یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

یک دنیا شاهد!


یک دنیا شاهد!
باید کم‌کم از دوست پدرو باغ زیبای او خداحافظی می‌کردیم. اما محیط دلپذیر و فرحناک باغ و برخورد گرم و صمیمی و بی‌پیرایه دوست پدر، و از همه مهم‌تر اصرار بچه‌ها به اقامت بیشتر در باغ، ما را وادار کرد تا باز هم در آن مکان زیبا بمانیم.
آن روز صبح دوباره وقتی داشتیم در فضای باز مقابل کلبه صبحانه می‌خوردیم، ”مسیحا“ از دوست پدر پرسید: ”آیا شما از همان اول صاحب این باغ بوده‌اید؟“
دوست پدر گفت: ”مگر می‌شود چنین باشد!؟ در آن‌صورت دق می‌کردم! هر گوشه از این باغ خاطره یکی از نگهبانان خودش را حفظ می‌کند. امروز در باغ سرک بکشید، حتماً نشانه‌هائی از ساکنین قبلی آن پیدا می‌کنید.“
این جمله برای ما انگیزه‌ای شد تا با کنجکاوی و دقت بیشتری به مشاهده و بررسی باغ بپردازیم. بعد از صبحانه من و فلورا و دیانا به‌همراه صفا و مسیحا برای یافتن نشانه‌هائی از گذشتگان این باغ به سمت درختان ته باغ حرکت کردیم. برای این‌که چیزی از دست ندهیم با فاصله و به‌صرت ردیفی حرکت می‌کردیم. کم‌کم به خاطر مکث و توقف‌های مکرر همدیگر را گم کردیم و هر کدام در گوشه‌ای از باغ سرگرم تماشای چیزی شدیم. ساعتی که گذشت چیزی مثل یک صاعقه از مقابل چشمانم گذشت. احساس کردم برای یک لحظه صفا و مسیحا را به یک‌باره از دست داده‌ام و دیگر آن‌ها را نخواهم دید. بی‌اختیار آن‌هارا با صدای بلند صدا زدم چند ثانیه بعد صدی فلورا و دیانا را هم از نزدیکی خودم شنیدم که بچه‌ها را صدا می‌زدند. ترس و دلشوره‌ام بیشتر شد. به سمت صدای فلورا و دیانا دویدم و آن‌ها را بدون بچه‌ها پیدا کردم. وقتی احساس صاعقه‌مانند و گذرائی را که داشتم برایشان توضیح دادم در کمال تعجب دیدم که آن‌دو هم دقیقاً چنین احساسی را تجربه کرده‌اند. چند دقیقه بعد پدر و دوستش به همراهی مرد و زن صاحب پانسیون هم پیدا شدند. آن‌ها هم تجربه احساس مشابهی را در خصوص بچه‌ها داشتند. دیگر مطمئن بودم برای بچه‌ها اتفاقی افتاده است. پدر سراسیمه و آشفته از دوست باغبانش پرسید: ”آیا در این باغ چاه یا گودال یا مردابی هست که بچه‌ها داخل آن فرو روند؟“
دوست پدر سری تکان داد و گفت: ”چاله‌هائی که عمیق بوده‌اند را من قبلاً پوشانده‌ام. مگر این‌که کسی به عمد پوشش روی چاله‌ها را برداشته باشد. بهتر است هر کدام دو نفری سمتی را بگردیم تا بتوانیم بچه‌ها را پیدا کنیم.“
من و فلورا و دیانا به سمتی که بچه‌ها حرکت کرده بودند به راه افتادیم. مرد و زن صاحب پانسیون هم در جهتی دیگر و پدر و دوستش هم به سمتی حرکت کردند. همگی با صدای بلند بچه‌ها را صدا می‌زدیم و هیچ جوابی نمی‌گرفتیم. به شدت مضطرب و نگران بودیم. به خاطر آوردم که امروز صح همگی قرار گذاشته بودیم باغ را ترک کنیم و این بچه‌ها بودند که اصرار داشتند بمانیم. و همین خاطره باعث شد بیشتر نگران آن‌ها شوم. سرانجام دوست پدر توانست بچه‌ها را پیدا کند. آن‌ها درون تنه تو خالی درختی بزرگ که بیشتر شبیه یک غار کوچک می‌مانیست به خواب رفته بودند. بچه‌ها را که از تنه درخت بیرون آوردیم هنوز خواب بودند. چند دقیقه بعد که سر و صورت آن‌ها را نوازش کردیم از خواب بیدار شدند و از دیدن ما فریاد شادی سر کشیدند. مسیحا با هیجان از کلبه‌ای درون درخت صحبت می‌کرد که ماه‌ها به همراه صفا داخل آن حبس شده بودند و زنی سفیدپوش برایشان غذا و آب می‌آورد. صفا به‌شدت برای آن زن سفیدپوش ذلتنگ و ناراحت بود و می‌گفت که غروب وقتی آن زن برای ما غذا بیاورد و ما را نبیند، حتماً از غصه دق می‌کند. نمی‌دانستیم آن‌ها راجع به چه چیزی صحبت می‌کنند. پدر با کنجکاوی و دقت از بیرون تنه توخالی درخت را بررسی می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. سرانجام فلورا از بچه‌ها پرسید: ”ورودی این غار درختی کاملاً از بیرون پوشیده و غیرقابل رؤیت است. شما چطوری آن‌را پیدا کردید؟“
مسیحا با غرور سرش را بالا گرفت و گفت: ”من آن‌را پیدا کردم با خودم گفتم درختی به این تنومندی و قطوری حتماً داخلش جائی برای زندگی بقیه موجودات هست.“
پدر با لبخند گفت: ”به‌گمانم این درخت جزء کهنسال‌ترین درختان این باغ باشد. با وجودی‌که بخش زیادی از تنه و ریشه آن کنده شده تا فضای کافی برای زندگی داخل آن ایجاد شود، اما هنوز سرپاست و تنه کافی برای تغذیه قسمت‌های بالائی درخت وجود دارد.“ آن‌گاه پدر رویش را به سمت دوستش چرخاند و گفت: ”آیا قبلاً این درخت را دیده بودید!“
دوست پدر سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: ”آری! وقتی جوان بودم، همراه همسرم داخل آن چند شبانه‌روز حتی زندگی کردم. اما اتفاقاتی دیدیم که باعث شد دیگر به سراغ آن نیائیم.“
دیانا با کنجکاوی گفت: ”یعنی شما هم آن زن سفیدپوش را که بچه‌ها می‌گویند در داخل درخت است دیده‌اید!؟“
دوست پدر سری تکان داد و گفت: ”آری! هم زن سفیدپوش را دیدیم و هم کسانی که او را تعقیب می‌کردند و سرانجام پناهگاه کودکانش را پیدا ردند. این اتفاق باید صدها سال پیش رخ داده باشد. اما این درخت و فضای خالی درون آن تمام صحنه‌ها را برای کسانی‌که چشم دلشان باز است، دوباره نمایش می‌دهد. تعقیب‌کنندگان با تصور این‌که کسی آن‌ها را نمی‌بیند زن و بچه‌ها را از بین بردند، اما درخت به‌عنوان یک شاهد زنده تک‌تک وقایع را در خود حفظ کرد. من و همسرم قسمت آخر این ماجرا را دیدیم و بچه‌ها بخش‌های ابتدائی آن‌را دیده‌اند. عجیب است اما واقعیت دارد.“
مرد و زن صاحب پانسیون وحشت‌زده بچه‌ها را در آغوش گرفتند و آن‌ها را دلداری داند. اما بچه‌ها شاد و سرحال بودند و هیچ وحشتی از مشاهده آن‌چه دیده بودند در چهره‌شان ظاهر نبود. دوست پدر گفت: ”درخت، صحنه‌ها را بسته به روحیه بیننده خود گلچین می‌کند. احتمالاً صحنه‌ای خشونت‌بار را به بچه‌ها نشان نداده است.“
باورم نمی‌شد که یک درخت مثل یک سیستم هوشمند ثبت و پخش فیلم عمل کند و قرن‌ها اطلاعات اطراف خود را درون خود نگاه دارد و به اختیار خود و به‌صورت گلچین شده برای ساکنان اتفاقی داخل تنه خود به نمایش گذارد. خودم را به گوشه‌ای کشاندم و نیتی کردم و یکی از کارت‌های جادوئی پدر را از داخل بسته کارت‌ها بیرون کشیدم. می‌خواستم نظر کارت‌ها را در این خصوص بدانم. تصویر پشت کارت یک منظره بسیار جذاب از دشت و رودخانه و کوهستان بود. انگار همه زیبائی‌های خلقت یک‌جا در این صحنه جمع شده بودند. نوشته پشت کارت این بود: ”هیچ‌وقت تنها نبوده و نیستیم و نخواهیم بود. تمام هستی گوش و چشم دارند و هرچه می‌کنیم، ثبت می‌کنند. آن‌ها که گمان می‌کنند در خلوت، رازهایشان مدفون خواهد شد سخت در اشتباهند. روزی‌که پرده‌ها بیفتد و موجودات عالم جواز صحبت پیدا کنند، آن‌گاه خلوتیان به‌چشم خود و در مقابل دیگان کل هستی آن‌چه را به خفا انجام داده‌اند کامل و دقیق دوباره خواهند دید. آن‌گاه لب به اعتراف می‌گشایند که هیچ خلوتگاهی در این عالم برای خطاکار وجود ندارد.“
دوباره کارت را برگرداندم و به تصویر پشت آن خیره شدم. صحنه چشم‌انداز طبیعت فوق‌العاده زیبا بود. به‌راستی کسی که صادق و پاک و یکرنگ باشد، چه ترسی از دیده شدن توسط چشمان هستی می‌تواند داشته باشد. و به‌راستی با وجود این همه شاهد چگونه یک انسان می‌تواند احساس تنهائی کند!؟
با نوشته و تصویر کارت دیگر کاملاً آرام شده بودم و اتفاقی که برای بچه‌ها افتاده بود و همین‌طور تنه درخت دیگر برایم دلهره‌آور نبود. از پدرم خواست اجازه دهد من هم وارد تنه درخت شوم و احساس بچه‌ها را تجربه کنم. پدر قبول کرد به شرطی‌که خودش هم بیاید. بقیه هم با کنجکاوی اصرار کردند داخل تنه بیایند. وقتی همگی داخل تنه درخت شدیم تازه متوجه شدیم که تنه درخت چقدر بزرگ و جادار است. کسی که این فضا را آماده کرده بود برای ایجاد فضا، بخشی از زمین را هم کنده بود و سالن بزرگی زیر تنه درخت ایجاد شده بود. وسط اتاقک درون تنه نشستیم و به کنده‌کاری‌های روی تنه درختان خیره شدیم. هیچ چیز عجیبی ندیدیم. بوی نا و رطوبت همه جار را پر کرده بود و تنفس مشکل بود. مرد و زن صاحب پانسیون به خاطر کهولت سن به‌همراه دوست پدر از تنه درخت بیرون آمدند و به بچه‌ها در بیرون تنه پیوستند. ما هم بعد از چند دقیقه قصد خروج از درخت را کردیم. اما درست وقتی می‌خواستیم از جای خود برخیزیم صدای زنی سفیدپوش را شنیدیم که کنار در ورودی به‌داخل تنه ایستاده بود و به درخت می‌گفت که: ”ای درخت تنومند! تو شاهد باش که من و فرزندانم بی‌گناه خود را در این مکان حبس کرده‌ایم تا فرصتی برای فرار از دست این حاکم ظالم بیابیم. اگر روزی کسی حاضر نشد به نفع ما شهادت دهد، من از تو ای درخت تنومند می‌خواهم آن روز گواه من و بچه‌ها باشی! آیا قول می‌دهی!“
و درخت سکوت کرد و من آن لحظه فهمیدم که چرا می‌گویند سکوت علامت رضاست!

عصمت کوشکی
منبع : مجله موفقیت


همچنین مشاهده کنید