خارجی خویش تعریف كنند، هر چند كه «استراتژی» در دولت كلینتون هیچگاه به «دكترین» نینجامید. از سوی دیگر ریچارد هاس مدیر اسبق اداره برنامه ریزی وزارت امور خارجه دولت بوش اصرار داشت، اگر قرار است سیاست خارجی برخوردار از «وضوح استراتژیك» باشد، وجود چنین دكترینی لازم است. محتوا و وضوح دیدگاه های استراتژیك دو دولت سومین نكته ای است كه می تواند مورد مقایسه قرار گیرد.
در سپتامبر ۱۹۹۳ آنتونی لیك مشاور امنیتی ملی كلینتون به تشریح ویژگی های پنهان دوران نوین از دید دولت كلینتون پرداخت. به عقیده وی، « قلب سیاره ما تندتر از پیش می تپد» و همین خود موجب و مسبب فرآیند جهانی شدن پویا، پیچیده و درهم تنیده ای بود. به علاوه «انفجار منازعات قومی» به صورت منبع بی ثباتی خطرناكی برای دینامیسم جدید درآمده بود. با این حال، جای نگرانی زیادی نبود، چه این تغییرات، همچون آبشاری از حوادث پیاپی سرنوشت ساز جملگی از مسیر سیستم «مفاهیم محوری آمریكا- دموكراسی و اقتصاد بازار- كه بیش از پیش پذیرش جهانی یافته» می گذرند. به علاوه، هر طور كه فكر كنیم و با هر مقیاسی ایالات متحده قدرت مسلط جهان بود. «واقعیت این است كه ما صاحب بزرگترین نیروی نظامی و اقتصادی جهان و بالاتر از همه برخوردار از یكی از پویاترین جوامع چندقومی هستیم... به علاوه، با مسیر قهقرایی كه روسیه در پیش گرفته، تا آینده ای دور هیچ تهدیدی موجودیت آمریكا را تهدید نمی كند.» در مجموع، این واقعیت استراتژیك محوری تا آینده ای قابل پیش بینی به تعبیر جوزف نای در عین حال قدرت «سخت» و «نرم» ایالات متحده به شمار می رفت.
هشت سال بعد دولت بوش به رغم رویدادهای فاجعه بار یازدهم سپتامبر، به ارزیابی مشابهی از موقعیت استرتژیك ایالات متحده در برابر سیستم بین المللی رسید. این گونه بود، كه در بهار ۲۰۰۲ ریچارد هاس مدیر وقت برنامه ریزی سیاست ها اظهار داشت، ایالات متحده «تا آینده ای قابل پیش بینی، براساس معیارهای نظامی، اقتصادی، سیاسی یا فرهنگی همچنان نیروی برتر جهان باقی خواهد ماند. ایالات متحده همچون گذشته، بیش از هر كشوری بر شكل گیری روابط بین المللی تاثیرگذار خواهد بود.»
برجسته ترین تفاوتی كه تحلیل گران بین دولت های بوش و كلینتون قائل اند، «چندجانبه گری» دولت كلینتون و «یك جانبه گری» به ویژه در اوایل دولت بوش بود. چنین به نظر می رسید كه دولت كلینتون بیشتر تمایل به شركت در مذاكرات و تعهدات وسیع بین المللی و موضوعات و مباحث فراملی داشت. از سوی دیگر وجه بارز دوره نخست دولت بوش برخورد یك جانبه با متحدان و دشمنان بود، حال می خواست موضوع دفاع موشكی بالا بردن توانایی سازمان ملل برای پایش موافقت نامه های منع سلاح های شیمیایی و بیولوژیكی كنترل گسترش اسلحه سبك، برنامه های جمعیتی گرم تر شدن كره زمین باشد یا فلان كنفرانس سازمان ملل درباره مسائل نژادی. از نظر دولت بوش «منافع ملی» چیزی سوا و متضاد با جهان گرایی پرشورتر دولت كلینتون بود. حتی چنین به نظر می رسید، كه بوش چندان بی میل نبود، كه برخی از موافقت نامه ها و تعهداتی را كه دولت های پیش از وی پذیرفته بودند، زیر پا گذارد.
بخشی از این یك جانبه گری را می توان، به تمایل روسای جمهور جدید و متمایز جلوه دادن سیاست های خویش از سیاست های كاخ سفیدنشینان پیش از خود، نسبت داد. و در این مورد خاص، این تمایل حتی می توانست بالقوه تند و تیزتر هم باشد، چه جورج بوش به نوعی خود را ادامه دهنده راه دولت ناكام پدرش تلقی می كرد. عملاً تمام وزرا و مسئولین عالی رتبه خارجه و دفاع دولت بوش پسر از جمله مقامات زمان بوش پدر (و دولت های پیش از آن، در زمان فورد و ریگان) بودند. اما زیاد هم به چشم ها مان اعتماد نكنیم. گاه دولت كلینتون بسی بیشتر از بوش یك جانبه رفتار می كرد و رفتار دولت بوش با عقل سلیم سازگارتر می نمود.
پس از ماجرای موگادیشو از شور و شوق دولت كلینتون برای همكاری های چندجانبه كاسته شد و بعدها نیز هیچگاه به حال نخست بازنگشت. در واقع، حتی پیش از نبرد هوایی فاجعه بار و كشته شدن ۱۸ كماندوی ایالات متحده و صدها تن از اهالی سومالی در سوم اكتبر ۱۹۹۳دولت كلینتون لفاظی را به كناری گذاشته و دیگر علاقه ای به ایفای نقش رهبری در بالكان ابراز نمی كرد. و هم از این رو، نوعی تحریم تسلیحاتی به كلیه طرف ها تحمیل كرد. اقدامی كه بیشتر از همه به نفع صرب ها (كه تمام دارایی های ارتش سابق یوگسلاوی را در اختیار داشتند) تمام شد.
در تابستان ۱۹۹۳ كلینتون و آلبرایت حمایت صریح خود را از عملیات صلحبانی سازمان ملل دریغ داشتند.
گرچه همكاری های گسترده ای با سازمان ملل در جریان بود، ولی بسیاری از اقدامات آمریكا در سومالی، به ویژه عملیات فاجعه بار ۳ اكتبر، كاملاً از حیطه كنترل سازمان ملل خارج بودند. با حملات راست گراها به سازمان ملل و ملامت و متهم كردن آن به كوتاهی در موگادیشو، بخشنامه ۲۵ تصمیمات ریاست جمهور صادر و به دنبال آن سند سیاست دولت كلینتون در عملیات صلح چندجانبه منتشر شد، كه ترك تدریجی سیاست های چندجانبه گرا را قانونی كرد.
زمانی كه مداخله قطعی در بالكان در ۱۹۹۵ و سپس در كوزوو در ۱۹۹۹ شروع شد، این حملات هوایی بی امان به رهبری ایالات متحده بودند، كه در ضدیت با نیروهای اسلوبودان میلوسویچ صورت می گرفتند. در واقع در كوزوو دولت كلینتون به بهانه احتمال وتوی روس ها، صراحتاً با طرح موضوع در شورای امنیت و گرفتن اختیارات از آن مخالفت ورزید. در عوض از پیش با به دست آوردن تعهد ناتو خود را آماده كرد كه عملیات خالص آمریكایی را به انجام برساند. این كه چنین اقداماتی به منزله زیر پا گذاشتن حقوق، قوانین و میثاق های بین المللی بودند، ظاهراً برای دولت كلینتون اهمیت نداشت.از همان ابتدا سیاست های دولت بوش از جنگ های بی وقفه و متعاقب آنها ماموریت های دشوار دوردست - در افغانستان، عراق و فلسطین- رنج می بردند. لیكن، یك جانبه گری پرشور و شوق اولیه، به تدریج در پرتو حملات تروریستی یازده سپتامبر تعدیل شد. تصور عمومی این است، كه پاسخ به این حملات كلاً با فكر و دست آمریكایی صورت گرفت، ولی دولت بوش اندك اندك به اهمیت برخوردار بودن از حمایت و كمك های بین المللی پی برد. هم از این رو بود كه طرح و یادآوری ماده ۵ میثاق تشكیل ناتو و پیشنهاد كمك های مادی متحدان اروپایی، از جمله آواكس هایی كه خلبانانی از كشورهای اروپایی آنها را به پرواز درمی آوردند، با روی گشاده پذیرفته شد. حال، دیگر آمریكایی ها در پی تصویب قطعنامه های شورای امنیت بودند و جامعه بین الملل نقش بیشتری را در تبادل اطلاعات و نظارت بر سیستم مالی بین المللی با هدف مقابله با معاملات مالی القاعده، برعهده گرفت. با عزم ایالات متحده به نابودی شبكه های بن لادن و القاعده معاهدات دوجانبه و چندجانبه در سراسر جهان آغاز شدند.
سربازان افغان، انگلیسی، آلمانی و كانادایی در جنگ در افغانستان، كه به نابودی طالبان و (ظاهراً) پراكنده شدن نیروهای القاعده انجامید، شركت جستند، هر چند كه رهبری و مهم ترین عناصر عملیاتی هر دو گروه اینجا و آنجا- در افغانستان، پاكستان و نقاط دیگر- همچنان پراكنده اند. پاكستان و دیگر حكومت های منطقه، با در اختیار گذاشتن پایگاه حق پرواز از فراز خاك كشورهای شان و اطلاعات، در عملیات به رهبری آمریكا شركت جستند. به همین صورت، در جنگ عراق نیز هر چند كه این بار قضیه بیشتر آمریكایی بود تا بین المللی ابعاد بین المللی بسیار جدی گرفته شد. دولت بوش نخست با اعلام عمومی خویش مبنی بر قصد براندازی رژیم صدام حسین تلاش كرد موافقت شورای امنیت را جلب كند، هر چند كه در نهایت ناكام ماند. هنگامی كه در بهار ۲۰۰۳ جنگ آغاز شد، دولت بوش نیروهای رزمنده در عراق را تحت عنوان «ائتلاف بین المللی» معرفی كرد، هر چند كه (به استثنای بریتانیا) صحنه بیشتر صحنه رزم نیروهای آمریكایی بود. در مجموع ۲۳۹۹۸ نیرو در عملیات آزادسازی عراق شركت جستند، كه ۹۱ درصد نیروهای حاضر در میدان جنگ را تشكیل می دادند. لااقل ۹۳ درصد عملیات هوایی از سوی نیروی هوایی ایالات متحده صورت گرفت.
تونی بلر از همان زمان پیش از شروع جنگ، به صورت یكی از حامیان سرسخت جنگ و متحد پایدار دولت بوش درآمد. بریتانیا در مجموع ۴۰۹۰۶ نیرو در عراق به ویژه در جنوب و حوالی بصره داشت. به علاوه، دولت بوش تلاش بسیاری برای جلب حمایت تركیه به عمل آورد، كه البته ثمری نداشت. در عوض توانست پایگاهی از كویت، برای حملات از شمال عراق به دست آورد. كمك های نمادین دیگر، از جانب استرالیایی ها، كانادایی ها و لهستانی ها بودند.
صرف نظر از «ائتلاف بین المللی»، امتیازات مهم تر دولت بوش به اقتضائات چندجانبه گری بیانیه ای بود كه ۳ آوریل به عملیات بزرگ نظامی در عراق خاتمه داد. دولت بوش رسماً پایان جنگ را اعلام كرد و كمك های كشورهایی چون تركیه، هند، روسیه، رومانی و حتی فرانسه و آلمان كه در صف مخالفان با جنگ بودند و رهبری مبارزه با ایالات متحده در شورای امنیت را برعهده داشتند، با آغوش باز پذیرفت.
از این رو نه كلینتون و نه بوش هیچ كدام به نوبه خویش چندجانبه گرا یا یك جانبه گرای پیگیری نبودند. ولی كاملاً اشتباه است تصور كنیم روش های عملی شان قابل تمیز از یكدیگر نیستند. میل ذاتی كلینتون به درگیر شدن در مذاكرات دوجانبه و چندجانبه در طول هشت سال ریاست جمهوری وی، به طیف گسترده ای از توافقات بین المللی انجامید. از سوی دیگر، موارد زیادی از عقب كشیدن ها و مردود دانستن توافقات و ترتیبات بین المللی در كارنامه بوش وجود دارد. به علاوه، اغلب به گله و شكایت ها، یا نصایح دیگران برخوردی توام با بی تفاوتی می شد. در بهترین حالت، این اعتراضات ناشی از روحیه آرمان خواهی معترضان تلقی می شدند.
●عظمت و محدودیت های آن
كلینتون در آغاز دوره دوم ریاست جمهوری خود، یك بار گفت: «... خط روشنی كه زمانی سیاست های داخلی و خارجی را از یكدیگر جدا می كرد، رفته رفته رنگ می بازد. همه آن چیزهایی را كه درباره سیاست های اقتصادی، سیاست های امنیتی، سیاست های محیط زیست و غیره می گوییم، عیناً می توانیم در بحث های مان پیرامون سیاست خارجی نیز بیان كنیم.» در مركز این بحث ها، سیاست های اقتصادی قرار دارند و همین بحث ها بودند كه از سال ۱۹۹۲ وارد به اندیشه سیاست خارجی دولت كلینتون شدند. لازمه رویكرد بزرگتر شدن ایالات متحده در جهان پس از جنگ سرد، تقویت و تحكیم هسته سرمایه داری دموكراتیك آن بود: اقتصادهای لیبرال مبتنی بر بازار جهان كه مركز ثقل شان اقتصاد ایالات متحده تلقی می شد و ارتباط و پیوند اقتصاد و تجارت بین الملل را به نوبه خویش معادل اتخاذ سیاست امنیتی می دانستند.
كلینتون، خود شخصاً پیشگام امضای موافقتنامه تجارت آزاد آمریكای شمالی از سوی كنگره، دور اروگوئه موافقتنامه عمومی تعرفه و تجارت، سازمان تجارت جهانی و بحث و مناظره پیرامون همكاری اقتصادی آسیا-اقیانوس آرام بود. وی برخلاف سیاست دوری گزینی ایالات متحده طی سال های ۱۹۹۳ تا ۱۹۹۵ در بالكان و به رغم اعتراض نمایندگان اكثریت جمهوری خواه در مجلس نمایندگان و كاخ سفید، مداخله ای موثر در بحران اقتصادی و مالی مكزیك در ۱۹۹۵-۱۹۹۴ كرد. دولت كلینتون پیشگام مذاكرات با ژاپن در جهت تضعیف رهبری آن در آسیای شرقی به دلیل كندی سرعت رشد اقتصادی كشور و مشوق رهبران ژاپن به بازسازی بنیادی اقتصاد داخلی كشور و روابط تجاری گسترده تر با ایالات متحده بود. در هسته سیاست سازی دولت، ادارات سه گانه وزارت خارجه، شورای امنیت ملی و وزارت دفاع كه از دیرباز نقش غالب داشتند، جای خود را به نمایندگان خزانه داری، تجارت و اتاق بازرگانی و به ویژه شورای تازه تاسیس اقتصاد ملی به رهبری رابرت روبین دادند.
●عظمت فراتر از هسته سرمایه داری دموكراتیك
لیكن وقتی كه دولت كلینتون درگیر ماجراهایی فراتر از هسته سرمایه داری دموكراتیك شد، این استراتژی به تدریج وضوح خود را از دست داد. مناطق جغرافیایی كه واجد بیشترین اهمیت استراتژیك به شمار می رفتند، عبارت بودند از روسیه، باقی مانده های امپراتوری سابق شوروی و چین. تعهد اقتصادی تنها بخشی از رویكرد كلینتون را تشكیل می داد: نوع اقتصادها و موسسات سیاسی خطرناك روسیه و اروپای مركزی مانع ادغام آنها در این هسته مركزی می شد. از سوی دیگر دولت كلینتون به سرعت درصدد برآمد بخت خود را در چالش ها و فرصت های به وجود آمده در پی سقوط كمونیسم در اروپای مركزی و خاوری و نیز پیچیدگی های مثلث روابط چین-تایوان- ایالات متحده در آسیا بیازماید. روسیه و چین كه در تمام طول جنگ سرد همواره در مركز توجه بودند، همچنان توجه بیشتری را می طلبیدند. از این رو عجیب نیست كه این بار نیز كفه مباحث سیاسی و استراتژیك سنتی مانند كنترل تسلیحات، عدم تكثیر سلاح های استراتژیك، در استراتژی عظمت سنگینی می كرد.
روابط با چین به ویژه بسیار دشوار بود. مباحث تجاری و اقتصادی مركز ثقل مناسبات با پكن را تشكیل می دادند، ولی تعهد درازمدت دولت ایالات متحده به تایوان، مقابله های نظامی آزاردهنده ای را در پی داشت. از جمله می توان به آزمایشات موشكی با هدف گیری تایوان اشاره كرد كه در پاسخ به ورود ناوگان نیروی دریایی ایالات متحده به آب های بین تایوان و سرزمین اصلی صورت گرفت. افشاگری ها پیرامون مداخلات چین در انتخابات آمریكا و اتهام جاسوسی فناوری كلاهك های هسته ای ایالات متحده تنش هایی را بین دو كشور موجب شد كه یادآور ماجراهای دهه ۱۹۵۰ بود.
●از تعهد لیبرال بین المللی تا سلطه جویی
همان گونه كه پیش از این متذكر شدیم، پیش فرض های بنیادی دولت بوش پیرامون موضع بین المللی ایالات متحده بسیار شبیه دولت كلینتون بودند ولی تفاوت های اساسی نیز بین آن دو وجود داشت كه ریشه در دو نقطه نظر كاملاً متفاوت درباره آنچه كه در رابطه با قدرت و موقعیت منحصر به فرد ایالات متحده می توان و باید انجام داد، داشتند. این دو نقطه نظر به دو دیدگاه متفاوت از مفهوم امنیت در سده بیست ویكم و آنچه كه در رابطه با حفظ آن ضروری است، برمی گردند. در واقع، گرچه كلینتون و بوش از ابزارهای مشابهی بهره می بردند، ساختارهای كاملاً متفاوتی را مبتنی بر اصول متمایز بنا نهادند.
دوران كلینتون كه مصادف با دوران بلافاصله پس از جنگ سرد بود، با وابستگی های چندبعدی و جهانی شدن به عنوان دینامیسم غالب در روابط بین المللی مشخص می شد. نگرانی های امنیتی سنتی همچنان وجود داشتند، ولی تا جایی كه به نیروهای اقتصادی فرآیند جهانی شدن مربوط می شد، امنیت مجدداً و این بار در قالب تجارت و اقتصاد تعریف می شد. از نگاه كلینتون پاسخ استراتژیك مناسب به این تحولات، سر در گریبان بردن و حالت تدافعی گرفتن نبود. برعكس از آن جا كه این نیروهای محرك جهانی شدن جملگی در واقع از پایه ای ترین ارزش های ایالات متحده، لااقل پس از خاتمه دومین جنگ جهانی نشأت گرفته بودند، كاملاً طبیعی می نمود كه با آغوش گشاده پذیرفته شوند.
مشاوران بوش لزوماً با این تحلیل استراتژیك مخالف نبودند. مثلاً به گفته ریچارد هاس: «هدف اصلی سیاست خارجی ایالات متحده در سده بیست ویكم، ادغام دیگر كشورها و سازمان ها در ترتیباتی خواهد بود، كه حاصل جهانی شدن سازگار با منافع و ارزش های ایالات متحده و (نتیجتاً) توام با حداكثر صلح، رفاه و عدالت است.» دیك چنی معاون كنونی رئیس جمهور زمانی كه در سال ۱۹۹۲ وزیر دفاع بود، مفهوم «ناحیه دموكراتیك صلح» را مطرح كرد، كه مرزهایش شانه به دریاچه «جامعه دموكراسی های عمده بازار» - مفهومی كه دولت كلینتون به عنوان هسته اصلی سرمایه داری دموكراتیك لیبرال مطرح می كرد- می سایید. با این حال، با وجود پذیرفتن چنین مفهومی از صلح و رفاه، به وضوح تمایل آشكاری به تاكید بر طرف تاریك تر تغییرات و نیروهایی، كه به نظر می رسید دولت كلینتون آنها را در اصول می پذیرفت، وجود داشت.
جیمز ك. اولیور
ترجمه: ع. فخریاسری
منبع: White House Studies, Vol.۴,۲۰۰۴
منبع : روزنامه شرق