شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


نظریه تطورگرایی در جامعه شناسی


نظریه تطورگرایی در جامعه شناسی
نوشتار حاضر ترجمه مقاله ای است از یکی از نظریه پردازان معاصر جامعه شناسی به نام رندال کالینز در باب نظریه تطورگرایی; نظریه ای که در آغاز پیدایی این رشته بر اندیشه جامعه شناسی و مردم شناسی مسلّط بود و هرچند مدتی از رونق افتاد; اما اخیراً رونقی دوباره یافته و اقبال برخی از جامعه شناسان را به خود جلب کرده است. آنچه در این مقاله جالب توجه است تفطن به جدیدترین نقطه نظرهای متفکران معاصر این رشته است که موجب تازگی و طراوت مقاله گردیده است. به دلیل طولانی بودن بیش از حد مقاله، ترجمه آن تلخیص، و بسیاری از ارجاعاتی که در متن مقاله وجود داشته، کتابشناسی، و همچنین خلاصه مقاله از ترجمه حذف گردیده است.
● تطورگرایی
تطورگرایی، قدیمی ترین بخش جامعه شناسی است که در آغاز، بیش از یک قرن بر تفکر جامعه شناسی مسلط بوده است. اگوست کنت در نوشته های دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ اصطلاح جامعه شناسی را وضع کرد، و قوانینی که او برای این علم جدید جامعه، پیشنهاد کرد، قوانین ترتیب و توالی مراحل تاریخی یا همان قوانین تطور بود. تطورگرایی در تمام قرن نوزدهم بر حوزه جامعه شناسی مسلط بود. اسپنسر (H. Spencer) و ماین (Maine) در انگلستان، سامنر (Sumner) و وارد (Ward) در ایالات متحده، لیللی انفلد (Lillienfeld) در آلمان و ناویکوف (Novikov) و کروپوتکین (Kropotkin) در روسیه، از رهبران بزرگ آن به شمار می رفتند. تطورگرایی، آلمانی همچنین، دورکهایم (Durkheim) فرانسوی و تونیز (Toennies) را، علی رغم انتقاداتشان بر گمانه های۴مسلّم سنّت تطوری، از بعضی جهات مدیون خود ساخت. با وجود این، در جامعه شناسی در نیمه اول قرن بیستم، موج مخالفت علیه تطورگرایی پدید آمد. و با ظاهر شدن مخالفان جدی تطورگرایی مانند وبر (M. Weber)، زیمل (G.Simmel)، پارتو (Pareto) و تالکوت پارسونز (T. Parsons) دیدگاه های دیگری نیز مطرح گردید.
با وجود این، این دو دهه اخیر اندیشه تطوری به نوعی احیا شده است. خود پارسونز ۳۰ سال پس از طرد نظر اسپنسر، یک الگوی تطوری از تاریخ جهان ارائه کرد. نظریه پردازان جامعه شناسی متأخّر آلمان نیز کوشیده اند که کار وبر را به یک طرح تطوری برگردانند. الگوهای دیگر تطوری از زیست شناسی و دانش ژنتیک تحت عنوان زیست شناسی اجتماعی وارد حوزه جامعه شناسی شده اند.
● تنوع نظریه های تطورگرا
شکل های متنوع و زیادی از نظریه های تطوری در جامعه شناسی وجود دارند. تفکیک و تمایز نهادن میان آنها به این دلیل مهم است که ممکن است چیزی در نوع معینی از نظریه ها معتبر و در نوع دیگرِ آن معتبر نباشد و بعکس. برخی از ویژگی های زیر در میان این نظریه ها تداخل دارند، به این معنا که آنها ویژگی الگوهایی هستند که توسط بسیاری از نظریه پردازان مطرح شده است.
۱) پیشرفت
اغلب نظریه پردازان تطورگرا معتقدند که همه جوامع انسانی در طول زمان پیشرفت و ترقّی می کنند. شاید بتوان این ایده را اعتقاد اساسی تطورگرایان قرن نوزدهم و اسلافشان; یعنی فیلسوفان فرانسوی قرن هجدهم، به شمار آورد. همان گونه که در بررسی شواهد آتی خواهیم دید، ایده پیشرفت به عنوان بیانیه فراگیر آنها تلقّی شده است، با وجود این، یکی از نقاط ابهامِ بیشترِ اعتقادات تطوری است. باید در نظر داشته باشیم که نظریه ای ممکن است تطوری باشد اما ایده پیشرفت را تأیید نکند. نظریاتی که صرفاً سازوکارها یا مراحل تطور را، بدون هرگونه قضاوت ارزشی درباره آن، توصیف می کنند، از این گونه هستند. برخی از نظریه های تطوری امکان انحطاط را نیز می پذیرند.
۲) مراحل
بسیاری از نظریه های تطوری (اغلب نظریه های اولیه)، تغییر را در قالب سلسله مراحلی نشان می دهند که تمامی جوامع از آن عبور خواهند کرد. گرچه، پرسش هایی از این دست نیز قابل طرح هستند که آیا برای جامعه ای این امکان وجود دارد که برخی از مراحل را به صورت جهشی بپیماید و آیا مسیرهای جایگزینی برای تغییر وجود ندارد. بنابراین، هر نظریه تطوری لزوماً نظریه ای مرحله ای نخواهد بود; زیرا برخی از این نظریه ها صرفاً سازوکارهای تطور را بیان می کنند، بدون آنکه متذکر عبور جوامع از مراحل خاصی باشند. همان گونه که بعدتر خواهیم دید نظریه های تطور زیستی بارزترین نظریه غیرمرحله ای است.
۳)شباهت های زیست شناختی
تمایزیابی اندامی: بسیاری از نظریه های تطوری، اصول تطور اجتماعی را شبیه اصول حاکم بر زیست شناسی می دانند. اما در اینجا دو نوع شباهت وجود دارند که باید تعقیب گردند. یکی از آنها الگوی خود را از رویان شناسی می گیرد و جامعه را همانند یک ارگانیسم در حال رشد می داند که نه تنها بزرگ تر می شود بلکه با اندام ها و کارکردهای تخصصی، تمایز می یابند. چنین نظریه هایی جامعه را یک واحد همساز کارکردی درنظر می گیرند. بنابراین، ویژگی اصلی دگرگونی، گسترش تقسیم کار و به دنبال آن همبستگی بخش های مختلف جامعه است.
انتخاب طبیعی:دومین شباهت زیست شناختی به نظریه داروین درباره چگونگی تکامل انواع مربوط است که از طریق دگرگونی انواع و انتخاب طبیعی اشکالی که انطباق و سازگاری بهتری با محیط پیدا کرده اند، صورت می گیرد. میان این دو الگو تفاوت هایی نیز وجود دارد. الگوهای تمایزیابی اندامی، جوامع را شبیه ارگانیسم واحدی می بینند که در طول عمر خود رشد می کند. الگوهای انتخاب طبیعی جوامع را شبیه دگرگونی انواعی می دانند که برخی به علت انطباق و سازگاری مناسب با محیط برای بقا انتخاب می گردند و برخی دیگر نه. به علاوه، شباهت های مذکور سازوکارهای متفاوتی برای تغییر ارائه می کنند: در حالی که الگوهای تمایزیابی ممکن است تغییر را مانند رشد، امری کاملا طبیعی، تلقّی کند و یا آن را به فشارهای مختلفی در جهت گسترش تقسیم کار مستند سازد; الگوهای انتخاب طبیعی بر خود سازوکار تغییر تمرکز دارند. الگوهای تمایزیابی، مانند نظریه های معتقد به پیشرفت، تقریباً به صورت اجتناب ناپذیری نظریه های مرحله ای هستند; اما الگوهای انتخاب طبیعی لزوماً چنین نیستند.
۴) تطور ذهنی
سرانجام باید در نظر داشته باشیم که همه نظریه های تطوری بر شباهت های زیست شناختی مبتنی نیستند. سنّتی نیز وجود دارد که به فلسفه هگل برمی گردد که بر تغییر پیشرونده تاریخی تأکید دارد و نخستین محرک را به جای عوامل مادی، در حوزه ایده ها جستوجو می کند. چنین نظریه هایی مخالف تقلیل ویژگی های ذهنی و عقلانی انسان به اصول زیست شناسی هستند. تطورگرایی ذهنی جدید توسط جامعه شناسان آلمانی مانند هابرماس (Habermas)، شلاختر (Schluchter) و تن بروک (Tenbruck) مطرح شده است.
الف) نظریه های مرحله ای:
مراحل تطوری ای که توسط تعدادی از نظریه پردازان مختلف ارائه گردیده، این نظریه ها ارقام متفاوتی از مراحل را با نام های مختلف ارائه کرده اند، از این رو، مقایسه آنها پرسش هایی را درباره این نظریه مطرح می کند: آیا همه این نظریه ها می توانند معتبر باشند؟ و اگر پاسخ به این سؤال منفی باشد، چگونه می توان از میان آنها یکی را انتخاب کرد؟
▪ همانندی مراحل: تعداد اندکی از این نظریه ها تنها دو مرحله را از یکدیگر متمایز می کنند; سایر نظریه ها سه یا پنج مرحله را شناسایی کرده و یا حتی به توصیف ساخت های نابسامان و شاخه های فرعی آن می پردازند. آیا الگوهای پیچیده تر صرفاً توسعه الگوهای ساده تر هستند؟ تا حدودی ممکن است چنین باشند. ماین، تونیز، دورکهایم و لینتون همه دو مقوله را پیشنهاد کرده اند که می توان آنها را چونان نقطه های پایان یک پیوستار در نظر گرفت. اما همان گونه که نمودار (۱) نشان می دهد مفاهیمی که آنان در این زمینه ساخته اند بسیار متفاوت است.
میان این نظریه های دو مرحله ای نوعی شباهت
خانوادگی وجود دارد. در حالی که منزلت، رسم و نسبت همگی بر رفتار افراد بر اساس موقعیت های سنّتی شان تأکید دارند; اجتماع بر نوع حال و هوای احساسی جوامع تأکید میورزد، و همبستگی مکانیکی دورکهایم به پایه های ساختاری جوامع اشاره دارد. به همین ترتیب، در حالی که قرارداد، قانون، دستاورد و جامعه (گزلشافت)، نوعی جامعه آرمانی ملتزم به قانون و غیرشخصی را توصیف می کنند; همبستگی اندامی دورکهایم نیز بر شکل ساختاری گروه تأکید دارد. با وجود این، باید توجه داشته باشیم که میان این نظریه ها تفاوت هایی از حیث تبیین وجود دارد. نظریه لینتون و ماین ذاتاً توصیفی و فاقد تبیین سازوکار تغییر است. در حالی که دورکهایم همبستگی اندامی را محصول فشارهای رقابتی صرفاً ناشی از رشد حجم جامعه می داند که آن هم به نوبه خود موجب افزایش تقسیم کار می گردد. تونیز تبدیل اجتماع به جامعه را معلول سرمایه داری می داند. بنابراین، تونیز ـ بر خلاف بسیاری از نظریه پردازان دیگر ـ تبدیل به نوع مدرن را پیشرفت تلقّی نمی کند، بلکه فقدان روابط شخصی موجود در اجتماع (گماین شافت)، در اثر فشارهای نظام اقتصادی غیرشخصی استثمارگر سرمایه داری می داند.
▪ تعداد مراحل: بعید به نظر می رسد که مقولات صرفاً دوگانه نظیر آنچه قبلا ارائه گردید، بتوانند تمام تاریخ جهان را در خود جای دهند، اما اشکال پیچیده تر آیا می توانند از عهده این کار برآیند؟ مراحل سه گانه نظامی، حقوقی و صنعتی کنت هم بهتر از آنها نیست، زیرا بیش از استدلال سیاسی دهه ۱۹۳۰ محتوای چندانی ندارد; استدلالی که مدعی بود جامعه صنعتی قرن نوزدهم برتر از دولت های مطلق گرای رژیم پیشین (مرحله حقوقی) است، همان گونه که خود آنها نیز از دولت های جنگی قرون وسطایی سابق بر خود (مرحله نظامی) برتر تلقّی می شدند. طرح پنج سطحی اسپنسر از تعمیم بیشتری برخوردار است که به ساده ترین جوامع قبیله ای برمی گردد و آن را منشأ تطور تاریخی سایر جوامع درنظر می گیرد. طرح اسپنسر به صورت نسبتاً منظمی، از اصول نظری اشتقاق یافته است; زیرا این طرح جوامع را در حال حرکت از اشکال ساده به پیچیده از طریق تمایزیابی بخش های آن، تصویر می کند.
▪ عبور جوامع از مراحل تاریخی: آیا تاریخ جهان صرفاً از جوامعی تشکیل شده است که هر روز بزرگ تر و پیچیده تر می شوند و سلسله مراتب سیاسی پیچیده تری به وجود می آورند؟ تمام این الگوها به تحوّل تک خطی ای اشاره دارند که در طی آن همه جوامع از مراحل مشخص تاریخی به ترتیب یکسانی عبور خواهند کرد یا حداقل همه نظریه های تطوری قابلیت چنین برخوردی را دارند. اگر نظریه پردازی به این نتیجه برسد که همه جوامع از توالی تاریخی یکسانی برخوردار نیستند، نظریه های تطوری آن را صرفاً یک اتفاق دانسته و کنار می گذارند.
بنابراین، نظریه های مرحله ای فاقد توان پیش بینی هستند. آنها نمی توانند ادعا کنند که هر جامعه ای از سلسله مراحل قابل پیش بینی ای عبور می کند. بلکه فقط می توانند ادعا کنند که تاریخ جهان، در کل، ظهور پی در پی انواع معینی از جوامع را براساس نظمی معین نشان می دهد. آنها مشاهده کرده اند که شکل های پیچیده تر پس از شکل های ساده تر می آیند گرچه هر شکل ساده ای فوراً به شکل پیچیده تر منجر نشده است.
▪ مراحل جایگزین: برخی از نظریه ها می کوشند تا محدود به آن چیزهایی باشند که در مقاطع مختلف تاریخ واقعاً روی داده است. مثل الگوی مرحله ای مارکس و انگلس که از بعضی جهات شبیه الگوی اسپنسر است. کمونیسم ابتدایی شبیه جامعه ای است که اسپنسر آن را «ساده» یعنی فاقد ساختار ثابت قدرت می نامید. با توجه به وضعیت ابتدایی دانش انسان شناسی آن روز، مارکس و انگلس اطلاعات بسیار اندکی درباره تفاوت جوامع قبیله ای داشتند. شایسته توجه است که مارکس و انگلس بین این نقطه آغاز و سرمایه داری دو مرحله دیگر را توصیف می کنند، یکی جوامع مالک ـ برده باستانی، و دیگری جوامع فئودالی اروپای قرون وسطا. خود همین طرح تا حدودی قوم مدارانه است; زیرا در تاریخ شرق، اقتصادهای عظیم برده داری جانشین جوامع قبیله ای نگردیده و جوامع فئودالی، به معنای اروپایی آن، نیز در قرون وسطا در همه نقاط جهان وجود نداشته است. از این رو، مارکس و انگلس با ارائه مفهوم جایگزینی به نام استبداد شرقی تا حدودی امکان بازشناسی این تفاوت ها را فراهم کردند. در واقع مفهوم استبداد شرقی، مفهوم کاملا دقیقی نیست، این مفهوم در اینجا صرفاً به این منظور معرفی شده است تا نشان دهد که نظریه های مرحله ای ممکن است برای یک سطح مراحل جایگزینی نیز در نظر گیرد.
نسخه دیگر مراحل جایگزین در کار پارسونز مشاهده می شود. در کل مراحل او معادل همان مراحل اسپنسر است منتها با نام های دیگر. پارسونز برای بررسی انواع گوناگون جوامعی که در یک مرحله یا در یک سطح هستند، دقت بیشتری مبذول می دارد. او همچنین، تا حدودی به طور دلبخواهی، مرحله جوامع باستانی (مصر و بین النهرین باستان) را به امپراتوری های تاریخی میانه (چین، هند، روم و جهان اسلام) می افزاید. پارسونز احساس می کرد برای معرفی دو جامعه نطفه ـ مایه ای)اسرائیل و یونان باستان) مجبور است از توالی خطی پا بیرون بگذارد. این دو جامعه، از نظر ساختاری، با امپراتوری های بزرگی که معاصر آنها به ثبت رسیده، کاملا تفاوت دارند. اما پارسونز آنها را به عنوان اساس توسعه فرهنگی (ذهنی و مذهبی) می داند که بعدتر جامعه نوین را به وجود آوردند. یونان بنیان های فلسفه، دانش و آرمان های سیاسی مدرن، و اسرائیل با کمک محیط یونانی مآبی موجب پیدایی مسیحیت گردید که پارسونز (به پیروی از وبر) آن را نقطه سرنوشت ساز تاریخ متمایز غرب به شمار می آورد. بنابراین، پارسونز برای اسرائیل و یونان منزلت ویژه ای به عنوان توسعه تطوری جایگزین، فراتر از خط اصلی رشد اعطا می کند.
مراحل لنسکی از نظر تجربی قابل دفاع ترین نسخه الگوهای مرحله ای تطوری هستند. لنسکی (برخلاف تونیز و لینتون) هیچ گونه ادعای اخلاقی درباره کیفیت کنش متقابل در این مراحل مختلف ندارد و (بر خلاف دورکهایم، اسپنسر و پارسونز) ترتیب و توالی را نیز وابسته به حجم و معلول تمایزات ساختی جامعه نمی داند. لنسکی به جای آن، ترتیب و توالی فنّاوری را پیشنهاد می کند. و این ترتیب و توالی بدان معناست که توسعه فناوری های بعدی جز با توسعه فناوری های پیشینی امکان پذیر نیست. او هم چنین، معتقد است که فناوری در تعیُّن بخشیدن به سایر ساختارهای جامعه نقش مهمی دارد. الگوی لنسکی از این جهت خوشایند است که در کنار عوامل فنی به روشنی اجازه ورود عوامل علمی دیگر را در تعیین ساختار اجتماعی می دهد. همچنین این الگو فرض را بر این نمی گذارد که تغییر فنی لزوماً موجب آسودگی بیشتر اعضای جامعه می گردد; بلکه لنسکی معتقد است که نابرابری و ظلم و ستم، با پیدایی فناوری کشاورزی شدیدتر شد.
الگوی لنسکی نیز ناگزیر از فراهم کردن مراحل جایگزین است. مثلا جوامع شکارچی و گردآورنده خوراک و جوامع بستان کار ساده، ممکن است با جامعه کاملا متفاوتی همزیستی کنند که از طریق ماهیگیری امرار معاش می کنند،. از آنجایی که این جامعه، وضعیت آب و هوایی و فناوری متفاوت دارد، ممکن است از ساختار اجتماعی کاملا متفاوت با جوامع معاصر خود، نیز برخوردار باشد. دریافت لنسکی از این جایگزین ها پیشرفتی است فراتر از الگوهای مرحله ای پیشین، زیرا الگوی لنسکی آنها را چونان حوادث غیرقابل توجیه، رها نمی کند، بلکه آنها را به طور منظم از نوع خاصی از فناوری استنتاج می کند که در شرایط محیطی ویژه ای تکوین می یابند. بنابراین، الگوی لنسکی نشان دهنده جابه جایی مفیدی از نظریه ای صرفاً مرحله ای به سوی تدوین یک سازوکار کلی است که انواع خاصی از مراحل را به وجود می آورد.
▪ الگوهای تک عاملی در برابر الگوهای چندعاملی: یکی از ضعف های بزرگ الگوهای مرحله ای آن است که این الگوها متضمن این نکته هستند که همه ابعاد جامعه با هم تغییر می کنند. در بسیاری از این نظریه ها، جوامع ابتدایی، جوامع کوچک، همگون و فاقد ساخت سیاسی، توصیف و شناخته می شوند که افراد آن بیشتر توسط رسم و منزلت ارثی (موقعیت خویشاوندی) هدایت می شوند تا قوانین رسمی و موفقیت های شخصی، در عین حال رفتار آنها بیشتر ناشی از همبستگی عاطفی و باورهای مذهبی به شمار می آید تا محاسبه علمی و منافع شخصی. بعکس، جامعه نوین، جامعه بزرگ، تمایز یافته، غیر شخصی، جهت گیری شده به سوی موفقیت، محاسبه گر و غیره تلقّی می گردد. در یک نظر سطحی ابتدایی، این تعمیم، مستدل به نظر می رسد، اما در واقع در بسیاری از موارد تجربی صادق نیست. به گزارش انسان شناسان، جوامع کوچک قبیله ای، تفاوت هایی بسیار زیادی با یکدیگر دارند، برخی از آنها به خویشاوندی و برخی دیگر بر موفقیت تأکید دارند. علاوه بر این، ذهنیت اعضای قبیله صرفاً ذهنیتی مطیع آداب و رسوم نیست، بلکه همان گونه که مالینووسکی خاطرنشان کرد انسان قبیله ای در شرایط خاصی قادر به محاسبه عقلانی هست و تنها هنگامی به سوی توسل به مناسک متمایل می شود که مشکلی حل ناشدنی ای وجود داشته باشد.
اگر جوامع کوچک و ساده آمیزه ای از خصلت هایی هستند که نظریه های مرحله ای آنها را، به بخش نوین سنخ شناسی خود اختصاص داده اند، عکس آن نیز صحیح است. بدین معنا که آداب و رسوم، همانندی احساسی با یک اجتماع، و عقاید مذهبی در خود جوامع غربی نیز از بین نرفته اند. امیل دورکهایم می خواست در تغییر جوامع، میان آنچه تطور می یابد و آنچه به صورت ثابت باقی می ماند، تمایز بگذارد. و برخلاف اسپنسر، ماین، و تونیز، تصور می کرد که جامعه نوین به شکل کاملا غیرشخصی ای منتهی می شود که در آن احساسات و عواطف، آداب و رسوم، و احساسات اخلاقی که در جوامع کوچک وجود داشتند با حسابگری منافع شخصی، جابه جا می شوند. دورکهایم تحلیل های نظری و تجربی زیادی انجام داد تا نشان دهد که خود عقلانیت نمی تواند جز بر مبنای نهادی غیرعقلانی، نوعی التزام اخلاقی مبنی بر عمل به قراردادها، به وجود آید. بنابراین، جوامع مدرن، زیر این سطح ظاهری خود، بسیاری از ویژگی های جوامع سنّتی را نشان می دهد.
این نظر دورکهایم کاملا درست است. کنت معتقد بود در جوامع صنعتی علم جایگزین دین می گردد و اسپنسر درباره آداب و رسوم نظری مشابهی داشت; در حالی که امروزه، این امر روشن است که در جامعه جدید نه دین جای خود را به علم داد و نه از اهمیت آداب و رسوم کاسته شده و از میان رفتند و نه دیگر پیش بینی های انجام شده در خصوص جامعه نوین، به وقوع پیوستند.
یکی از دلایلی که تطورگرایی محبوبیت خود را پس از حدود سال ۱۹۰۰ از دست داد وجود چنین شناخت هایی بود. الگوهای تطوری مرحله ای، با ساده لوحی تمام خواستند ابعاد پیچیده ای را به دست آورند که در سطوح زیرین هر جامعه ای قرار دارند و در این کار موفق نشدند.
▪ قدرت تبیین الگوهای مرحله ای: ضعف دیگر الگوهای مرحله ای این است که بینش زیادی درباره طرز کار هر نوع مشخصی از جوامع ارائه نمی کند. همچنان که دیدیم برخی از مراحل تطوری صرفاً دو شاخه ای هستند. در نتیجه، آنها فقط به تمایز میان جوامع نوین و ماقبل نوین می پردازند و همه چیز را در درون همین مقولات یک کاسه می کنند. حتی مجموعه مراحل دقیق تر نیز چیزی زیادتری برای گفتن ندارند. هیچ یک از نظریه های اسپنسر و مارکس و انگلس تفاوت های چشم گیر مربوط به نظام خویشاوندی، اشکال فرهنگی و دیگر تفاوت های موجود در جوامع کوچک قبیله ای، را درنظر نمی گیرند. و نظریه های مربوط به جوامع صنعتی نیز از بیان اینکه چرا جوامع کمونیستی و سرمایه داری با هم متفاوتند، عاجزند.
همچنین نظریه هایی که مراحل میانی را اضافه می کنند در تبیین آنها از ضعف بیشتری برخوردارند. اسپنسر معتقد است که همه جوامع، به تدریج، با رشد نهادهای تخصصی تر و سلسله مراتب پیچیده تر سیاسی، بزرگ تر می شوند. بنابراین، امپراطوری ها و پادشاهی هایی مانند چین، روم، ایران، هند، جهان اسلام، ژاپن و اروپای قرون وسطا، همه در این مقوله جای می گیرند. اما این تعمیم، به لحاظ تاریخی نابه جاست. زیرا دوره های وسیع سلسله های کاملا تمرکزیافته چین، هند، دوره حکومت جمهوری روم، دولت دینی جهان اسلام و فئودالیسم اروپایی، با یکدیگر بسیار متفاوت هستند. همچنین، نظریه اسپنسر حجم و تمایز را معیار تطور می داند در حالی که کاملا مشخص است که هم در زیست شناسی و هم در جامعه، فقط اندازه آنها نیست که موجب ایجاد تمایز میان مراحل گوناگون می گردد. بنابراین، الگوی تمایزیابی، مبهم تر از آن است که توضیح دهد چرا اشکال مشخصی به وجود می آیند. از این گذشته نظریه های دیگر (غیر تطوری) نیز وجود دارند که دقیقاً همین تفاوت ها را برای تاریخ، بعدی اساسی و مهم تلقّی می کنند.
نظریه مارکس و انگلس نیز با همین مشکل مواجه است. زیرا آنها نیز به توصیف برخی واقعیت های تاریخی جهان مانند وجود امپراطوری روم و به دنبال آن ظهور فئودالیسم در اروپای شمالی پرداخته اند. اما هیچ بنیاد نظری واقعی وجود ندارد که بر مبنای آن فرض کنیم بعد از جوامع قبیله ای بدون مالکیت، جوامع مبتنی بر بردگی به وجود آمده و سپس به جوامع مبتنی بر نظام ارباب ـ رعیتی منتهی شده و آن هم به نوبه خود توسط سرمایه داری منقرض شده است. اعتراف مارکس به استبداد شرقی به عنوان مسیری جایگزین، نشان می دهد که این طرح، بیش از آنکه ناشی از یک تبیین نظری باشد که این مراحل را اجتناب ناپذیر سازد، صرفاً شرح خلاصه ای است از تاریخ جهان بدان گونه که او شناخته بود. بنابراین، طرح مارکس و انگلس هیچ اطمینانی نمی دهد که همه جا چنین توالی ای دنبال گردد، زیرا این طرح چیزی جز دلایلی خاص یا توصیفات صرفاً تاریخی برای بسیاری از این مراحل ارائه نمی کند. در واقع تنها بخشی از طرح آنها که به صورت نظری به دست آمده، بخش مربوط به ظهور و سقوط سرمایه داری است.
▪ کار برد جدید نظریه های مرحله ای: شاید بزرگ ترین ضعف نظریه های مرحله ای این باشد که چیزی زیادی درباره جوامع خودمان ]غرب[ نمی گوید. همه نظریه های مرحله ای شامل یک مرحله نوین هستند که ممکن است آن را با هر چیزی دیگری مقایسه کنند. این نظریه ها کلا بر توصیف تفاوت میان جوامع نوین و ماقبل نوین متمرکز می شوند. این نظریه ها می گویند که جوامع نوین غربی بزرگتر، تمایز یافته تر، دارای نهادهای تخصصی تر، نگرش ها و روابط غیر شخصی تر، و عقلانیت علمی بیشتر و... هستند. اما با گفتن این مطلب، به طور مشخص درباره اینکه در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد چه پیش بینی می تواند بکند؟ این نظریه ها اساساً نظریه های گذار به مدرنیته و نوسازی هستند و هیچ وسیله ای برای پیش بینی اتفاقی که به محض رویداد آن، به مرحله نهایی می رسیم، ارائه نمی کند. مثلا نظریه مرحله ای لنسکی (که بهتر از بیشتر نظریه های مرحله ای دیگر) موفق می شود تا به صورت تجربی نشان دهد که نابرابری در جوامع کشاورزی به نقطه اوج خود می رسد، پس از آن در جوامع صنعتی در حد اعتدال کاهش می یابد. آیا می توانیم فرض کنیم به محض آنکه به جوامع صنعتی رسیدیم، نابرابری به طور مداوم کاهش می یابد؟ چنین استنباطی مقدور به نظر نمی رسد، زیرا خود الگوی مرحله ای، درباره حوادثی که درون خود این مرحله اتفاق می افتد، چیزی به ما نمی گوید. و از آنجایی که این مرحله آخرین مرحله توصیف شده است، هیچ راهی برای پیش بینی آینده وجود ندارد.
اما یک استثنا از این ضعف وجود دارد که شامل مرحله ای فراتر از مرحله نوین است. و آن نظریه مارکس و انگلس است که یک مرحله، یا به بیان دقیق تر، مجموعه ای از مراحل بیشتر را دربر می گیرد: سوسیالیسم، که مرحله گذار است و کمونیسم کامل را به دنبال خواهد داشت. این یکی از نقاط قوت نظری موضع مارکسی است; این نظریه، بدون هیچ تردیدی، بر مبنای داوری نظری خود اقدام به پیش بینی هایی می کند که نظریه های دیگر از انجام آن سرباز می زنند. اما مسئله اینجاست که شک و تردیدهای وسیعی درباره قابلیت تجربی طرح نظری مارکس برای پیش بینی شرایط گذار به مرحله سوسیالیستی ـ کمونیستی، بروز کرده است. از این گذشته، وقتی جوامع به آن مرحله برسند، از کجا دانسته می شود که این همان مرحله آخر است و موضوع تغییرات بیشتری نخواهد بود.ب) نظریه های تمایزیابی اندامی:
نظریه هایی که تطور جوامع را همانند رشد اندام ها در نظر می گیرند، همواره نظریه های مرحله ای هستند. از میان نظریه پردازانی که بحث کردیم، اسپنسر، دورکهایم، و پارسونز همگی از الگوی تمایزیابی اندامی استفاده می کنند. البته، همه نظریه های مرحله ای از مدل تمایزیابی اندامی استفاده نمی کنند; مثلا مارکس و انگلس، نونیز، و لنسکی این کار را نمی کنند. اما، در ادامه بحث، ما بر نظریه پارسونز که از نظر جامعه شناختی جامع ترین است، متمرکز خواهیم شد.
اصول راهنمای نظریه های تمایزیابی اندامی شباهتی است که بین جامعه و یک اندام در حال رشد در نظر گرفته می شود. در جنین، نطفه۱۶ پلاسما با یک (یا چند) سلول حاوی دی. ان. آ (D N. A)، یعنی زمینه آبی ژنتیک برای رشد گیاهان یا حیوانات، آغاز می شود. بنابراین، رشد همان فرایند تجزیه سلول و تکثیر آن است. که نتیجه آن تنها بزرگتر شدن حجم نیست، بلکه رشد اندام های تخصصی تر نیز هست. از این گذشته، در تمام طول دوره تطور زیستی می توان دید که خود اندام ها به طور متوالی تمایزیافته تر می شوند. جانوران تک سلولی ساده به موجودات چند سلولی و آن هم به نوبه خود به انواع پیچیده تری از گیاهان و حیوانات منتهی می شود. نظام های تخصصی ویژه برای حرکت، هضم غذا، تولید مثل و در کنار آنها، سیستم غدد درون ریز و اعصاب برای ارتباط درونی و هماهنگی بخش های مختلف یک اندام به وجود آمدند.
پارسونز و دیگران با استفاده از شباهت اندامی در جامعه انسانی، ویژگی های زیر را از هم تفکیک کردند:
▪ تمایزیابی و تخصص: تمایل اولیه کارکردهای تخصصی آن است که به طور مجزا توسط نهادهای تخصصی انجام شود. در جوامع کوچک قبیله ای، خانواده عملا تنها نهاد سازمان یافته است که تمام کارکردهای اقتصادی، سیاسی، مذهبی، تربیت فرزند و ... را انجام می دهد. تنها تخصصی که درون این نهاد رخ داد بر اساس جنس و سن بود. جامعه هرچه بیشتر تطور پیدا کرد، نقش های تخصصی مختلف نیز پدید آمدند. نخست، جادوگران یا کاهنان ظهور کردند که مراسم مذهبی و درمان های پزشکی را انجام می دادند. سپس رهبران موقت نظامی و سیاسی پدید آمدند. سرانجام ساخت سیاسی برای همیشه سازمان یافت و جامعه به طبقه جنگ جویان تمام وقت و طبقه زیردست تولیدکنندگان اقتصادی تقسیم شد. سپس طبقه حاکم در درون خود، با مجزا شدن روحانیان از اشراف غیرروحانی، و جنگ جویان از مدیران دیوان سالار، به اجزای ریزتری تقسیم شد. همچنین، طبقه غیرحاکم به موازات رشد تقسیم کار اقتصادی و پیدایی پیشه های مختلف تخصصی، به اجزای خردتری تقسیم گردید. در این فرایند، خانواده نیز از کارکردهای اقتصادی و سیاسی جدا گردید و به نهادی تخصصی تربیت فرزندان و آسایش خانوادگی، تبدیل شد.
در این الگو، گذار جامعه به مرحله تجدّد، ورود آن به سطح بالاتری از تمایزیابی میان بخش های مختلف ساختاری به شمار می آید. اقتصاد صنعتی، صرفاً اقتصادی برخوردار از تقسیم کار بسیار بالاست. کارخانجات و کارگاه های عظیم محصولات تخصصی را تولید می کنند، و اشکال متفاوت کار، هم در کارهای یدی و هم در حوزه های فنی و حرفه ای، گسترش می یابد. برای تربیت انبوه متخصصان تکنیکی مورد تقاضای این نظام اقتصادی، نهادهای تربیتی مستقل از خانواده شکل گرفت. خلاصه، در همه زمینه های نهادی تمایزهای ریزتر پدید آمد.
هم اسپنسر و هم دورکهایم پیش تر در قرن نوزدهم الگوی تمایزیابی را مطرح کرده بودند. چیزی که پارسونز به آن افزود کاربرد آن در مجموعه تمایزهای بیشتر در قرن بیستم و همچنین تعریفی انتزاعی تر از حوزه های کارکردی در حال تمایز، بود. پارسونز فرضیه نظری بهبود عملکرد نظام را نیز اضافه کرد. به این معنا که هر چه یک نظام تمایز یافته تر می شود، به انجام بهتر کارکردهای مختلفش تواناتر می شود. مثلا خانواده ای که مجبور است هم غذا، لباس، اسباب و وسایلش را تهیه کند و هم به فکر دفاع از خود نیز باشد، هیچ یک از این کارها را به دقت و کمال انجام نمی دهد. سربازان متخصص، کشاورزان متخصص، و صنعت کاران متخصص همگی انجام فعالیت هایشان را بهبود بخشیده اند. بنابراین، تمایزیابی، بازده هریک از بخش های جامعه و در کل، عملکرد نظام را بهبود می بخشند.
▪ نیاز به یکپاچگی: هر چه نظام بیشتر تمایز می یابد، نیاز آن به وسایل ایجادکننده یکپارچگی میان بخش های مختلف آن، بیشتر می شود. واحدهای تخصصی به هماهنگی با نظام کنترل فراگیر نیاز دارند. مطابق دیدگاه تطورگرایان، این همان وضعیتی است که برای فراهم کردن یکپارچگی لازم، به موازات افزایش پیچیدگی جامعه، پدید می آید. این شبیه پیدایی مغز و سیستم اعصاب مرکزی در رشد اندام های زیستی است. اندام های اولیه سلولی در آغاز در گروه های همزیست روی هم انباشته می شوند، اما رشد بیشتر آنها، به تخصص یابی و هماهنگی این گروه ها بر محور سیستم اعصاب، وابسته است. همچنین، جوامع قبیله ای اولیه برای تنظیم تقسیم کار وسیع تر، نیازمند دولتی تخصص یافته بود. در جوامع نوین، که تقسیم کار میان نهادهای مختلف تخصصی آن، به حد اعلا رسیده، دولت مجبور است در هر حوزه ای بنگاه های زیادی به منظور نظارت بر بورس اوراق بهادار، تأمین رفاه طبقات پایین، بیکاران و...، تدارک ببیند. مطابق دیدگاه تطوری، هر جامعه ای دارای تقسیم کار پیچیده، ناگزیرازداشتن دولت پیچیده ای متناسب با آن است.
▪ شکاف و فشار: با این حال، یکپارچگی همیشه به محض نیاز به آن تأمین نمی شود. بنابراین، نظریه تطوری از مفاهیم شکاف و فشار برای برخورد با مسائل اجتماعی که در نتیجه تغییرات اجتماعی پدید می آیند، استفاده می کند. براساس نظریه فشار، هر جنبش اجتماعی نتیجه فشارهای ناشی از عدم توازن بین انتظارات و واقعیت ها است که خود آن هم نتیجه الگوهای نامنظم تمایزیابی است. براساس نظریه جنبش اجتماعی اسملسر، شدت یک جنبش اجتماعی، از سرگرمی های ملایم گرفته تا طغیان خشن، وابسته به فشاری است که در سطح نظام اجتماعی رخ می دهد. پارسونز و پلات (Platt) جنبش های دانشجویی دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ را به همین شیوه تفسیر کردند. بر اساس استدلال آنها توسعه تخصص یافتگی در جامعه نوین مستلزم آن است که دوره های طولانی تری با هدف آموزش، در مدرسه سپری شود. اما این امر، بین انتظارات سنّتی از تعلیم و تربیت که باید با سرعت به شغل های بزرگسالان رهنمون گردد، و واقعیت جدید سپری شدن سال های طولانی در اجتماع دانشجویان بدون هویت تثبیت شده اجتماعی، نوعی کشیدگی پدید می آورد. پارسونز و پلات این امر را نیز، دوره گذار در نظر می گیرند; به موازات تثبیت نقش های جدید، فشار ناشی از منزلت درازمدت دانشجویی، نیز کاسته و دانشجویان سیاسی ناپدید خواهند شد. بنابراین، پارسونز همانند مارکس، به طور ضمنی آینده جامعه را چنین پیش بینی می کند: تمایزیابی دائمی و بهبودی کارکردی مداوم.
▪ بررسی انتقادی: آیا تمثیل اندامی اعتباری دارد؟ البته، جامعه یک ارگانیسم واقعی نیست. نه حیات دارد و نه آگاهی به معنای دقیق کلمه و امثال آن. این نقدها در اواخر قرن نوزدهم در پاسخ به الگوی اولیه اندام گرا، مانند الگوی دورکهایم، پیدا شدند. دورکهایم، بخصوص هم به دلیل این آموزه اش که جامعه واقعیت بی همتایی (نوع منحصر به فردی) است که قابل تقلیل به وضع روانی نیست، و هم برای مفهوم آگاهی جمعی، شدیداً مورد حمله قرار گرفت. اینجا، این پرسش مطرح می شود که آیا آگاهی جز در موجودات واقعی انسانی یافت می شود؟ فرد یک ارگانیسم زیستی مشخص است، اما خطاست که بگوییم جامعه به عنوان یک کل، یک ارگانیسم واقعی است. البته، نظریه پردازانی که از تمثیل اندامی استفاده کرده اند، کاملا از این امر آگاه بوده اند که جامعه، دقیقاً یک ارگانیسم نیست. اما آنها ادعا داشتند که جامعه شباهت هایی به ارگانیسم دارد که به کارگیری یک نظریه را در هر دو مورد امکان پذیر می سازد.
آیا علیتی در این الگو وجود دارد؟ یکی از پرسش هایی که فوراً به ذهن خطور می کند این است که چه چیزی باعث می شود که جامعه، رشته ای از تمایزات را بپذیرد؟ در مورد جنین یک گیاه یا حیوان، این پاسخ معمولا مسلّم تلقّی می شود که: ارگانیسم های زیستی به دلیل برنامه زمان بندی شده رشد درونی و ذاتی ای که در ژن آنها نهاده شده، به طور طبیعی رشد می کند. اما روشن است که این الگو برای تبیین جوامع بشری نامناسب است. به لحاظ تاریخی، بسیاری از جوامع طی هزاران سال همچنان کوچک و تمایز نیافته باقی مانده اند. بنابراین، نمی توان پذیرفت که رشد امری صرفاً طبیعی است و به طور خودکار صورت می گیرد. این امر به طور چشم گیری قدرت تبیین این نظریه را تضعیف می کند، زیرا به ما نمی گوید که رشد کی و چرا رخ می دهد، بلکه فقط می گوید اگر رشدی اتفاق افتاد، به تمایزیافتگی منجر می شود.
دورکهایم یکی از معدود نظریه پردازانی بود که نظریه ای روشن درباره سازوکار علمی تمایزیابی در جوامع ارائه کرد. او معتقد بود که رشد جمعیت به رقابت گسترده بر سر منابع زیست محیطی منجر می شود، و خود این رقابت نیز به تقسیم کار تخصصی منتهی می گردد. اگر اندازه جوامع رشد نکند، تمایز هم پیدا نمی کنند. این الگو تا حدی زیادی می تواند آن را به عنوان نخستین شباهت به تعمیم تبیینی، پیشنهاد کند.
اما این نظریه هم با اشکالاتی روبه روست: اولا همه جوامع بزرگ (مانند هند در مقایسه با جوامع کوچک اروپایی) کاملا تمایزیافته نبوده اند. اندازه جمعیت فقط می تواند یکی از شرایط تمایز باشد، اما شرط لازم و کافی نیست. ثانیاً ممکن است جامعه ای از نظر اندازه ثابت باقی بماند و با وجود آن دستخوش تخصصی شدن روز افزون نقش های اجتماعی گردد (جامعه ایالات متحده در دهه های اخیر) بنابراین، نتیجه منطقی این خواهد بود که این نظریه دورکهایم که اندازه باعث تمایزیابی می شود، ممکن است در مواردی صادق باشد; اما نظریه ای کامل درباره تمایزیابی تخصص های اجتماعی نیست.
معمولا چنین فرض می شود که تمایزیابی (تقسیم کار گسترده) به دلیل کارآیی بیشتر، پدید می آید. اما، روشه مایر (Rueschemeyer) معتقد است که تقسیم کار فزاینده، در صورتی باعث افزایش کارآیی و بهرهوری می گردد که به ذخیره بیشتر وقت و مهارت های بالاتر در نقش های تخصصی رهنمون شود، اما اگر تقسیم کار صرفاً به صورت دیوان سالارانه و صرفاً به دلایل رسمی صورت گرفته باشد، در این حالت تخصصی شدن می تواند ناکارآمد باشد; به علاوه، شغل های پراکنده می تواند به از خودبیگانگی و مشکلات روحی و روانی منجر گردد که باعث ناکارایی تقسیم کار می گردد. از این گذشته کارآیی و بهرهوری برای همگان مطرح نیست بلکه هر نظامی برای تعدادی اندکی کارآیی و بهرهوری دارد. بنابراین، صرفاً نیاز نظام به صورت یک کل نمی تواند جهت تغییر آن را تبیین کند، بلکه قدرت، بیش از کارآیی، در تقسیم کار نقش دارد.
آیا رشته ای از تمایزیابی تاریخی وجود دارد؟ وقتی روند (به هر دلیلی) در جهت تخصصی شدن قرار گرفته باشد، آیا ترتیب و توالی خاصی را دنبال می کند؟ این شبیه همان سؤالی است که آیا جامعه از مجموعه ای از مراحل عبور می کند یا نه. الگوهای تمایزیابی صرفاً اظهار می دارند که هر مرحله ای از مراحل قبلی خود تمایزیافته تر است. چنین نظریه هایی، برای توضیح بیشتر، معمولا از داده های تاریخی خاصی سرشار می گردند. بدین روی، اسپنسر و پاسونز اظهار می کنند که ابتدا تجانس جوامع قبیله ای اولیه با نقش تخصصی کاهنان (پزشکان، جادوگران) از بین رفت و سپس نخستین سازمان تخصصی که برخی کارکردها را از خانواده سلب کرده و خود عهده دار انجام آن گردید، دولت بود. ولی آیا هیچ دلیل نظری وجود دارد که چرا چنین شد؟ جادوگر قبیله چه شاخص برجسته ای دارد که باید آن را به صورت نخستین نقش متمایز، معرفی کرد؟ چرا نمی توان گفت که سنگ کاران یا قابله ها چنین نقشی داشته اند؟ چرا به جای یک سازمان اقتصادی یا فرهنگی، دولت، نخستین سازمان مستقل باشد؟ به این پرسش ها در چارچوپ نظریه تمایزیابی، نمی توان پاسخ گفت; زیرا این نظریه ها فقط وقوع برخی تمایزها، و نه نوع آن را پیش بینی می کنند. به این دلیل، ممکن است محققی برای تبیین اهمیت منحصر به فرد دولت در تغییر شکل جامعه، مجبور شود تا نظریه های تمایزیابی را بکلی رها کند و از نظریه ای دیگر ـ مانند نظریه تضاد استفاده نماید.
آیا تمایزیابی مقدّمه یکپارچگی است؟ این پیش فرض که ابتدا تمایزیابی رخ می دهد، و آن گاه موجب نیاز به یکپارچگی می گردد، سؤال برانگیز است. این استدلال از نظر منطقی و در عالم انتزاع درست است، اما به نظر می رسد با واقعیت های تاریخی مناسبتی ندارد. واحدهای تولیدکننده «یکپارچگی» به معنای کنترل اجتماعی، اغلب مقدّم بر گسترش تمایزیابی در سایر نقش های اجتماعی بوده است. دولت، در آغاز، از راه غلبه، هم پیمانی، یا توسعه دولت های کوچک پیشین، نشأت می گیرد، سپس تمایزیابی نقش های اقتصادی و امثال آن را در پی دارد. بنابراین، گاهی یکپارچگی مقدم بر تمایز و شرط لازم برای آن است.
همچنین نمی توان پذیرفت که تمایزیابی، در مواردی که به مشکلات اجتماعی منجر می شود به طور طبیعی یکپارچگی را در پی داشته باشد. مجموعه کاملا تمایزیافته ای از نقش های اقتصادی ممکن است به مشکلات بیکاری، نارضایتی شغلی، و مسائل دیگری از این قبیل منجر گردد; اما جامعه همیشه ناگزیر از ارائه راه حل برای آن نیست.
▪ مسئله نابرابری: بسیاری از معایب الگوهای تمایزیابی به منبع واحدی (ناتوانی در برخورد با مسئله نابرابری و تضاد در جامعه) خلاصه می شود. فرض بر این است که تضاد اجتماعی امری «غیرطبیعی» است. همان گونه که میان بخش های ارگانیسم زیستی تضادی وجود ندارد. الگوی انداموارانگاری نابرابری را امری واقعی در نظر نمی گیرد; تمام بخش های جامعه تا حدودی هم سطح تلقّی می شوند که همه آنها در انجام کارکرد کل، سهم مساوی دارند. الگوی انداموارانگاری، به این معنا، اغلب خرقه ای ایدئولوژیک بر تن نابرابری های واقعی بوده است. این الگو هنگامی که به مطالعه خانواده در نیمه قرن بیستم می پردازد، استدلال می کند که نقش های زنان و مردان صرفاً تخصص های کارکردی هستند، و نابرابری جنسیتی به این معنا نیست که زنان مجبور بودند مشاغل مشخصی را اشغال کنند. الگوی تمایزیابی غالباً حامل این گمانه خوش بینانه است که همچنان که جوامع به بهسازی قابلیت های کارکردی خود می پردازند. همه آنچه این الگو نشان می دهد آن است که روند تطوری احتمالا در جهت موقعیت های تخصصی تر است. اگر در واقعیت ـ مانند این مورد ـ تخصصی شدن به انحصاری شدن منابع مختلف مجال بیشتری بدهد، پس این هم فقط می تواند به نابرابری واقعی بیشتری منتهی شود. این کاملا با منطق نظریه انداموارانگاری موافق است که مثلا جوامع باید کاملا مردسالار باشند.
ج) نظریه های انتخاب طبیعی:
انتخاب طبیعی یکی دیگر از نظریه های زیست شناختی است که به دلیل شباهت آن به جامعه مورد استفاده قرار می گیرد. در این مورد، جامعه با رشد ارگانیسم واحد مقایسه نمی شود بلکه با انواع کلی یا گروه هایی از ارگانیسم های زنده مقایسه می گردد. الگوهای تطوری از این نوع شامل عناصر زیر است:
۱) تغییر طولانی مدت: نه جوامع و نه گونه های زیستتی هیچ کدام ایستا نیستند، بلکه به صورت مداوم طی دوره های طولانی تغییر می کنند.
۲) توارث شکل های پسینی از شکل های اولیه: در میان همه انواع، نوعی خویشاوندی به صورت شجره خانوادگی وجود دارد: گیاهان و جانداران هم شکل از نسل میکروب ها هستند همچنان که پستانداران از تبار مهره داران (جانورانی با رشته اعصاب پسینی یا دارای نخاع ستون فقرات) اولیه هستند. همچنین جوامع جدیدتر از تبار جوامع اولیه به شمار می آیند.
۳) انتخاب طبیعی به عنوان سازوکار تغییر، که بر امور زیر مشتمل است:
ـ عناصر اساسی «ژنتیک» وجود دارند که اشکال دیگر جوامع (یا ساختارهای زیستی) از آنها شکوفا می شوند.
ـ تغییر انواع در این عناصر ژنتیک رخ می دهد.
ـ انتخاب انواع معینی که باقی مانده و به تولید مثل می پردازند، و نابودی انواع دیگری که نمی توانند باقی بمانند.
زمانی، برای توصیف این فرایند تعبیر «بقای اصلح»۲۲به کار می رفت که متضمن این نکته است که تطور سندِ پیشرفت و آنچه به صورت طبیعی انتخاب می شود، بهتر، کارآتر، و اصلح است. اما این نتیجه گیری خوش بینانه حتی از ناحیه نظریه پردازان تطور زیستی به صورت خیلی گسترده پذیرفته نشد و بیش از این دوامی نیافت. باید پرسید معنای «اصلح» چیست؟ «اصلح» یعنی چیزی که برای بقا تحت اوضاع و شرایطی که در آن زیست می کند، صلاحیت و شایستگی دارد. گاهی این امر را سازگاری و انطباق با محیط هم می نامند. هر چیزی که بیشترین انطباق با محیط اطراف خود داشته باشد باقی خواهد ماند و هر چیزی که سازگاری مناسبی با محیطش نداشته باشد بیرون از دایره انتخاب قرار گرفته و نابود خواهد شد. اما این مفهوم از «انطباق» با تعریف تکنیکی انتخاب طبیعی به عنوان «قابلیت های گوناگون برای تولید مثل» تضعیف گردید. در تاریخ زیستی زمین، انواعی وجود داشته که نه «اصلح» بوده و نه از جمیع جهات «سازگارتر» با محیط، اما توانایی تولیدمثل خود را در خلال نسل ها همچنان حفظ کرده اند. هر نوعی که تا حدودی بتواند به تولیدمثل بپردازد، باقی خواهد ماند، زیرا یک نوع تنها زمانی نابود می شود که اصلا قدرت تولیدمثل نداشته باشد. به این معنا، نظریه انتخاب طبیعی تا حدودی انتزاعی و توخالی است و همه آنچه می گوید این است که هر چیزی که بتواند طی چند نسل بقا و تداوم یابد، به صورت تطوری انتخاب شده است. خود این نظریه دقیقاً نمی گوید که چرا یک ویژگی به جای ویژگی دیگر انتخاب خواهد شد.
یکی از دلایلی که تطور به طور کلی غیرقابل پیش بینی است این است که انواع دائماً خود را با محیط انطباق می دهند و پیوسته موقعیت های مناسبی برای تولیدمثل پیدا می کنند. در حوزه بیولوژیک، این موقعیت های مناسب محیطی عمدتاً وجود انواع دیگر است. پرندگان از حشرات، حشرات از گیاهان گلدار، و گیاهان نیز از ترکیب جوی و آب و هوای مناسب تغذیه می کنند. محیط شبکه پیچیده ای از علت هاست. نوسانی که موجب موفقیت یک نوع می شود ممکن است منجر به نابودی برخی انواع دیگر، و پیدایی تعداد زیادی از انواع فرعی تر گردد که از انواع قبلی تغذیه می کنند.
همین امر ممکن است به خوبی در انتخاب طبیعی جوامع به کار بسته شود. انواع گوناگونی از جوامع ممکن است به طور همزمان زیست کنند، دقیقاً به علت آنکه برخی از آنها، محیطی را فراهم می آورند که از جوامع دیگر حمایت می کند. جوامع نظامی گذشته (مانند بسیاری از قبایل کوچ نشین) در موقعیت مناسبی می زیستند که از وجود جوامع دهقانی یکجانشین موردِ چپاول آنها فراهم شده بود. نظریه نوین نظام جهانی مارکسیستی نشان می دهد که ادامه حیات جوامع هسته ای مسلط جهان سرمایه داری وابسته به استثمار اقتصادی جهان پیرامونی است که نیروی کار ساده و مواد خام آنها را تأمین می کنند. اگر انتخاب طبیعی را فرایند بازتولید شکل های معینی در شبکه ای بوم شناختی بدانیم، به آسانی نمی توانیم بگوییم که همه جوامع به شکل معینی انتخاب می گردند، بلکه هر یک از آنها تا اندازه ای با شرایط ویژه خود، مشتمل بر روابط خود با دیگر جوامع (دیگر انواع زیستی و شرایط و موقعیت آن)، انتخاب می گردد.
▪ انتخاب طبیعی به مثابه چتر نظریه های علمی: انتخاب طبیعی به خودی خود هیچ کاری نمی کند، بلکه صرفاً راه تشخیص فرایند پویایی است که طی آن ویژگی های مهم کارکری، به سطوح مختلفی از بقا و تولیدمثل کمک می کند. بنابراین، انتخاب طبیعی به خودی خود یک علت نیست، بلکه چتری است برای علت های مختلف و دقیقی که پاسخ می دهند در هر مورد مشخص چه چیزی را شکل داده اند. تطور امری چند علتی و چند سطحی است، ژن ها، سلول ها، ارگانیسم ها، گونه ها، و جوامع همگی حلقه هایی از بازخوردِ با یکدیگر در جهت های مختلف هستند. حتی در بوم شناسی زیستی، رویکردی غالب به «گونه»های انواع زنده در یک محیط، آنها را تکامل طبیعی دارای جهت خاصی نمی شناسد. میان انواع مختلف گیاهان و حیوانات موجود در یک مکان خاص، تعادل موقتی وجود دارد که ناشی از آب و هوا، محیط فیزیکی، روابط پیچیده تجاوز چندجانبه و مهاجرت از بیرون است. بنابراین، هیچ مبنای زیستی برای این فرض وجود ندارد که یک اجتماع، به مثابه یک کل، واحدی از انتخاب طبیعی است و مطابق الگوی کلی ای که در همه اجتماعات یافت می شوند، تغییر می کند. نمی توان با یک نظریه کلی پذیرفت که چه میزانی از تعادل یا نوسان در تعداد افراد انواع مختلفی که در کنار هم یافت می شوند، وجود دارد و تا کی در یک مکان خاص ترکیب های خاصی از انواع وجود خواهند داشت، بلکه هر مورد باید به صورت تجربی اثبات گردد.
الگوی انتخاب طبیعی گرچه امکان دارد تصویر دقیقی باشد، اما نظریه ای نسبتاً ضعیفی است. این نظریه همچون چتری است که می توان نظریه های گوناگون درباره چگونگی تغییر و بقای جوامع در شرایط مختلف، را در زیر آن قرار داد. نظریه های جامعه شناختی در خصوص چیستی «عناصر ژنتیکی» اصلی تعیین کننده سایر بخش های جامعه و چرایی تفاوت آنها، و نیز درباره بقای بهتر برخی جوامع نسبت به برخی دیگر، اختلاف دارند. نظریه انتخاب طبیعی صرفاً مجموعه ای از «جعبه های سیاه» است که می توان نظریه ها و عناصر مختلف را در آن جای داد.
مثلا از دید لنسکی «عنصر ژنتیک» اصلی فناوری تولیدی است که سایر بخش های جامعه از آن نشأت می گیرد. فناوری تولیدی از طریق انتخاب طبیعی به گونه ای تطور می یابد که در طی زمان فناوری های جدید و قدرتمندتری به وجود می آیند و به یک جامعه بزرگتر و قدرتمندتر امکان بقا می دهند. جوامعی که از فناوری های ابتدایی تر استفاده می کنند نیز به شرط زندگی در محیطی دورافتاده و عدم تسخیر آنها توسط جوامع پیشرفته تر، می توانند باقی بمانند; اما به طور کلی، شکل های پیشرفته تر به جذب شکل های ساده تر و جانشینی آنها گرایش دارند. باید توجه داشته باشیم که لنسکی تعدادی از نظریه های مشخص (شامل نظریه تضاد و نابرابری) را در مدل تطوری بزرگتری به هم وصل کرده است که در آن: اولا، فناوری «عنصر ژنتیک» اصلی است، ثانیاً، عناصر ژنتیک بر ساختار جامعه به شیوه های معینی اثر می گذارد، و ثالثاً در طی زمان شکل های بعدی با هزینه اشکال پیشینی گسترش می یابد.
با این حال، می توان به همین آسانی عناصر دیگری را نیز در این «جعبه سیاه» به یکدیگر وصل کرد. پارسونز تفسیری از این نظریه ماکس وبر را به کار می گیرد که پروتستانتیزم در قرار دادن غرب در مسیر سرمایه داری عامل اصلی بود، در حالی که ادیان مختلف شرقی (هندوئیزم، بودیسم، کنفسیوس، تائوئیزم، و اسلام) جوامع خود را در مرحله ماقبل سرمایه داری نگه داشتند. بنابراین، به نظر پارسونز عنصر ژنتیکی مهم نه فناوری، بلکه مذهب است. او با انجام این کار، نظریه های مرحله ای، تمایزیابی، و انتخاب طبیعی تطور را با هم ترکیب می کند. به محض وقوع تغییر در عقاید دینی، برخی از آنها برای رشد تطوری بیشتر انتخاب و بقیه به «اهداف مرده تطوری» تبدیل می گردند. پارسونز مانند لنسکی گزینش های نظری خاصی برای پر کردن الگوی انتخاب طبیعی به عمل آورد. وی اولا فرض می کند که دین عنصر ژنتیک اصلی است که سایر بخش های جامعه را تعیین می کند، ثانیاً، تغییرات بنیادی در دین به جود می آید، و ثالثاً اشکال پیشرفته بسیار قدرتمندتر از شکل هایی هستند که جایگزین آنها می گردند.
صحت همه این نظریه های به ظاهر روشن باید بررسی و آزمون شود. آیا عامل قدرتمند تعیین کننده سایر بخش های جامعه کدام است؟ فناوری؟ مذهب؟ یا چیز دیگر؟ آیا این همیشه درست است که اشکال پیشرفته تر اشکال ابتدایی تر را از صحنه خارج می کند؟ زیست شناسی چنین چیزی را تأیید نمی کند; زیست شناسی پیدایی نوعی پیچیده تر و عالی تر را ناشی از حذف انواع ساده تر و ابتدایی تر نمی داند; نه موجودات انسانی جانشین دیگر موجودات شده اند، و نه گیاهان پیچیده تر گلدار جایگزین خزه ها و سرخس های نخستینی شده اند که به وفور در میان آنها ادامه حیات می دهند. در کل گیاهان و جانوران جایگزین باکتری ها نیستند، و ویروس ها، که مانند اشکال ساده حیات از چندین میلیارد سال پیش به وجود آمده اند، هم اکنون نیز در همه اطراف ما ادامه حیات می دهند، و در محیط مناسبی که ما فراهم کرده ایم کار و بارشان رونق یافته است.
بنابراین، تطور به طور خودکار از نظریه انتخاب طبیعی پیروی نمی کند که اشکال «عالی تر» لزوماً جانشین اشکال «پایین تر» گردد. تاریخ اجتماعی ممکن است از این جهت متفاوت باشد، زیرا جوامع صنعتی و دولت های کشاورزی تمایلی شدید به پایمال کردن و تغییر شکل دادن جوامع قبیله ای ساده پیرامون خود داشتند. اما این فرایند، فرایند خودکار یا حتی سریعی نبود، و در هر لحظه ای از تاریخ ممکن است انواع مختلفی از جوامع در کنار هم وجود داشته باشند که احتمال دارد به عنوان متجاوز یا یاران همزیست محیطی از یکدیگر تغذیه کنند.
ضعف اساسی همه الگوهای انتخاب طبیعی، ابهام آنها درباره چیزی است که موجب نخستین تغییر در عناصر ژنتیک اصلی است و پرسش هایی همچون «چرا فناوری های جدید به وجود آمدند؟ و چرا مذهب جدید قادر است سایر بخش های جامعه را تغییر دهد؟» بی پاسخ می گذارد.●زیست شناسی اجتماعی:
▪ تطور در سطح ژن ها: یکی از نظریه هایی که اخیراً مشهور شده نظریه زیست شناسی اجتماعی است. نخستین مبلغان آن نه جامعه شناسان، بلکه زیست شناسان و متخصصان علم ژنتیک مانند ای. او. ویلسون (E. O. Wilson)، و چارلز لامسدن (Charles Lumsden) بوده اند. زیست شناسی اجتماعی الگویی از انتخاب طبیعی را به کار می بندد که در آن عناصر ژنتیک اصلی مورد تحقیق، ژن هایی هستند که در هر ارگانیسم فیزیکی به صورت شیمیایی رمزگذاری شده اند. ویلسون که یک حشره شناس و متخصص حشرات اجتماعی است، اعتقاد دارد که رفتار اجتماعی آنها باید از تغییر ژنتیک و گزینش در تبار این نوع حشرات، نشأت گرفته باشد; همچنین او گمان می کند که صور اجتماعی انسانی نیز نتیجه گزینش ژن هایی باشد که موجودات انسانی آنها را به ارث برده اند. ویلسون استدلال می کند که جبر ژنتیک، جامعه را از طریق گزینش سازوکار کلی که در افراد عمل می کند ـ مانند قابلیت انسانی برای همکاری و ارتباط نمادین ـ تحت تأثیر قرار می دهد. آنچه در هر جامعه خاصی پدیدار می شود نتیجه به کار بردن این ابزارها در اوضاع و احوال خاصی است. نظریه زیست شناسی اجتماعی از نظر قدرت پیش بینی نسبتاً ضعیف است; زیرا در همه انواع جوامع قابل اجرا است، در حالی که هر یک از آنها را باید بشخصه با نظریه های دیگر تبیین کرد.
لامسدن و ویلسون مدعی هستند که نوع فرهنگی که جامعه خاصی آن را می پذیرد، در ذهن افراد به عنوان نتیجه انتخاب ژنتیک رمزگذاری شده است. قابل تأکید است که این الگو، هر چند بسیار دقیق بیان گردیده، اما کاملا نظری است و نه مبتنی بر شواهد تجربی قانع کننده. از این گذشته، تطبیق این نظریه با سرعت تغییرات فرهنگی، فوق العاده مشکل به نظر می رسد، جامعه (بر خلاف خواص ژنتیک) می تواند طی چند نسل یا حتی در مدتی کمتر از آن دچار تغییر گردد، همان گونه که افراد با حرکت از فرهنگی به فرهنگ دیگر، دچار تغییر می شوند. نسخه دیگر نظریه زیست شناسی اجتماعی، ادعا می کند که این ژن های ما هستند که مقدر می کند تا مردان پرخاشجو بر جوامع انسانی مسلط گردند و زنان از نظر زیستی اساساً در کار مادری تخصص یابند، و بنابراین جنگ و سلسله مراتب امر اجتناب ناپذیری باشد (تایگر و فاکس، ۱۹۷۲; آردری، ۱۹۶۶). این گونه نظریه ها نسخه های قوی تر زیست شناسی اجتماعی هستند که مدعی مقدر بودن الگوهای خاص تر رفتار تأکید دارند، بر عکس نسخه های بسیار انتزاعی ضعیف که فقط بر قابلیت های بسیار کلی ایجاد اشکال اجتماعی نظر دارند. اما به نظر می رسد که نسخه های قوی تر نیز از نظر تجربی نادرستند (بلومبرگ، ۱۹۷۸، ۱۹۸۴).
▪ الگوی تعادل در زیست شناسی: ما معمولا عبارت «تطور، و نه انقلاب» را می شنویم و این بدان معناست که تغییر، بیشتر به تدریج و با افزایش های اندک اندک رخ می دهد تا به صورت اغتشاشی مهم و سریع. سنتاً فرض بر این بود که تطور زیستی از نوع اول است. اما اکنون تحقیقات جدید در خود زیست شناسی این فرض را به شدت تضعیف کرده است. استفن جِی گولد ( StephenJay Gould)، الیزابت وربا (Elizabeth Vrba)، نایلز الدریج (Niles Eldridge) استدلال کرده اند که شواهد و آثار فسیلی نشان می دهند که تطور زیستی، توسعه مداوم و ملایم تغییرات جزئی متراکم نبوده است; بلکه بعکس، معمولا دوره های طولانی ای وجود داشته است که انواع در خلال آن نسبتاً ثابت مانده اند و با تغییرات نسبتاً سریع منقطع شده اند. یک نمونه شگفت انگیز این نظریه است که دایناسورها و انواع بزرگ دیگر در پایان دوره کرتاسه که زمین با سیارک بزرگی برخورد کرد، منقرض شدند. این نظریه با انبوهی از شواهدی که هنوز هم ارزشمند تلقّی می شوند، حمایت می گردد. ابرهای ناشی از گرد و غبار جوی نور خورشید را محو کرده و موجب تغییر آب و هوا گردید. در این شرایط نه تنها انواع گوناگونی از حیوانات و گیاهان از بین رفتند، بلکه انواع دیگری که از آنها تغذیه می کردند، نیز نابود شدند. البته در اینجا جنبه مثبتی هم وجود دارد، زیرا اکنون که محیط تغییر یافته راه برای انتخاب انواع جدید باز شده است.
نظریه تأثیر یک سیارک، به تنهایی، احتمالا نمی تواند تبیین کاملی از انقراض دوره کرتاسه فراهم کند. تغییرات محیطی دیگر مانند تغییرات آب و هوایی کره زمین، نیز در فراهم کردن زمینه اضمحلال دایناسورها و دیگر انواع سهم داشته است. بنابراین، نکته اساسی این است که تطور لزوماً به صورت پیوسته و تدریجی رخ نمی دهد، بلکه، گاهی، با سوانح ناگهانی تسریع می گردد. در تاریخ زمین شواهد زیادی از این گونه انقراض های انبوه وجود دارد. این نظریه دیدگاه سنّتی زیست شناختی درباره تأثیر ژن ها در انتخاب طبیعی را تضعیف می کند. در واقع، ژن ها ممکن است تأثیر اندک و ناچیزی در ایجاد تغییر داشته باشند. این نظریه، منبع مهم تغییر تطوری را به محیط ـ اعم از تصادمات ناگهانی و سوانح زیست محیطی، تغییرات آب و هوایی و تأثیرات آن بر شبکه تغذیه انواع از همدیگر ـ انتقال می دهد. باید توجه داشت که این الگوی تطور، زیست شناسی اجتماعی را درهم می شکند، زیرا تا حد زیادی از اهمیت ژن ها در فرایند تبیین زیست شناختی می کاهد.
شاید چیزی مانند الگوی به هم خوردن تعادل به ویژه برای تطور اجتماعی مناسب باشد. از نظر تاریخی تغییرات مهم در جوامع اغلب به صورت سانحه و نه به صورت تدریجی اتفاق افتاده است. نه تنها انقلاب ها بلکه مهم تر از آن در کل، جنگ ها و تضادها سهم عمده ای در شکل دادن دولت، اقتصاد، مذهب، فرهنگ، خانواده ودیگر نهادهای اجتماعی، داشته اند.
▪ جهت انتخاب طبیعی: در نهایت، باید پرسید که آیا تطور حرکت کردن به سمت ویژه ای است؟ تاکنون همه نظریه های مرحله ای که بررسی کردیم توالی معینی به سوی نوع «مدرن تر» را در نظر می گرفتند. این الگو مشخص می کند که جهت تطور به سوی تمایزیافتگی و تخصصی شدن فزاینده ساختارهای اجتماعی است. اما، همان گونه که دیدیم که این نوع پیش بینی متزلزل است. زیرا این مراحل به صورت خودکار و متوالی به دنبال هم نمی آیند، و درباره وقوع مداوم تمایزیابی یا ادامه بی پایان آن بدون هیچ محدودیتی، نیز تردید چشمگیری وجود دارد.
شواهد زیست شناختی زمینه های بیشتری برای تردید در این باره فراهم می کند. درست است که زیست شناسان سنّتی استدلال می کنند که سلسله مراتبی از شکل های تطوری وجود دارد که از باکتری ساده شروع و به موجودات چند سلولی، جانداران، پستانداران، و سرانجام به نقطه اوج آن «انسان هوشمند»۲۶ که مغز آن عالی ترین محصول تطور است، ختم می شود. این موضوع به سلسله مراتب ثابت و غیر تطوری الهیات قرون وسطا (مانند عقاید توماس آکویناس Thomas Aquinas) برمی گردد که در آن انسان در مقوله ای بین سلسله حیوانات و فرشتگان قرار می گرفت. اما خطاست که درباره تطور زیستی چنان صحبت کنیم که گویا هیچ کاری جز حرکت به سوی انسانیت انجام نشده است. تصویر مسلط این نیست که انواع عالی تر جانشین انواع پایین تر می گردد; بلکه تصویر مسلط همزیستی همه این اشکال به صورت همزمان است گیاهان و جانوران به طور همزمان تطور یافته اند، و اشکال بعدی مانند شاخه های نسبتاً جدید حشرات و نهان دانگان (گیاهان گلدار) صرفاً تنوع بیشتری را به انواع موجود قبلی اضافه کرده اند. دقیق تر آن است که بگوییم درونمایه اصلی تطور، تنوع و گوناگونی است; نه توالی سلسله مراتبی. اگر این را درباره جوامع انسانی نیز به کار بندیم باید نتیجه بگیریم که شکل مسلطی وجود ندارد که جانشین تمامی دیگر انواع جوامع گردد. جهان لزوماً به صورت یکسان رشد نمی کند، بنابراین غیر معقول است که مانند پارسونز یا آگوست کنت ایالات متحده یا فرانسه را الگوی آینده همه جوامع درنظر بگیریم.
البته، امکان دارد که تطور اجتماعی انسان از تطور زیستی کاملا متفاوت باشد; زیرا انواع زیستی گوناگونی بیشتری را احتوا می کند تا جوامع انسانی. در حالی که انواع زیستی قادر به همزیستی با یکدیگر به نظر می رسند، جوامع انسانی بیشتر متجاوز و افزون طلب هستند و به مقیاس بسیار وسیعی به نابودی فعالانه اشکال رقیب می پردازند. به نظر می رسد جوامع صنعتی جوامع قبیله ای را نابود می کند و سرمایه داری تقریباً به همه جا نفوذ خود را می گسترد. با وجود این، ممکن است این امر صرفاً یک مرحله گذار باشد; اما مطمئناً ویژگی تاریخ تمام جهان نبوده است. حتی امروزه میان بسیاری از جوامع سرمایه دار و سوسیالیست تفاوت های مهمی وجود دارد، در حالی که ما هنوز هم هر لحظه شاهد ظهور تفاوت های دیگری مانند برآمدن دولت های اسلامی ستیزه جو در خاورمیانه هستیم. درس تطور زیستی ما را به این انتظار رهنمون می شود که این تفاوت ها همواره با ما خواهند بود.
د) تطور ذهنی:
ایده آلیسم به عنوان یک فلسفه معتقد است که جهان در نهایت از ایده ها یا ذهن تشکیل می شود. به معنای دقیق کلمه، این فلسفه با نظریه های مربوط به تطور موجودات مادی بی ربط به نظر می رسد. اما، وقتی ایده آلیسم درصدد شد تا تاریخ جهان را در قالب ایده های توسعه یا شکوفایی تدریجی ]در حال پیشرفت [فهم کند، دو موقعیت بسیار مشابه پدید آمدند. در اوایل قرن نوزدهم که فیلسوفان آلمانی، شلینگ (Schelling) و هگل (Hegel)، متافیزیک خویش را توسعه دادند، شلینگ بر اساس نیروی جذب و دفع و هگل بر مبنای منطق تضاد دیالکتیک، به شکل های در حال توسعه جهان مادی و اجتماعی رسیدند.
مارکس که خط مشی روشن فکری اش را به عنوان یک هگلی چپ آغاز کرده بود، این الگوی دیالکتیکی تطور را گرفت و آن را حتی پس از تبدیل این نظام به بنیادی مادی گرایانه، نیز حفظ کرد. در سال های اخیر، یورگن هابرماس (Jurgen Habermas)، مارکسیست آلمانی، با بازگشت به دیدگاهی شبیه به دیدگاه هگلی اولیه و حفظ دیدگاه شلینگ به تغییر و اصلاح نظریه مارکس پرداخته است. نظامی که هابرماس طرح می کند نظامی کاملا ذهنی نیست که در آن جهان همچون ذهن یا مجموعه ای ایده ها در نظر گرفته شود. هابرماس فراتر از دوگانه گرایی می اندیشد، اما به دلیل تأکید وی بر نقش کلیدی ای که آگاهی انسان در تعیین تطور اجتماعی بازی می کند، کارش به سوی دیدگاه ذهن گرا تمایل پیدا می کند.
هابرماس، ابتدا موقعیت خود را به عنوان مخالف اثبات گرایی تثبیت کرد. او استدلال می کند که اثبات گرایی پوششی ایدئولوژیک برای سرمای داری جدید است که ادعا می کند صرفاً بر مبنای زمینه های عینی و فنی، تصمیم گیری می کند، در حالی که در واقع به حفظ سلطه طبقاتی و نظارت بر افراد از طریق اقتصادی غیرعقلانی و نظام سیاسی می پردازد. هابرماس، بر خلاف این «سلطه فن سالارانه» خاطرنشان می کند که دو نوع دانش دیگر نیز وجود دارد: یکی هنجارهای اجتماعی که کنش متقابل انسان را هدایت می کند و دیگری تفکر آگاهانه و خوداندیشانه۳۰. هابرماس هر سه نوع دانش را «شبه استعلایی» درنظر می گیرد، به این معنا که آنها به فراسوی مرزهای تجربه بشری به زمینه های نهایی واقعیت، به تعبیر کانت «شیء فی نفسه»، دسترسی دارند.
انتقاد هابرماس از سرمایه داری موجب گردید که وی فراتر از مارکسیسم حرکت کند. تصویری که مارکس از سرمایه داری ارائه کرده بود، تصویری اساساً «ابزاری» و مبتنی بر قوانین عینی توسعه اقتصادی بود. اما هابرماس کوشید تا مارکسیسم را از مادی گرایی تاریخی به رویدادی تطوری ناشی از رشد ذهنی و روحی آدمیزاد برگرداند. او از همان اول در اثر خود به نام «دانش و علایق انسانی» می خواست بحران جامعه نوین را نه بحران اقتصادی بلکه «بحران مشروعیت» توصیف کند، چنان که بعدتر اثری نیز به همین نام منتشر کرد. سپس در «ارتباطات و تطور جامعه» و سرانجام در «نظریه کنش ارتباطی» نیز آن را دنبال کرد. هابرماس از نظریه های روان شناختی مربوط به رشد ادراکی فرد، نظریه رشد تاریخی ذهن انسانی در گذر قرون و اعصار را استخراج می کند. گذشته از این، هابرماس تفسیر تازه ای از تاریخ جهان ارائه می دهد که آن را در حال گذار از مراحل مشابه می داند. در این طرح، تطور ذهنی بشر بر مادی گرایی مارکسیستی اولویت داده می شود; زیرا که هابرماس تحول پیشرونده افکار را عامل تعیین کننده صورت های کنش متقابل انسانی می داند، و به این دلیل، چارچوبی را تنظیم می کند که درون آن هرگونه رشد فنی و اقتصادی بتواند رخ دهد.
هابرماس معتقد است که در فرایند تطور، ساختارهای ارتباطی دقیقاً همانند ساختارهای بیوشیمیایی رشد می کند: در هر دو مورد، جهش های ساده ای وجود دارد که از میان آنها، آنکه کارآمدتر است برای بقا انتخاب می شود. او همچون پارسونز، بر این باور است که صورت های انتزاعی تر، کلی تر، و جهان شمول تر ارتباطات و اخلاق، به لحاظ تطوری سازگارتر هستند و به اشکال پیشرفته تر جوامع منتهی و جایگزین اشکال قدیمی تر می شوند. اما پدید آمدن آگاهی پیشرفته صرفاً بسته به یک تصادف ساده نیست. هابرماس استدلال می کند که خود طبیعت زبان بشری بر همین جهت تأکید می کند. هدف از زبان ایجاد ارتباط است: خود ساختار زبان برای واقعیت و وفاق اجتماعی در نظر گرفته شده است. زبان حتی اگر گاهی به دلیل ایدئولوژی و سلطه دچار کژتابی شود، باز هم، همیشه حرکت بنیادی خود را در جهت رهاسازی ما از دام این کژتابی خواهد داشت. انسان ها، در فکر و گفتار خود، همیشه بر نشر معرفت بیشتر و در جهت رسیدن به وضعیتی تأکید می کنند که در آن، معرفت بدون آنکه با فشارهای خارجی منحرف شود، بتواند مورد فهم و توافق همه آدمیان قرار گیرد.
بنابراین، هدف هابرماس این است که «وضع آرمانی بیان» را برای جوامع نوین به ارمغان آورد که در آن هر چیزی به طور کامل بررسی شده و بدون هیچ گونه اجباری توسط قدرت های سیاسی و اقتصادی مورد توافق واقع می شود. از این گذشته، او معتقد است که نیروی رانشی تطور جهان در همین جهت عمل می کند و در این باره که در آینده به این آرمان دست خواهیم یافت خوشبین است. انسان ها از طریق خودنگری به آزادی خواهند رسید، و ما در این حوزه، تا حدودی از خلال پیشرفت نظریه های روان شناختی و جامعه شناختی کسانی مانند خود هابرماس، پیشرفت های زیادی کرده ایم. از این جهت، هابرماس شبیه هگل است که او نیز احساس می کرد تاریخ جهان، روندی به سوی آزادی از طریق خودشناسایی بوده و نقطه اوج این تحول نیز بینشی بوده است که با فلسفه او به دست آمده است.
البته این تعمیق قابلیت انسانی برای خودنگری جنبه ای تجربی نیز دارد. روان کاوی که در اوائل قرن بیستم توسط فروید کشف گردید، روشی برای خودشناسی فراهم می آورد. برخورد گروه ها و اشکال دیگر گروه درمانی، حتی شکل اجتماعی تری از خودنگری و خودشناسی را فراهم می کند. در اینجاست که هابرماس یک نمونه تجربی برای «اجتماع آرمانی بیان»۳۸ پیدا می کند که در آن هر چیزی بدون هیچ قیدی قابل بیان است، و گفتوگو تا آنجا که در نهایت، بدون هیچ گونه فشاری به وفاق منجر شود، می تواند ادامه یابد. هابرماس، با استنباط حکم سطح کلان از این مورد، معتقد است که جوامع در جهت تولید هرچه بیشتر افراد و گروه های آزاد تطور می یابد، بنابراین، انسانیت قادر است که بر تطور خود نظارت آگاهانه داشته باشد.
نظریه هابرماس از آنجایی که ترکیبی رضایت بخش از حوزه های فلسفه و زبان شناسی و نظریه روان شناختی و نیز جامعه شناختی ارائه می دهد، جاذبه های روشن فکرانه قابل توجهی دارد. این نظریه هم مانند مارکسیسم، به جای تحلیل جامعه، راهی است برای تغییر آن پیشنهاد می کند. به عبارت خود هابرماس، این نظریه، نظریه ای انتقادی و آزادی بخش است.
این نظریه نیز ضعف های خاص خود را دارد. این نظریه در این فرض که فرایندهای ذهنی فرایندهای مادی را تعیین می کند، دچار افراط می شود، زیرا شواهد چشمگیری وجود دارد که غالباً عکس این نظریه را تأیید می کند. این نظریه هابرماس که زبان کششی ذاتاً آزادی بخش دارد، فرایندهای اجتماعی مشتمل بر زبان و نمادگرایی را به خوبی پوشش نمی دهد. همچنین، «وضع آرمانی بیان» هابرماس ممکن است اوتوپیایی باشد، برای آنکه حتی گروه های رویاروی و جلسات روان کاوانه نمی توانند تضاد منافع رقبای واقعی میان اعضا را صرفاً با مباحثه بی پایان از بین ببرند.
هـ) نتیجه گیری:
▪ رؤیای پیشرفت: اعتقاد به پیشرفت درونمایه نهفته بسیاری از نظریه های تطورگرایی است. عقیده کلی این است که گذشت زمان پیشرفت و ترقّی را به ارمغان می آورد و سپس اشکال ابتدایی تر و فرومایه تر را از دور خارج می گرداند. با وجود این، همان گونه که قبلا دیدیم این دیدگاه برداشت دقیقی از تطور زیستی نیست، زیرا تطور زیستی امری چندسویه است که در آن انطباق با هر محیطی به منظور زیستن، به صورت نامنظم رخ می دهد. ایده پیشرفت، نخست توسط تطورگرایان اجتماعی مطرح شد و به نظر می رسد زیست شناسان آن را از آنها وام گرفته اند.
همه تطورگرایان اجتماعی کاملا خوشبین نبوده اند. برای مارکس و انگلس پیشرفت تنها پس از دوره ای از مبارزه و رنج بردن حاصل خواهد شد. نظر اسپنسر درباره روند پیشرفت مبهم تر است; زیرا ممکن است جوامع به جای جوامع صلح جوی صنعتی به جوامع نظامی تبدیل شوند. دورکهایم به صراحت استدلال می کند که اگرچه جوامع بشری از نظر ساختاری در جهت افزایش تقسیم کار تطور می یابند، اما هیچ افزایشی در خوشبختی و عقلانیت به وجود نمی آید. خوشبختی همیشه به ارزش ها و آرزوهای افراد وابسته است که خود آنها نیز به وسیله جامعه تنظیم می شوند. بنابراین، اعضای یک جامعه ابتدایی قبیله ای دقیقاً همانند اعضای یک جامعه صنعتی، می توانند احساس خوشبختی کنند، و احتمالا هم به خاطر شانس بیشتر بی هنجاری در جامعه صنعتی احساس خوشبختی در جامعه ابتدایی بیشتر است. لنسکی مقداری شواهد تجربی برای نوعی بدبینی تعدیل شده فراهم کرده است; زیرا وی نشان می دهد که نابرابری و ستم اجتماعی در واقع از یک مرحله فناورانه به مرحله بعدی افزایش می یابد. اخیراً لیند الگویی از تطور اجتماعی را طرح کرده که مطابق آن، چیزی که به صورت طبیعی انتخاب می شود صرفاً قابلیت نظامی جوامع است که موجب نابودی جوامع ضعیف و بسیار صلح جو خواهد شد.
بنابراین، حتی گروهی از تطورگرایان اجتماعی این نکته را که روند تطور در واقع رو به پیشرفت است، نمی پذیرند. هر چند تفسیر رایج تر از تطورگرایی، هنوز اعتقاد به پیشرفت را دنبال می کند. به نظر می رسد این خوش بینی بیشتر بر گمانه های ایدئولوژیکی مبتنی باشد تا شواهد تجربی. نظریه های تطوری در واقع گذشته نگر هستند، آنها عمدتاً برای انعکاس تفاوت های موجود بین جامعه نوین عصر حاضر و جوامع گذشته به وجود آمدند و بیشتر چنین نظریه هایی، عنصری قوی ای از خودستایی را دربر دارند. تالکوت پارسونز که در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ آثار خود را در آمریکا می نوشت، دقیقاً مانند آگوست کنت در دهه ۱۸۳۰، احساس می کرد که در نقطه اوج تمدّن بشری زندگی می کند. این وضع به پیش بینی های ساده لوحانه درباره آینده و ناتوانی در فهم فرایندهای عملا در حال وقوع، منجر خواهد شد.
واقعیت این است که اشکال معینی از جوامع تا حدودی نشان دهنده «پیشرفت» است، بخصوص فناوری های مؤثرتر و قدرتمندتر معمولا رشدیافته و جایگزین فناوری های ساده تر می شوند. اما فناوری، حوزه ای نسبتاً محدودی است و «پیشرفت» آن، درباره ابعاد اجتماعی و انسانی زندگی چیزی نمی گوید. با این وجود، با صرف نظر از خوشبختی و عقلانیت، آیا می توان مدعی شد که صرفِ گذشت زمان، دموکراسی، تساهل، آزادی، صلح، و عدم خشونت زیادتری را به ارمغان خواهد آورد؟ البته هیچ دلیلی برای چنین روندی وجود ندارد. افزایش ناگهانی جنبش های متعصبِ بنیادگرای مذهبی هم در جهان مسیحیت و هم در جهان اسلام، سال ها پس از آن رخ داده است که چنین پدیده هایی «در حال گذار»۳۹ با اطمینان خاطر متعلق به گذشته دانسته می شدند.
تهدید جنگ هسته ای حتی از این هم هراس انگیزتر است. این دقیقاً فناوری پیشرفته ماست که برای بشر این امکان را فراهم آورده است تا عملا تمام جمعیت خود را هلاک کند، و شاید هم تغییرات زیست محیطی ای را موجب گردد که بسیاری از انواع پیچیده حیات را در تمام سطح زمین نابود کند. تهدید جنگ هسته ای به اندازه ای کافی واقع بینانه است، با این حال، چنین رویدادی ممکن است از دامنه درک بیشتر نظریه های تطوری بیرون باشد. به راستی نظریه ای که نتواند برای تبیین حادثه بزرگی که تمام تاریخ این سیاره را شکل خواهد داد، امکانی فراهم کند، به چه دردی می خورد؟ ممکن است بر مبنای تفسیر واقع بینانه تر و زیرکانه تری از نظریه انتخاب طبیعی، فاجعه هسته ای را نه پایان اصل حیات، بلکه صرفاً پایان شاخه های معینی از حیات در زمین دانست که طی میلیون ها سال تطور یافته اند. میکروارگانیسم های اولیه، برخی از انواع گیاهان، آبزیان و غیره، احتمالا زنده خواهند ماند، و در مسیر دیگری تطور خواهند یافت.
مطلب من صرفاً یک نتیجه گیری بدبینانه نیست که باید جایگزین نظریه های خوش بینانه گردد. بلکه، ما باید بدانیم که همه نظریه های مربوط به روند پیشرفت ضعیف و نامطمئن هستند. تاریخ امر پیچیده ای است و تنها در یک جهت واحد اعم از صعودی یا نزولی به پیش نمی رود. واقعیت جهان ما به صورت قاطعانه ای چند علتی به نظر می رسد. به هر «مرحله» فناورانه یا به هر درجه ای از تمایز که برسیم، همواره شرایط جایگزینی وجود دارد که وارد عمل می شود و بر اقبال ما به صلح یا جنگ، دموکراسی یا حکومت اقتدارگرا، تساهل فرهنگی یا جنبش های غیر متساهل ستیزه جو و امثال آن، تأثیر می گذارد. ما برای تبیین این پدیده ها به نظریه های دقیقی نیاز داریم و برای فهم آنها ناچاریم از زیر چتر الگوهای تطوری بیرون آییم.
استنتاج من این است که نظریه های مرحله ای در دریافت پیچیدگی تاریخ جهان دچار شکست گردیده و درباره آینده چیزی به ما نمی گوید. الگوهای تمایزیابی، فرایند افزایش تقسیم کار را مستمرتر و بی پایان تر از آنچه در واقع هست، وانمود می کنند. نظریه انتخاب طبیعی پذیرفتنی تر است، اما عمدتاً به علت آنکه ادعای کوچک تری دارد: این نظریه به این پیشنهاد اکتفا می کند که اگر دگرگونی ای در انواع (با هر سازوکاری، اعم از فاجعه زیست محیطی) رخ دهد، انواعی که بیشترین قدرت تولید مثل را در آن شرایط زمانی داشته باشند، باقی خواهند ماند در حالی که انواع دیگر ممکن است نابود شوند. این نظریه هرچند واقع بینانه، اما مبهم است. زیرا «قوانین» تطور زیستی بی نهایت عام است و هر چیزی را که بتواند بقای خود را بر روی زمین مدیریت کند، دربر می گیرد.
نویسنده: رندال کالینز
پی نوشت ها
۱. Randal Colins, Theoritical sociology, ۱۹۸۹, Harcouit Brace Jovanovich, InC.
۲. Evolutionism.
۳. Sociology.
۴. assumptions.
۵. Sociobiology.
۶. Mechanisms.
۷. Organic differentiation.
۸. Emberyology.
۹. Natural selection.
۱۰. Oriental Despotism.
۱۱. Mesopotamia.
۱۲. seed-bed societies.
۱۳. tribal people.
۱۴. theocratic.
۱۵. Full fledged communism.
۱۶. germ.
۱۷. magician.
۱۸. Shaman.
۱۹. stock market.
۲۰. metal worker.
۲۱. Organicist.
۲۲. Survival of the fittest.
۲۳. mosses.
۲۴. ferns.
۲۵. determination.
۲۶. homo sapiens.
۲۷. Idealist evolotion.
۲۸. more of dualist.
۲۹. Positivism.
۳۰. Self- reflective.
۳۱. quasi- transcendental.
۳۲. thing-in- itself.
۳۳. Knowledge & Human Interests.
۳۴. ligitimation crisis.
۳۵. Communication & the Evolution of Society.
۳۶. The Theory of Communicative Action.
۳۷. ideal speech situtation.
۳۸. Ideal speech community.
۳۹. Transitional.
منبع: ماهنامه معرفت ، شماره ۱۱۶
منبع : خبرگزاری فارس