چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


وَهم خون جهنده


وَهم خون جهنده
پارسال بعد از چند ساعتی گردش در کشتارگاه صنعتی، در اتوبان کرج که به سمت تهران می‌آمدم فکر می‌کردم هیچوقت نمی‌توانم بوی زهم دل و روده آن همه حیوان و داغی خون تازه‌ای که به روی سینه ذابح می‌پاشید را فراموش کنم. حتی خود مرد ذابح را که همانطور سر می‌برید که انگار پیچ سفت می‌کند. یک ماشین کشتار تمام عیار که در ساعات کاری‌اش هر روز بیش از ۲۰۰ موجود جاندار را بی‌جان می‌کرد و کشتن، حرفه‌اش بود. خب. البته اعتراضی نمی‌شود کرد. به هر حال انسان موجود گوشتخواری است. از جداره پلاستیکی که وارد سالن مهیب کشتار می‌شوی، انگار که یکهو از روشنایی به ظلمات آمده باشی تا مدتی گیجی؛ بوی زُهم خون و امعاء و احشاء حیوانِ تازه ذبح شده باید در تو ته نشین شود تا از آرامش یک روز معمولی در «کشتارگاه صنعتی» متعجب نشوی. گاوها که از قرنطینه ۲۴ ساعته بیرون آمده‌اند به صف ایستاده‌اند تا تک تک وارد «تله شوک» شوند. تله شوک محفظه بی‌سقفی است که در فلزی‌اش به اندازه عرض بدن یک گاو طراحی شده تا مانعی باشد برای ورودِ سایر گاوهایی که به صف ایستاده‌اند تا نوبتشان شود و از قضا بسیار هم عجول هستند. با گیر افتادن گاو در تله‌ شوک، در بسته می‌شود تا سایر گاوها وارد نشوند. حیوان که خود را در تله می‌یابد تقلا می‌کند و با بدن سنگینش به دیوار می‌کوبد.
همین هنگام دستی از بالا، میله‌ شوک را به گردن گاو می‌چسباند. برق با ولتاژ زیاد در بدن حیوان به جریان می‌افتد و اعصابش را از کار می‌اندازد. گاو بی‌حس شده به درِ طولی محفظه‌ شوک یله می‌دهد. با بالا رفتن در حیوان در مقابل پاهای کارگرِ «قلاب گیر» به زمین پرتاب می‌شود. با چشم‌های سفیدشده و کف سفید رنگی که از پوزه‌‌اش روان است. دستی ماهر، زنجیر را به بالای زانوی راست گاو محکم می‌کند و جرثقیل حیوان را میان زمین و هوا معلق نگه می‌دارد.
رعشه‌های هوشیاری هیکلِ از هیبت افتاده گاوِ معلق را تکان می‌دهد. سیاهی چشم‌هایش باز می‌گردند و نقاله در جهتِ قبله حرکت می‌کند تا به «ذابح» برسد. کارگر ذبح‌کننده مطابق ملزومات شرعی ذبح اسلامی بسم‌اللهی بر لب، با دست چپ پوست بالای گردن گاو را می‌کشد تا با دستی دیگر چاقو را روی محل قرار گرفتن چهار رگ اصلی حیوان تنظیم کند. تیغ قصابی- انگار در کفِ خطاطی با وسواس- با چرخیدن مچِ دستِ ذابح، گلوی گاو را می‌شکافد. خون تا روی سینه کارگر می‌جهد، زبان گاو بین دندان‌هایش می‌افتد و بزاق و خون از آن چکه می‌کند. تیغ ذابح این بار با حرکتی اره‌‌وار رگ و پی به جا مانده را می‌برد و آخرین تشنج‌‌های مرگ بر عضلات هنوز جاندارِ حیوان ظاهر می‌شود.
خلاص که می‌شود، شره ادرارِ بی‌جانی، ردی روی شکم فربه و سینه‌ ستبرش به جا می‌گذارد تا با خونی که هنوز کم‌فشار‌تر از قبل از گردنش جاری است تلاقی کند و در سرخی‌اش محو شود. ذابح دست‌های خونی‌‌اش را تا بالای آرنج در آب فرو می‌کند و بی‌مکث، پوستِ گردنِ گاوی دیگر را می‌کشد و تیغش را روی رگ‌هایش تنظیم می‌کند. او در روز، حدودا ۲۰۰ بار «بسم‌الله» می‌گوید. اینک نقاله خط تولید حرکت کرده است تا نعش را به دست قصابان و سلاخان بسپارد. با حرکت نعش حیوان روی نقاله‌ای که به خط تولید کارخانه‌ها شباهت دارد، در کمتر از پنج دقیقه امعاء و احشاء حیوان تخلیه می‌شود، خونش از طریق جوی کنار دیوار به محل کوره می‌رود و پوستش کنده می‌شود و گوشتِ آماده طبخ روانه سردخانه می‌شود.
ذابح مرد بلندبالایی است با چهره‌ کلاسیک جوانان روستایی و پیشبندی خون‌آلود. در فواصل میان آب کشیدن دست‌هایش و کشتن گاوی دیگر که روی نقاله در حرکت است، با او صحبت می‌کنم. می‌پرسم «از کارت راضی هستی؟» «- شکر. از بی‌کاری بهتره». «روزی چندتا گاو می‌کشی؟» «- بستگی داره. قبلا تا ۶۰۰ تا هم می‌رسید، اما حالا کمتره.
حدود ۲۰۰ ‌تا». «روزی چند ساعت کار می‌‌کنی؟» «-هشت ساعت. اگر اضافه‌کاری نباشه». «چه قدر حقوق می‌گیری؟» «- پایه حقوق می‌گیریم...» «چند تا بچه داری؟» «- یکی». «با این پول چه طوری زندگی می‌کنی؟» «- سخته دیگه. خودت می‌‏دونی.
چی‌ بگم؟ تازه هر روز کرایه ماشین هم داریم». «سرویس ندارید؟» «- نه. هر روز باید از احمدآباد تا این جا کرایه ماشین بدیم». «با پیمانکار قرارداد داری یا خودِ کشتارگاه؟»... «- پیمانکار. هر سه ماه تمدید می‌کنیم» «پیمانکار چقدر از حقوق شما کسر می‌کنه؟» «- به ما که نمی‌گن. خودشون یک حقوقی می‌دن ما هم امضا می‌کنیم». «چند سال سابقه کار داری؟» «- ۱۰ سال. اوایل این قسمت نبودم. پنج ساله که ذبح می‌کنم». «پنج ساله که هر روز متوسط ۲۰۰ ‌تا گاو می‌کشی. روی اعصابت تاثیر نداره؟» «- این جا که هستیم نه. عادی شده. اما توی خونه رمق حرف زدن با زن و بچه رو نداریم»... وقتی از کشتن گاو باز می‌گردد انگار چیزی یادش آمده باشد می‌گوید: «- اینکه می‌گم عادی شده وقتی هست که اینجاییم و کار می‌کنیم. نگاه کن! ما هم آدمیم دیگه. به هرحال رنگ خون و بوی خون آدمو می‌گیره. آدمو عصبی می‌کنه. توی خواب هم آرامش نداریم. یک وقت‌هایی یک خواب‌هایی می‌بینم... استغفرالله». «چه خوابی می‌بینی؟» « ــ هیچی.»... «نمی‌خوای بگی چه خوابی می‌بینی؟» «چرا. ببین. اینکه مثلا همینجوری با همین چاقو توی خونه‌ام... استغفرالله. بیدار که می‌شم مثل بچه‌ها می‌لرزم. هی دستم رو نگاه می‌کنم ببینم خونی هست یا نه»...
دکتر «شیوا دولت‌آبادی»، استاد دانشگاه علامه‌طباطبایی است و از معدود روانشناسانی که راغبم ماجرا را برایش تعریف کنم. می‌پرسد «- همه کارگران مشابه این خواب را دیده‌اند؟» نمی‌دانم. با آنهایی که صحبت کردم یک اشاره‌ای می‌کنند اما آنقدر این خواب برایشان قبح دارد که از تعریف کاملش طفره می‌روند.» «- مگر با گیوتین کار نمی‌کنند؟ چرا با گیوتین سر حیوان را نمی‌زنند؟» «با گیوتین که حیوان ذبح اسلامی نمی‌شود. باید حیوان رو به قبله باشد و موقع ذبح «بسم‌الله» گفته شود و خون جهنده باشد و خلاصه آداب دارد.» « ــ بله... اما درباره این رویاها یا بهتر است بگویم کابوس‌ها، می‌شود این خواب که ذابح می‌بیند عزیزانش را قربانی می‌کند، تحلیل فرویدی کرد یا اینکه بگوییم با حیوان احساس همدردی می‌کند و کشتار، آن هم با یک چنین حجمی باعث خشن شدنش شده و چه و چه... اما برای رسیدن به یک تحلیل درست و دقیق حتما باید با او و حتی خانواده‌اش به طور کامل صحبت کرد اما اینکه یک کارگر پنج سال یا ۱۰ سال یک همچین کاری را به صورت مداوم انجام بدهد، مسلما غلط است. باید به صورت چرخشی کارشان تغییر کند...»
«فرزانه کرم‌پور» کتابی دارد با نام کشتارگاه صنعتی. این کتاب اولین و مهم‌ترین اثر ادبی اوست. نام این کتاب از داستانی کوتاه در همان مجموعه برداشت شده که کرم‌پور وقتی به عنوان مهندس معمار برای ساختن یک کشتارگاه صنعتی رفته بود با مشاهده محیط کشتارگاه به فکر نوشتنش افتاده بود. از او می‌خواهم درباره دیده‌هایش و برداشتش از سالن کشتار صحبت کند. «ــ پروژه‌ای به ما محول شده بود و ما هم برای طراحی سالن‌های کشتار به آنجا رفتیم. حتما متوجه شده‌ای که در آن محیط هیچ زنی رفت و آمد نمی‌کند. ورود به سالن برایم خیلی عجیب بود. بعد از آنکه پاهایت را در ماده ضدعفونی‌کننده فرو می‌کنی... همین که سرت را بالا می‌گیری، منظره خونی که با آب گرم به سمت کوره هدایت می‌شود و آن همه بخار آب و بوی مهوع و... من که وارد سالن شدم کارگرهایی که مشغول بودند، با تعجب نگاهم می‌کردند اما ته نگاهشان یک خشمی بود. شاید من این طور برداشت کردم... کاری که آنها انجام می‌دهند اصلا یک کار معمولی نیست. بی‌جان کردن آن همه جاندار به صورت مداوم بالاخره اعصاب آدم را ضعیف می‌کند. گاوها هم حس همذات‌پنداری آدم را تقویت می‌کنند. یک وقت این طور برداشت نشود که آدم احساساتی هستم... به هر حال همه ما در روز به مقدار معینی پروتئین احتیاج داریم اما آن کشتار صحنه عجیبی بود. همان‌موقع فکر کردم، آدم‌هایی که به این راحتی با چاقو و گوشت و خون کار می‌کنند آیا در برخوردهای اجتماعی و مشکلاتی که در خانواده برایشان پیش می‌آید آستانه تحمل‌شان کمتر از سایر مردم نیست؟»
اسماعیل محمدولی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید