جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

خدا کند شرمنده نشود


خدا کند شرمنده نشود
صدای گریه بود . وقتی تبدیل به هق هق شد، کنجکاو شدم انگار دختر بچه ای گریه می کرد، دور و بر و اطراف را گشتم ، اشتباه نکرده بودم.
دختر ۸ و۹ ساله ای سر یک کوچه بن بست درست روبروی یک اغذیه فروشی ایستاده بود و همچنان که نگاهش به غذاها بود گریه می کرد.اولش اصلا فکر نمی کردم شاید گرسنه اش باشد ، اما وقتی با او صحبت کردم یقین حاصل شد که دخترک گرسنه است.می گفت چند سالی می شود پدرش دار فانی را وداع گفته است ، می گفت در این سال ها مادرش بار زندگی را به دوش های نحیفش کشیده است.
می گفت او و خواهر و برادرش گاهی سر گرسنه روی بالش می گذارند و خیلی چیزهای دیگر ، می گفت که اگر ما همسایه دیوار به دیوارشان هم بودیم ، متوجه شان نمی شدیم.
دست آخر گفت گرسنه است و فقط به اندازه رفع گرسنگی ، غذا می خواهد.
چیزی هم دستم نبود ، حتی پول زیادی همراه نداشتم.سریع به منزل رفتم ، چون سر ظهر بود و غذا آماده.اعضای خانواده که موضوع را شنیدند لب به غذا نزدند.غذاها را بردیم در خانه ای که دخترک ایستاده بود.در زدیم منتظر ماندیم ، در که باز شد ، دخترک سرش را از لای در بیرون آورد.گفتیم غذا آورده ایم.
نگاهی به داخل خانه انداخت و با نگرانی گفت : (مادرم از سر کار برگشته ، می ترسم بفهمد به شما حرفی زده ام) خیالش را راحت کردیم که حرفی به او نمی زنیم ، اما حتی او غذاها را هم نگرفت، گفت مادرش بفهمد ناراحت می شود و دعوایشان می کند، گفت که مادرش دوست ندارد آن ها خصلت گدایی داشته باشند و مثل گداها از این و آن پول بگیرند یا غذا درخواست کنند.ناراحت شدیم از این که خانواده ای این همه نیاز داشته باشد و کسی متوجه نشود.از این که همسایه دیوار به دیوارمان گرسنه باشد و ما شکم سیر ، سر بر بالین بگذاریم.دخترک در را بست.ما پاهایمان روی زمین چسبید و نتوانستیم حتی قدم برداریم.به زور آن جا را ترک کردیم تا شاید مادر دخترک نگران آبروی خود و خانواده اش نشود.خداکند هیچ وقت شرمنده نشود؛ خدا کند...

رضا پور
منبع : روزنامه خراسان