چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا


اشتباه


اشتباه
(مهناز) را از زمان دبیرستان می‌شناختم. دخترقد بلند و چشم و ابرو مشكی بود كه اغلب بچه‌ها را در حیاط مدرسه جمع می‌كرد تا برایشان فیلم‌هایی را كه دیده بود تعریف كند. دو سال بعد از دیپلم به من اعتراف كرد: تمامش را از خودم ساخته بودم... همه‌اش خیال‌ها و رویاهای خودم بود. چیزی كه از فیلم‌ها به یاد می‌آوردم ماجراهای عاشقانه پرسوز و گداز عروسی‌های پرخرج بود و اما چیزی كه اصلا به فكرم نمی‌رسید این بود كه او آنها را از خودش درآورده باشد. گاهی فكر می‌كردم چرا؟ اما چیزی به فكرم نمی‌رسید از خودش هم كه سئوال می‌كردم شانه بالا می‌انداخت: چی می‌شه سرتون رو گرم كنم؟
اما مسئله، جدی‌تر از سرگرم كردن دیگران بود. هیچ وقت فكر نمی‌كردم كه دیدگاه آدم‌ها بتواند به این سرعت عوض شود اما اگر می‌فهمیدم او تحت هیجاناتش عمل می‌كند شاید دیگر تعجب نمی‌كردم. این را وقتی (مهناز) در رشته تغذیه قبول شد و برایش خواستگار آمد، فهمیدم. وقتی یك روز هیجان‌زده به خانه‌ام آمد و ماجرا را تعریف كرد انگار داشت مثل دوره دبیرستان برایمان فیلم تعریف می‌كرد. واقعا هم چیزی كه پیش آمده بود كم از یك فیلم سینمایی نداشت.
مهناز در یك مهمانی شركت كرده بود و هم زمان چهار خانم جا افتاده او را برای پسرهایشان خواستگاری كرده بودند. مادر مهناز هر روز هفته را به یكی از آنها اختصاص داده بود. خواستگارها با دسته گل و شیرینی می‌آمدند. نیم ساعتی از هوا و ترافیك حرف می‌زدند بعد می‌رسیدند به اصل مطلب. مهناز با آنها به اتاقی خلوت می‌رفت و یك ساعتی صحبت می‌كرد، ریزكارها و برنامه‌هایشان را در می‌آورد. این كه كدام دانشگاه رفتند و چه قدر حقوق می‌گیرند، مدل ماشینشان چیست و خانه شخصی‌شان در كدام محله واقع شده است؟ در این مكالمات یك طرفه چون مهناز دلیلی نمی‌دید درباره خودش اطلاعاتی به آنها بدهد سه نفرشان در جا رد شدند چون یكی ماشینش پیكان بود و دیگری می‌خواست در طبقه بالای خانه مادرش سكونت كند و دیگری فوق‌دیپلم داشت. مهناز به این قسمت داستان كه رسید چایش را كه سرد شده بود به دهان برد و فوری آن را زمین گذاشت.
اما، خواستگار چهارم، هم خوش‌تیپ بود، هم تحصیلكرده خارج، هم خانه در شمال شهر داشت هم ماشین زانتیا، هم پول‌دار و... چند لحظه سكوت كرد تا واكنش مرا ببیند.
باورم نمی‌شد شاید اگر تازه از سالن سینما بیرون آمده بودم می‌توانستم داستان فیلم را باور كنم اما این زندگی واقعی مهناز بود نه فیلم... گفتم: یعنی تو واقعا می‌خواهی ازدواج كنی؟
انگار حرف نامربوطی زده باشم، چند لحظه اخم كرد و نگاهم كرد: از نظر تو اشكالی داره؟
اشكال كه نه... اما... تو تازه دانشگاه قبول شدی فكر نمی‌كنی با این عجله...؟
چشم‌هایش را باریك كرد: اگه خودت همچین خواستگاری داشتی یه لحظه صبر می‌كردی؟
رنجیده رو از من برگردوند: تو خیلی بچه‌ای فریده. كی می‌خوای بزرگ شی... بالاخره همه باید ازدواج كنن. دور و برت رو نگاه نمی‌كنی كه چه طور همه هم‌كلاسی‌ها تند و تند دارن می‌رن اونم چه شوهرایی!
از لحن تندش جا خوردم و احساس كردم شاید اصلا درست نبود وقتی منتظر تبریك گفتنم است ته دلش را خالی كنم. اما نتوانستم جلوی حرفی كه به زبانم آمده بود را بگیرم: دلیل نمی‌شه كه چون همه دارن این كارو می‌كنن ما هم ازشون تقلید كنیم.
پس چی كار كنیم؟ همه اینو می‌گن اصلا زندگی یعنی همین... آدم تا كی می‌تونه تنها بمونه؟
با این كه رنجش را در خطوط صورتش می‌دیدم و او مهمانم بود و باید از دلش در می‌آوردم، اما نمی‌توانستم چیزی را كه به ذهنم رسیده بود نگویم. كسی نگفته تنها بمون اگر واقعا كسی اون قدر خوب بود كه نمی‌تونستی ازش چشم بپوشی منم می‌گم معطل نكن... اما تو از محاسن این خواستگارت هیچ چی نگفتی.
براق شد: نگفتم؟ نگفتم؟... نگفتم ماشین و خونه داره... پولداره... آدم دیگه چی می‌خواد؟
- اینا شد حسن؟
طوری نگاهم می‌كرد، انگار عقلم را از دست داده باشم. آب دهانش را قورت داد: نكنه تو هم فكر می‌كنی زندگی فیلم سینمایی یه... چشماتو باز كن فریده تو اصلا جامعه رو نمی‌شناسی.
با این حرفش بود كه فهمیدم این دفعه به جای فیلم واقعا واقعیت را تعریف كرده، همه مردهای فیلم‌هایی كه تعریف می‌كرد آدم‌های خوبی بودند، شجاع و مهربان و انسان گرچه دست‌تنگ و ندار اما چه طور شده بود پای خودش كه رسید وسط، همه آنها شدند خیال و رویا؟ هیچ وقت به آدمی مثل او برخورد نكرده بودم آدمی كه فاصله بین خیال و واقعیتش این قدر زیاد باشد.ورود مادرم، صحبتمان را قطع كرد.برای این كه گمان نكند از روی حسادت حرفی زده‌ام به مادرم گفتم كه او می‌خواهد ازدواج كند.
مادرم خندید و به او تبریك گفت و شاید بدون قصد حرفی را زد كه بعدها به درستی‌اش پی بردم: (خوب جنبیدی مهنازجان... خواهرت كم مونده بود ازت جلو بزنه)!
زمزمه ازدواج خواهر كوچك‌تر (مهناز) مدتی می‌شد در محله پیچیده بود. اما من گمان نمی‌كردم این دو مسئله ربطی به هم داشته باشد.
مهناز به زور لبخند زد: نمی‌شد جلو بزنه. فوقش باید عقب می‌انداخت.
من حتی متوجه معنی كه پشت حرف او خوابیده بود، نشدم شاید چون خودم خواهر كوچك نداشتم. اما تا مدت‌ها فكر می‌كردم او واقعا تصمیم به ازدواج گرفته بود یا فقط داشت از بقیه تقلید می‌كرد؟
مهناز خیلی زودتر از آن كه فكر می‌كردم ازدواج كرد گرچه هیچ كدام از هم‌كلاسی‌هایش را دعوت نكرد، اما من فكر كردم دعوت نشدن من شاید از رنجش او باشد و این طور از زندگی هم كنار رفتیم.من همان سال رشته روان‌شناسی قبول شدم و پشت سرش امتحان كارشناسی ارشد دادم. سرم به كتاب و درس گرم بود، اما گهگداری كه برایم خواستگار می‌آمد ناخودآگاه یاد مهناز می‌افتادم. كسی خبری از او نداشت خانواده‌اش هم مدتی بعد، از محله ما رفتند. فكر می‌كردم كسی كه در خیالاتش دنبال مردی آرمانی می‌گشت و در واقعیت مطابق چیزی كه باب روز بود و اغلب خانواده‌ها به همین خاطر به آن اهمیت می‌دادند رفتار می‌كرد چهطور زندگیای می‌تواند داشته باشد؟ واقعا ماشین و خانه آن قدر مهم بود كه بقیه چیزها در برابرش كمرنگ شود؟
روزی كه علی و مادر و خواهرش به خواستگاری‌ام آمدند جواب سئوالم را گرفتم. علی چهره‌ خیلی معمولی داشت و زمان راه رفتن كمی می‌لنگید و این قضیه آن قدر توی ذوقم خورد كه وقتی چای آوردم مطمئن بودم پاسخ منفی خواهم داد. اما وقتی مادرش گفت او چند سال قبل كه در جنوب سد می‌ساختند برای نجات دوستش دچار این عارضه شده است چیزی در دلم تكان خورد به خصوص این كه علی تلاش می‌كرد مادرش را ساكت كند.
مادرش گفت: (می‌دونم علی خوشش نمی‌یاد اما من آدم ركی هستم، نمی‌خوام اجر علی رو خراب كنم فقط خواستم بدونین مشكلش مادرزادی نیست.)
آنها یك ساعت بعد از خانه ما رفتند. مادرم حرفی نزد، اما لابد مطمئن بود من كه به خواستگارهایی بهتر از او جواب رد داده بودم برای جواب منفی احتیاج به فكر كردن ندارم.
ولی من آن شب تا صبح بیدار ماندم و به او فكر كردم، بعد از سال‌ها انگار ذهن و روحم از درس و دانشگاه بیرون كشیده می‌شد، هیچ وقت مثل آن شب آن قدر جدی به ازدواج فكر نكرده بودم. فكر میكردم، كسی با این روحیه می‌تواند همسر مناسبی برایم باشد و اگر من به خاطر یك نقص عضو ساده بخواهم بی‌اعتنا از كنارش بگذرم فرصت یك ازدواج خوب را از دست خواهم داد.مادرم فقط یك بار كه با هم تلویزیون نگاه می‌كردیم گفت: طفلك پسر خوبی بود اما حیف! و این جمله یعنی حتی لازم ندیده بود، نظر مرا بخواهد.دو سه روز بعد كه مادر علی برای جواب گرفتن زنگ زد، در آشپزخانه میوه می‌شستم. متوجه شدم كه مادرم خودش را آماده می‌كند تا با زمینه‌سازی مثل دفعات قبل درس من را بهانه بیاورد و جوابشان كند.ضربان قلبم یك دفعه آن قدر بالا رفت كه نفهمیدم چه طور میوه‌ها را رها كردم و خودم را به اتاق رساندم.
مادرم از دیدن من با آن حالت چنان جا خورد كه گوشی از دستش رها شد. آن را برداشتم و دستش دادم آهسته گفتم كه بگوید (می‌خواهیم بیشتر با هم آشنا شویم. تمام فكر و خیالاتی كه روزهای قبل داشتم باعث شد آن جمله بدون این كه بدانم واقعا چه كار می‌خواهم بكنم از دهانم بیرون بپرد.)
مادرم چند لحظه با چشم‌های گرد نگاهم كرد و بعد با لبخندی تصنعی جوابم را به آنها گفت و برای روز بعد اجازه داد با علی بیرون برویم.
از هر دری حرف زدیم، فكر می‌كردم چه قدر اطلاعاتش در هر زمینه بالاست، چه قدر قشنگ صحبت می‌كند طوری كه حتی به نظرم زیبا رسید. وقتی ما را به خانه رساند تمام راه فكر می‌كردم او همان كسی است كه همیشه دنبالش بودم.
اما مادرم كه در تمام مدت بق كرده بود به محض این كه به خانه رسیدیم خط و نشان كشید: فكر نكن از سر راه آوردمت كه بدمت به یه شل دست و پا چلفتی.آن شب برای اولین بار در زندگی‌ام میان من و مادرم مشاجره درگرفت به تصمیمم تردید داشتم وقتی تردیدم شدت گرفت تصمیم گرفتم به یك مشاور مراجعه كنم. یكی از دوستانم معرفم بود و می‌گفت كار خیلی‌ها را راه انداخته است.
روزی كه وقت داشتم به محض این كه از در ساختمان داخل شد، سینه به سینه خانمی شدم كه با دستمال اشك‌هایش را پاك می‌كرد. گفتم ببخشید اما احساس كردم چه قدر چهره‌اش آشناست و یك دفعه او را شناختم. مهناز بود. گرچه صورتش جا افتاده بود اما خودش بود. او هم چند لحظه، خیره نگاهم كرد، چشم‌هایش از گریه متورم بود با صدایی بغض‌آلود گفت: خودتی فریده؟
همدیگر را بغل كردیم اما تمام شوق پیدا كردن او چون گریه می‌كرد در جا، جایش را به اندوه داد. پشت سر هم می‌پرسیدم چی شده؟ این جا چه كار می‌كنی؟
با لبخندی تلخ گفت: داستانش خیلی طولانیه!
وقتی فهمید برای چه كاری آن جا هستم، گفت منتظرم می‌شود تا بعد با هم به خانه برگردیم.
با تردید پرسیدم: دیرت كه نمی‌شه؟
سر تكان داد: حالا دیگه نه!
وقتی به اتاق خانم مشاور رفتم هنوز دلم پیش (مهناز) بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا گریه می‌كرد؟ با سئوال مشاور به خودم آمدم و ماجرای علی را برایش تعریف كردم.او به دقت به حرف‌هایم گوش داد و نكاتی را یادداشت كرد اما برخلاف تصورم به جای این كه جوابی به من بدهد گفت: فكر می‌كنی اون‌هایی كه زندگی هماهنگ و خوب دارن به این چیزا اهمیت می‌دن؟
گفتم: منم برای همین پیش شما اومدم، اصلا می‌خوام بدونم بر فرض یه نقص كوچیك این قدر مهمه كه...؟
فكر می‌كنم تو جواب سئوالت رو می‌دونی و اومدنت به این جا فقط واسه تایید است، اما من فقط می‌تونم بهت توصیه كنم به دام ازدواجی نیفت كه امكان درك طرف مقابلت نیست و تورو از اون چیزی كه باید بهش برسی دور كنه، فقط اگه حس می‌كنی به یه شریك زندگی نیاز داری ازدواج كن، نه این كه به اولین كسی كه سر راهت سبز شد جواب مثبت بدی فقط چون می‌خوای خودتو راضی كنی كه بالاخره باید ازدواج كرد. باید لزوم ازدواج رو بفهمی... چرا داری یه نفر دیگه رو با خودت شریك می‌كنی؟
از اتاق مشاوره كه بیرون آمدم غروب شده بود اما به جای این كه به زندگی خودم فكر كنم به زندگی مهناز فكر می‌كردم. او در اتاق، انتظار مرا می‌كشید. دیگر گریه نمی‌كرد اما آثار ناراحتی در صورتش بود.مرا سوار ماشین پژویش كرد تا به خانه برساند. دلم می‌خواست مثل دوره مدرسه برایم فیلم تعریف كند اما این بار فیلم زندگی خودش را. او یك داستان‌گوی واقعی بود حالا كه سرنوشت ما را تصادفی سر راه هم قرار داده بود انگار باید داستان فیلم نیمه‌كاره زندگیش را بدون این كه سئوالی ازش بپرسم برایم می‌گفت:بیشتر از یك سال می‌شد كه بیوه شده بود. شوهرش تنها دخترش را از او گرفته بود و قصد داشت با زن دیگری ازدواج كند كه قبلا هم با او سر و سری داشت. تا یادش می‌آمد، یك روز خوش در زندگیش نداشت. مدام دعواهایی كه از مشكلات كوچك و بی‌اهمیت مثل حرف خواهر شوهر و جاری شروع می‌‌شد و به جر و بحث سر دیر خانه آمدن شوهرش و بی‌اعتنایی او می‌‌كشید.عصبی بود و پشت سر هم می‌گفت: آدما باید تو زندگی رشد كنن من رشد كه نكردم هیچی از اون چیزی هم كه بودم عقب‌تر افتادم...
من مبهوت نگاهش می‌كردم. چه اتفاقی را از سر گذرانده بود. كجا اشتباه كرده بود توی انتخابش یا توی مهار زندگیش؟
جلوی در خانه‌مان كه ماشین را نگه داشت، برق حسرت را در چشمانش دیدم. محله قدیمی... زمانی كه دختری شاد بود و رویاهایش را به شكل فیلم برای دوستانش تعریف می‌كرد. از او خواستم كه داخل بیاید و با هم چای بخوریم. آن قدر خسته و درمانده بود كه بی‌هیچ مقاومتی پذیرفت و در آغوش مادرم چند دقیقه گریه كرد، شاید به یاد مادرش كه او را از دست داده، افتاده بود.
در اتاق كه تنها شدیم گفتم: یادت می‌یاد روز آخری رو كه همدیگه رو دیدیم؟ فكر كردم از دستم دلخور شدی. اما من واقعا منظوری نداشتم. اون موقع هر دومون خیلی جوون بودیم...
با تاسف سر تكان داد: (اما حق با تو بود... شاید خودت هم نمی‌دونستی كه داری چی می‌گی اما راست می‌گفتی. ساكت بودم، او حق داشت حتی حالا هم نمی‌دانستم چی درست است و چی غلط، اما او یك نمونه زنده جلویم بود. مهناز كه سختی‌های زندگی او را پیرتر از سنش نشان می‌داد، گفت: اگه خواستی یه روز ازدواج كنی شاید دیگه الان بتوانم رك و راست بهت بگم كه بدون شناخت یه قدم هم جلو نرو... به حرف بقیه گوش نكن كه می‌گن تو امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست... به خودت وقت بده، ببین از زندگی چی می‌خوای؟ اصلا نیاز ازدواج موقتیه یا واقعی؟
این كه تصادفی او را دیده بودم بی‌حكمت نبود و این مسئله از حرف‌هایش پیدا بود.
به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود: ازدواج نكن چون همه دارن این كارو می‌كنن... چیزی كه همه می‌گن حتما درست نیست شاید باشه اما به وقتش، نه هول هولكی... منم فكر می‌كردم خب این اتفاق باید بیفته به دختر خاله‌هام نگاه می‌كرم كه تند و تند شوهر می‌كردن... انگار اون موقع تب عروسی تمام فامیل رو گرفته بود. خواهرم هم دست به كار شده بود و مادرم... چند لحظه مكث كرد: مادرم می‌گفت زود باش مهناز... نمی‌شه كه خواهرت بره تو بمونی. مردم چی می‌گن، میگن لابد خواستگار نداشتی. اون قدر بهم گفت كه باورم شد اگه مجبور بشیم به خاطر اصرار خواهرم و نامزدش مراسم اونا رو زود بندازیم راستی راستی همه یه جور دیگه نیگام می‌كنن... با خودشون چی فكر می‌كردن.
شبا خوابم نمی‌برد و برای همین تو مدرسه از خودم فیلم می‌ساختم و براتون تعریف می‌كردم. اون فیلما باعث می‌شد، واقعیت رو فراموش كنم و از زیر فشارها فرار كنم اما خودم بهتر از هر كسی می‌دونستم كه واقعیت ندارن. وقتی برام خواستگار اومد برای راحت شدن از حرف بقیه و هم این كه بالاخره همه آدما تو فیلم ازدواج می‌كردن تصمیم گرفتم ازدواج كنم و چون همه می‌گفتن عنوان و پول مهمه با محسن ازدواج كردم چون همه چیزایی رو داشت كه برای بله گفتن بتونم خودمو قانع كنم... فقط حالا كه سال‌ها از اون موقع می‌گذره می‌فهمم چه اشتباهی كردم حتی اگه خواهرم ازدواج می‌كرد و مجبور می‌شدم گوشه كنایه بقیه رو تحمل كنم بهتر بود. چون می‌تونستم یه ازدواج درست و موفق و احساس خوشبختی كنم، این مهمه نه این كه مردم چی می‌گن. من زندگیمو به حرف مردم باختم... چای سرد شده را به لب‌ها نزدیك كرد و فوری زمین گذاشت انگار خاطره آخرین دیدار دوباره تكرار می‌شد با این فرق كه او حالا یك بیوه بود و من تازه در آغاز راه با تردید و هیجان...
گفت: اگر ازدواج نكرده باشی مردم یه جور حرف می‌زنن، وقتی بیوه شده باشی یه جور دیگه... نمی‌دونی چی كشیدم، مدام باید به همه جواب پس بدم كه بین من و محسن چی گذشته و سرزنش بشنوم كه باید تحمل می‌كردم.
آه عمیقی كشید و ساكت شد.
نمی‌دانستم چه بگویم، حرفی برای دلداری به ذهنم نمی‌رسید. یاد حرف‌های مشاور افتادم كه چه قدر درباره او صدق می‌كرد و انگار باید بعد از حرف‌های او مهناز را می‌دیدم. تجسم عینی یك هشدار است.مهناز پساز چند دقیقه سكوت اشك‌هایش را پاك كرد و لبخندی زد: نگفتی تو چی؟
فكر كردم باید ملاحظه‌اش را بكنم اما نمی‌دانم چرا بی‌اراده گفتم كه موردی برایم پیش آمده و دارم فكر می‌كنم. اما مهناز برخلاف تصورم، واكنشی نشان نداد كه خیال كنم نسبت به این قضیه حساس است. در عوض دستم را گرفت و گفت: شاید، پس برای همین امروز باید همدیگر رو می‌دیدیم تا من تجربه‌ام رو برات تعریف كنم و بهت توصیه كنم كه اگه كسی رو پیدا كردی كه می‌تونست همسر تو باشه، بی‌اعتنا از كنارش رد نشو، چون اگه رد شدی و به خاطر چیزهایی كه ارزش نداره از دستش دادی هم به خودت بد كردی، هم به اون، هم به بچه‌ای كه یك روز خواهی داشت... می‌دونی دختر من در چه وضعیه؟
مادرم كه برای بردن سینی چای آمد از چهره ناراحت مهناز چیزهایی حدس زده بود.
نیم ساعت بعد مهناز خداحافظی كرد و رفت.
به مادرم گفتم: تو كه نمی‌خوای منو مثل مهناز ببینی؟
او سكوت كرد و تنهایم گذاشت. فكر كردم كه واقعا ضرورت ازدواج را حس كرده‌ام و تصمیم گرفتم زندگی مشترك داشته باشم یا نه؟ نه، چون این اتفاق بالاخره باید می‌افتاد، جواب دادن به این سوال مهم‌تر از جواب مثبت دادن به علی بود. بعد از پنجره به بیرون نگاه كردم.
ماشین مهناز هنوز جلوی خانه‌مان بود، انگار جایی برای رفتن نداشت. اصلا نمی‌خواستم سرنوشتی مثل او داشته باشم.
منبع : مجله خانواده سبز