یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


کلیم در دیار عشق


کلیم در دیار عشق
ابوطالب کلیم کاشانی در زمان حیات خود در ایران و هند به طالبای کلیم معروف بوده، وی معاصر شاه عباس کبیر و ملک الشعرای دربار شاهجهان، پنجمین پادشاه سلسله گور کانیه هند بوده است . اما اینکه او در چه روزی پای بر عرصه حیات نهاده است بر کسی عیان نیست و صاحبان تذکره را در محل رشد و نمو اولیه‌اش اختلاف و تردید است.گروهی او را همدانی الاصل و بزرگ شده کاشان خوانده و برخی بالعکس دانسته‌اند، لیک خود وی دیدگاهی عارفانه داشته است و از آنجا که شیفته شعر و معرفت بوده در چهل سالگیش گفته است:
من ز دیار سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانیم
البته ابیاتی نیز هست که قرینه بر کاشانی بودن اوست مانند این دو بیت که ممکن است در مواقع سفر به هند سروده شده باشد؛
کلیم آسایش عیش وطن را
برای اهل کاشان می‌گذارد
کلبه تاریک من پیشم سواد اعظم است
فارغ از کاشان کلیم از گوشه کاشانه شد
همچنان که ابیات دیگری قرینه و دلیل بر همدانی بودن وی است مانند این بیت که می‌گوید:
در دامن الوند دگر غنچه شود گل
زنهار مگویید کلیم از همدان نیست
اما براساس هیچ یک از این ابیات به ضرس قاطع نمی‌توان گفت که کلیم، کاشانی یا همدانی است چون چنانکه گفته شد وی دیدگاهی عارفانه داشته است. براساس نظر عارفان، عارف همه جایی و هیچ کجایی است. دلیل این امر هم این است که عارف وقتی خود را در فناء فی الله می‌بیند از حیث اینکه خداوند در همه جا حضور دارد و بر همه جا ناظر است عارف نیز خود را همه جایی می‌داند چنان که اقبال لاهوری گفته است؛
بر در کعبه و میخانه تو را می‌طلبند
وطن اهل فنا را، همه جا ساخته‌اند
گاهی هم عارف خود را ساکن عالم معنی می‌داند و لذا به منازل خاکی دل نمی‌بندد و خود را ناکجا آبادی می‌خواند چنانکه شاعر عارفی سروده است؛
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهر‌یست که او را نام نیست
بنابراین کلیم کاشانی گاه خود را در ساحت فنا و همه جایی می‌دیده و خود را کاشانی و همدانی می‌دانسته و گاه در ساحت اهل معنی و ماورایی می‌دیده لذا خود را فارغ از کاشان و همدان می‌‌خوانده است.
● کلیم و مسافرت به هند
مسافرت شاعران ایران به هند مطلبی نیست که اهل قلم و کتاب اطلاعی از آن نداشته باشند. سفر به هندوستان در قرن‌های ده الی دوازده هجری هم برای تماشا و دیدن عجایب و هم گرفتن صله و هدایا از درباریان و پادشاهان هند، هند را کعبه آمال و حاجات کرده بود چنان که فیاض لاهیجی با اشاره به این موضوع گفته است؛
حبذا هند کعبه حاجات
خاصه یاران عافیت جورا
هر که شد مستطیع فضل و هنر
رفتن هند واجب است او را
کلیم نیز طبق گزارشی که در مقدمه دیوانش آمده، دو مرتبه به هندوستان سفر کرده، «مرتبه اول در عصر سلطنت جهانگیر پدر شاهجهان که در این سفر ملازم و مصاحب امیر شاهنواز خان بن میرزا رستم صفوی از امرای ابراهیم شاه بوده و بعد از فوت او با پشیمانی به ایران مراجعت کرده و خود برای این مراجعت (و خلاص شدن از هواپرستی هند) ماده تاریخ ذیل را ساخته است؛
طالب ز هوا پرستی هند
برگشت و سوی مطالب آمد
تاریخ توجه عراقش
(توفیق رفیق طالب) آمد
نیز در گله از غربت و آرزوی مراجعت به اصفهان گفته است؛
جنون خواهد بیابان سنگ طفلان هم هوس دارد
مرا ای بخت یاری کن به میدان صفلهان بر
کلیم اندر غریبی آزمودی قیمت خود را
کنون همت بورز این زیره را دیگر به کرمان بر
یا در غزل دیگری گفته است؛
آوار گیئی کلیم خواهم
کز هند توان به اصفهان رفت
دومین مسافرت او دو سال بعد از مراجعت از سفر اول انجام گرفته و در این مرتبه با کسی مانند میرجمله شهرستانی مصاحب و مربوط شده و شاید با اهتمام او جزء شعرای دربار واقع شده و تا آخر عمر در هندوستان مانده است.»
● مقام و منزلت کلیم در هند
کلیم پیش از اینکه به دربار راه یافته باشد با بزرگان و بزرگزادگان مصاحبت و دوستی داشته است لذا این امر قطعا در به شهرت رسیدنش نقش داشته است البته گفته شده در این دوران (قبل از ورودش به دربار) باری به تهمت جاسوسی دستگیر و در قلعه شاهدرک زندانی گردیده بود.
● وفات کلیم
بنا به گفته غالب تذکره نگاران وفات کلیم در سال «۱۰۶۱» اتفاق افتاده است چه اینکه معمولا تذکره‌هایی که به سال وفات او اشاره داشته‌اند به ماده تاریخی که غنی کشمیری در سوگ او سروده است استناد کرده‌اند، و آن ماده تاریخی که محمد طاهر غنی کشمیر در رثای کلیم سروده عبارت است از؛
حیف کز دیوار این گلشن پرید
طالبا آن بلبل باغ نعیم
رفت و آخر خامه را از دست داد
بی‌عصا طی کرد این ره را کلیم
اشک حسرت چون نمی‌ریزد قلم
شد سخن از مردن طالب یتیم
هر دم از شوقش دل اهل سخن
چون زبان خامه می‌گردد دو نیم
عمرها در یاد او زیرزمین
خاک بر سر کرد قدسی و سلیم
عاقبت از اشتیاق یکدگر
گشته‌اند این هر سه در یکجا مقیم
گفت تاریخ وفات او غنی
(طور معنی بود روشن از کلیم)
نیز به اتفاق تذکره نویسان، مدفن کلیم در کنار آرامگاه قدسی مشهدی و محمدقلی سلیم طرشتی تهرانی در کشمیر واقع شده است.
اما آنچه که در این نوشتار مورد بحث و بررسی قرار گرفته، موضوع عشق در بیان و اشعار کلیم کاشانی است، عشقی که همه شاعران بدان پرداخته و درباره آن سخنان فراوان گفته‌اند. جلال الدین محمد بلخی آن را سرکش و خونی می‌خواند که با نوشیدن خون عاشقان فربه می‌شود و حافظ اولش را آسان و فرجامش را بسیار مشکل ترسیم می‌کند. عشقی که نردبان آسمان است و پر و بال عاشقان و سالکان طریق الی الله، عشقی که جسم خاک را به معراج می برد و از ملکوت می‌گذراند و به مرتبه قاب قوسین اوادنی می‌رساند، عشقی که در بیان نگنجیده و قلم را سر می‌شکافد و خلاصه کلام عشقی که اسطرلاب اسرار خداست.
کلیم را هم عقیده بر آن است که هیچ دلی بی‌عشق نیست، هر کس هم گرفتار عشق شد تاوان می‌دهد چرا که عشق ویران‌گر است و کسی در دیار آن سر و سامان نمی‌گیرد؛ اگرچه فروغ دل هم از آتش عشق است بنابراین در طی طریق عشق به هیچ بهانه‌ای نباید کوتاهی کرد. حال برای آشنایی بیشتر با دیدگاه‌های وی به ذکر ابیات و بیان مطالب مورد نظر ادامه می‌دهیم؛
▪ صحبت دلنشین
صحبت عشق دلنشین است
چه چسبانست با دل صحبت عشق
به دست طفل، مرغ بی‌پر افتاد (۱)
دل بی‌عشق وجود ندارد
در عالم حیات هیچ دلی بی‌شور عشق نیست؛
در ملک زندگی دل بی‌شور عشق نیست
آری به دهر کس جرس بی‌صدا نساخت (۲)
عشق دل را گستاخ می‌کند؛
هیچ دل نیست که با عشق نباشد گستاخ
کو حبابی که به دریا نکند سرگوشی (۳)
▪ حسن بی‌عشق
زیبایی بی‌عشق هم کمالی ندارد چنان که طبیب بدون بیمار در عالم خاکی چیزی از کمال کم دارد؛
حسنی که به او عشق سر و کار ندارد
مانند طبیبی است که بیمار ندارد (۴)
▪ راه عشق
برای طی طریق عشق به هر وسیله‌ای که شده باید کوشید؛
پر گر از ناوک بیداد بود عاریه کن
در ره عشق به پروانه رسیدن دارد (۵)
راه عشق راهی پر خطر است؛
ز راه پر خطر عشق هیچ نیست عجب
که جاده مار شود ره به کاروان ندهد (۶)
در راه عشق نمی‌شود پای بر زمین نهاد و راه رفت و این نیز از مشکلات این راه است؛
به راه عشق که پایی نمی‌رسد به زمین
غمی که هست ز محرومی مغیلانست (۷)
در راه عشق نمی‌‌شود از همه علایق دل کند و آسوده شد؛
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم (۸)
در راه عشق دست از جان باید شست؛
در ره عشق که هر جاده دم مار بود
هر کجا پای نهم دست ز جان بردارم (۹)
چرا که راه عشق راهی بی‌بازگشت است؛
کعبه عشق، تو پنداری سر کوی فناست
می‌توان رفتن ولی در بازگشتن راه نیست (۱۰)
بنابراین کسی که گرفتار دریای عشق است راه نجاتی در پیش ندارد لذا بیهوده منت این و آن، حتی خضر فرخ پی را نباید بکشد به امید اینکه او را نجات دهند چون که عاشق همانند موج در دریای عشق است لذا همچنان که موج از دریا گرفتنی نیست، غریق دریای عشق نیز از بحر عشق قابل نجات دادن نیست؛
از خضر مکش منت بیجا، به ره عشق
کز بحر، ره قافله موج بدر نیست (۱۱)
به همین دلیل دلی که از عالم عشق جدا و دور گردد به صاحب دل نمی‌سازد؛
گفتم که دل به دست من آمد ز ترک عشق
دل کز تو شد جدا به من بینوا نساخت (۱۲)
گریه هم در راه عشق کاری از پیش نمی‌برد. کلیم هم این را بارها آزموده است؛
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت (۱۳)
▪ لازمه عشق
برای طی طریق عشق ادب لازم است چه اینکه در مسیر عشق بی‌ادبانه نمی‌توان گام نهاد؛
راه عشقست اینکه نتوان بی‌ادب یک گام رفت
گرد اگر برخاست از جا، رخصت از محمل گرفت (۱۴)
▪ نشان عشق
کسی که بنده عشق است طوقی از گریه در گلو دارد؛
کسی که بنده عشق است بی‌نشان نبود
ز موج گریه خود طوق در گلو دارد (۱۵)
نشان دیگر که بر اثر عشق پدیدار می‌شود این است که ظاهر و باطن عاشق یکرنگ می‌شود؛
ظاهر به باطن من یکرنگ گشته در عشق
چون شمع می‌گدازد با دست آستینم (۱۶)
البته این نشانه‌ها در همه شیفتگان دیار عشق یکسان است؛
نشان شیفتگان دیار عشق یکی‌ست
به چشم لیلی هر گرد باد مجنون بود (۱۷)
چه اینکه گفتیم هر که در دیار عشق به دام افتد راه نجاتی در پیش ندارد؛
افتاده‌ام به صید گهی در دیار عشق
کانجا به قید دام و قفس مرغ بسملست (۱۸)
▪ عشق و آرزو سازگار نیستند
در اقلیم عشق جایی برای آرزو نیست؛
کلیم عشق به خود راه آرزو ندهد
گمان مبر که سرابش فریب دریا داد (۱۹)
عشق با گرانان همنشین نمی‌شود
عشق سبکروحست اما باگرانان و بد سیرتان رابطه‌ای ندارد و مصاحب و همنشین نمی‌شود؛
با گرانان در نمی‌آید سبکروحست عشق
آشنای آتش او پنبه منصور بود (۲۰)
▪ عشق دامن‌گیر است
عشق انسان را دامنگیر معشوق می‌کند؛
از سرم بیرون نخواهد رفت سودایت که عشق
بر سر من بیخت هر خاکی که دامنگیر بود (۲۱)
▪ عشق تاوان می‌خواهد
در اقلیم عشق باید تاوان داد؛
عدل و داد عشق را نازم که در اقلیم او
ابر تاوان می‌دهد گرخانه را سیلاب برد (۲۲)
▪ حساب عشق
حساب عشق از حساب هوی و هوس جداست و این جدایی از زاری و گریه مشخص و قابل تفکیک است؛
عشق از هوس جدا کن و زاری شناس باش
در گریه فسرده دلان آب داخلست (۲۳)
▪ اسرار عشق
اسرار عشق نباید افشا شود؛
چنان نهفته‌ام اسرار عشق را، که لبم
خبر نیافت که نام که بر زبان من است (۲۴)
راستی اگر اسرار عشق افشا کردنی نیست و افشا کردن آن گناه عارفانه و جرم است چرا شخصیتی مانند حلاج که خود از عارفان بزرگ و بنام زمانه خویش بود اسرار عشق را برملا کرد و دامنش را به این گناه آلوده ساخت؛
گفت؛ آن یار کز و گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
پاسخ کلیم کاشانی به پرسش‌هایی از این قبیل چنین است؛
ـ اولا: امانتداران سر عشق بسیار کم‌اند؛
کس امانت‌دار سر عشق کم دیدم کلیم
راز عاشق جز فراموشی ندارد محرمی (۲۵)
ـ ثانیا: راز عشق را نمی‌شود دائما پوشیده نگه داشت؛
اگر ز خلق نهفتیم راز عشق چه سود
گر آتش است نهان سوختن نهان نبود (۲۶)
▪ آتش عشق
اگرچه فروغ دل از آتش عشق است؛
دل اگر دارد فروغی ز آتش عشق است و بس
شیشه را گر آبرویی هست صهبا می‌دهد (۲۷)
یا اینکه موجب سر و سامان یافتن عاشق می‌شود؛
حالت شمع دلیلست که در کشور عشق
سر به سامان به جز از آتش سودا نرسد (۲۸)
اما عشق در قبال عطایای خود هستی معشوق را می‌ستاند به دلیل اینکه عشق چون آتش در نیستان است؛
تمام کاهش تن جمله آفت جانست
مگوی عشق که این آتش و نیستان است (۲۹)
آنکه در آتش عشق می‌سوزد، دودی از وی برنمی‌خیزد؛
ز آتش پنهان عشق، هر که شد افروخته
دود نخیزد از او چون نفس سوخته (۳۰)
دل در آتش عشق می‌سوزد و زبان ناله سر می‌دهد اما چون از این آتش دودی بلند نمی‌شود این را از ناله جرس می‌‌توان فهمید؛
زبان و دل یکی کردست در عشق
جرس را ناله پر تاثیر از آنست (۳۱)
بنابراین سر عاشق که چون شمع در آتش سودا می‌‌سوزد هرگز در گریبان نمی‌رود؛
عاشق بسان شمع بود از غرور عشق
در زندگی سرش به گریبان نمی‌رود (۳۲)
چنین است که این آتش را گریه خاموش نمی‌کند؛
گمان مبر که شود گریه آب آتش عشق
گواه سوزش شمعست و اشک بی‌اثرش (۳۳)
این آتش حتی به وسیله آب هم خاموش نمی‌گردد؛
این تب عشقست نی آتش که بنشیند ز آب
من اگر بهتر شوم تب‌دار ماند بر سرم (۳۴)
به هر حال محضر عشق اگرچه آتشین است اما ترک کردنی نیست؛
از ثبات عشق دائم پا به دامن داشتم
گر چو داغ لاله در آتش نشیمن داشتم (۳۵)
همچنین اگر عشق باغبان گلشن شود جز از آشیان سوخته بر شاخسار درختانش چیز دیگری یافت نمی‌شود؛
در گلشنی که عشق بود باغبان کلیم
جز آشیان سوخته بر شاخسار نیست (۳۶)
▪ عشق، ویرانگر است
عشق همچنانکه هستی عاشق را در آتش خویش می‌سوزاند و خاکستر می‌گرداند چون سیل هر جا که پای گذارد ویران می‌کند؛
عشق با سیلاب پنداری ز یک سرچشمه است
جای خود ویران کند هر جا دمی منزل گرفت (۳۷)
عشق به نرمی، آرام آرام و در طولانی مدت هستی عاشق را زیر و زبر می‌سازد؛
یکباره عشق کس را زیر و زبر نسازد
دستم به سر همانست پایم اگر ز جا شد (۳۸)
سموم عشق نیز هستی را می‌سوزاند و ویران می‌کند؛
سموم عشق رخت هستیم سوخت
در آن وادی که مجنون را هوا زد (۳۹)
عشق غارتگر سرمایه است
عشق معشوق، غارتگر سرمایه عاشق است؛
کلیم اندر ره عشقش به غارت داد سرمایه
نماند هیچ با او غیر خاری چند در پایش (۴۰)
▪ غم عشق
برگ و بار درخت عشق غم و افسوس است که با اشک دیده سر سبز و خرم است؛
نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس
اگر ز گریه نشد سبز صد هزار افسوس (۴۱)
لذا در ملک عشق دل، ناشاد و غمگین می‌شود؛
به ملک عشق دل، شادمان نمی‌ماند
گل شکفته درین گلستان نمی‌ماند (۴۲)
به همین سبب بخت از ویرانی انسان در غم عشق شاد و فرحناک می‌شود؛
بخت شاد است ز ویرانی ما در غم عشق
عید جغد ست به معموره چو توفان گذرد (۴۳)
همچنین غم عشق موجب سلب آگاهی از عیش و خوشگذرانی‌های جوانیست؛
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد (۴۴)
دل هم از این گرد و غبار غم عشق که بر آینه می‌نشیند شاد و مسرور است؛
دل مدام از گرد غم‌های تو می‌بالد به خویش
در دیار عشق می‌باید غبار آینه را (۴۵)
چون غم عشق از بس گران است که اگر به تصویر در می‌آمد آب فولاد هم به خونابه بدل می‌گشت؛
آب فولاد به خونابه بدل می‌گردید
گر غم عشق در آیینه مصور می‌شد (۴۶)
و برای همین است که یکی از ملزومات عشق بخت تیره است چنان که شمع جهت جلوه‌گری نیازمند تاریکی شب است؛
▪ عشق را بخت تیره در کار است
جلوه شمع در شب تار است (۴۷)
از طرفی همچون با تیر بلای عشق پرده از روی معشوق گشاده می‌شود، درد غم عشق اگر به اندازه کوه هم باشد بر دوش عاشق هدفمند سنگینی نمی‌کند؛
با تیر بلا چون هدفم روی گشاده است
گر کوه شود درد غم عشق گران نیست (۴۸)
و این در حالی‌ست که چاره‌‌ای برای نجات از غم عشق نمی‌توان جست؛
نبسته است کس از چاره راه برغم عشق
به روی سیل چه سود ار در سرا بندم (۴۹)
غم عشق با فراق وصال تسکین نمی‌یابد؛
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصال است
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد (۵۰)
▪ سوغات عشق
سوغات عشق هم به جز اشک و آه چیز دیگری نیست؛
می‌دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق
گل به دامن بنگر و از خار خار ما مپرس (۵۱)
عشق خونریز است
پیش ازاین گفته شد که مولوی را عقیده بر آن است که عشق خونخواره است و از خوردن خون عاشقان فربه می‌شود؛
آن عشق جگر خواره کز خون شود او فربه
ای بار خدا، بر ما نرمش کن و رحمش ده
به عقیده کلیم نیز عشق خونریز است. بنابراین در بستان عشق می‌توان مرغ به خون تپیده را به تماشا نشست؛
سرسبز باد یا رب بستان عشق کانجا
غلتیده است بر گل مرغ به خون تپیده (۵۲)
لیکن تیغ عشق به اسیران وادی عشق مدد می‌رساند تا به سامان برسند؛
تا تیغ او به داد اسیران نمی‌رسد
یک سر به کوی عشق به سامان نمی‌رسد (۵۳)
چرا که در ملک عشق تاج شاهی نصیب کسی می‌گردد که سر ببازد
دولت به ملک عشق به هر سر نمی‌رسد؛
سر تا بریده نیست به افسر نمی‌رسد (۵۴)
و به علت همین جدال‌هاست که در ملک عشق غیر از زخم بی‌شمار که دستاوردی از جور و جفای یار است خبری نیست؛
به غیر زخم جفاهای بی‌شمار تو نیست
به ملک عشق اگر بی‌حساب می‌گذرد (۵۵)
نیز به موجب این امر است که در بیمارستان عشق مجروح فراوان است؛
خسته بسیار است در دارالشفای عشق، لیک
آن شفا باید که کار درد از دارو گرفت (۵۶)
اما کسی از این بیمارستان سر سلامت به در نمی‌برد این را مجروحان عشق هم می‌دانند و لذا فریب مداوا نمی‌خورند؛
پرهیز بیش ازین نتواند مریض عشق
از هیچ کس فریب مداوا نمی‌خوریم (۵۷)
لذا درد عشق اگر یک روز هم باشد نباید سهلش گرفت مگیر سهل اگر درد عشق یک روز است؛
کدام روز تب شمع جانگذار نبود (۵۸)
بنابراین اگرچه غیرت عشق انسان را دلیر می‌کند
قدم افشرد هر جا غیرت عشق
جگر پایی کم از خنجر نیاورد (۵۹)
اما در عرصه عشق از شیردلان هم کاری ساخته نیست؛
پر دلی کاری نمی‌سازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی کاتش نیستان را گرفت (۶۰)
چنین است که در محیط عشق گام نهادن سهل و آسان نیست؛
کی می‌نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمی‌شود (۶۱)
▪ شهیدان عشق
لباس شهیدان عشق تار و پودش از زخم است؛
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش (۶۲)
کشتگان عرصه عشق را سیل خون اجازه نمی‌دهد که کفن و دفن کنند؛
بر ندارد کس شهیدان را ز قربانگاه عشق
کشته را سیلاب خون اینجا ز میدان می‌برد (۶۳)
خونبهای شهیدان عشق هم غمزه معشوق است؛
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آن‌قدر که کفن زو توان خرید (۶۴)
یدالله قائم پناه
خلاصه‌ای از حیاتنامه کلیم کاشانی
پی‌نوشتها در بخش فرهنگی موجود است.
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید