شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا


دریغ از راه دور و رنج بسیار


دریغ از راه دور و رنج بسیار
امروز هشتاد و دومین سالمرگ میرزاده عشقی است. شاعری انقلابی كه دوازدهم تیرماه ۱۳۰۳ به دستور رضاشاه در حیاط خانه خود به قتل رسید. متنی که می خوانید داستان جست وجوی خانه عشقی در تهران و سپس یافتن خانواده او در همدان است. این جست وجو یك سال پیش در چنین روزی با هدف كشف اسناد و تصاویری از زندگی و مرگ عشقی آغاز شد و هفته گذشته با دستیابی به این اسناد كه به زودی در كتابی با عنوان «میرزاده عشقی» منتشر خواهند شد پایان یافت. آنچه می خوانید حاوی ناگفته هایی درباره این شاعر مبارز است.
● تهران
به دنبال خانه ای كه میرزاده عشقی، هشتاد سال پیش در آن به قتل رسیده روانه خیابان صف شدم. اینجا سه راه سپهسالار است. منطقه ای كه همچون سایر نقاط قدیمی این پایتخت تیره بخت، عمری ا ست نعش تاریخ اش را به دوش می كشد. آفتاب تابستان بیرحم و یك كلام است و صاحبان مشاغل شرافتمندانه با انواع وسائل نقلیه گوشخراش به زندگی هجوم می برند. چه كسی می داند كوچه قطب الدوله كجاست؟
در منتهاالیه خیابان بود پدید
تهران، برون شهر، خرابه یكی بنای
●●●
این اواخر خیلی تنگدست بود. اتاقكی در بیرونیِ خانه مهدیخان واقع در سه راه سپهسالار، كوچه قطب الدوله اجاره كرده بود با پسرعمویش میرمحسن خان. عصرها را در ایوان آن خانه با ملك الشعرا بهار می نشستند به گپ و گفت و سرودن شعر.محمدرضا كردستانی معروف به میرزاده عشقی، قدرت ستیز و سربزرگ، حالا مدیر نشریه قرن بیستم است و به نیش زبان مشهور.
●●●
- هشتاد سال پیش؟ خانه پدری نیست؟ بعید است پیدا كنید.نومید بازگشتم؛ از ردپای تاریخ هشتادساله را در پایتخت تمدن هفت هزارساله یافتن. چند ماه گذشت. به یاری یادداشت های سعید نفیسی دریافتم كه نام كوچه قطب الدوله با قتل شاعر به كوی عشقی تغییر یافته است. بار دیگر راهی سپهسالار شدم.
●●●
تیرماه ۱۳۰۳؛ شاعر هراسان برخاسته و دارد از پنجره آهنی مشرف به كوچه بیرون را می نگرد. «ساعت دوازده است هلا نیمه شب رسید...» خواب دیده در یكی از اتاق های نظمیه محبوس است. ناگهان خاك زیادی از روزن سقف شروع به ریختن می كند و او زیر آوار مدفون می شود. دقایقی دیگر چشم اندازِ كوچه را ترك كرده، دلواپس به بستر می رود. چند روز بعد، به ضرب گلوله سركردگان رضاشاه در حیاط خانه خود به قتل می رسد و می رسد به من... آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاك/ وین كاسه خون به بستر راحت هدر كنم
دوازده ساله بود كه انقلاب مشروطه به پیروزی رسید و چهارده ساله بود كه محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست. نوجوانی او در پریشانی و آشوب مملكت گذشت...
- سه راه سپهسالار اینجا نیست، باید بروید ظهیرالاسلام! صفی علیشاه، خیابان خیام. بر دیوار خانه ای كه نبش كوچه قرار گرفته با اسپری نوشته شده «كوی عشقی». دریغ كه هیچ ردی از تاریخ در این كوچه به جا نمانده است. باریكه بن بستی به نام «ثابت قدم» از اواسط آن منشعب شده . حس غریبی می گوید كه كوی عشقی اینجاست. ساختمانی فرسوده در انتهای آن به چشم می خورد. ممكن است بتوان از اهل این خانه اطلاعاتی به دست آورد:- خانه عشقی؟ بله، خرابش كردند. به جایش آن ساختمان سفید را ساختند كه نبش ثابت قدم است. «امان از خویش را بی خانه دیدن...» كلیدی چرخید؛هنریك ارمنی از شش سال پیش در این خانه سكونت دارد اما تاریخچه آن را نمی داند. این منطقه از قدیم الایام، سكونت گاه ارامنه بود. وقتی كه عشقی تیر خورد، همسایه ارمنی او كاترین، بدن نیمه جانش را به داخل خانه كشاند.هنریك آقای بابایی صاحب قبلی خانه را می شناسد و می گوید خانه مهدیخان را او خراب كرده و به جایش ساختمان كنونی را ساخته است. تلفن بابایی را می دهد و می رود و كلیدی كه باز می چرخد در قفل می گوید: «باغبان زحمت مكش كز ریشه كندند این درخت...»در مسیر بازگشت، از اتفاق گذارم به كوی نفیسی می افتد. - خانه سعید نفیسی اینجاست؟- بله، این هم پسر اوست كه دارد می آید!
●●●
سعید نفیسی تنها كس در میان تمام معاصران عشقی است كه كامل ترین تصویر را از او در خلاصه ترین و منصفانه ترین عبارت ها ارائه می دهد. خانه نفیسی كه تنها یك خیابان با كوی عشقی فاصله دارد، دیدارهای آن دو را در كافه های لاله زار، آن گونه كه قلم شیوای نفیسی روایت كرده، به یاد می آورد. درون اتومبیل مردی با شباهت بسیار به سعید نفیسی نشسته است. بی درنگ او را صدا می زنم. استقبال گرمی می كند و می گوید كه از مراودات پدرش با عشقی چیزهایی می داند. در ملاقات بعدی معلوم می شود كه كس دیگری را با عشقی اشتباه گرفته بوده است، با این همه دیدار او خود دستاوردی دیگر داشت. رامین نفیسی مهندس ساختمان است. او با دست كاری های ظریفی در داخل خانه پدری آن را به دفتر كار خود تبدیل كرده است. نفیسی تمام نشان های افتخار پدر، لباس فارغ التحصیلی اش، نخستین ماشین تحریر و دستگاه نمایشگر اسلاید او را همراه با نسخه های خطی آثارش در جای مناسبی نگهداری می كند و امیدوار است كه یك روز آنها را به نمایش درآورد. او از تلاشی نافرجام برای تاسیس بنیاد نفیسی در همین مكان حكایت می كند و خانه را متعلق به تمام نسل هایی می داند كه در آن پرورش یافته اند. سپس شجره خانوادگی اش را از قرن هفتم نشان می دهد و به مبلی كه رویش نشسته ام اشاره كرده می گوید كه آنجا زاده شده است.
●●●
بله ما خانه را خراب كردیم. چون وقتی خریدیم اش دیگر یك ویرانه شده بود و فقط معتادها در آن آمد و شد می كردند. آن زمان به شوهرم گفتند این خانه را خراب نكن، چون بعضی جاهایش ارزش تاریخی دارد. ولی او گفت من به تاریخ علاقه ای ندارم. ترجیح می دهم بكوبم و دوباره بسازم. بعد از اینكه خانه را ساختیم یكی گفت اینجا مال میرزاده عشقی بوده است. من كه زیاد نمی شناختمش، فقط می دانستم شاعر است. حالا اگر بخواهید می توانم صاحب قبلی آن را به شما معرفی كنم. آدرس اش اول پیچ شمیران، سمت چپ ته یك كوچه بن بست است. پلاكش را نمی دانم اما در آبی رنگ دارد.
●●●
منزل آقای ثابت قدم؟- بفرمایید!- شما ساكن خانه میرزاده عشقی بودید؟- نه! دریغ از راه دور و رنج بسیار...پیرمرد ذوق زده است. شرمنده كه عیالش خانه نیست و نمی تواند مرا به داخل دعوت كند، اما حاضر است فوراً شلوارش را روی همین پیژامه بپوشد و بیاید تا خانه را كه ۳۰ سال خود و ۳۰ سال پدرش در آن زیسته و شك ندارد كه خانه عشقی در همسایگی آن بوده نشان دهد. اجازه بدهید، الان می آیم! می آید و می گوید كه تصویر خانه قدیمی از آن زمان كه توپ فوتبال اش می افتاده در حیاط همسایه و می رفته كه بردارد یادش هست. نقاشی بلدید خانوم؟ من می گویم شما بكشید. اینجوری بود.... می گوید: «كوچه عشقی همین بن بست بود كه می بینید .یك روز از سرِ هوس روی تخته چوبی با زغال نوشتیم ثابت قدم. بعدها شهرداری تهران این پلاك را جدی گرفت و شوخی شوخی نام ما رفت روی دیوار.» آپارتمانی كه امروز به جای خانه مهدیخان سربرافراشته، سوت و كور و بسیار دلگیر است. گویی كه صاحبانش هم آن را فراموش كرده اند. هر چند «دردیست درد ما كه مداوا نمی شود / با نام مرده مملكت احیا نمی شود»
●همدان
عشقی در سال۱۲۸۸ ش. برای اتمام تحصیلات خود از همدان به تهران رفت. سه ماه بعد به زادگاه خود بازگشت و چهار ماه بعد به اصرار پدر، برای تحصیل عازم پایتخت شد، اما سر از رشت و بندر انزلی در آورد و دوباره به تهران عزیمت كرد. عشقی در ۱۸سالگی (۱۲۹۴ش.) نشریه «نامه عشقی» را كه فقط یك ورق یعنی دو صفحه (پشت و رو) بود در شهر همدان منتشر می ساخت و این بدان معناست كه در این زمان ساكن همدان بوده است. شاید بتوان نشانی از عشقی در این شهر یافت.
●●●
كوه الوند كه شهر همدان دامنش است / جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است دروازه شهر همدان با چشم انداز قاطع كوه الوند مرا به نخستین پایتخت ایران و زادگاه میرزاده عشقی دعوت می كند. بیقرار دیدار با خانواده «هنری» هستم؛ فرزندان خواهر میرزاده عشقی كه مرا با گرمی به شهر خود فراخوانده اند.
●●●
این جزیره خرم كه در یكی از خوش آب و هواترین مناطق همدان قرار گرفته است، شامل چند خانه - باغِ زیباست كه هر كدام به یكی از فرزندان مرحومه صفیه عشقی تعلق دارند. آنها كه پس از سالیان سال كار و زندگی در تهران، امروز در زادگاه شان گرد هم آمده اند به پیشینه خود، علی الخصوص دایی شهیدشان دلبستگی بسیاری دارند. این خانواده فرهیخته، تنها حافظان نغمه های ضبط نشده نخستین اپرای ایرانی، سروده میرزاده عشقی هستند. ظاهراً عشقی كه اهداف روشنگرانه ای از سرودن اشعار و تصنیف های وطنی داشته، جزئیات آن را با دقت و وسواس به فرزندان كوچك خانواده تعلیم می داده است. حافظه كودكی و نیز عِرقی كه خواهران و برادران عشقی خاصه پس از مرگ وی نسبت به او داشته اند، منجر می شود كه ملودی های این اپرا، سینه به سینه نقل شده به فرزندان بعدی برسد. اكنون در حافظه تنی چند از بازماندگان عشقی، همت اصحاب موسیقی ایران را انتظار می كشد. پریرخ هنری (۱۳۱۸ش.) قصه ای را همراه با یك بیت منتشر نشده از عشقی روایت می كند كه با گفته های علی اكبر مشیرسلیمی گردآورنده كلیات مصور عشقی مغایرت دارد. او می گوید كه پدر عشقی موافق عزیمت او از همدان به تهران نبود. به همین علت هرگز او را از حمایت مالی خود بهره مند نكرد. عشقی در واكنش به رفتار پدر بیتی سرود كه مربوط به ۱۶سالگی اوست: آخر پدر انصاف بده این پدری بود؟ این رسم پذیرایی از یك پسری بود؟مهین هنری (۱۳۱۶ش.) از علاقه وافر پدر خود به اشعار عشقی می گوید كه به ازدواج وی با مادر او یعنی خواهر میرزاده عشقی می انجامد. او سپس نغمه هایی از اپرای رستاخیز را كه از مادر خود آموخته می خواند. مهین هنری نقاش است و بیشترین شباهت ظاهری را به دایی خود دارد. بهروز هنری (۱۳۲۷ش.) می گوید: خانه عشقی در همدان اوایل انقلاب كوبیده شد. ۳۰ سال پیش فردی به نام ایرج زُهری از این خانه تصویربرداری كرد. چون خیال داشت فیلمی درباره میرزاده عشقی بسازد، از جزئیات خانه و حتی اتاق میرزاده عشقی تصاویر دقیقی را ضبط كرد.
این فرد الان ساكن آلمان است و فیلم هایی كه در اختیار دارد، تنها تصاویری است كه از محل زندگی عشقی در همدان باقی مانده است. فرزندان خواهر عشقی با نهایت تاسف از اسناد ارزشمندی یاد می كنند كه هریك به دلیلی نابود شده اند، هرمز هنری (۱۳۲۴ش.) صحنه ای را به خاطر می آورد كه مادرش در حالی كه زارزار اشك می ریخت، نامه های عشقی و نسخه هایی از روزنامه قرن بیستم را پاره می كرد. - آن زمان هیچ كدام از ما به ارزش این مدارك آنقدر آگاه نبودیم كه جلوی او را بگیریم. «ز دلم دست بدارید كه خون می ریزد...»
●تهران
به یاری بهروز هنری به سراغ شمس الملوك خانم یكی از كهنسال ترین بازماندگان خاندان عشقی رفتم كه به رغم كهولت سن، قریحه شعری و حافظه ای بسیار قوی داشت. او دختر میرشمس الدین برادر ناتنی میرزاده عشقی و به عبارتی دخترعموی ناتنی او از ماه شرف خانم، زن تهرانی سیدابوالقاسم، پدر میرزاده عشقی است. با اطلاعاتی كه این زن از شجره خانوادگی خود می دهد معلوم می شود كه عشقی ریشه ای اصفهانی دارد. ظاهراً جدش حاج میرابوتراب اصفهانی در تهران وزیر محمدشاه قاجار بوده است. پسران او حاج میرمحمود و امین التجار به دستور دربار هر سال محرم ده شبانه روز به مردم شام و ناهار می دادند. یك روز حاكم كردستان برای گرفتن وام به سراغ آنها می رود. مدتی بعد هنگامی كه آقایان برای دریافت وجه خود به كردستان دعوت می شوند، حاكم از آنها می خواهد كه در این شهر بمانند و تكیه هایی مشابه تهران را برگزار كنند. ظاهراً هدف او از این كار ترویج آئین تشیع در میان كردها بوده است. پس از آن املاك بسیاری در منطقه قروه سنندج به نام این خانواده شده، لقب كردستانی به آنان داده می شود. سیدابوالقاسم، فرزند میرمحمودخان پس از چندی به همدان مهاجرت می كند و بیگم خانم را به زنی می گیرد. او از این زن صاحب شش فرزند می شود كه نخستین آنها میرزاده عشقی است.خانه شمس الملوك خانم را ترك می كنم. آهنگ عصای پیرزن كه سرود سرنوشت آدمی ا ست در راهرو می پیچد؛ دریغ از راه دور و رنج بسیار.
سولماز نراقی
منبع : روزنامه شرق