سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا


مکتب فرانکفورت و انسان ازخود بیگانه


مکتب فرانکفورت و انسان ازخود بیگانه
مكتب فرانكفورت كه از آن تحت عنوان مكتب دیالكتیك منفی یاد می‌كنند، در درون خود سبب رشد اندیشمندانی شده است كه مایه‌های اصلی تفكرات فلسفی خود را از ماركسیزم به عاریت گرفته‌اند. از این رو هم‌‌ّ متفكران این مكتب معروف آن است كه بر پایه اندیشه‌های ماركس طرح نوینی را جهت زندگی فردی و اجتماعی جهان معاصر پی‌ریزی كنند. اگرچه بعدها از عناصر اندیشگی متفكران دیگری همانند فروید نیز بهره جستند، لیكن اندیشه‌ای كه ما امروز تحت عنوان مكتب فرانكفورت می‌شناسیم، حاصل تحلیل این متفكران از وضعیت و ساز و كارهای امروز جهان سرمایه‌داری است. عده‌ای برآنند كه تلاش این دسته، در واپسین تحلیل، چیزی جز بی‌رمق كردن و نابودی ماركسیزم نمی‌باشد. و برخی دیگر بر آن به دیدهٔ گونه‌ای (اندیشه‌پردازی درون‌ذهنی «تحت تأثیر فروید» فلسفه ناب، خودآگاهی، خوداندیشی تازه و جدا كردن نظریه از عمل و درگیری با گرایشهای نئوپوزیتیویستی) می‌نگرند. اما، بی‌تردید می‌توان گفت نظریات و اندیشه‌هایی كه از بطن این مكتب بیرون آمده‌اند، نتیجه و زاییدهٔ وضعیت ویژهٔ اجتماعی‌ـ فرهنگی آلمان در نخستین دهه‌های قرن حاضر و به‌خصوص سالهای پس از جنگ جهانی اول می‌باشد؛ بدین معنا كه در فاصلهٔ سالهای (۲۷ـ ۱۹۱۸) جمهوری وایمار صحنه دگرگونیهای سیاسی و اجتماعی وسیعی بود كه بر این‌ همه دامن می‌زد. بورژوازی آلمان به كمك ارتجاع لشكری كه از س‍ُستی و كاهلی و منفعل بودن عناصر آزادی‌خواه بهره می‌ب‍ُرد، فرصت را غنیمت دانسته، با گذشت زمان و انبوه مسائل و رویدادهای سیاسی‌ ـ اجتماعی و نیز برخورد با بحرانهای ژرف جهانی، مواضع و پایه‌های اساسی بنای استثمار خود را استوارتر كرد. در چنین وضعی، یعنی در هنگامه‌ای كه موضع‌گیریها و برخورد و روشن‌فكران با قضایای گونه‌گون و متضاد می‌بود، مكتب فرانكفورت سر از خاك تیرهٔ بحران بیرون آورد، متفكرانی چون هوركهایمر، آدرنو، هابرماس، ماركوزه و... به پی‌ریزی بنای آن پرداختند. تفكری كه اصل اساسی آن بر «‌گسترش معرفت و دانش انسانی و تبلور آن در قامت نیروهای چیره‌شونده بر طبیعت (كه سبب شده است تا پیوند میان هستی و سرنوشت بشری و زندگی بیرونی ـ مادی و اجتماعی ـ فرو گ‍ُسسته شود) مبتنی است.» بدین معنا كه چیره گشتن وی بر طبیعت ملازم نوعی ناخ‍ُرسندی، ناآرامی و تقلیل و تحلیل معنویت او شده، با گسترش این مناسبات او را روز‌ به روز و لحظه به لحظه از روابط ناب انسانی، دورتر سازد. از نظر هوركهایمر، فرهنگ بشری كه در شرایط پیدایش و گسترش تولید سرمایه‌داری به وسیلهٔ قانون بازار و به‌ویژه قوانین ناظر بر مبادلهٔ كالا شكل گرفته بود، اینك یكپارچه در جریان این مبادله رو به نابودی گذارده، در آن مستحیل می‌گردد. نتیجه چنین روشی تبدیل شدن فرهنگ به (صنعت) است، كه به تعبیر صحیح‌تر، مفهوم (صنعت فرهنگ) می‌باشد. از این رو می‌توان گفت كه: اینك منطق تسلط بر طبیعت در دو مقولهٔ خردافزاری و روشن‌فكری منحصر گشته است.بدین‌سان، چیرگی بر طبیعت خصلت پیوندها و مناسبات اجتماعی و تقسیم كار و پیوندهای طبقاتی را نیز تعیین كرده، در غایت امر، گسترش اندیشه و ساختمان معنوی انسانها را نیز تحت تأثیر خویش قرار می‌دهد. بنابراین هوركهایمر چیرگی بر طبیعت را با بردگی یا چیرگی انسان بر انسان یكسان می‌داند. از این رو بر آن است تا اندیشه بنیادی ماركس را (كه اعتقاد داشت میان گسترش نیروهای تولیدی و نزدیك شدن به قلمرو آزادی پیوندی ناگسستنی وجود دارد) نفی كند. هوركهایمر اعتقاد دارد: «از این پس تحولات جوامع نه به‌سوی آزادی بلكه به‌سوی نوعی (اداره‌شدگی) میل خواهد كرد.» بدین معنا كه آنچه به اسلوب و شیوهٔ عمل آنها مربوط می‌شود متضمن این نكته است كه هر دوی آنها تلاش می‌كنند تا عناصری را كه جسته و گریخته از تفكرات فلسفی ماركس و پیش از این از هگل به عاریت گرفته‌اند، با نتیجه‌گیریهای اندیشگی ـ روان‌شناختی فروید درهم‌ آمیخته، از آن طریق به تحلیل سرنوشت فرد و اجتماع كنونی انسانها بپردازند.این‌گونه است كه (آدرنو) مبادرت به خلق یا ابداع مكتب دیالكتیك منفی كرده، بر این باور می‌رسد كه در جهان معاصر و به‌دلیل عملكرد هر روزهٔ اهرمهای امپریالیستی و جهان سرمایه‌داری (تریاد هگل) مبدل به (دیاد) گشته، چالش میان تز و آنتی‌تز (این همانی و این نه آنی) منجر به سنتز مورد نظر اجتماعی نخواهد گشت (دیالكتیك نزد هگل جریان پیوسته‌ای از نفی و اثبات است كه هم جهان بیرون و هم جهان درون را دربرمی‌گیرد.) لیكن آدرنو، این ویژگی دیالكتیك همگی را از آن سلب كرده با تكیه بر خصلت منفی اندیشه، سعی دارد مرحلهٔ سوم (سنتز) را، از میان بردارد (یا بر آن است كه برداشته شده است) و آن را در یك نفی همیشگی و پایدار و همگانی جای دهد (اصل نه همان بودی). از نظر هگل اصل همان بودی عبارت از آن است كه اضداد در عین و حین حركت دیالكتیكی خود با هم پیوند خورده به وحدتی یكپارچه نائل می‌شوند. لیكن از نظر ماركس، بشر، عناصر عقلایی را در همهٔ جنبه‌های گوناگون زندگی مسخ كرده، هرگونه عنصر غیر عقلایی را از میان برمی‌دارد. در‌حالی‌كه (آدرنو)، جهان امروز و آینده را در بند منطق زور و چیرگی دانسته (منطق تسلط)، فرد را از هویت خود ساقط می‌كند. مكانیزم فروریزش هویت انسانی، حذف سنتز است (دیالكتیك نفی). بدین اعتبار كه دیگر تضاد نیروهای مولد و مناسبات تولید منجر به سنتز انقلاب و تحول نخواهد شد. زیرا از دیدگاه این تفكر، در دنیای سرمایه‌داری متأخر برخلاف اندیشه ماركس دیگر تضادهای طبقاتی زایل گشته چالشی بدان معنا ایجاد نمی‌كند كه سنتزش تحول اجتماعی باشد. اساساً باید متذكر این نكته گردید كه در این مكتب، طبقات اجتماعی به‌صورت طبقات فی‌نفسه مطرح می‌باشند. نه طبقات آگاه با پایگاه طبقاتی ویژه. بدین معنا كه به رغم تضاد بیش از حد‌ّ طبقاتی در جهان سرمایه‌داری متأخر، به واسطهٔ مستحیل شدن نیروهای مولد در مناسبات تولید (نیرو) یا عامل درونی حركت كه ریشه در تضاد حاصله دارد زایل گشته در خود فرو می‌رود. زیرا چنانكه گفته شد، تضاد فرد (به‌عنوان عضوی از خانواده) و خانواده (به‌عنوان واحد كوچكی از اجتماع) در كل سیستم تولیدی جامعه حل شده، نیرو و پتانسیل دگرگون‌ساز خود را از دست داده است. خانواده از نظر مكتب فرانكفورت مأوائی است كه وقتی فرد از جامعه گریزان می‌شود به آن پناه می‌برد. لیكن، به‌دلیل آن كه خانواده و سرپرست آن كه پیش از این تكیه‌گاه امن فرد بود در مناسبات تولید مستحیل گشته است، مبدل به م‍ُهره كوچكی از سیستم و بنابراین عامل فشار شده، دیگر برای فرد پناهگاهی باقی نمی‌ماند (یعنی سرپرست خانواده هم به نوعی عامل فشار تبدیل شده است) كه تكیه‌گاه عاطفی فرد گردد. در نظام سرمایه‌داری متأخر اصل بر تولید سرمایه و عرضه و تقاضا و تولید هر چه بیشتر كالا (Massproduction) و تنوع آن قرار دارد. بر این اساس سرمایه‌داران تلاش می‌كنند تا هر روز كالای متنوع‌تری تولید كنند. از طرف دیگر هر فردی در درون جامعه ملزم است تا با هنجارها و ن‍ُرمهای جامعه همساز گردد. یعنی جامعه از طرفی می‌خواهد كه فرد در مصرف كالاهای او شركت كند (كه این مسئله خود نیازمند حل شدن فرد در سیستم تولید است) و هم در صدد حفظ كانون و كیان خانواده می‌باشد. از این رو تض‍ّاد مد‌ّ نظر ماركس از عرصه تولید به عرصه حیات اجتماعی كشیده می‌شود. زیرا، عملاً فردی كه در مناسبات تولیدی مستحیل و ناگزیر از مصرف تولیدات است، پتانسیلهای روابط خانوادگی‌اش را از دست داده به فكر پرداخت اقساط خویش می‌باشد. بدین اعتبار كه فرد به قیمت كاری كه در بیرون، جهت تأمین مایحتاج خویش می‌كند، روابط مستحكم خانوادگی‌اش را از دست می‌دهد.این‌گونه جامعه دچار تناقض شدید می‌گردد (همان تناقضی كه پس از استقرار مناسبات امپریالیستی در غرب حاكم شده است). چرا كه فرد هم، پناهگاه خانوادگی و هم پناهگاه اجتماعی، هر دو را از دست داده است. درواقع می‌توان گفت كه جامعه از حالت گروههای نخستین (گروههایی كه محور ارتباطشان علقه‌ها و معیارهای بشری است) به گروههای ثانوی مبدل شده است. در گروههای ثانوی فرد دیگر عامل و فاعل نیست. بلكه آلت دست و فعل سازمانهای اجتماعی بوده، از خود اراده‌ای نخواهد داشت.بنابراین به‌دلیل نفوذ مناسبات گروههای ثانوی تا اعماق وجود او، دیگر قابل اعتماد نیست. بدین‌سان، فرد به‌دلیل از دست دادن نقاط اتكاء پیشین (خانواده) سرگردان و گم‌گشته، دچار پوچی یا نهیلیزمی، می‌گردد كه در آن هیچ چراغی فروزان نمی‌باشد. در جوامع بورژوازی، اهداف، فردی و منفرد هستند. منافع و اهدافی كه در تقابل با منافع جمعی قرار می‌گیرد (یعنی تز منافع فردی در برابر آنتی‌تز منافع جمعی واقع می‌شود). بدیهی است، سنتز چنین معادله‌ای وجود مرجعی است كه قادر باشد به بهترین شكل ممكن منافع فردی و منافع جمعی را استحاله كند. این مرجع از منظر متفكران مكتب فرانكفورت (دولت) است.لیكن، این دولت، دولتی است كه از بطن مرحلهٔ شناخت عقلی بیرون آمده است. یعنی مرجعی است صالح. مرجعی كه صلاحیت وی را اندیشه متكامل تعیین می‌كند.چنین تفكری اساساً ریشه در اندیشه‌های ماركس دارد. زیرا بنا به نظر او مالكیت پدیده‌ای است كه در ذات آن (دیاد) هگلی وجود دارد. بدین معنا كه وی اعتقاد داشت: «مالكیت ضامن آزادی است (تز). لیكن در عین حال مالكیت سبب نوعی اسارت است (آنتی‌تز).» گرچه او مالكیتی را نفی نمی‌كند كه از بطن و متن كار شخصی بیرون آمده است. بنابراین سنتز این (دیاد) مالكیت اجتماعی است (یعنی نه هیچ‌كس مالك است و نه هیچ‌كس مالك نیست). و از نظر او این رابطه سبب رفع تضاد می‌گردد. اما (آدرنو) هیچ وجودی را بدون وجود دیگر حقیقی نمی‌داند. او معتقد است كه مسئله نیروهای مو‌ّلد و مناسبات تولید را به‌عنوان دو مقوله متضاد، كنار بگذاریم و دو مقولهٔ دیگر كه زیربنای اقتصادی ندارند جایگزین آنها كنیم. یعنی در عوض نیروهای مولد (رابطه كار) و به‌جای مناسبات تولید (رابطه اجتماعی) را قرار دهیم. سنتز دو عامل اخیر (تكامل هر یك از آنهاست). وی در عین حال اضافه می‌كند كه در دنیای سرمایه‌داری متأخر، رابطهٔ كار به حداكثر معقولیت خود رسیده است (به‌واسطهٔ رسوخ عقل در ابزار). یا همان خودابزاری كه موجب شكوفایی تكنولوژی شده است. از نظر او معقولیت رابطه كار همان (تز) است و روابط انسانی در جامعه نوین كه معقولیت خود را از دست داده است (آنتی‌تز) آن می‌باشد. در واقع او اعتقاد دارد كه معقولیت رابطه كار (تكنولوژی) سبب س‍ُستی، گسستگی و تلاشی ارتباط انسانی، یا معقولیت روابط انسانی شده است. به اعتبار دیگر معقولیت رابطهٔ انسانی به قیمت معقولیت رابطهٔ كار تمام شده است. البته سوسیالیستها به‌دلیل فقدان سنخیت این معادله با یكدیگر (یكی روبنا و دیگری زیربنا) صحت این معادله را زیر سؤال می‌برند. اما آدرنو، در توجیه معادله خود می‌گوید: علت وجودی خانواده فشارهای اجتماعی است. یا، این فشارهای اجتماعی هستند كه وجود خانواده را معنا می‌بخشند. بدین معنا كه هر چقدر تضاد فرد با جامعه بیشتر باشد روابط خانوادگی مستحكم‌تر است. لیكن در جوامع سرمایه‌داری اخیر این تضاد از میان برخاسته است. زیرا فرد مدهوش و در اختیار جامعه می‌باشد. در حقیقت فرد در جامعه مستحیل گشته است. و این استحاله سبب آن شده است كه خود مبدل به عنصر فشار گردد. از نظر اصحاب مكتب فرانكفورت احتیاج ضروری جایی است كه انسان برای حصول كالاهایی كه تولید می‌شوند، روابط اجتماعی خود را فدا نكند. یا تولید فقط در حد‌ّ نیاز باشد و از مازاد تولید جلوگیری شود. از منظر آنها با كنترل روش تولید یا جلوگیری از تولید انبوه (یا تولید متنوع انبوه) رابطهٔ اجتماعی فرد تقویت می‌گردد. در غیر این‌صورت، یعنی در وضعیتی كه فرد پیوسته در جهت فراچنگ آوردن لوازم و اشیاء زندگی كوشش می‌كند، از نیل به حقیقت اجتماعی مستحكم محروم می‌شود. محرومیتی كه به قیمت از دست رفتن معنای حقیقی زندگی (علقه‌ها احساسات، عواطف و...) تمام می‌شود. در حقیقت فرد شیئی‌زده یا تحت سیطره اشیاء، موهبت ارتباط ناب انسانی را برای تأمین خواستهای مادی از دست می‌دهد. اشیاء و لوازمی كه آزادی، اختیار و خویشتن وی را، تحت‌الشعاع خود قرار داده است (مستأجر جدید یونسكو). از این‌رو، و بنا بر آنچه كه گذشت، باید گفت كه متفكران مكتب فرانكفورت بر این عقیده‌اند كه روند جدید مناسبات تولیدی (تكنولوژی) در جوامع صنعتی اخیر، موجب پیدایی شخصیتهای از خودبیگانه در دوران مدرن و شخصیتهای بحران‌زده یا (دچار بحران هویت‌شدهٔ) دوران پست‌مدرن گشته، مهم‌ترین یا به تعبیر صحیح‌تر یكی از مهم‌ترین متكاهای وی را كه از لحظهٔ پدیدار شدن انسان بر زمین، خانواده بوده و هست، به ورطهٔ نیستی و نابودی كشانده است. زیرا هر انسانی در هر وضع و حالتی، هنگامی كه فشارها و تضییقات اجتماعی، عرصه را بر او تنگ می‌كنند، به گرم‌ترین، صمیمی‌‌ترین و شریف‌ترین مكان، كه مأمن خانواده است پناه می‌برد و در آغوش پ‍ُرمهر آن نه تنها خستگی، بل همهٔ تلخیهای یأس، جبر، بی‌عدالتی، حق‌كشی، ناجوانمردی و... را به‌ فراموشی می‌سپارد، و سپس با تن و جانی احیاشده برای مبارزهٔ هر روزهٔ خود، با نیروهای آنتاگونیت جامعه آماده می‌گردد. لیكن از زمانی كه امپراطوریهای مالی و صنعتی از ربع آخر قرن نوزدهم، جهت حذف تمامی نیروهای مانع و رادع، نقاط ات‍ّكای انسان را (سنت، مذهب، جامعه، طبیعت و...) تخریب كرد با جدا كردن او از این پشتوانه‌ها (ایندویدوآلیزم) وی را به مهره‌ای ناچیز مبدل ساختند و برای به ثمر رساندن این اندیشه، آخرین تیر خلاص را كه پشتوانه‌های خانوادگی می‌باشد، بر او شلیك كرده، و به تعبیر (بكت) یكسره او را به هستی پرتاب و از همهٔ عناصر انسانی، خالی كردند، نه تنها وی را به مهره‌ای از مهره‌های ماشین عظیم صنعتی و اقتصادی، جهان سرمایه‌داری مبدل كردند (عصر جدید چاپلین) بلكه او را از تمامی نیروها و پتانسیلی كه به‌واسطهٔ پشتوانه‌های ذكر‌شده از آن برخوردار بود، بی‌بهره گردانیدند. بدین‌سان به‌تدریج شناسنامه و هویت انسانی خود را از كف داده، حتی دیگر واجد نامی هم نیست). یعنی تمامی خویشتن (Self) خود را كه آمیخته‌ای از نیروهای طبیعی، اجتماعی، وراثتی و ازلی است به نفع (ego)ی منفرد و جدا از جمع خانوادگی، طبقاتی و اجتماعی از دست داد و دچار بحران بی‌خویشی