یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
صخره
مدتی بود گرم صحبت بودیم و او آنقدر مهربان و دانا بود که عاقبت به خودم جرأت دادم از شوهرش بپرسم. «هیچ ازش پرسیدی»؟ چون دید پابهپا میکنم خودش اضافه کرد: «امیدوارم پرسیده باشی». «ماه پیش رفتم دیدمش. با هم رفتیم قایقسواری». «پولی ازت گرفت»؟ «یک کم بهش دادم». «گمانم با مردم هم حرف زدهای»؟ «تب افتاده. دیگر ازش دلگیر نیستند. آنها... نمیگویم میفهمند، چون هیچکس نمیتوانست بفهمد... اما آنها قبولش کردهاند».
از ته دل گفت: «امیدوارم. باز هم یکرنگ و جوانمردند. او هم میشود یکیشان. صخره را دیدی»؟ «اه آره. صخره را نشانم داد». در ساحل شمالی ]جزیره[ کورن وال، دماغهای هست بلند و باشکوه که نیم مایل در دریا پیش رفته. در جاهایی تختهسنگهای بزرگی به سر دارد و جاهای دیگر تیره پشتاش آنقدر باریک است که در هر دو دستش آب را میتوان دید، که در دامنههای سیاه صیقلیش کف میکند. خلنگزارهای بزرگی پشتاش هست که پر از سنگچینهای یادگاری و دایرههای سنگی و دودکشهای معدنهای متروک است. نزدیکتر از آنها سرزمین کشاورزان است، پهنه حاصلخیزی که از دندانههای ساحل پیروی میکند. زیر خود دماغه هم یک دهکده ماهیگیرنشین هست. از این قرار، بسیاری از انواع تمدن، پربار یا بیبار را با یک نگاه میتوان دید.
صخرهای که او حرفش را میزد دور از چشم همه آنهاست، چون بیشترش زیر آب است. حدود دویست یارد از منتهاالیه ساحل فاصله دارد و شبیه میز قهوهای چارگوشی است با شیبی به سمت خشکی. موجها بالایش میشکنند و کفآلود از شیباش پایین میآیند و در آبی پیرامون میآمیزند تا دوباره پای دماغه بشکنند. یک روز در تعطیلاتشان او قایق را زیاد به این صخره نزدیک کرد. قایق برگشت و پر از آب شد. او دمر آنجا افتاد، جایی که موجها رویش کف میکردند. زنش از بالای دماغه دیدش و برای کمک گرفتن به دهکده دوید. فوراً قایقی به آب انداختند و مردانه پارو زدند. مردم بزرگواری بودند. درست موقعی رسیدند که داشت دستهایش شل میشد و با سر در آب میلغزید. ما همینقدر میدانیم و بحران زندگیش همین بود، هرچند در داستانی درباره زندگی او بحران این نیست. شروع کرد حرف بزند، اما لحظهای صبر کرد تا کلفت بساط چای را جمع کند.
اتاقش در نور غروب قشنگ و دلگیر به نظر میآمد و یک بوی (مینویسم «یک بوی») کاتولیکی میداد که مطمئناً از خوشایندترین چیزهای دنیاست. اتاق زنی بود که فرصت پیدا کرده بود خوب باشد، هم برای خودش، هم برای دیگران ؛ زنی که میوه داده بود، هم مادی و هم معنوی؛ زنی که فاجعه اسرارآمیزی را تحمل کرده بود، نه تنها با صبر بلکه درواقع با لذت.
گفت: «موقعی که به ساحل رسید با آنها حتی دست نمیداد. پشت سر هم میگفت من نمیدانم چکار کنم. فکرم کار نمیکند. باز میآیم پیشتان. آنها جواب میدادند مهم نیست آقا. صحنه را مجسم کن. تازه آن شب بود که مشکل او را فهمیدم. تو... تو بودی چقدر برای جانت پول میدادی»؟ مات نگاهش کردم. «امیدوارم هیچوقت مجبور نشوی تصمیم بگیری. ممکن است تو جانت را حق خودت بدانی. بیشتر ما همینطوریم. ولی گاهی جان کسی نجات داده میشود ـ همانطور که ممکن است یک گلدان را از شکستن نجات بدهند ـ آن وقت صاحبش باید ببیند چقدر میارزد». با استعداد زودرنجی و دیرفهمیم گفت: «نجات جان نرخ ندارد»؟
«در هوای خوب ـ هوا خیلی خوب بود و کار آنها هیچ خطری نداشت ـ نرخش گویا پانزده شیلینگ برای هرکدام از نجاتدهندههاست. شوهرم با دو پوند و پنج شیلینگ میتوانست از زیر دینش دربیاید، اما هر دومان احساس میکردیم دو پوند و پنج شیلینگ کافی نیست. فردا صبحش کلی وعده دادیم و آمدیم. گمانم آنها هنوز حرف ما را باور میکردند، ولی مطمئن نیستم». مکث کرد و من با جرأت گفتم:«اما مبلغی که برای آنها دندانگیر بود... نکته این است. یک مسأله کاملاً عملی است». «دوستانمان هم همین را میگفتند. یکی پیشنهاد کرد صد پوند بدهیم. یکی گفت یک قایق نو هدیه کنیم. یکی دیگر پیشنهاد کرد من هر کریسمس برای هرکدامشان یک شال گردن ببافم. میبینی، چنین چیزی به اسم مسأله کاملاً عملی وجود ندارد. هر مسألهای مستقیماً از ذات نامتناهی سرچشمه میگیرد و تا آن را نپذیری نمیتوانی جوابش را پیدا کنی». «خوب، تو چه پیشنهادی کردی»؟
«پیشنهاد کردم آن صورتحساب را خودم بپردازم و رسیدش را اصلاً به او نشان ندهم؛ ولی او قبول نکرد و فکر میکنم کار درستی هم کرد. من خودم هم نمیدانستم باید چکار کنم». باز پرسیدم: «آخر، آن سه نفر چه میخواستند؟ نمیتوانی سر مرا به طاق بکوبی. نکته این است». «آنها هر چیزی را قبول میکردند. کمبودی هم نداشتند. تا وقتی ما توریستها آمدیم، خوشبخت و مستقل بودند. حرص پول را ما بهشان یاد دادیم، پولی که میتوانستند با نیم مایل پارو زدن در دریای آرام به دست بیاورند. کشیشی که بااش مکاتبه داشتیم التماس میکرد عجله کنیم. میگفت همه دهکده دلواپس و حریص است و آن مردها دارند ادای قهرمانها را در میآورند.
ما هم روز به روز دنیا را باشکوهتر میدیدیم، هوا را لطیفتر، موسیقی را قشنگتر. پرندهها، آسمان، آفتاب، همه چیز برایمان زیباتر شده بود چون او نجات پیدا کرده بود. عشقمان ـ پنج سال بود ازدواج کرده بودیم، اما حالا به نظر میآمد قبلاً عشق نبوده. تو میتوانی به من بگویی ارزش اینها چقدر است»؟ من سکوت کردم. با خودم میگفتم این چیزها متغیر و موهوم است؛ ولی در دلم میدانستم او و همه چیزهایی که میگوید صخرهای است در مسیر جزر و مد. «تا مدتی فقط علاقهمند بود. با مسأله و احساسهایی که در او به وجود میآورد سرگرم بود. اما عاقبت فقط به راهحل توجه پیدا کرد. یک روز غروب آن را در این اتاق کوچک پیدا کرد، موقعی که آفتاب غروب، باشکوهتر از امروز، زیر درخت ملج میتابید. از من پرسید، همانطور که من از تو میپرسم، که ارزش این چیزها چقدر است و خودش جواب داد: هیچ؛ پاداش من به کسانی که نجاتم دادند هیچ است.
من گفتم: این تنها پاداش ممکن است، ولی آنها هیچوقت این را درک نمیکنند. او گفت: من به موقعش کاری میکنم درک کنند، چون هدیه هیچ من همه دارایی من در دنیاست». از اینجای داستان را باز همه میدانند. همه داراییش را فروخت، همه چیزش را هر خردهریز عزیزی که داشت و پولشان را به فقرا داد. مقداری را برای زنش گذاشت و هرچه را که مال خودش نبود، اما بقیه را بخشید. بعد بیپول به آن دهکده رفت و از نجاتدهندگانش صدقه خواست.
رنج زیادی برد. همه سرخوردگی و خواری و سنگدلی آنها را بیرون کشید زن موقعی که حرفش را میزد صورتش را میپوشاند. من خوشحال بودم که میتوانستم به او بگویم اینها گذشته است. اولش آنها با او مثل یک ابله رفتار کرده بودند و بعدش مثل یک آدم خوب و حالا داشت برای یکی از آنها کار میکرد. موقع بیرون آمدن از اتاقش گفتم: «هیچکس جز تو درک نمیکند». چشمهایش از اشک پر شد و فریاد زد: «نه، من را برای این ستایش نکن؛ چون اگر من درک نکرده بودم، شاید او الان با ما بود».
این گفتوگو یادم داد که بعضی از ما در این سوی گور هم میتوانیم با واقعیت روبهرو شویم. من به آنها حسادت نمیکنم. اینگونه ماجراها ممکن است برای روح پر کشیده از بدن مفید باشد، ولی من تا وقتی گوشت و خون دارم دعا میکنم عامی بودنم نگهدارم باشد. فطرت پست ما رؤیاهای خودش را داشت. مال من تعلق به مزرعهای دارد بادگیر اما حاصلخیز، در نیمه راه میان خلنگزار متروک و دریای نامسکون. اینجا گهگاه باید زن پایین بیاید و مرد بالا برود تا پیوند آسمانیشان را با دیداری پاره کنند.
نویسنده: ادوارد مورگان فورستر
منبع : آی کتاب
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران شورای نگهبان مجلس شورای اسلامی انتخابات دولت حجاب حسین امیرعبداللهیان جنگ دولت سیزدهم حسن روحانی امیرعبداللهیان دانشگاه تهران
تهران شهرداری تهران هواشناسی سیل فضای مجازی قتل سامانه بارشی شهرداری باران آموزش و پرورش یسنا آتش سوزی
خودرو قیمت دلار قیمت طلا یارانه بازار خودرو قیمت خودرو بانک مرکزی دلار مسکن ایران خودرو حقوق بازنشستگان ارز
تلویزیون سینمای ایران نمایشگاه کتاب دفاع مقدس صدا و سیما رهبر انقلاب مسعود اسکویی صداوسیما موسیقی سریال مهران غفوریان تئاتر
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین جنگ غزه حماس روسیه آمریکا اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید لیگ برتر مهدی طارمی سپاهان جواد نکونام بارسلونا باشگاه استقلال بازی علی خطیر
باتری گوگل اپل آیفون پهپاد سامسونگ عکاسی ناسا مایکروسافت
ویتامین دیابت خواب بیمارستان سلامتی کاهش وزن چای فشار خون توت فرنگی آلرژی اعتماد به نفس