پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


حضوری به رنگ سکوت


حضوری به رنگ سکوت
ای ترنم دل‏انگیز!
از کوچ همیشگی نگاه سبزت،
حجم فکرم را که به اندازه میوه گرم عطش جا دارد، برمی‏دارم،
با خودم غریبه می‏شوم و از خاک به روی شاخه بهاری یادت آشیان می‏کنم.
می‏دانم که تنها سیمای مبهم یک عبورم.
از جاده کهربائی حیات می‏گذرم.
و در راه، ای چشمان بی‏خواب! قدم‏هایم تو را زمزمه می‏کنند.
باید نشانی از قدم‏ها بگذارم که از آن، گل خوشبوی پیوندمان رویان باشد.
پیوند من با تو در شبکه‏های نرم احساس شکل گرفت.
گل واژه‏های بهترین دوستی را در عرصه‏های صدایم سرشت.
در فکر کفش‏هایم، زمزمه پریدن‏ها ریخت.
روی خط نگاهم، هزار و یک خواهش نوشت.
و من می‏روم تا اوج لذت این پیوند را روی صفحه ذهنم حک کنم.
تو با تمنای دلم آمیخته‏ای!
مثل سایه در پی‏ام می‏روئی!
صخره سخت اندوهم فرو می‏ریزی!
تبسّم را همرنگ لب‏هایم می‏کنی!
تو با مژده مرمرینی، هم آهنگی، که شوق دیدارت را در چشمانم می‏آفریند.
چه سبز در رؤیاهایم می‏شکفی، ای ترنم دل‏انگیز که من از شکفتنت سبز می‏شوم.
تو تجسم پاک تابستان در هر فکر سردی!
در میان ابرهای تیره و بارانی، زمزمه ناب آفتابی!
در گذرگاه وهم‏انگیز پائیز، تراوش سبز بهاری!
در فصل بی‏پرده هراس،انعکاس آرامش و آسایشی!
در حادثه شب تنهائی! مکان امن رفاقتی!
تو در متن عطرآگین سبزه و گل، شعر عاشقانه‏ای!
همچون راز پرواز، بلند و پیچیده‏ای!
پلی بساز میان دلم و ایوان پرواز ای چشمان بی‏خواب،
تا مثل پرنده رها شده از قفس، رها شوم از این سراب.
و بدان که هوشم همراهت شده است.
نامت همرنگ لب‏هایم شده است.
من با رکاب خواهش در پی‏ات می‏آیم.
ظرف احساسم جایت را می‏داند.
رؤیای اندیشه‏ام، ابعاد پیکرت را می‏شناسد.
سوزش رگ‏های بودنم، تو را مرهم می‏خواند.
در پرتگاه وجود، ایمنم باش، ای ترنم دل‏انگیز!
قدم‏هایم را با نور مزیّن کن!
تپش بی‏وقفه حزنم را، در حوض فراموشی بریز!
و بدان هر جا که باشی بر سردی‏ام، سراسر تکیه‏گاه گرمائی!
معنای کامل رفاقتی! رایحه دل‏ربائی، ریسمان امیدی!
تو تابیدی:
آسمان زیبا شد و زمین شکوفا.
سپیده به تماشا پیوست و ظلمت به فنا.
تو پر می‏زنی، پر می‏دهی، پرواز می‏کنی، پرواز می‏دهی!
وزشی، می‏وزی: برگ‏ها می‏لرزند، شاخه‏ها می‏لغزند.
تا نفس، آواز بودن می‏سراید، تو در رگ اندیشه‏ها فواره روشن احتیاجی!
صدای نمناک نیازی!
و من می‏دانم که سیمای مبهم یک عبورم.
مسیر نورانی عشق، بهترین جای عبور است.
راه سبز خدا، پیغامی خوش دارد.
پای این درخت، روی آن برگ، کنار آن سنگ، روی شاخه‏های آسمان، مرغ حق می‏خواند.
من می‏روم و صبح، با صدای بال‏های سپید سحر بیدار می‏شوم.
روشنائی را در مردمک‏ها می‏ریزم، با وجودم می‏نوشم، شاید سبز شوم و جوانه زنم.
ای ترنم دل‏انگیز!
با هر نفس، به دنبالت می‏آیم.
می‏شود از جاپائی که می‏گذارم یادم بشکفد.
و گاه می‏شود بیهوده بود و بیهوده در ایثار آسمان پر زد.
سبدها را باید بردارم:
فصل طلوع میوه ترد نور است.
بچینم و روشن باشم.
و بدانم که پهنه هیچ سراب، پیش روست.
تهاجم غفلت، سرشار از تیغ‏های تاریکیست.
باید سبدها را بردارم:
نبض خوشبوترین گل زمان می‏زند.
ببویم و سبدها را لبریز از عطرش کنم.
و تو ای چشمان بی‏خواب، چه زیبا در ضربان مرموز حیات می‏تپی!
وقتی از تو کمی دورم:
انگشت‏هایم از صدای نوازش خالی می‏شود.
همه پرهایم به فراموشی می‏رود.
فریادم چهره سکوت را می‏فشارد.
رنگ نگاهم در عمق تاریکی می‏میرد.
وقتی از تو کمی دورم، روی نبضم خم می‏شوم:
چه می‏بینم خونم با یاد شب آمیخته است.
آنوقت سراسیمه با رکاب خواهش در پی‏ات می‏آیم.
خیالم، مشعل‏هایت را صدا می‏زند.
نگاهم، سوی بافتی روشن، لحظه‏های تاریک را یکی‏یکی پس می‏زند.
و ناگهان برقی می‏زند آسمان.
و تو در وسعت فضا می‏شکفی: سپید و درخشان.
اندیشه‏ام، در تار و پود سیمای نورانی‏ات از تشعشع گرمایی تبخیر می‏شود.
ای چشمان بی‏خواب!
نگاه تو، مثل یک پیچک پنهان، بر آوندهای مرطوب ذهنم می‏پیچید و رؤیاهایم را سبز می‏کند.
ابعاد بی‏پرده تنهائی در کمینم را از من می‏رباید.
نگاه تو گرم است.
تجلی عشق است.
شعر بهترین پیوند، شکست هر گره، هر بند.
نگاه تو سازش دارد، با نفس‏های نیلی‏ام.
نگاه تو احتیاج ذرات فکرم.
فریاد بی‏وقفه احساسم.
شوق نور چشمانم.
نگاه کن مرا ای چشمان بی‏خواب و منتظر!
وقتی نگاهم می‏کنی، در زندان انتظار تصویر بلندت را روی دیوارهای اندیشه حک می‏کنم.
دیگر چیزی نمی‏بینم، چیزی نمی‏گویم، تنها در فکر زیبائی‏ات می‏روم که در من پر می‏آفریند.
و من می‏توانم پله‏های پرواز را بپیمایم و تا منزل تو از اوج خودم بپرم.
بین چشمان من و نگاه تو، ای چشمان بی‏خواب، حصار ترانه‏هاست.
جوشش احساسها، پرواز خواهش‏هاست.
وقتی نگاهم می‏کنی، ویرانه‏های دست پائیز را به طراوت باغچه‏های بهاری فردا می‏سپارم.
با حرف گیاهان، غزل گل می‏سازم.
طلوع اکسیر نفس‏هایم را آغاز می‏کنم.
من با هر چه نور، با هر چه شوق، سفر می‏کنم به ژرفای درو.
در دل زیبائی خوابت می‏رویم.
در پی نگاهت خاکستر می‏شوم.
صدف‏های آشتی پر رنگ می‏کنم.
هاله‏های اندوه در امتدادت محو می‏کنم.
با شهابت می‏روم.
با غمت می‏شکنم.
ای ترنم دل‏انگیز!
در پیچ و خم‏های خاطرم شوق دیدارت می‏جوشد.
در باغ شکوفه‏زای دلم لمس بی‏وقفه باران لطیفت، حکایت می‏شود.
نه تگرگ ناگهانی تقدیر می‏تواند مرا از آسمان نیلگون یادت برهاند.
و نه هجوم سنگ‏های تنهائی می‏تواند مرا با چهره سرد این خاک آشتی دهد.
وقتی پروانه‏های سپید مهر می‏سوزند:
قدری چمنزار تأمل، می‏پیمایم.
گل‏های انتظار می‏چینم.
قدری در هوای پاکت، نفس می‏کشم.
و به قصر مهربانی‏ات می‏رسم ای چشمان بی‏خواب!
مرا از این تن مثل سراب ببر تا سبزی یک خواب!
مرا امتداد بده تا گل، تا نور.
و بساز بین هوشم و نگاهت یک پل.
ای تازگی ممتد!
من هر دم از تو تازه می‏شوم.
و می‏روید از من ستاره‏ای که باید نثارت کنم.
تو مرا با ساقه نرم پیچیده بر پنجره وجودت ارتباط دادی.
به من یاد دادی وقتی سیمای مبهم یک عبورم، چگونه از گذرگاه سخت دنیا بگذرم.
یاد دادی چگونه در مسیر پرواز پرستوها، فکرم را پرواز دهم.
به من آموختی چگونه به نجوای زیبائی گل‏ها بپیوندم.
چگونه از نور شب‏پره‏ها تاریکی را کنار زنم و از هجرت گودال‏ها بگذرم.
تو سایبان آرامش این دل سوخته‏ای!
ندای وصل، به شبنم‏های لطفی!
آوازت با باران می‏آید.
صدایت با آفتاب می‏تابد.
نورت، زیبائی مهتاب را می‏سازد.
یارب!
با تو سرشارم از تب.
تب خرمی برگ‏های نارون نفس.
تب رهائی از تیرگی هر قفس.
با تو گذر شتابان زمان، پوست اندیشه‏ام را نمی‏خراشد.
تراوش خاموش باد، چهره‏ام را نمی‏شکند.
با تو، صدای حیرت، از طرح موزون اشیاء به گوشم می‏رسد.
وقتی قصه برگ‏های خزان در من هجوم می‏آرد، به امتداد بلندم می‏اندیشم.
هر چند کالبدم، مثل برگ‏های زرد خزان، مصور است همچنان.
و من می‏دانم که سیمای مبهم یک عبورم.
از جاده کهربائی حیات می‏گذرم.
با پرشتاب‏ترین ثانیه‏های شب عشق، می‏روم.
و باز ای چشمان بی‏خواب و منتظر، به تو می‏رسم.
مرا بخوان به آسمان، به شهر روشنائی، به کهکشان، به جمع یاران.
گر پرنده‏ای غربت نشین شدم مرا به آسمانی بخوان که پر از لحن‏های آشنائی باشد.
به آسمانی بخوان، که بی‏کرانی گرمای دستانت را زمزمه کند.
تو بسان گل زیبایی هستی، که بویش تا انتها جاریست.
بسان کوهی هستی، که استواریش تا ابدیت باقیست.
بی‏تو ای ترنم دل‏انگیز!
در پی سرابی هیچ، نوائی می‏زدم بر پاهای گناه،
و بی‏آنکه گل زیبای سیرت را پاس دارم، آب گل‏آلود می‏پاشیدم بر پاکی نگاه.
بی‏تو، متهم به تنهائی و سکوت شدم.
آواره غمزده لحظه‏های سرد شدم.
شکستم، بی نور شدم.
بی‏تو مجازاتم، پایداری دیوارهای غم بود.
شکل غم‏آلود جریمه، انتظار و حادثه شدم.
بی‏تو بی‏رنگم.
سکوت بر من سایه می‏زند.
ثانیه‏ها، رویش بذر گریه می‏شوند.
آینه تصویرم را می‏شکند.
چمن‏های احساس بی‏مفهوم می‏شوند.
بی‏تو مژگان درهم فرو می‏رود، هر آن.
باغچه از من می‏رهد، تاریکی بمن می‏پیوندد، حزن بمن گره می‏بندد.
به ناگاه وزش نسیم صدایت، پنجره‏های اندیشه‏ام را لرزاند و خواب کالم را شکست.
تو به بی‏همزبانی‏ام هجرت کردی و تنهائی دست‏هایم گسست.
چینی هر فکر نازکی که ساختم، شکستی!
به هر کجا که رفتم، آینه نگاهت را، سر را هم نهادی!
بر احساسم چکیدی.
و حضور همه جایی‏ات را، نشانم دادی!
تو با قلم و هم تقدیر می‏کشی شکلم را!
و من می‏دانم که لام لذات، در گرو ذات نیست.
می‏دانم که در ابتدای وزش‏های نور کیست.
باید از پیچک‏های خاک گریخت.
بندهای محکم دنیا را گسیخت.
باید بروم از راه درخشان نور و بیاویزم اندیشه را به دستان دور.
و تو ای ترنم دل‏انگیز، چه زیبا در ضربان مرموز حیات می‏تپی!
در بارش سکوت، صدای خاموشت را می‏شنوم.
از صمیمیت نگاهت، برای هر نفس، حرف‏ها دارم.
تا منزل تو راهی نیست:
بالای فکر یک باغ، روی طراوت گلبرگ‏ها، در بیشه‏زار احساس.
و گاهی در نبض آرام پنجره‏ها.
با ادراک حجم وجودت، از بیراهه‏ها می‏گذرم و در مسیرت می‏آیم.
از آسمان لحظه‏ها، ای چهره دلربا، ابر عشقت بر دیده‏ام می‏بارد.
حرکتی در سبزه‏های رویان ذهنم می‏دود.
می‏بندد نقشی از زمان فکر، کوله‏بار سفر را.
شبنم حافظه، روی گلبرگ‏های یادت می‏چکد.
پروانه تأملم می‏جوید، شهد شاعرانه‏ات را.
شبنم دعا، در امتداد خواهش‏هایم، عطشناک عبور است، ای چهره دلربا!
و تو می‏شناسی، خواهش‏هایم را.
می‏دانی، رنگ نفس‏هایم را.
تو مرا از شعله بوته‏های عذاب رها کردی!
ستاره‏های آسمان نگاهم را روشن کردی!
حکایت بودنی تلخ را، از من ربودی!
حجاب تیرگی‏ام را شکستی!
تو وقتی سیلاب غم در سرزمین احساسم سر زد، آن را گسستی!
تو را چه چیز بگویم، شاید یک نگاه پنهان روی تنم نقاشی کرد.
و شاید یک فریاد خاموش، یک تناسب زیبا.
تو را شاید، حادثه‏نورفشانی‏شبنم‏ها، نثاردیدگانم کرد.
و شاید درخشش مهتابی که تنها، تصویرش را بر سطح آب حوضچه کنار باغچه می‏دیدم.
تو اینک به دشت بی‏باران خاطرم باریده‏ای!
آن چنان که، ساقه فراموش شده دستانم را، زمزمه سبز یک آشنا کردی!
تو آن چنان موسیقی یک باغ را به احساسم بخشیدی، که من خواب کردم تن را.
تو ای چهره دلربا، صدای پای قدم‏های فکرم شدی!
مرا تا سیمای هویت تفاوت، تا باندی!
و من دیر زمانیست که بخار نشسته بر شیشه پنجره‏هایت را کنار زده‏ام
و به تماشای تو نشسته‏ام.
چه با شکوهی ای‏چشمان بی‏خواب! ای چهره دلربا!
چه تنها در سر کوچه ذهن می‏درخشی!
چه‏بی‏صدا به‏تنهائی‏ام‏هجرت می‏کنی،ای چهره دلربا.
چه‏باحرارت‏به‏سرمای‏سخت‏انگشت‏هایم‏کوچ‏می‏کنی.
تو را در ضمیرم صدا می‏زنم.
از میان حصار دل، پرنده‏های اندیشه‏ام را سویت هر دم روانه می‏کنم.
با لالائی‏عشقت‏به‏خواب‏بهترین‏دوستی رنگ می‏بازم.
و من می‏دانم که سیمای مبهم یک عبورم.
از جاده کهربائی حیات می‏گذرم.
در آینه روشن خاک چین می‏خورم.
با برگ‏های زرد پائیزی که در باد می‏غلطند، می‏روم.
تکیه‏گاهم اگر گاهی می‏شکند، ستون گرم نفس‏هایت همیشه هست: غمی نیست.
و من دوباره با رکاب خواهش در پی‏ات می‏آیم.
سبدهایم خالیست، مرحمتی کن!
باور پیچیده یک سیب سرخ را نشانم ده!
من به یاد بوی نمناک پونه‏ها به خوابت می‏روم.
و تو را فریاد می‏کنم.
تو در سکوت لحظه‏های تبدار می‏شکفی!
و من روی کمیاب‏ترین شکل تماشا فرو می‏افتم.
آن وقت ساقه سبزت، بر نگاهم سایه می‏زند.
و من با داغ‏ترین حیرت، آب می‏شوم.
از شعاع تپش‏هایم، زمزمه نامت می‏جوشد.
نمی‏دانم با چه نوائی، لحظه‏های آخر به دادم رسیدی!
شاید با کلام نابت.
کلامت با تکرار گل‏ها می‏آید.
چه نمناک و شیرین است.
مرغ خوش‏لحن زمان، آنرا می‏نوازد.
بهترین کتاب جهان آنرا می‏تابد.
ای شکوه بی‏پایان!
موسیقی ناب زمان!
با من بمان!
لطف چشمان بی‏خوابت را، ارمغان نگاهم کن!
مرا از خود مران!
باران باش، در شب‏های عطشناکم.
حضور سپیدت را به بی‏کسی‏هایم برسان!
بر من ببار، ای پر از یاد ابرهای آسمان!
من صدای نیازم و تو در هوای اندیشه‏ام شکل همیشه پرواز.
بی‏تو نمی‏دانم کجا بودم، چه می‏کردم، چه می‏گفتم.
تنها می‏دانم که دست‏هایم خوشه روشن وجودت را نمی‏شناختند.
و اینک در بستر نور هستم.
ستاره‏های خاطرت را می‏شمارم، از تبخیر احساس در لحظه طلوعت می‏گویم.
ای موسیقی ناب زمان!
تا لحظه‏های نفس، با من بمان!
و بیا در سرای تنهائی‏ام حرف بزن!
حرف‏هایت پر شبنم باد، ای شکوه بی‏پایان!
حرف‏هایت مرا به جائی می‏برد که از اشیاء هم ندای عشق برمی‏خیزد.
مرا به باغی می‏رساند که از پرچینش، زیبائی شکوفه‏ها، هوش انسان را می‏برد.
و من روی چمن‏های تمنا، انتظارت را می‏کشم.
در طرح پیچیده‏ی فکر، تو را می‏یابم؟!
چگونه می‏شود بیهوده پوسید و تو را ندید؟!
چگونه می‏شود لحظه‏ها را خالی پشت سر گذاشت؟!
و اینک ای تازگی ممتد!
از تو دلم را تازه می‏کنم.
اندیشه را، روح را، از تو تازه می‏کنم، با من بمان...!!
کورش قربانعلی
منبع : هنر دینی