پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا

زندگی رفت!


زندگی رفت!
زندگی چیزی را گم کرده! این را من نمی گویم بلکه خط به خط دفتر خاطراتم فریاد می زنند. شاید زندگی را باد برد یا شاید هم خود زندگی از این دنیا خسته شد و کوله بار بست تا برود. شاید رفته؛ کره ای دیگر یا شاید از زمین رفته و حالا در آسمان، روی ابرها قدم می زند!
این را من نمی گویم؛ دست های من که مدتی است فراموش کرده اند الفبا را، می گویند. این را لبهای من که از یاد برده اند هجاها را، می گویند. اما من نمی توانم سکوت کنم. مدتهاست که با حنجره ی خود، پیمان آشتی بسته ام. نمی توانم حرفی نزنم... زندگی دارد می رود و من چه ناتوانم از نگه داشتن او!
زندگی بزرگ شده. دیگر نمی شود مثل بچه های کوچک دستش را گرفت و گفت: نرو! زندگی خودش کفش هایش را می پوشد و محکم بندهایش را می بندد.
من نمی دانستم که می خواهد برود. صبح که از خواب، بیدار شدم، دیدم نیست. فهمیدم دیشب ساعت کوک کرده بود و خودش صبح زود بیدار شده و رفته.
زندگی بزرگتر از این حرف هاست؛ با آبنبات چوبی نمی شود نگه اش داشت و به خاطر یک پفک ناقابل، حرف گوش نمی دهد. من حتی نتوانستم برایش اسپند دود کنم و قرآن بگیرم و آب پشت سرش بریزم تا زود برگردد. زندگی به ساعت اش نگاه کرد و رفت انگار خیلی دیراش شده بود. نمی دانم کجا رفت... لب هایش را همیشه به سکوت فرا می خواند و چشم هایش را از من می دزدد تا از نگاهش چیزی را نفهمم.
زندگی خوشحال بود. می خواست برود و نیمه گمشده اش را پیدا کند. زندگی جلوی آینه ایستاد؛ دکمه پیراهنش را بست بعد موهایش را شانه کرد و بدون اینکه کسی را از خواب بیدار کند رفت...
زندگی چیزی را گم کرده بود! این را من نمی گویم... قلب بی قرار زندگی هنگام رفتن، از شوق تندتند می زد!
«به امید دیدار»
خدانگهدار
یاسمن رضائیان
منبع : روزنامه کیهان