چهارشنبه, ۱۶ خرداد, ۱۴۰۳ / 5 June, 2024
مجله ویستا


نگاهی به طرح گردشگری جنگ


نگاهی به طرح گردشگری جنگ
صدای انفجار که می آمد خواب خیس ماهی قرمز تنگ هم مشوش می شد چه برسد به چشمان بی خواب من که هر شب از ترس آژیر قرمز و بمباران هوایی، تا صبح با کابوس سر می کرد و مرا در حسرت یک خواب آرام و بی دغدغه می گذاشت.
قصه های شیرین مادربزرگ هم دیگر نمی توانست رویای شیرین رقص شاپرک روی گیسوهای پریشان دخترک را در ذهنم زنده کند چرا که من کودک دوران جنگ بودم و بی آنکه بخواهم محکوم بودم طعم تلخ بمباران را در دفتر خاطرات کودکی ام حک کنم.
این کابوس آنقدر عمیق در سراچه ذهنم حک شده بود که گذشت زمان هم نمی توانست چاله های عمیق این خاطره را با رسوب فراموشی پر کند و من پس از گذشت سال ها همچنان در حسرت یک خواب آرام، شب های ملتهبم را به بی قراری صبح پیوند می زدم.
اما روزگار پراسترس من تا روزی ادامه داشت که تالاب شادگان مرا به جشن نیزارهایش دعوت کرد. می گفتند طرح گردشگری جنگ، اخیرا توسط سازمان گردشگری ایجاد شده و یکی از دستاوردهای این سازمان پس از پیروزی انقلاب است. با آنکه نام جنگ برایم جذاب نبود اما، به خوزستان رفتم تا جذابیت گردشگری جنگ را هم بهتر لمس کنم. تا آن روز خوزستان را از نزدیک ندیده بودم و فقط می دانستم، روزگاری که سهم مردم تهران از جنگ، بمباران های گاه و بی گاه دشمن بود، کودکان خوزستانی جنگ را در خانه خود لمس می کردند.
تالاب شادگان اما برایم بیگانه نبود، که من بارها و بارها پنهان شدن قایق رزمندگان را پشت نیزارهایش از تلویزیون دیده بودم، می دانستم نیزارهای زیبای آن زمانی مخفیگاه کسانی بود که لباسی به رنگ خاک بر تن داشتند و دستی به وسعت آسمان که بر قنداق تفنگ می گذاشتند تا خواب ناز کودکان خفته در قنداق مشوش نشود.
اما آن روز نیزارهای تالاب شادگان بوی باروت و تفنگ نمی دادند، نیزارها آواز آزادی سر داده بودند، آن روز.
مادربزرگ این روزها پیرتر و فرتوت تر از گذشته هاست اما هنوز آنقدر رمق دارد که مرا در کابوس های کودکی ام همراهی کند. سرزمینی که روزگاری جنگ، قلب داغش را پرخون کرده بود اما، حالا فارغ از حس خشونت، زیستگاه پرندگان سبک بال است. تالابی که در جنوب اهواز و در نزدیکی شهر آبادان واقع شده.
نزدیک تالاب که برسی، نمی توانی شکوه آسمانی آب را فقط از دور نظاره کنی و باید دل به دریا بزنی و سوار بر قایق، دامن آب را پرچین تر کنی. تکان های قایق اما ترسی لذیذ در دلت ایجاد می کند که همواره با رقص موج وارد سراچه دلت می شود و کمی بعد از دروازه دلت خارج می شود.
اگر قلبت از حرکت نایستد باید بگویم لحظه ای بعد پشت سرت، درست همانجا که نیزارها را جا گذاشته ای دو گاومیش چاق، بی خیال و آرام به تو زل زده اند، آنقدر عمیق که حس می کنی سالهاست تو را می شناسند.
و خانه هایی که وسط تالاب ساخته شده اند، درست همانجا که در تیررس نگاه گاومیش ها قرار دارد. لحظه ای تو را محو تماشا می کند.
تالاب آنقدر زیباست که چشمانت زمان کم می آورد، از لابه لا ی نیزارها که بنگری، آن دورها تلی خاک سر از زیر آب بیرون آورده و سه گاو میش تنبل را به گونه ای در آغوش خود جای داده که بلا فاصله حسادتت را بر می انگیزاند که تپه خاکی چه بی منت گاومیش ها را به مهمانی آرامش دعوت کرد.
اگر غافل شوی نگاه سبز دختری که از یکی از خانه های چوبی وسط تالاب به تو زل زده اسیرت می کند. در میان ژولیدگی های دخترک زیبایی وصف ناپذیری را می بینی که پرهای سرخ خروسی که در آغوش گرفته هم نمی تواند پرنده نگاهت را از چهره معصوم دخترک دور کند.
وای که چقدر این تالا ب زیباست. باورش سخت است که روزگاری نه چندان دور قلب طاووسک صدفی این تالا ب با صدای گلوله های سربی تپیدن را فراموش می کرد و باورش سخت تر است که تصور کنی پیکر بی جان فرزندان این سرزمین آن روزها تن پوش آبی تالا ب را با سرخی خون خود عوض می کردند. صدای آرام مادربزرگ مرا به خود میآورد که آهسته می گوید «رسیدیم». آنقدر غرق تصوراتم هستم که گذر زمان را حس نمی کنم و نمی دانم قایق کی به ساحل رسید و من ناچارم تمام آن زیبایی ها را به ذهن بسپرم و پیاده شوم.
فقط جای شکرش باقی است که ناچار نیستم به این زودی به تهران باز گردم و سفر هنوز ادامه دارد...
□□□
مقصد بعدیمان شلمچه بود. مکانی که می گویند وجب به وجب خاکش با خون پسران ایران زمین رنگین شده.
راستش را بخواهید باید اعتراف کنم که دلم نمی خواست آنجا را ببینم حس می کردم سرزمینی که جنگ را در ذهنم زنده کند، حس خوبی برایم ایجاد نخواهد کرد اما حرفی هم نمی زدم چون سایرین مشتاق بودند آنجا را ببینید و من تابع جمع بودم. هنوز در فکر تالا ب شادگان بودم که چگونه مرا با نیزارها و گاومیش ها و پرندگانش سحر کرده که ناگهان اتوبوس در انتهای یک جاده خاکی توقف و من را از حال و هوای شادگان خارج کرد.
وقتی رسیدیم باران می بارید دل من هم مثل آسمان گرفته بود. هم اضطراب داشتم و نگرانی کابوس های شبانه عذابم می داد و هم دلم پرمی زد تا خاکش را حس کنم. حالا دیگر حس چند ساعت پیش را نداشتم، خاک آنجا آنقدر مرا گرفته بود که حال خودم را نمی فهمیدم آنجا نه از درخت خبری بود، نه از چشمه و نه از کوه، آنجا تا چشم کار می کرد فقط خاک بود. اما چه خاکی! خاکی که با صدای بلند با تو حرف می زند. با تو که آن روزها را فراموش کرده ای. اینجا هنوز صدای ناله نخل های سر جدا به گوش می رسد. هنوز هم چشمان منتظر مادری که شهید گمنامش را در این خاک می جوید آسمان شلمچه را بغض آلود کرده.
خاکریزهایش اگرچه سرد است و بی صدا اما صدای سوزش گلوی تیر خورده پسرک ۱۵ ساله هنوز در آن به گوش می رسد و گرمای خون پاک تازه دامادی که نو عروسش را چشم انتظار گذاشت و رفت در آن حس می شود.
لا زم نیست از حست با کسی حرف بزنی که در آنجا پرواز روح را می بینی و صعود احساس را! نمی دانم چه داشت آن خاک که تمام حفره های خالی ذهنم را که کابوس جنگ در آن حک شده بود، به یکباره پر از جوانه های امید کرد. آن طرف تر دختری با چادر سیاه و صورت سفید زیر چشمی نگاهم می کند نگاه خیسش به من می فهماند که کنترل احساسم را از دست داده ام.
اما هیچ چیز دست خودم نیست اینجا پیچش احساس و خاطره فضایی را آفرید که نمی توان نامی برایش تصور کرد.
فضایی که آرامش گم شده ام را دوباره به من باز می گرداند و من امروز آن آرامش را مدیون طرح گردشگری جنگ هستم. طرحی که نام خوف انگیز جنگ را برایم دلنشین می کند.
نویسنده : مرجان حاجی حسنی
منبع : روزنامه مردم سالاری