دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

غریــبی خدا روی زمیــن


غریــبی خدا روی زمیــن
وجودی بی‌نهایت که به وقوع تصور شد، واحد و یکتاست که هرگز دوم نداشته و ندارد و این بودن، بودنی بی‌مانند است که در معرفت عقل نظری تصور وجود دوم واقع بی‌نهایت، امکان ندارد چرا که هر چه به تصور وجود دوم نزدیک شود از بی‌نهایت بودن وجود اول فاصله می‌‌گیرد پس اوج بی‌نهایت مساوی با تنهایی و یکتایی است، یکتایی که همتایی با آن امکان ندارد نه این‌که امکان داشته باشد ولی وقوع نیافته باشد.بی‌نهایت یعنی بدون حد و بدون حد بودن یعنی هیچ تعریف و ماهیتی برای آن قابل تصور نیست و هیچ عقلی به درک آن نایل نشود و او تنهای تنهاست که همه به او متصل و از او مستفیض هستند اما او مستقل از همه و مفیض به همه از ازل بوده و تا ابد باقی خواهد ماند، همه بودنی‌ها از همان بودن ازلی است و تاریخ در طوری از موجودات که زمان را به ویژگی وجودی خود دارند تا آنچه که چشم عقل بشر در افق گذشته کار می‌کند سراغی از او ندارد و تنها خبرهایی که از او برای بشریت به پیغام رسیده است اندک علم و آگاهی در این محدوده زمانی به نام تاریخ داده است و او برای خودش خلیل و دوست، کلیم و همسخن، مسیح و همروح آفرید ولی باز فراقی او را به حکمتش فرا خواند که حبیب و همدم اعز و اشرف صفی و خلیل و کلیم و مسیح خلق کند پس حبیب را آفرید تا همدم و مونس او باشد و او دیگر همدم خدا بود همدمی در معراج و عرش، همدمی تا قاب قوسین او ادنی.
پس او را حبیب خود و رحمت عالمیان خواند و طی بیست و سه سال به خطاب وحی، او را فرستاده خود در زمین خواند و آن‌گاه او را به سوی خودش برد تا دیگر حبیب در زمین نماند بلکه فارغ از قالب خاک به اوج افلاک در کنار محبوب باشد و این شد که رحمت از زمینیان رفت و برتر از عرشیان با صاحب عرش شد و خدا در زمین تنها شد و اما ای خدای بزرگ، ای خالق انسان وخالق هر آنچه که غیر از تو در هستی وقوع یافته است همه چیز تسبیح تو را گوید و همه کس تو را خواند اما واقع تو را نشناسد و مصداقت را به اشتباه گیرد همه به قدرت برتر، دارایی تمام‌تر و خوبی زیباتر می‌اندیشند اما در میانه راه به دیگری غیر از تو بسنده می‌کنند همه خوب حرف می‌زنند حتی حرف‌های خوب هم می‌‌زنند اما با تو حرف نمی‌‌زنند همه برای گشایش کارهایشان به پیش دیگری می‌روند و پیش تو نمی‌آیند همه می‌خواهند مثل تو باشند اما به تو وصل نمی‌شوند، ای خدا تو چقدر غریبی روی زمین، درهای قصر رحمتت را به هنگام اوقات شریفی که موذن آنها را به انسان‌ها اعلام می‌کند به سوی همه باز می‌کنی اما اکثریت نمی‌آیند و اقلیت به امید مغفرت تو آخر وقت می‌آیند و تنها تعداد کمی به محضر حاضر تو حضور پیدا می‌کنند و بسیار کمتر از این کم به قلبشان با تو سخن می‌گویند ای تنهاترین تنها، ای که از انسان‌ها برای خود صفی و خلیل و کلیم و روح و سرانجام حبیب انتخاب کردی تا در زمین تنها نباشی اما باز هم تنها هستی و همان تنهایی برای جانشین تو در زمین است تنهایی که با پنهانی آمیخته و دیگر هیچ دیده نمی‌شود و شناخته نمی‌شود.
آنچه تو می‌خواهی انسان‌ها نمی‌خواهند و آنچه تو نمی‌خواهی آنها می‌خواهند همه از تو و برای تو علم‌ها برافراشتند و نشانه‌ها نصب کردند تا تو برای همه آشنا باشی اما تو خیلی غریبی.روزها، هفته‌ها، ماه‌ها، فصل‌ها، سال‌ها و قرن‌ها برای تو مجلس نمی‌گیرند و تو را یاد نمی‌کنند اما همه چیز در همه جا به اسم تو و خواست تو برای ما گفته می‌شود ولی از آن واقع تو خبری نیست و از عشق به آن واقع اثری نیست.غرابت غریب به قلت یاد او در زمین است غریب نه این‌که حضور حاضر واقع نباشد بلکه حاضر در یادهای مدعیان خرد نیست جهان ذهن انسان تهی از خداست و به همین دلیل یادی از او ندارد تا به وقت سحر و ظهر و غروب با تو سخن بگوید تو هستی اما نه در یاد انسان، تو نیستی اما نه در جام جهان و این عین غربت و تنهایی تو بین انسان‌ها روی زمین است.خواننده‌ای که می‌خواند اما نه به یاد تو، هنرپیشه‌ای که بازی می‌کند اما نه به نقش تو، نقاشی که نقاشی می‌کند اما نه به رنگ تو، کاسبی که کسب می‌کند اما نه به عشق تو و نوازنده‌ای که می‌نوازد اما نه به نوای تو و این همه غربت توست در زمین. قربانت خدا که تو چقدر غریبی روی زمین، نه نماز تو را می‌خوانند و نه روزه تو را می‌گیرند و نه حیای تو را پرده دارند و تو تنهای تنها هستی.
می‌بینند نه از چشم تو، می‌شنوند نه از گوش تو، می‌گویند نه از زبان تو انگار با اهریمن پیمان بستند که چشم و گوش و زبان شیطان را به خدمت گیرند تا الهی نشوند و تو تنها و غریب بمانی.از آن تماشاگه راز که به چند غریب تنهای دیگر خود را آشنا ساختی آتشی در خرمن وجود آنها زدی و در یاد آنها نیستی و هستی، ظاهری و باطنی، آشکاری و پنهانی و آنها دل‌هایشان شکسته، چشم‌هایشان اشکبار و گلویشان پر از بغض و درمانده از شکر آشنایی با تو در جهان غریب هستند و تو که پنهان می‌شوی همه جا تنگ و تار می‌شود و غربت، گلوی وجود محدودشان را سخت می‌فشارد و از بی‌‌کسی و بی‌یاوری خفه می‌شوند و تنها امید دیدار دوباره تو، و تجدید آن آشنایی، بودن روی زمین را برای آنها شیرین می‌کند. کاش یک شب یا یک روز و حتی یک وقت به فقیر و غریبی که تو را می‌خواند خود را بنمایی تا از غربت خودت به زبان عشق در دل او سخن بگویی و جان او را به شهد حضور خود گوارا سازی، خواهش می‌کنم فقط یک لحظه فقط یک ذره.
ای خدا ما چقدر بدیم که این‌گونه فراموش شدیم، محروم شدیم، متروک شدیم و محکوم شدیم ما را نمی‌خواهی که به محضرت ببری ما هم غریبیم ،غریب فقیر.
احمد اسماعیل‌تبار
منبع : خانواده سبز