پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


تمام شاعران بی سرزمین‌اند


تمام شاعران بی سرزمین‌اند
فرزانگان نیامده دیوانه می‌شوند
اسطوره‌ها کنار تو افسانه می‌شوند
چون رودها که بی‌تو به دریا نمی‌رسند
با آب تشنگان تو بیگانه می‌شوند
دریا به قطره، کوه به شن، آسمان به آه
منظومه‌ها به پای تو ویرانه می‌شوند
وقتی که گیسوان تو محبوس روسری است
انبوه بادها همه بی‌خانه می‌شوند
حرف از فنا نزن که در آغوش آتشت
زرتشت‌های سوخته پروانه می‌شوند
وقتی که پلک می‌زنی از کوچه‌های مست
داروغه‌ها مراقب میخانه می‌شوند
دلتنگ من نباش که مردان بی‌دریغ
لب تر کنی نفس‌به‌نفس شانه می‌شوند
نه مهرگان‌ِ شعله... نه نوروزِ هفت‌سین
این روزها بدون تو زیبا نمی‌شوند

مانده است راه دوری و دیری است منتظر
این معرکه جوانیِ پیری است منتظر
آه ای غزال! از سر صیدت گذشته‌ای؟
دلواپس دو چشم تو شیری است منتظر
در فصل آبیاری گل‌های دامنت
دستان من نیاز حریری است منتظر
خام مرا بجوش و بغلتان و تَفت ده
نانی که پخته نیست خمیری است منتظر
اصلاً بعید نیست صغیری در آینه
خود را ببیند اینکه کبیری است منتظر
صد زخم چاک‌چاک و گریبان چاک‌تر...
ای مرگ!... (این صدای دلیری است منتظر)
تا رعدوبرق و بارش باران و ابر هست
دل‌های ما حدیث کویری است منتظر
شاهی که شاهزاده ندارد چه می‌کند؟
حالا گدای شهر امیری است منتظر

لیلانه‌های٭ زخمه‌نوازانِ پُرغمت
شرحی است بر نزول مزامیر مبهمت
شرحی است از خلود خراسان خلسگی
تا نخجوان بارش اشکان نم‌نمت
تاریخ را به هم زده چشمان محض تو
در بیهق نظاره‌ام از بیش و از کمت
صد بار باید از لبة تیغ بگذرند!
سرها مگر شوند بدین‌گونه محرمت
انگشت‌های معجزه‌ات را اشاره کن!
ای شعله‌خیزِ آتش زرتشت در دمت
تشدید نام توست، دفم را دو نیمه کن!
دریا دو شقّه می‌شود از اسم اعظمت
تعجیل کن، ارادة طوفان تشنگی!
تا جان بگستریم در انفاس مقدمت

در دشت‌های استجابت هوی من باش
یعنی بیا صیاد من... آهوی من باش
بی‌مهرة ماری پر از رمل و پر از جفر
جادوی من جادوی من جادوی من باش
پرپر زدم در کوچه‌های بی‌پرستو
بالی ندارم، شانة گیسوی من باش
مجروح و خسته، زخمی و پیر و زمین‌گیر
بگذار برخیزم، بیا زانوی من باش
شهدی نمی‌جوشد از این انبوه‌ِ اندوه
زنبور کوهی می‌شوم، کندوی من باش
شمشیر تبریز نگاهت را برقصان
چرخی بزن! در جنگ رویاروی من باش
من خون اسماعیل را در چشم دارم
آماده شد قربانی‌ات، چاقوی من باش
هرگاه می‌خندم، سمرقند لبم شو
در خشم اما کوفة ابروی من باش
عمرم اگر کوتاه شد، بختم بلند است
چشمم اگر بیمار شد داروی من باش
هرچند تنها بقچه‌ای از شعر دارم
در حجلة دلواپسی بانوی من باش

سیلی نزن که عصر مسیحا گذشته است
دورانِ جُلجتا و چلیپا گذشته است
عطار در مقابل قافش نشست و دید
سیمرغ جانم از تب عنقا گذشته است
دستم چقدر مانده به گرما کنار تو؟
دستی که از سماجتِ سرما گذشته است...!
بگذار تا ببینمت! اما چه دیدنی؟
چشمانم از جنون تماشا گذشته است
انکار کن! که فرصت اصرار می‌رود
اقرار کن! که دورة حاشا گذشته است
مجنون چگونه باید از این عشق بگذرد؟
حالا که آب از سر لیلا گذشته است
آینده می‌شود غمِ حالی‌‌ که ... بگذریم
امروز در نظارة فردا گذشته است

چه داشت رستم و چه شد قبور کوه‌ها؟
و عاشقان تیشه‌مرده از عبور کوه‌ها؟
دوباره باز این اتاق زیر شیروانی و...
دوباره باز من که زل زدم به دور کوه‌ها
که چشم‌های خیس شاعرانه‌ام شراب را ـ
درست زد به جام سنگی صبور کوه‌ها
منم که در درخت‌ها ظهور می‌کنم، بیا
به وادی مقدس اَلستُ طور کوه‌ها
فرازی از نشیب خنده‌های آسمانی‌ام
زمین به ضرب دره‌ها، زمان به زور کوه‌ها
زبان اگر فصیح شد... صریح شد... مسیح شد!
زبان اگر بریده شد بگو زبور کوه‌ها
مراقبان آیه‌های بی‌چرای عشق را
مگر تو امتحان کنی، مگر تنور کوه‌ها
قسم به قدر غربتم، به تنگ‌بودِ فرصتم
هنوز ایستاده‌ام هلا غرور کوه‌ها!

شاعران اندوهگین... اندوهگین‌اند آه ای مردم
تاجر تردید بازار یقین‌اند آه ای مردم
شاعران بار رسالت را به دوش درد بردند و...
وارث تکفیر آیات مبین‌اند آه ای مردم
عالمان بی‌عمل شاید... ولی هم‌صحبت غیب‌اند
شاعران روزگارِ ما همین‌اند آه ای مردم
طالعِ موزون و ناموزونشان نحس است و معمولاً ـ
با سیاهی با قمر در عقرب هستی‌ قرین‌اند آه ای مردم
گاه هشیارند و گاهی مست! گاهی خوش، زمانی بد!
راستش اما نه آن‌اند و نه این‌اند آه ای مردم
آسمان یک‌رنگ و تنها اینکه تنهایی... که تنهایی...
چون تمام شاعران بی‌سرزمین‌اند آه ای مردم

مثلثی که پدر دارد، مثلثی که پسر دارد
که روح قدسی مصلوبش، شکوه فرَّوهَر دارد
صلیب مزرع زیتونی، پر از مغازله‌ای خونی
که از هلاهل این جذبه تمام شهر خبر دارد
الا رسول مسیحایی! الا محمّد بودایی!
بگو که راهب زرتشتی دوباره قصد سفر دارد
شراب خانگی‌ات باری کنشتِ آتشِ صوفی شد
سفر سماع صراحی، نه، سفر همیشه خطر دارد
خطر خطیرُ و لَفی خُسرا، که اِنَّ عسرَ معَ‌ الْیُسْرا
مقام مریمة‌الْعذرا دری شبیه سپر دارد
سپر؛ نه قوس اساطیری، سپر؛ نه شیوة شمشیری
سپر؛ نه جان جهانگیری، سپر که مرغ سه ‌پر دارد
سه ‌پر به هفت‌خط از هستی، سه‌ پر به تیرة بدمستی
سه ‌پر برآوَرَدَم دستی به تیر آرش اگر دارد
سه‌ پر سه ضلع مثلث شد، سپس صلیب مقدّس شد
بساط عیش منقّص شد، که این شکار شکر دارد
شکار مسلخ مطلق‌ها، شکار وحدت مشتق‌ها
صدای پای اَنَا الحق‌ها لباس رزم به بر دارد
سَر از سرایش سِر سنگین، قمر قریب و قَدَر غمگین
قسم به طمع فلسطین تین، طواف کعبه حجر دارد
حَجَر به دست مبارک شد، یقین معامله با شک شد
به لوح نام کسی حک شد، که موریانه حذر دارد...
حجر به زاویه برگردد، به نار و حامیه برگردد
اگر معاویه برگردد، نگو که ناله اثر دارد
نگو که مرتد از آئینم، عدو شود سبب دینم
کنار دار تو می‌بینم، کسی دسیسه به سر دارد
بزن ستارة داوودی! به کودکان تب‌آلودم
که این محاربه موعودی در انحنای شرر دارد
حافظ ایمانی
٭. آوازهای بومی عاشقانه‌ای که پیران روستایی عموماً با دوتار و تنبور می‌خوانند و می‌نوازند.
منبع : سورۀ مهر