گردید. (Self)ی كه هویت انسانی وی را از جهات مختلف رقم می‌زد. (Self)ی كه در مواجهه و تقابل با (ego) سبب بروز عواطف، احساسات، وجدان و كشمكشهای روحی و روانی وی می‌شد. خویشتنی كه پیش از این (ego)ی معیشتی و روزمرهٔ وی را جهت می‌بخشید و بر آن احاطه داشت. در یك كلام (self)ی كه هویت و تمامیت وجود انسانی او بود، اینك و به تعبیر اصحاب فرانكفورت نه فقط دیگر با وی ارتباطی ندارد، بلكه حتی با او از در تضادی هم قرار نمی‌گیرد تا به چالشی با خود بنشیند. چالشی كه از بطن آن موجود صالحی بیرون آید. از این‌رو، به‌دلیل عمده شدن (ego) یا خرد حسابگر و خرد معامله‌گر و خرد فرصت‌طلب، تمامی ارتباطهای او با جهان هستی (جهان غیر go‌‌e‌ ئی) گسسته شده، ناگزیر از به دوش كشیدن هرروزهٔ آن تخته‌‌سنگ عظیم می‌باشد (سیزیف). تخته‌سنگی كه پیش از این توسط اندام ارگانیك خانواده و پیوند درونی اجزاء آن حمل، دفع و یا ویران می‌گشت. اندام ارگانیكی كه خود در ارتباط با اندامهای ارگانیك دیگر بوده، از پتانسیل و استعدادهای بالقوهٔ آن جهت دفع شر‌ّ یا مسائل و معضلات خارج از خود استفاده می‌كرد. همان اندام ارگانیكی كه در آغاز گسترش مناسبات شهرنشینی تحت تأثیر خرد ایده آلیزه شد. (صدر انقلاب كبیر فرانسه) خواهان مساوات و برابریهای اجتماعی بود. لیكن امپریالیزم جهت جلوگیری از یكپارچگی و وحدت این اندام ارگانیك، آن را به اجزاء خود تقسیم كرد، با این ترفند آن را از درون متلاشی و سپس به‌عنوان مهره‌ای، در سیستم صنعتی خود از او بهره گرفت. مهر‌ه‌ای كه در كنار م‍ُهره‌های دیگر و بیگانه با آن است. مهره‌‌ای (فی‌نفسه). بدیهی است جهت مهره شدن كامل فرد باید ذهن وی را نیز به كلی از مفهوم خانواده تهی می‌كرد. كه كرده و چه خوب پینتر آغاز این تلاشی را در نمایشنامه (بازگشت به خانواده) به تصویر كشیده است. خانه‌ای كه دیگر حتی زیر عنوان سرپناه هم جای نمی‌گیرد. زیرا از امنیت نسبی یك سرپناه یا پناهگاه هم برخوردار نیست. هر لحظه ممكن است هر یك از اعضای آن!!؟ امنیت دیگری را به مخاطره افكند (ماكس، لنی وجوگی). و این موقعیتی است كه شخصیت اصلی نمایشنامه (بازگشت به خانه) با آن روبه‌روست. بدین معنا كه ناموس او (همسرش) نه از جانب بیگانگان، بلكه از طرف پدر و برادرانش مورد تعدی و... قرار می‌گیرد. بنابراین می‌توان گفت كه افراد چنین خانواده‌ای مانند آواری بر شخصیت اصلی نمایشنامه فروریخته، وی را زیر بار خروارها عنصر ضداخلاقی مدفون، و در انتها وجود بی‌خاصیت، تهی از معنا، بیگانه با خویش (خانواده) و بیگانه با خود (هویت) او را در گورستان اجتماعی، رها می‌كنند. گورستان علقه‌ها، گورستان عواطف، گورستان م‍‍ِهر، جوشش، احساسات، عشق، امنیت، مردانگی، معرفت، جوانمردی، گذشت، اغماض (و گورستان انسانهای از خود بیگانه).
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر