یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


سفر به امارت بوزینگان


سفر به امارت بوزینگان
● فصل اول از كتاب حیوان
... و قرد بر وزن گرد بوزینه است و بعضی قرد بر وزن گرد خوانده اند و جمعی قرد بر وزن گرد و این هر دو، بل هر سه محل شك است و در كتاب كلیات دیدم كه، شعر:
گفت چبود وزن قرد و قرد و قرد
گفت گرد گفت گرد گفت گرد
و در اقصای بیابان، ولایتی است خرم نه گرم و نه سرد و همیشه بهار؛ عرب قردالوادی گوید و آن ولایت بوزینگان است و بوزینه چهار بوزینه بُود: كوهی بُود و دشتی و شهری و وحشی. بیت:
بوزینه چهار رنگ دارد
زرد است و سفید و سرخ و مشكی
و بوزینه كه وحشی بود در باغ وحش زید و كوهی در كوه و دشتی در دشت و شهری در شهر. بیت:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
و بوزینه ممسوخ بود و گویند انسان بود، بوزینه شد و داروین شخصی است در فرنگ می زیسته بوده است و این داروین حرف بسیار زده است، همه مفت و این داروین عكس این گوید و گوید: «انسان بوزینه بود، انسان شد.» و هر كه گوید انسان بوزینه بود، انسان شد، او خود بوزینه بود، انسان شد و از این گونه انسان در جهان بسیار بود و از معاشرت با ایشان احتراز باید كرد، كه از جنس آدمی نیستند و علیه الرحمه فرموده است كه از معاش ناجنس احتراز كنید، ولو آنكه دیدار ایشان، انسان را خوش آید. مصرع: بوزینه چو بوزینه ببیند خوشش آید.
و بوزینه باشد كه ده من بود به سنگ تمام و بوزینه باشد كه گردن وی را به تبر نتوان زد و من تله ویزان نگرستم، بوزینه دیدم وزن وی بیست من و روی وی چندان زشت كه من بترسیدم و بوزینه دیدم موی سر وی ریخته و سر وی اصلع، پس موی دیگر بوزینگان برگرفته و به هم دربافته و بر سر نهاده. بیت:
از گیس كله ساختم بهر سر خویش
وز آن كله آراستم روی و بر خویش
و بوزینه دیدم دست وی چون دست آدمی و پای وی چون دست وی و بوزینه دیدم بر دوپای می رفت و دست ها آویخته و بوزینه دیدم ملبوس آدمی بر تن كرده و كراوات زده با دكمه سردست، بوزینه دیدم سیگار می كشید،و بوزینه دیدم روزنامه می خواند و بوزینه دیدم به لغت فرنگان صحبت می داشت و بوزینه دیدم بینی و كوچك و زینی شكل، چون بینی مردان كه عمل كرده باشند و بوزینه دیدم رفتار وی چون آدمیان و هیچ آفریده در وی گمان بوزینگی نبردی و بوزینه دیدم كه می خندید و بر من می خندید و من خندیدم و بر وی خندیدم و آن بوزینه دست در گردن من كرد و شعری خواند به غایت زشت و موهن و آن شعر این است:
بیا بوزینگان گردهم آیی
كه قدر بوزنه، بوزینه داند
و بوزینه دیدم كه با بوزینه در ملاء می چایید. شعر:
اگر بوزینه را بوزینه چاید
چو زاید لاجرم بوزینه زاید
و بوزنه، بوزینه است، به تخفیف «یاء» و بوزینه شعر نكو داند و خواند و در ولایت بوزینگان نیمی شاعر باشند و نیمی نه و آن نیمه كه شاعر نباشند، بسیار بكوشند كه شاعر شوند و نتانند. بیت:
شاعری طبع روان می خواهد ای بوزینه
نه معانی نه بیان می خواهد ای بوزینه
و بوزینه میمون بود و میمون، مبارك و مبارك غلام شما و عرب گوید: «قردالضعف» یعنی بوزینه مهمان و این هیچ معنی ندهد، الا اینكه گوییم قرد درازگوش است و مهمان خر صاحبخانه و هو القرط و القارط و القراطه و قارط به كسر «راء» و طای دسته دار، قرط كننده است و غارت، هم به كسر «راء» و تای منقوط، غارت كننده گویند و غارت به فتح «راء» آن است كه بردارند و در كیسه كنند هر چه را كه در هر كجا در دسترس بود و ابقا نكنند بر پر كاهی و پوست پیازی.
حكایت كرد اصمعی كه می رفتم در بلاد اقلونیه و با من درازگوشی چند و بر ایشان بارهای گران، از فتیل الرومی و كبابه چینی و بادرنجبویه هندی و كتب های متقدمان و فرش ریزبافت شصت رج یك گره و قبالجات زمین، مسكن، سرقفلی و مختصری برگ سهام، چك مسافرتی، جوز و لوبیا، حواله بانكی، پاره ای هندوانه نورس۱ و بار كاه و جو به جهت ایزگم كردن. و از مسكوكات و شمشیات هیچ با من نبود كه مسكوك و غیرمسكوك را همه هر چه بود بر اشتر جماز نهاده بود و ساربان از پی می آورد و این ساربان، نام وی حسنعلیجعفر بود و از اهل ولایت و او را اخ الزوجه الاولی گفتیمی. بیت:
یكی بوزینه ای بارش همه ارز
بدون تذكره بگذشت از مرز
چون به نیمه راه رسیدم در بیابان، قضا را حاجتی پیش آمد و گریبان بگرفت و روشنی دیده ببرد. خر رها كردم و در پس پشت تپه ای شدم و حالی بازگشتم، چشم ها گشوده و قدرت دید باز جای خود آمده. دو بوزینه را دیدم هر یكی تیر تخشی در دست و كارد سنگری بر كمر و روی بسته و بر سر راه نشسته. مرا گفتند یا اصمعی! اَیْنَ حمارك و باررك؟ كجا شدند آن همه درازگوشان تو و آن همه خربارهای تو كه بر خرها بار كرده بودی و از این ولایت به در می بردی، به صوب فرنگ؟ و ما تو را می جستیم و نمی یافتیم. اینك خر تو دیدیم و خِر تو چسبیدیم. اصمعی گوید من دست در پاچه شدم و لرزه در اندام من افتاد. گفتم ای دوستان! هر آینه اگر دانستمی كه در این برهوت دو ارنعوت در پیش روی من سبز شدندی و سهم السرقه خواستندی باری، دو خر بار بیش بار كردی و شما بوزینگان را هر یك یكی خر بار دادی و رهیدمی كه گفته اند: تنها خور شریك شیطان است. بیت:
چون به دست است گنج باد آورد دوستان را شریك باید كرد
ایشان گفتند: ای اصمعی! مال مردم را به مردم باز باید داد و ما هر سه (گروه ۱+۲) مردمانیم. بیت:
سه نفر هست عده مردم
سهم هر یك به قدر یك سوم
اصمعی گوید چون سخن ایشان بشنیدم و تیر تخش ایشان بدیدم، بترسیدم چندان كه لازم آمد كه دیگر بار در پس پشت تپه شوم. چون باز آمدم آن دو بوزینه هر یك دو خر بار كاه و جو برده بودند و سهم مرا به قدر دو خر بار متاع نیكو به جای گذاشته. مصرع: دزدی كه نسیم را بدزدد دزد است.
تكلمه: دزد ناشی به كاهدان زند.
پس دل از بار كاه و جو گسستم و به امید شمش و مسكوك نشستم تا چهل روز، كه كاروان در راه بود و آن بار شمش بر پشت اشتران و مهار آن اشتران در دست ساربان و ساربان در راه و چون نیامد، دانستم كه اخ الزوجه نازنین، پنهان از من به سویی۲ گریخته است و آن امانت را با خود برده.
باری می رفتم و این بیت را وصف حال خویش می خواندم كه:
همه از دست غیر می نالند
سعدی از قوم و خویش در فریاد
و بدان كه بوزینه را عادت بر این است كه با بوزینگان صنف خود دوستی اندازد و دست در گردن ایشان كند و چون ایشان غافل شوند، قوت كند و گردن های ایشان را بتاباند و گلو بگیرد و خپه كند اگر تواند و اگر نه، زخم بزند و بگریزد و بوزینه را جارح العنق از این جهت گفتند و من بوزینه دیدم كه چهل زخم داشت از چهل بوزینه و گفت: چهل بوزینه را زخم زده ام به چهل سال و دست و پای و دماغ و سر و كتف و كمر ایشان را شكسته و پای ایشان را بریده و شكم ایشان را دریده و مال ایشان را برده و حال ایشان را گرفته و حق ایشان را خورده و هر آینه اگر من نبرده بودمی و نخورده بودمی، دیگر بوزینگان این مهم را به انجام رسانیدندی. بیت:
بوزینه به بوزینه زد، دوست به دوست
این پوست ز مغز گیرد، آن مغز ز پوست
و بوزینگان باشند كه بر صنف خود سلطه یابند و بر ایشان حكم برانند و این نه عجب است. بل عجب آن است كه آن بوزینگان محكوم مستظهر باشند به آن بوزینگان كه بر ایشان سلطه دارند و هر به ساعتی بی سببی بدیشان كرنش كنند و خدمت به جای آرند.
تاجری گوید: در كشتی نشستم و به هندوستان می رفتم به تجارت ادویه. ناگاه توفانی سترگ برخاست و كشتی ما را به جزیره قردیان انداخت و آن جزیره ای است مسخر بوزینگان و آن بوزینگان جوقه جوقه اند و هر جوقه را رئیسی است در جایگاهی بلند بر سر سنگی نشسته و جماعت وی در زیر جایگاه ایستاده و مراقبت حال وی می كنند و بسا باشد كه رئیس ایشان -سن وی از هزار گذشته - در چرت رود و از آن بلندی بیفتد و آن بوزینگان در حال بدوند و او را برمی دارند و بر جای بازمی نهند.
دوستی همراه من بود، خواست تا با ایشان بازی ای كند. پس چوبی برداشت و در دم ایشان فرو می برد. (در متن عربی این عبارت اضافی وجود دارد: «و فَرَرَهُ الخشب» یعنی: و فر می داد آن چوب را.» و فر دادن بر وزن قر دادن در لغت پیچاندن چوب است . بوزینگان را این خوش نیامد و آن چوب از دست وی بكشیدند و با وی بكوشیدند. پس او را كشتند و خوردند، خام خام و بوزینگان خامخوارانند. پس من چون این بدیدم بترسیدم، پس ملبوس از تن به در كردم موی سر و روی بیاشوفتم و زغالی با خود داشتم به جهت روز مبادا. «جلسن گویند.» بدان زغال اندام خویش سیاه كردم و بند تنبانی داشتم دراز؛ از آن دنبی ساختم و بر خویشتن بستم و به ایشان پیوستم و مشت ها بر سینه می زدم و هوهو می كردم آنگونه كه در فیلم كینك كنگ دیده بودم در سینما، پس ایشان گرد من جمع آمدند و مرا می جوریدند و گزندگان بسیار از تن من برمی كشیدند و می خوردند هر یكی نیم رطل. پس رئیس ایشان در حیرت بود در بالای سنگی و از آن بالا بیفتاد و در كنار من فرود آمد. پس چشم بگشود و مرا بدید و من به چهره هم به اندام، مقبول تر از آن دیگر بوزینگان بودم. او را از دیدن من انبساطی دست داد و بخندید، خندیدنی و حكما گفته اند كه: بوزینه نظر كند چو بر بوزینه
از فرط شعف مشت زند بر سینه
من نیز بخندیدم كه مرا هیچ چاره نبود از این و اگر نخندیدمی بسا بودی كه لو رفتمی و هلاك شدمی. پس آن رئیس ایشان مرا بخواست به اشارت و بوزینگان اشارت به سرانگشت كنند چون رئیسان آدمیان، پس پیش رفتم، دست در بینی من انداخت و می چلانید به عطوفت و مرا آخ می آمد از این پیچاندن لیكن هیچ نمی گفتم و تن نمی زدم. پس مرا برگرفت و بر بالای بلندی برد. رفتم و در كنار وی نشستم... (یك سطر با مركب براق قلم گرفته شده.)
بوزینگان یك یك می آمدند و كرنش می كردند و مرا چاره نبود از بار عام دادن و با ایشان التفات كردن و من بر تمام آن بوزینگان شرف یافتم همچون ملكه ای، الا بر آن رئیس، كه همچنان در كنار وی نشسته بودمی. پس روزی سنجاقی داشتم به ملعبه در ملاج آن رئیس ایشان فرو بردم و قتله بالسنجاق. پس مرا به جای وی نشاندند و من همچنان در نزد ایشان عزیز بودمی، جز آن كه روزی آن لام به بند تنبانی من بپوسید و بیفتاد و مرا هیچ خبر نشده بود از آن دنب اوفتاده ام. پس آن بوزینگان راز مرا دریافتند و اتفاق كردند كه با من بكوشند و مرا بكشند. من چون چنین دیدم به دریای مشرق بگریختم و به تخته پاره ای آویختم و به شهر خویش بازآمدم.۳
اینك من در این ولایت آدمیانم و زنان و فرزندانم در آن ولایت بوزینگان و فرنگان و معاش ایشان از آن وجوه است كه بردمی به سالیان دراز و در آن بانك ها نهادی به امانت.
سرگشته زادگاه و شهر و وطنیم
شرمنده زاد و رود و فرزند و زنیم
بفروخته ایم خانه و باغ و زمین۴
روزان و شبان به فكر باز آمدنیم
پی نوشت ها:
۱- نسخه بدل: نارس
۲ - نسخه: سوئیس
۳ - این تاجر كذا از رفتارهایی كه رئیس میمون ها در مورد او داشته و جانش را روی رفتارهایش گذاشته، سخنی به میان نیاورده، همچنین اشاره نكرده است كه پس از بازگشت به مسقط الراس خود به چه بهانه یا دلیلی دو فقره وام بلاعوض میلیاردی دریافت و عیناً به حساب های خارج از مسقط الراس خود واریز كرده است.
۴ - و نیز ماشین و سهام و اوراق قرضه و سهم الشركه شركت آپارتمان سازی لب دریا و سرقفلی دو ردیف مغازه در پاساژ و سالن عقد و عروسی و امتیاز ساخت كشك ماشینی و كارخانجات در حال تاسیس كه در شعر نمی گنجد و نیز بسیاری از امتیازات و دارایی های دیگر كه در این توضیح جایی ندارد.
منوچهر احترامی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید