یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
یلدا کجاست؟
یلدا دختر کوچولوی شیطان و سر به هوای ننه سرما گم شده بود.
ننه سرما آن قدر گریه کرد که نزدیک بود سیل راه بیفتد. فروردین ، اردیبهشت، خرداد و بقیه ماهها جمع شدند تا مشکل ننه سرما را حل کنند.
فروردین گفت: «من میرم دشتها رو بگردم.»
اردیبهشت گفت: «من هم همراه فروردین میرم.».
خرداد گفت: «من هم میرم سراغ چاههای آب، شاید خدای ناکرده یلدا کوچولو افتاده باشه داخل یکی از چاهها...»
جیغ ننه سرما رفت آسمان و خودش هم افتاد و بیهوش شد. مرداد فوراً چند تا گیاه از جیبش بیرون آورد تا با آن دارویی برای ننه سرما بسازد. اسفند هم تند و تند اسپند روی آتش میریخت... ننه سرما به کمک داروهای مرداد به هوش آمد. اما باز یاد یلدا افتاد و زد تو سروکله خودش. آخر اسفند خانم ناراحت شد و گفت: «ننه جون چرا این قدر گریه میکنی؟ همه ماهها رفتند که پیدایش کنند. شما هم به جای نشستن و گریه کردن برید یه کمی برف بفرستید.»
ننه سرما همانطور که فین فین میکرد، گفت: «فردا شب یلداست، همه منتظرن براشون برف بفرستم، اگه یلدا همراهم نباشه، منم نمیتونم برف حسابی بریزم! آخه کی شب چلهرو بدون برف زیاد دیده؟»
اسفند خانم هم غمگین شد. ننه سرما راست میگفت. او هر سال شب چله به همراه یلدا یک عالمه برف میفرستادند و مردم هم یک کاسه بزرگ برف و شیره مربا، یا شیره انگور مخلوط میکردند و مثل فالوده می خوردند. اسفندخانم شال سفیدش را روی سرش انداخت و رفت تا یلدا را پیدا کند. او میخواست روی زمین را بگردد.
یازده تا ماه برگشتند، اما یلدا کوچولو همراهشان نبود. ننه سرما وقتی دید دست خالی برگشتند با عصبانیت گفت:«شاید دیوهای بدجنس دختر کوچولوی من رو دزدیدن؟ اگه این طور باشه وای به حالشون، کاری میکنم که شاخهاشون از سرما ترک برداره».
ننه سرما رفت روی ابرها... ابرها را مثل رخت چرک شست و چلاند و تکان داد.
اسفند پایین آمد، پایینتر از ابرها و کوهها، زمین به او گفته بود که یلدا زیر یک درخت کاج نشسته است. اسفند یلدا را دید، او همان جا نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد. اسفند خانم جلو رفت و گونه یلدا را بوسید: «چرا اینجا نشستهای؟ همه نگرانت هستند!»
یلدا به آسمان پر از دود و غبار شهر نگاه کرد و گفت: «مردم، من و ننه سرما را فراموش کردهاند. دیگه کسی دوست نداره برف بباره، هیچ کس منتظر ما نیست.»
اسفند و یلدا به آسمان نگاه کردند. دانههای برف به زحمت داشتند به طرف زمین میرفتند.
اسفند موی بلند و مشکی یلدا را نوازش کرد و گفت: «اما بچهها توی دلشون دعا میکنن که هر روز برف بباره. اونها هر شب با آرزوی برفبازی و آدمبرفی میخوابن. بچهها منتظر یک عالمه برف هستن.» اسفند دست یلدا را گرفت و گفت: «ما باید کار خودمونرو خوب انجام بدیم، حتی اگر کسی منتظر ما نباشه، ما باید بچهها رو به آرزوشون برسونیم.»
شب یلدا بود. بچهها به برف ریز و تندی که میآمد با لذت نگاه میکردند و با یکدیگر نقشه ساختن آدم برفی را میکشیدند. پدربزرگها و مادربزرگها هم یاد گذشتهها افتاده بودند، یاد آن زمستانهایی که روی زمین پر بود از برف و آدم برفی.
آتسا شاملو
منبع : روزنامه اطلاعات
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
دولت سیستان و بلوچستان جمهوری اسلامی ایران مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس رئیس جمهور گشت ارشاد رئیسی امام خمینی سیدابراهیم رئیسی
آتش سوزی تهران وزارت بهداشت قتل شهرداری تهران پلیس سیل کنکور هواشناسی فضای مجازی زنان پایتخت
خودرو دلار هوش مصنوعی قیمت دلار قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا ارز مسکن تورم
تلویزیون سریال مهران مدیری سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد موسیقی سریال پایتخت فیلم ترانه علیدوستی قرآن کریم کتاب
اینترنت کنکور ۱۴۰۳
غزه اسرائیل جنگ غزه رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی جام حذفی سپاهان آلومینیوم اراک فوتسال تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس لیورپول
تبلیغات ناسا اپل سامسونگ فناوری نخبگان بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل