شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


واژگانی به رنگ امیدواری


واژگانی به رنگ امیدواری
«ض.د» جانباز اعصاب و روان است. یعنی هم شیمیایی است، هم اعصاب و روان. یک گلوله عراقی به زیر چانه اش خورده، ترکشی هم توی مغزش دارد. خودش با هزار زحمت می گوید:
۱۶ ساله بودم که رفتم جبهه. بسیجی بودم. سال ۶۲ بود و من در تیپ امام حسن(ع) مشغول خدمت شدم.
لبخندی می زند و همان طور مثل قبل با لکنتی لجباز که گهگاه به هنگام ادای برخی کلمات سخت بی پایان به نظر می رسد، ادامه می دهد:
ترکش به مغزم خورده!
ریشش سیاه است. ریش سیاه انبوهی که تکیدگی صورتش را نمی تواند پنهان کند و آن تارهای سفید که جابه جا بر چانه و لابه لای موهای شقیقه رسته است، از فرارسیدن چهل سالگی حکایت می کند؛ چهل سالگی که می گویند دوران کمال است و پختگی: بسیجی نوجوان سال های جنگ، اکنون کامله مردی است خسته و رنجور. مرد چهل ساله ای بستری در یکی از بیمارستان های مجهز پایتخت. با کوهی از اندوه که در آه های محزون حنجره زخم خورده اش و در چشمان بی قرارش، سیاه و مشوش، آشیان کرده است.
می پرسم: «چه زمانی شیمیایی شدی »
می گوید:
۲۴ سال پیش، یعنی همان نخستین سالی که رفتم جبهه. بیست و هفتم اسفند ،۶۲ در منطقه جُفَیر.
و آن وقت با همان لکنت پرمعنایی که به هیچ شکلی انگار دست از سرش نمی خواهد بردارد، می کوشد تا تلفظ نام جفیر را به من گوشزد کند.
می پرسم: «حالا چی پشیمان که نیستی. هستی »
اما پیش از این که او بتواند بر لکنت لجوجش چیره شود و نخستین کلماتش را به پاسخ پرسش من بر زبان بیاورد، هم قطارانش خودشان را می اندازند وسط و کار می کشد به همهمه. همهمه ای که تمامش تکرار ناهماهنگ این جمله موزون است: «هیچ کدام از ما پشیمان نیستیم...»
اکنون دیگر او کلماتش را بازیافته است؛ و همین، دیگران را به سکوت وامی دارد.
هیچ کدام از ما پشیمان نیستیم. دست کم من یکی که نیستم. پشیمان نیستم، اما...
صندلی اش را نزدیک تر می کشد و می کوشد تا صدایش را به گوش من برساند.
اما بعضی اتفاق ها می افتد که دلگیرمان می کند. اصلاً من چرا درباره دیگران حرف می زنم. خودم را می گویم. من پشیمان نیستم. اما دلگیرم. خیلی دلگیرم. چون فکر می کنم حق من نیست که اینجوری زندگی کنم. یعنی حق هیچ کدام مان نیست که اینجوری زندگی کنیم. ما که چیز زیادی نمی خواهیم. در کشورهای دیگر به امثال ما همه چیز می دهند. همه چیز. اما اینجا هیچ رفاهی برای ما قائل نمی شوند.
درنگی می کند و با این کار می کوشد تا سلطه بیشتری بر کلماتش پیدا کند. اکنون دیگر آن لکنت لجوج از میان رفته است. می گوید:
امروز ثمره تمام زندگی من پسر ۱۴ ساله ای است که از طریق پدرش شیمیایی شده. چون تازه بعد از ازدواج بود که فهمیدم شیمیایی شده ام. اما کسی حاضر نیست برای درمان پسرم هزینه کند. می گویند پسرت که رزمنده نبوده!
پاسخ قانع کننده ای است به یک جانباز شیمیایی؛ و او همچنان با سکوت رنج بار زبان و حنجره اش در جدال است:
توی مدرسه، پسرم را همکلاسی هاش مسخره می کردند. بهش می گفتند پدرت نمی تواند حرف بزند. می گفتند پدرت لال است. دیوانه است. برای همین مدتی بود که پسرم مدرسه نمی رفت. از مدرسه بدش آمده بود. دلش نمی خواست درس بخواند. من این موضوع را چند روز بعد فهمیدم. رفتم مدرسه و موضوع را به مدیرشان گفتم. ازش پرسیدم چرا قصه جنگ را برای این بچه ها تعریف نمی کنید پرسیدم چرا به بچه ها نمی گویید که توی جنگ چه اتفاق هایی افتاد پرسیدم چرا قصه من و امثال من را برایشان تعریف نمی کنید بهش گفتم من و امثال من به خاطر کشورمان این جوری شده ایم. گفتم ما به خاطر شما این جوری شده ایم. حالا این درست است که شما اجازه دهید با بچه های ما این جوری رفتار کنند آن وقت مدیر مدرسه هم بچه ها را جمع کرد توی حیاط و ماجرای جنگ و وضعیت من را برایشان گفت. تازه به پسرم یک مدال هم داد.
یکی از هم اتاقی ها سیگاری به او تعارف می کند. سیگار را می گیرد، اما نمی کشد. می گذاردش پشت گوشش. بعد هم به شیطنتی کودکانه می خندد و می گوید: «اسمش را بگذار درد دل های یک جانباز بی زبان!»
می پرسم: «اسم چی را »
می گوید: «همین دیگر. اسم این مصاحبه را می گویم. حرف های من را چاپ کن، بالاش هم بنویس درددل های یک جانباز بی زبان...»
و من از بیمارستان «س» که بیرون بیایم، در تمام طول راهم تا خانه، به همین موضوع فکر خواهم کرد. به عنوان این گزارش: «درددل های یک جانباز بی زبان»؛ و این که چه خوب خواهد بود اگر همه بی زبان های عالم این گونه سخن بتوانند گفت و از حق و حقوق شان این چنین بتوانند دفاع کنند. به این فکر خواهم کرد که «درد دل های یک جانباز بی زبان» برای گزارشی که قرار است مشکلات جمعی از جانبازان جنگ تحمیلی را مطرح کند، عنوان خیلی خوبی خواهد بود. عنوانی که باید چکیده تأثیرگذارترین بخش این گزارش باشد. باید باشد، اما چگونه باید صبر کرد و دید. باید صبر کنم و ببینم. صبر خواهم کرد و خواهم دید. همان گونه که آنها صبر کردند. همان گونه که آنها دیدند؛ همه وقایع سال های پس از جنگ را دیدند و با شکیبایی تحمل کردند...
قبل از هر کاری، و پیش از هر برداشتی، نخست باید یادداشت هایم را راست و ریس کنم. شکل منظمی باید به این گفت وگوها بدهم و آن وقت یکی یکی، آن ها را لابه لای گزارش بگنجانم. اما از کجا باید آغاز کنم از کجا می شود آغاز کرد از آن تماس تلفنی یا از چند روز بعدتر، از لحظه ورودم به بیمارستان از لحظه ورودم به بیمارستان آغاز خواهم کرد ...
دیر رسیده ام. دیر رسیده ام و زمان ملاقات به پایان رسیده است. نگهبان دیروزی نیست. آن جا، پشت آن در تیره و تار شیشه ای، نگهبان دیگری ایستاده است. پس این بار بهتر می بینم تا ملاقات کننده ساده ای باشم فقط؛ و من ملاقات کننده ساده ای می شوم؛ بی کارت خبرنگاری و بدون ضبط صوت و دفتر و دستک های دیگر، تا بتوانم اجازه ورود بگیرم. نام یکی از جانبازان را می گویم و خواهش می کنم تا علی رغم به پایان رسیدن زمان ملاقات، اجازه ورود به ام بدهد. دروغ هم البته نگفته ام. چرا که قلباً نیز نیت دیدار دارم بیشتر، تا مصاحبه و این جور حرف ها. اجازه ورود می گیرم و می روم تو. ملاقات کننده ساده حالا باید خودش را از پلکان به بخش ششم بیمارستان برساند. ملاقات کنندگان، ظاهراً مجاز به استفاده از آسانسور ـ یا بالابر ـ نیستند و من ناگزیر می شوم تا طبقه ششم را پای پیاده بالا بروم. شش طبقه ای که هر یکی اش به اندازه دوطبقه خانه کوچک خودمان است، و من به طبقه ششم که می رسم، به نفس نفس زدن افتاده ام.
نخستین کسی که می بینم، همان جانبازی است که دو روز پیش تلفنی با او صحبت کردم. دو روز پیش، نزدیک ظهر. زمانی که داخل تحریریه نشسته بودم و از بایگانی عکس ها، تصویر مناسبی برای یکی از مطالب صفحه پیدا می کردم. پیدا کرده بودم و بعد تلفن زنگ زده بود. خانمی بود. سلام و علیک و تعارفات مرسوم و آن وقت گفته بود که از روابط عمومی زنگ می زند. آن روز خانمی که از روابط عمومی تماس گرفته بود و من فراموش کرده بودم اسمش را بپرسم. ماجرای جانبازی را برایم حکایت کرد که بارها و بارها زنگ زده و از عالم و آدم گلایه کرده بود. گفته بود او و پانصد جانباز دیگر توی بیمارستان «س» بستری هستند و هیچ کس هم نیست تا به وضعیت دشوارشان رسیدگی کند. آن وقت من شماره همراه مرد جانباز را گرفته و به او زنگ زده بودم؛ وحالا باقی ماجرا را پیش رویم می بینم: بی آن که از آن پانصد جانباز و وضعیت دشوارشان نشانه ای بتوانم یافت. تنها خود اوست، با چند هم اتاقی و چندین جانباز دیگر در اتاق های دیگر بخش شش. همین : این ها، این جانبازان بستری در بیمارستان «س»، از وضعیت دشوارشان گلایه نمی کنند. چراکه بحث اساساً وخامت وضعیت و دشواری شرایط نیست. بحث چیز دیگری است؛ آنها از حافظه پر از نقصان ما و از فراموش کاری ناخودآگاه جمعی ماست که شکوه می کنند. می خواهند در حافظه و در ذهن جامعه باقی بمانند و خود را پیوسته به اذهان فراموش کار ما گوشزد کنند و این تصویر تمام قد، شمایل نسبتاً کاملی است از حقیقت. حقیقتی که بعدتر نیز تا واپسین لحظه های دیدارم از بیمارستان «س» و جانبازان بستری شده در بخش شش، با آن رودر رو خواهم بود.
مرد نسبتاً تنومندی است دراز کشیده بر تخت خوابی سفید و تر و تمیز، نزدیک در اتاق . حدوداً چهل - پنجاه ساله و چهار شانه، درجامه آبی بیمارستان. در حالی که به من اشاره می کند، به مردی نشسته بر روی ویلچر می گوید: «آقای بهمن که گفتم ایشان هستند. از روزنامه ایران ... آمده اند به درد دل های ماگوش کنند!»
مرد روی ویلچر اما نگاهی اصلاً به من نمی کند. لبخند می زند فقط؛ و من رگه های رنجش آور تمسخر را به روشنی در لبخندش می بینم. می بینم و می نشینم؛ و آن وقت جانباز تنومند شتابان حرف زدن را آغاز می کند. اسمش «ج.م» است . می گوید:
- ۹ ماه پیش عملم کرده اند. به خاطر درد شدید، روزی ۳۶ تا قرص می خورم، که همین هم خودش عوارض خیلی زیادی دارد. از جمله ناراحتی قلبی...
یکی از عروق قلبش مسدود شده است و اکنون رگی را باید از پاهایش به امانت بگیرند و به قلب رنجورش پیوند بزنند. مشکلی که بعدتر معلوم می شود مشکل بسیاری از جانبازان اعصاب و روان هم هست. هم این و هم مشکل پوسیدگی دندان ها که هر دو به خاطر مصرف بیش از اندازه همین آرام بخش های قوی پیش آمده است؛ بیشتر جانبازانی که امروز با آنها هم کلام می شوم، دندان های مصنوعی دارند. اما «ج.م» چند عضو مصنوعی دیگر هم دارد. می گوید:
- کل دیسک های گردنم مصنوعی است.
چشم خاکستری اش را تنگ می کند و می دوزدشان به سقف سفید اتاق. ادامه می دهد: « دو سال تمام کور بودم. حالا هم فقط ۵۰ درصد بینایی دارم!»
می پرسم: «برای چی رفتی جبهه »
تکانی به تنش می دهد و قدری خودش را می کشد بالاتر. می گوید:
- فقط به عشق وطنم. امام را هنوز هم دوست دارم. خودم را و همه بچه هایم را حاضرم یک جا فدای یک لحظه امام کنم.
و درحالی که با اشاره چشم ها دیگران را هم به شنیدن حرف هایش ترغیب می کند، با افتخار ادامه می دهد:
- من در زندگی ام همیشه اول ائمه را صدا می کنم، بعدهم امام و مقام معظم رهبری را. تکه تکه ام اگر بکنند ، حتی یک لحظه از هدفی که به خاطرش جنگیدم برنمی گردم!
بی آن که کمرش را راست کند، دست می برد سمت کشوی کنار تخت، با زحمت زیاد لیوانی بر می دارد و می گذارد روی کمد کنار فلاسک چای. به یکی از هم اتاقی ها اشاره می کند و او هم توی لیوان چای می ریزد. برای من ریخته اند، و من به چای غلیظ توی لیوان جرم گرفته و زیرسیگاری پراز خاکستری که با قوطی کنسرو درست کرده اند خیره می شوم. می پرسم:
- چندسال در جبهه بودی
به لیوان چای اشاره می کند و به پاکت سیگارش بر روی کمد کوتاه، که یعنی تعارف نکنم. بعد می گوید:
- پنج سال در جبهه بودم. از طرف بسیج رفته بودم. سال ۶۱ هم رفتم سربازی. از سال ۶۱ تا ۶۲ ، دو بار مجروح شدم. در حمله فتح المبین، دشت عباس و خرمشهر. در اثر موج انفجار دیسکم زده بود بیرون...
لحظه ای درنگ می کند و بعد چیزی انگار ناگهان به خاطرش آمده باشد، می گوید:
- آقای احمدی نژاد با ما در جبهه بود. تا به حال دو بار به اینجا آمده. آخرین بار هشت ماه پیش بود که آمد. با هم صحبت کردیم. یک شاخه گل به ما داد. دستورهایی هم داد، ولی کسی بهش عمل نکرد. وقتی پیگیری می کنیم، می گویند رئیس جمهور دستور داده، ولی بخشنامه اش هنوز به دست ما نرسیده...
قرار است از صداو سیما بیایندو با او مصاحبه کنند.
- از دکتر نبیونی تشکر ویژه می کنم. چون دو تا عمل سخت روی نخاعم انجام داده. آخری اش نخستین بار بود که در ایران انجام می شد. به صورت لیزری از نخاعم ترکش درآورده. برای همین قرار است بیایند با من مصاحبه کنند. از صدا و سیما...
«م. س» - جانبازی که روی ویلچر نشسته - هنوز دارد لبخند می زند. لبخندی با همان رگه های آزاردهنده تمسخر. هم اتاقی هایش می گویند هیچ وقت با هیچ خبرنگاری صحبت نمی کند. اما من وقتی نگاهش می کنم به نظرم می رسد می خواهد چیزی بگوید. می خواهد، اما نمی گوید. انگار مثل همیشه، مثل هر بار، با اعتراضی خاموش خودش را به سکوت ناگزیر می کند. هم اتاقی هایش می گویند اینجا، توی این بیمارستان کلیه هایش را دیالیز می کنند. پای راستش را قطع کرده اند و هر دو کلیه هایش از کار افتاده است. این جانباز دیالیزی آزاده هم هست. می گویند دو سال و نیم اسیر کومله بوده. این جانباز آزاده دیالیزی آنچنان که هم اتاقی هایش می گویند کارت دیالیز ندارد. کارت دیالیز بهش نداده اند و من نخستین کلماتی که مستقیم از زبان خودش می شنوم، کلماتی است باز هم معترضانه:
- درباره من چیزی ننویس! چون که من به هیچ کدام از شما اعتقادی ندارم. نه به صدا و سیما و نه به روزنامه ها. به هیچ کدام. من فقط با نماینده رئیس جمهور حرف هایم را می زنم. آنها هستند که باید بیایند و حرف های ما را گوش کنند. چون فقط آنها هستند که می توانند به مشکلات ما رسیدگی کنند...
سال ۵۹ از طرف بسیج به جبهه رفته است و بیشتر مدت خدمتش را در کردستان گذرانده. در سال ۶۴ از طریق برخورد با مین گروهک کومله مجروح شده. یک پایش را قطع کرده اند و چشم راستش هم نمی بیند. هر دو کلیه هایش از کار افتاده است و این چیزی است که من بارها از زبان هم اتاقی هایش می شنوم.
می پرسم: «هفته ای چند بار دیالیز می کنی »
می گوید: «برای چی می پرسی »
می گویم: «همین طوری. داریم با هم درد دل می کنیم. دیدی که بقیه هم درد دل هایشان را گفتند...»
آهی می کشد و باز هم لبخند می زند. نگاهش کاونده است و پرطعنه: «چه فایده!»
«ج.م» به جای او پاسخ می دهد: «هفته ای سه بار باید دیالیز کند. می رود بانه، آنجا دیالیز می کند.»
می پرسم: «برای چه بانه »
خودش جواب می دهد: «برای این که در تهران خیلی مشکل است. اینجا فقط به عنوان مهمان، آن هم فقط ماهی دو بار دیالیزم می کنند.»
حرفش را قطع می کند و سرش را می اندازد پائین. چند لحظه ای سکوت می افتد و بعد باز هم چشم های اوست که پرطعنه نگاهم می کند. می گوید:
- حرف های ما را فقط کسی می تواند بفهمد که خودش در جبهه بوده باشد!
«ج.م» دست بلند می کند. گوشی همراه را به گوشش چسبانده. با همراهش حرف می زند یا با من
- راستی از قول ما بنویس ما هیچ کدام مان با بنیاد مشکلی نداریم. مشکل ما فقط با پرسنل بیمارستان است. کسی به مشکلات مان جواب نمی دهد. اعتراض هم که می کنیم، کسی به کسی نیست. چون آنها هوای هم را دارند. نسبت به دو سال قبل وضع خیلی بدتر شده...
«م.س» که حالا تازه انگار به حرف آمده است، به صندلی اش اشاره می کند و می گوید:
- این جا، توی بخش شش، فقط یک ویلچر هست که باید نوبتی ازش استفاده کنیم. دیروز من داشتم به خودم می پیچیدم و منتظر ویلچر بودم، اما در آن لحظه کس دیگری رویش نشسته بود...
«الف. ب» سراسر آبی پوش، مثل خوابگردی وارد می شود. صندلی برایش می گذارند و او می نشیند. می پرسد: «نوبت من نشده »
می گویم : «چرا!»
شروع می کند به حرف زدن. یکراست می رود سر اصل مطلب:
- سال ۶۵ در فاو مجروح و شیمیایی شدم. دو روز همان جا بودم و بعد هم از سردخانه سردرآوردم. مرده بودم، اما زنده شدم. یک سال تمام حرف نمی زدم. زبانم بند آمده بود. الآن هم یک ماه و نیم است که توی بیمارستان های مختلف بستری هستم؛ نواب، نورافشار، بقیهٔ الله، سرخه حصار و این جا... ۳۵ درصد هم جانبازی دارم...
آرام حرف می زند. خیلی آرام، آن قدر که گاهی حرف هایش را نمی شود شنید.
- مجروحیتم روی بچه هایم تأثیر گذاشته بود. تمام زندگی ام را فروختم و برای مداوای آنها هزینه کردم. اما چیزی بهم ندادند. گفتند بچه هایت رزمنده نبودند.
توی کارخانه قرقره زیبا کار می کرده که تصمیم گرفته برود جبهه. سال ۶۵.
ازش می پرسم:
- حالا چی پشیمان که نیستی
می گوید: «پشیمان نیستم. ولی از وعده هایی که می دهند و عمل نمی کنند، ناراحتم. بچه ام دانشگاه نتوانست برود. چون هزینه اش را نتوانستم بپردازم. هیچ چیز بهم نداده اند. نه زمینی، نه ماشینی. هیچی. ۴۱ ماه جبهه بودم...»
ساکن گرمدره کرج است. خودش می گوید ماهی ۱۲۰ هزارتومان بهش حقوق می دهند. می گوید حق پرستاری. مبلغی که ظاهراً به همسرش تعلق می گیرد. می گوید:
- برای این که بتوانم از پس تأمین مخارج زندگی بربیایم، با این وضعیت مجبورم کارگری کنم. حق من این نیست. باور کنید حق ما این نیست...
«ج.م» هنوز هم با گوشی همراهش صحبت می کند. «م.س» هم توی فکر است. سرش را انداخته است پائین، ویلچرش را چرخانده سمت دیوار. حواسش دیگر به اتفاقات توی اتاق نیست انگار. «الف. ب» می گوید:
- دو سه روزی می شود که به این بیمارستان آمده ام. قرار است فردا عملم کنند. عمل قلب. ریه هام مشکل دارد. صدام می گیرد. تارهای صوتی ام آسیب دیده. از دو سال و نیم پیش هم همه دندان هام ریخت و حالا دندان مصنوعی گذاشته ام.
«ج.م» توضیح می دهد: «گفتم که؛ به خاطر همان قرص هاست. استفاده زیادی از قرص های آرامبخش...»
- زن و بچه هام خیلی سختی می کشند.
این یکی را باز هم «الف. ب» می گوید. می گوید و از روی صندلی بلند می شود. از جیب پیراهنش سیگاری درمی آورد، روشن می کند و آهسته از اتاق می رود بیرون.
«ج.م» همراهش را گذاشته است روی سینه اش. همان طور درازکش به من نگاه می کند، می گوید:
- من جانباز اعصاب و روان هم هستم. خیلی از کارهایی که انجام می دهم اختیاری نیست. روزی ۳۶ تا قرص می خورم. ماهی هفت، هشت روز باید توی بیمارستان بستری باشم. وقتی مشکلم شروع می شود، اعضای خانواده ام من را می آورند بیمارستان چون مشکل اعصاب سبب می شود تا آنها را هم آزار بدهم. دلم برای زنم و بچه هام می سوزد. ولی مشکلاتی که برای آنها درست می کنم تعمدی نیست. یعنی دست خودم نیست. آن لحظه اصلاً نمی دانم چه کار دارم می کنم...
حالا از زنش و از بچه هایش دارد حرف می زند. از دخترک خردسالش. از روزی می گوید که به قول خودش نزدیک بود کار را فیصله بدهد. از آن لحظه های تلخ آخر.
- در خانه را از تو قفل کردم و رفتم توی آشپزخانه. زنم و بچه ها دور تا دور، توی اتاق نشسته بودند و با وحشت به من داشتند نگاه می کردند. نمی دانستم چه کار دارم می کنم...
حالا من به حرف هایی دارم فکر می کنم که امشب، بعد از بیرون رفتن از بیمارستان خواهد زد. به احساسی تکراری. احساسی به اسم پشیمانی. حرف هایی که نباید بر زبان آمده باشد. کلماتی که نباید به روی کاغذ بیاید. نباید نوشته شود.
شب، از بیمارستان که بیرون می روم، درست مقابل در خانه، همراهم زنگ خواهد خورد: «بله!»
- آقای بهمن، خیلی لطف کردی که به حرف های ما گوش دادی. خب می دانی، ما دنبال کسی می گشتیم تا یک کم براش درد دل کنیم. اما اگر می خواهی چاپ شان کنی، اسم مان را دیگر چاب نکن. بدون اسم بهتر است!
با تعجب خواهم پرسید: «بدون اسم »
خواهد گفت: «بله. راستش حقوق من بیش تر از چیزی است که گفتم. مال یکی دو نفر دیگر هم همینطور. می دانی، بنیاد خیلی برای ما زحمت می کشد، برای همین هم...»
کلید را خواهم انداخت به در.
- اما شما که درباره بنیاد چیزی نگفتید!
با صدای متعجب خواهد پرسید: «نگفتیم »
خواهم گفت: «نه!» و به داخل خواهم رفت. به پلکان خانه نگاه خواهم کرد. یاد پلکان بیمارستان خواهم افتاد؛ شش طبقه. آن هم پیاده؛ و حالا، یعنی قبل از بیرون رفتن از بیمارستان، «ج.م» هنوز در باره دخترکش دارد با من حرف می زند. نگاهی به گوشی همراهش می اندازم، گوشی همراه خودم را از جیبم در می آورم و می برم نزدیک گوشم.
- خیال تان راحت. این حرف ها اصلاً چاپ نخواهد شد.
ارتباط را قطع خواهم کرد. از پلکان بالا خواهم رفت. بعد، توی خانه، پشت میز قدیمی، بعضی قسمت ها را حذف خواهم کرد. حذف می کنم؛ بخش های مربوط به خانواده ها را حذف می کنم. چون که این حرف ها، حرف های خصوصی است و به هیچ کس ارتباطی پیدا نمی کند. نه به من و نه به شما. به هیچ کس.
این جانباز تنومند، که در آن سال ها دلاوری از دلاوران جبهه و جنگ بود، حالا دیگر سکوت کرده است. سکوت کرده است و چشمانش را به پنجره دوخته است. چند لحظه خیره می ماند و آهی می کشد و از پاکت سرخ رنگش سیگاری در می آورد. سیگار را میان لب هاش می گذارد و شعله کوچک فندک، و آن وقت چشم هاش به لیوان چای اشاره می کند. بر می خیزم. چند قدم توی اتاق بر می دارم و مقابل پنجره می ایستم. آن جا، آن سوی پنجره این اتاق سفید و تر و تمیز، زندگی به حالت معمول خود در جریان است؛ و همین جریان معمول موهبتی است که انسان را به زیستن امیدوار می کند. باز می گردم و روی همان صندلی می نشینم. چشم های «ج.م» هم انگار جریان معمول زندگی را پشت پنجره اتاق سفید بازیافته است. برای همین است که چشمانش دارد برق می زند. تلخی انگار به تمامی از چهره و از چشمانش رخت بر بسته است. با تعجب نگاهی بهش می اندازم و می پرسم: «خب » لبخند می زند. لبخندی که دیگر شبیه لبخندهای قبلی بیماران این بخش نیست. دیگر تلخ نیست؛ گویی خاطره ای تازه تجسم یافته، خاطره یک معنای زلال، یک مفهوم نغز و شفاف، ناگهان تمام نا امیدی ها را از میان برده است؛ و از تداعی همین مفهوم زلال است که این بار واژه ها رنگی از امید می گیرند:
- من هنوز هم سرباز میهنم هستم. از قول من فقط همین یک جمله را بنویس!
این را می گوید و سرش را می چرخاند سمت پنجره؛ بعد دیگر سکوت است فقط. سکوت و نگاهی به زلالی باران که وقت بیرون رفتن از بیمارستان بدرقه راهم خواهد شد.
کاوه بهمن
منبع : روزنامه ایران