یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


آیا اسلام در برابر هنر امروز محدودیتهایی به وجود می‏آورد؟


آیا اسلام در برابر هنر امروز محدودیتهایی به وجود می‏آورد؟
▪ آیا فرد در برابر اجتماع از اصالت برخوردار است یا نه؟ آیا برنامه‏ریزی‏های آموزشی باید به نیازهای فرد عنایت داشته باشد یا جامعه؟ آیا مرزی بین فرد و اجتماع از نظر انسان‏شناسی و جامعه‏شناسی که دارای اهمیتی برابر با تعیین مرز بین «من» و «جز من» در فلسفه است، وجود دارد یا نه؟
ـ داستان اکثر اولاد آدم، همان داستان بچه‏ای است که در لبه پشت بام بود و مادرش گفت: «برو عقب، برو عقب» و کودک آن قدر رفت تا از آن طرف افتاد. اعتدال در اکثر اولاد آدم امری خدایی است، امیدواریم که خواب گران افراط و تفریط در بشر بیداری اعتدال را به دنبال داشته باشد.
گاهی انسان به نمونه‏هایی از دانشمندان می‏رسد که اصالت را به فرد می‏دهند و می‏گویند: در دانش‏ها و بینش‏ها و تحولات، نقش فرد غوغا کرده است تا آنجا که حتی به قرآن استشهاد می‏کنند: «ابراهیم به تنهایی امتی است.»(۱) و گاهی مثل «امیل دورکهایم» چنان به جامعه و اجتماع اصالت می‏دهد که فرد، منزوی و هیچ می‏شود و در حقیقت معجزه این افراط گران در این است که از انبوه صفرها عدد به وجود می‏آورند! این گونه دیدها و قضاوتهای محدود ناشی از عشق به موضوعی است که محقق را به خود جلب کرده است، همه کس می‏تواند عاشق بشود ولی دانشمندان باید از عشق ورزیدن برکنار باشند. زیرا وقتی عاشق بشوند، دیگر نمی‏توانند در ارزیابی علمی جانب انصاف را نگهدارند.
افراد یک اجتماع وقتی با یک ارتباط با هم مربوط می‏شوند و با تحرک دسته‏جمعی با هم راه می‏افتند ممکن است از یک فرد عاقل که آزادانه فکر می‏کند پست‏تر باشند. یکی از جامعه شناسان مثالی زده و می‏گوید: «ولتر» از تمام مردم فرانسه در حال تحرک ناخودآگاه جمعی عاقل‏تر است زیرا جامعه‏ای این چنین درست مثل هفتادمیلیون لامپ هستند که یک کلید داشته باشند، اگر آن کلید را بزنیم آن هفتاد میلیون لامپ روشن می‏شوند و اگر قطع کنیم همه شان خاموش می‏شوند. این یک حرکت ناخودآگاه و بسیار خطرناک است و لذا در جوامع اسلامی هرگز حرکات جمعی به صورت ناخودآگاه انجام نمی‏شود. در این جامعه چنان موسیقی‏هایی ساخته نخواهد شد که باعث تهییج و بی‏فکر کردن افراد شود. ناپلئون با یک مارش می‏توانست پانصد هزار سرباز تازه نفس را به کشتارگاه بکشاند. بعضی‏ها نوشته‏اند: «گاهی دیده شده است که پوچ‏ترین شعارها جامعه‏هایی را به نوسانات کشیده است» و برای این نظر دلایلی از این قبیل می‏آورند و اجتماع را از آن ارزش واقعیش می‏اندازند.
دیگری می‏گوید: «شما افراد سازنده تاریخ را کنار بگذارید بعد ببینید دیگر چه دارید که به خواندنش بیارزد.» با این سطح نگری‏های درباره اینکه اصالت با فرد است یا اجتماع، کاری انجام نمی‏گیرد و من گمان می‏کنم که اگر بخواهیم کمی واقعی‏تر فکر کنیم باید دست از این مواجهه غیر منطقی بردایم که آیا فرد اصالت دارد یا اجتماع؟ این مواجهه نظیر این است که بپرسیم: یک جزء فعال از یک سیستم اصالت دارد یا خود سیستم؟ این‏ها اصلاً قابل مقایسه نیستند زیرا یکی متقدم بر دیگری محصولی است عالی‏تر اما تحت تأثیر آن عنصر نخستین.
از نظر ارزش‏ها در تاریخ بسیار مشاهده شده است که یک فرد از لحاظ نبوغ و عظمت بالاتر و یا مساوی با یک جامعه بوده است. مثلاً در واقعه کربلا «حسین‏بن علی علیه‏السلام » که سازنده تاریخ انسانی انسان‏ها بود همراه با یاران معدودش در یک طرف ایستاده بود و تاریخ طبیعی انسان‏ها هم طرف مقابل قرار داشت و «ابراهیم» در مقابل هم می‏ایستد و می‏گوید من درست می‏گویم و شما هم اشتباه می‏کنید. در علوم و اکتشافات نیز چه بسا یک نفر دریابد که جاذبیت وجود دارد حتی اگر همه مردم جمع شوند و بگویند که تو ضد اجتماع صحبت می‏کنی.
دانشمندان و کسانی که تحولی در تاریخ ایجاد کرده‏اند مانند پی ساختمان هستند که دیده نمی‏شوند ولی بنیان ساختمان و استحکامش وابسته به آنهاست. در حقیقت اگر فرد را دست بسته به اجتماع تحویل بدهیم که هر چه می‏خواهد از آن فرد بسازد به عقیده من اینجا مرتکب خیانت به انسانیت شده‏ایم.
در این مورد بعضی از دانشمندان غرب گیج هستند، به نظر آنها در مورد تعلیم و تربیت فرزندان باید همچون سرباز سربازخانه به صورتی جمعی رفتار کرد مثلاً این هشتصد نفر را امروز شیر بدهیم، هشتصد نفر دیگر را به گردش ببریم هشتصند نفر سوم از فلان موزه بازدید کند... تو گویی آن‏ها موریانه‏های سربازند که باید طبق نظر و اراده فرمانده عمل کنند. بعضی از متخصصین، خود متوجه شده‏اند که یکی از اشکالات که در تعلیم و تربیت وجود دارد این است که در اصالت اجتماع، خلاقیت و نبوغ فدا می‏شود.
حقوق اجتماعی، آداب اجتماعی، مقررات اجتماعی، قوانین اجتماعی از این جهت که جامعه اصالت یافته است راه‏گشای زندگی افراد هستند.
این جامعه است که این هنرستان و یا آن دانشگاه را که انسان در آنجا به نوعی شکوفایی دست می‏یابد، ایجاد کرده است و از لحاظ اقتصادی نیز اندوخته‏های فرهنگی تعلیم و تربیت جامعه را در اختیار افراد گذاشته تا از آن بهره بردای کنند و نیز همین جامعه است که آنها را ارزیابی خواهد کرد. همچنین بدیهی است که جنایت به دو نفر، مستحق کیفری بیش از جنایت به یک نفر است، و همین طور فردی که خود را فدای یک جامعه کرده در مقایسه با فردی دیگر که او خود را فدای یک نفر کرده شریفتر و والاتر است.
باید این مسئله را از دیدگاههای مختلف بررسی کرد و مثلاً ابعاد فرد در اجتماع را از نظر تعلیم و تربیت در نظر گرفت و نباید چنان به یک فرد اهمیت داد که به دیگران احساس حقارت دست بدهد، این خیلی مهم است و به مهارتی خاص احتیاج دارد. وقتی که یک فرد مستعد برای خلاقیت را زیر نظر گرفتید و برایش وقت بیشتری صرف کرد باید متوجه دیگران نیز باشید. صرف پرورشهای کمّی کافی نیست، کودک احتیاج به تشویق دارد چنانکه ما بزرگسالان به آن نیازمندیم.
□ مثل آن گل خندان که اگر نخندد چه کند؟
از یکی از هنرمندان سؤال کردم که «پاداش چه می‏خواهی؟» گفت: «درک بیننده.» از پاسخ او دریافتم که بخش اعظم راه را طی کرده و کارش از معامله و بده بستان خارج شده است. بالا کشاندن همه اعضای کلاس از گرداب سوداگری اگر محال نباشد، لااقل بسیار دشوار است، ولی فرد ممکن است این عظمت را دریابد که بایستی تکاپوی او مافوق معامله گری باشد. در سالیان گذشته در اصفهان با یکی از دوستان پیش هنرمندی رفتیم که اواخر عمرش بود. او دو یا سه اثر هنریش را به ما نشان داد و تفسیر کرد. به دوستم گفتم او تنها یک نقاش نیست، بلکه فیلسوف هم شده است. وقتی با هم نشستیم و نقاشی‏ها را دیدیم در جواب سؤالاتی که از او کردم، گفت: من مقاله‏ای نوشته‏ام و آن را به ما نشان داد. در این مقاله او با دیدی جهان‏بینانه به هنر نگریسته بود. به دوستم گفتم که من از طرز نگاه و بیانات اولیه‏اش دریافتم که او به مراتب والایی از هنر دست یافته است.
به هر حال نظر من این است که در کار تعلیم و تربیت باید به افرادی که نبوغی از خود نشان می‏دهند، پرداخت بدون اینکه احساس تحقیر در بقیه دانش‏پژوهان به وجود آید. قرآن می‏گوید: اشیاء مردم را از ارزش نیندازید.(۲) باید به مردم ارزش داد و آن ارزش را درست معنا کرد.
▪ آیا در مورد آموزش هنر به ویژه آموزش آزاد، باید ارزشها را حاکم دانست یا نه؟
ـ ما با یک مسئله بزرگی روبرو هستیم و آن این است که ارزش‏ها گاهی به ارزش‏های تابویی مبدل می‏شود.
ارزش تابویی مثل اخلاق تابویی بی‏منطق است مانند سیزده‏بدر که بسیاری معتقدند باید آن روز را خارج از خانه سپری کرد و هیچ منطقی هم ندارد.
یا مثلاً در یکی از قبایل مرسوم است؛ وقتی کسی که سر سفره رئیس قبیله نشسته است اگر از جلوی او یک لقمه بردارد سیل جاری خواهد شد.
به این نوع اعتقادات و کردارها، اخلاق تابویی می‏گویند. چون یکبار چنین اتفاقی افتاده است، آن قبیله رابطه علیت و معلولیت میان آن دو رویداد برقرار نموده و گفته‏اند اگر چنین شود حتما آن چنان اتفاق خواهد افتاد. و از آن پس آن را به عنوان مقررات الزام‏آور اجتماعی به حساب آورده‏اند. اگر ارزش‏ها مربوط به چنین اخلاقی باشند. درست نیستند چرا که پایه‏ای مستحکم ندارند. اگر از محتوای اسلام بپرسیم که پیروان خود را کجا می‏بری؟ می‏گوید به «حیات معقول» زیرا خود من روی به حیات معقول دارم. مقصود از معقول در اینجا آن عقل نیست که از آغاز تاریخ بشری تا کنون مکتب‏های متعددی ساخته است. به هر کس می‏گویی از کجا این مکتب را آورده‏ای؟ می‏گوید عقلم گفته است [و البته عقل نظری است]. بدین ترتیب در امتداد تاریخ بشری جنگ‏ها و کشتارها و تنازعات متعددی روی داده است و همه مکاتب معتقدند که تنها خودشان هستند که عاقلانه فکر می‏کنند. البته این حیات معقول نیست بلکه عقل نظری است. حیات معقول چنانکه خواهیم گفت احساسی است که عقل را برای کارهای سازنده و مثبت استخدام خواهد کرد.
حیات معقول، حیات قابل استدلالی است که هر لحظه اگر از انسان سؤال کنند در چه حالی هستی؟ از کجا شروع کردی؟ اکنون موقعیتت چیست و به کجا می‏روی؟ می‏تواند پاسخ دهد:
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده‏ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می‏روم آخر ننمایی وطنم
این سؤالات، مثلث اصیل حیات بشری است: از کجا آمده‏ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ و به کجا خواهم رفت؟ یکی از دانشمندان کشورهای خارجی می‏گفت: «آیا نمی‏شود بدون پیدا کردن جوابی برای این سؤالات زندگی کرد؟» گفتم: «چطور نمی‏شود، می‏شود. تو می‏بینی که دارند زندگی می‏کنند.» اما باید بدانند که میلیون‏ها نفر از افراد بشری بدون این که بفهمند در ریاضیات عالی چه می‏گذرد، از آن ریاضیدان‏های بلند مرتبه، خیلی خوش‏تر زندگی می‏کنند.
انسان هایی که امروز یک کلمه نطق نمی‏کنند و در خوشترین زندگانی‏ها زیست می‏کنند در اکثریت هستند. چرا نمی‏شود، منتها ما آرزو داشتیم که تاریخ انسان‏ها، تاریخ طبیعی نباشد بلکه تاریخ انسانی انسان‏ها باشد. تاریخ طبیعی انسان‏ها همین است که شما می‏فرمایید. (روی حساب تاریخ طبیعی که شما می‏گویید ۷۰ سال روزی ۸ ساعت کار، یک مقدار مشروبات الکلی، یک مقدار تماشای تلویزیون، یک مقدار مستی و تخدیر، به بالا هم نگاه کردن و دائم به پایین نگاه کرده!!) اما اگر یک نفر از شما بپرسد که: «آیا این سؤالات را برای خودتان حل کرده‏اید یا نه؟ زیرا من حیات را بدون حل این سؤالات، حیات واقعی نمی‏بینم»، او درکش از شما بالاتر است و یک قدم از شما در طریق تکامل جلوتر رفته است،
ما جمله‏ای داریم از پیشوایمان علی علیه‏السلام می‏گوید: إنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ أیْنَ جِئْتَ لا تَعْلَمُ إلی أَیْنَ تَذْهَبُ ـ اگر ندانی از کجا آمده‏ای نخواهی دانست که به کجا خواهی رفت ـ به «آلبرکامو» سلام برسانید و بگویید خودتان را اذیت نکنید، این سؤال مربوط به همین مثلث است، یعنی اگر «از کجا آمده‏ام»، معنا نشود، «به کجا می‏روم» هم معنا نخواهد شد.
سرانجام حیات بدون درک آغاز آن، قابل تفسیر نیست. «حیات معقول» اولین کارش جواب دادن به این سؤال بسیار مهم است. در و دیوار تاریخ بشر را پر از پوستر محبت کنید و داد بزنید که: «به انسانها محبت کنید»، او خواهد گفت: بیاورید که چرا محبت بورزم، محبّت بورزد تا من هم محبت بورزم اگر ضرری از من رفع کند یا لذتی به من بدهد این کار را می‏کنم» شما نمی‏توانید بگویید که بدون توقع باید محبت بورزی، دلیلش هم این است که من هنوز به خودم محبت نمی‏ورزم، که نوبت به کسی جز خودم برسد. شما خواهید گفت: «این عجب حرفی بی‏اساس است، اگر ما احتمال بدهیم که در حال حاضر سقف پایین می‏آید فرار می‏کنیم. پس این محبت بر من هست، پس من خود را دوست دارم.» اگر مطلب به این سادگی باشد خیلی هم خوشحال می‏شویم. مگر نمی‏دانید که افعی هم اگر احساس کند به لانه‏اش آب خواهد آمد فرار می‏کند، این مکانیزم حیات است، نه محبت به حیات آیا ملخ می‏نشیند که فلان مرغ او را طعمه کند همین که دید او می‏آید فرار می‏کند آیا محبتی که ما انسان‏ها به در و دیوار تاریخمان نوشته‏ایم، این است؟! در صورتی که این محبت نیست بلکه مکانیزم حیات است، اصل جبر حیات است که مواظب باش سقف دارد پایین می‏آید. این همان عامل «صیانت ذات» و بقاء حیات است.
شما اول به من ثابت کن که خودت برای خودت دوست داشتنی هستی یا نه؟! و اول بین «به‏به»به خودت گفته‏ای یا نه؟ یا اینکه:
ماننده ستوران در وقت آب خوردن چون عکس خویش دیدیم از خویشتن رمیدیم.
سپس به ما رمندگان! از چهره حقیقی خودمحبت بورز. اگر به کسی بگوییم محبت بورز، می‏گوید محبت بورز تا محبت بورزم، این معامله است و شما بشر را از این بالاتر نتوانستید ببرید! حیات معقول خواهد گفت:
تو چه زیبایی! و چه بزرگی! تو به کمال برین وابسته‏ای! اگر باور نداری ابراهیم خلیل را ببین، علی‏بن ابی‏طالب را نگاه کن. ببین چه زیباست، چقدر دوست‏داشتنی است، نمونه‏ای از او در تو وجود دارد. خودت را دوست بدار، آنگاه اشتراکت را با او خواهی فهمید. خواهی دید که این همان است که در درون خودت هم دیده‏ای. آن وقت است که از سوداگری بالاتر خواهی رفت و این یکی از آثار حیات معقول است. در این صورت است که محبت را به عنوان یک قانون کلی می‏توانید بر انسان‏ها عرضه کنید نه با تعدادی کلمات نغز و خوشایند در باره محبت. گاهی ارزش‏ها به صورت ارزش‏های ساختگی در می‏آیند که باید آنها را در حقیقت امر ضد ارزش دانست و یا ارزش‏هایی که حکم بازی‏های بی‏اساس را برای ما یافته‏اند.
شکی نیست که ما واقعا تفریح می‏خواهیم، خوشی می‏خواهیم، در این زندان دنیا و با این قوانین خشن طبیعت، احتیاجی به آرامش و نفس کشیدن داریم و منکر این نیستیم ولی بحث در این است که چون ضد ارزش‏ها هم در هنر امروز وارد شده دیگر نمی‏توان هنر را در راه دستیابی به مطلوب‏های خویش آزاد گذاشت.
به خاطر داشته باشید که این بشر دورانی را طی کرده که در آن بردگی به عنوان ارزش ذاتی انسان‏ها تلقی شده است و تاریخ نیز این واقعیت را تأیید می‏کند. بزرگی می‏گوید بحث در آزادی در دوران ما شبیه است به بحث در بردگی بردگان در جوامعی که در دورآنهای گذشته برده‏دار و برده‏فروش بودند. می‏گوید: در آن روزگار بردگی حاکم بر زیر بنای اخلاقی و سیاسی و اجتماعی همه ابعاد جامعه بود. فقط عده‏ای از هوشیاران در کناری نشسته بودند و می‏دیدند که این پدیده (بردگی) با اصول اولیه انسانی تناقض دارد، اما همچون یک ضرورت منفور اجتماعی وجود دارد و از آن گریزی نیست.
آزادی هم در دوران ما شبیه به بردگی در آن دوران است. سخن از آزادی در میان است، اما دیدیم که از بی‏بند و باری سر در آورد. حیات معقول می‏گوید: باید از زینت و زیور دنیا و از لذایذ نامعقول دست شست نه به عنوان ریاضت‏های نامشروع، بلکه برای تقویت عقل هماهنگ با وجدان که بتواند معنای آزادی واقعی را دریابد.
می‏گوییم اسلام جهت دار است پس بدین مناسبت تمام آنچه که با آن مربوط می‏شود جهت دار خواهد بود. اما جهت چیست؟ معلوم است که هر مکتبی می‏خواهد بگوید این است و جز این نیست و می‏دانیم که هر مدعایی نیز محدودیت و ناتوانی خود را با گذشت روزگاران اظهار می‏کند ولی حیات معقول، این طور نیست، این طور است که توضیح می‏دهیم که:
زین دو هزاران من و ما، ای عجبا من چه منم.
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم.
چو که من از دست شدم در ره من شیشه من
هر چه نهی پابنهم هر چه بیایم شکنم
گوینده ابیات فوق می‏گوید: معارف کلاسیک را جلوی پای من نیاور، این سدها را من شکسته‏ام.
او مطلبی را گفته است که من با گفته‏های دیگران از حکمای هند تا پراگماتیست‏ها مقایسه کرده‏ام و غالب اصول بنیادی این مکتب‏ها را در اشعار مولوی یافته‏ام و این است هنرمند در حیات معقول. اینجا باید دید که «جهت» چیست. آیا جهت در اسلام به آن معنی است که قالبی مشخص برای کودک در نظر بگیریم و او را به آن قالب محدود کنیم؟ این نوعی جهت داشتن است اما نه متعلق به مکتب اسلام. جهت داری در اسلام بدین تـرتیب اسـت: انّاللّه‏ و انّا اِلیـه راجِعـوُن یعنـی از بی‏نهایت تا بی‏نهایت، آیا این جهت محدود کننده است؟ این سنت حرکت در حیات معقول است، بنابراین در صورتی که حیات معقول بجا باشد، هیچ اشکال منطقی و فلسفی و دینی و عرفانی در آزادی افراد به وجود نمی‏آید و هنر بر مبنای حیات معقول دچار محدودیتهای مضر و بازدارنده نمی‏گردد.
▪ معمولاً ایدئولوژیها و دیدگاههای مکتبی و ارزشهای حاکم بر جامعه، نوعی محدودیت به وجود می‏آورند در این مورد چه می‏توان کرد؟
ـ یک مثال: در حدود ۱۴ سال پیش مسئله سقط جنین می‏خواست قانونی شود. انجمن اسلامی پزشکان تعداد زیادی پزشک دعوت کردند و خواستند نظرگاه‏های مختلف علمی، فقهی و روانی را در این مورد جویا شوند. من در آن جلسه جمله‏ای به نظرم رسید و گفتم که اگر در اینجا مطرح کنم شاید از یک نظر مفید باشد نخست یک مقدمه مختصر را می‏آوریم:
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگ دستی
ابلهی کاو روز روشن شمع کافوری نهد
زودبینی کش به شب روغن ندارد در چراغ
مگر روز هم شمع می‏گذارند در مقابل آفتاب؟! معلوم است کسی که چنین حماقتی را مرتکب شود شب بی‏چراغ خواهد ماند. در برخورد ارتباط مسائل انسانی باید دقت کرد، از یک طرف انسان وقتی به یک موضوع مستقیما نگاه می‏کند هیچ اشکالی به نظر نمی‏آید، اما با نظر به ابعاد دیگر که همگی وابسته به یکدیگر هستند، موضوع سخت و پیچیده می‏شود.
شئون انسانی هم این طور به یکدیگر وابسته هستند، من در آنجا گفتم: «ممکن است امروز به طور مستقیم فقط راجع به سقط جنین صحبت کنیم، وسایل طبی ما برای شناخت و تشخیص نتایج سقط جنین خوب و آماده‏اند، پزشک واقعی می‏تواند با بهره‏برداری از آن وسایل نظر خود را بدهد. ولی موضوع بحث ما انسان است نه موش، نه گاو. نه ماهی و نه مرغی مجهول در آفریقا. ما با انسان سر و کار داریم.
از یک طرف عده‏ای نشسته‏اند که اثبات کنند که خون یک انسان را ریختن زشت است و آدم‏کشی و جنایت بد است و در این مسائل با کمال دقت کار می‏کنند و از سوی دیگر انسان‏هایی جمع شده‏اند تا سقط جنین را آزاد کنند. خواهید پرسید طنابی که این دو موضوع سقط جنین و ریختن خون انسان را به هم وصل می‏کند چیست؟ ارتباط دو موضوع چنین است: وقتی که با تجویز سقط جنین بگوییم که می‏شود با دروازه ورود انسان‏ها به زندگی بازی کرد، این سؤال برای بشر پیش می‏آید که چرا برای خروجش کارت مجوز لازم است؟! جنایت یعنی چه؟ انسانی که با بازیگری یک نر و ماده و بدون قانون الزامی به وجود آمده است. با یک بازی قدرت پرستانه هم باید برود و پس از آزاد ساختن سقط جنین، دیگر کدام منطق است که بتواند جلوی جنگ‏ها را بگیرد؟! آیا می‏خواهید جلوی جنگ و خونریزی‏ها را با همین ناله بسیار ضعیف که انسان را نکشید، بگیرید؟!
به عبارت روشن‏تر: اگر سقط جنین آزاد شود، عظمت و اهمیت کسانی که مجرای حیات واقع شده، در راه لذت پرستی نر و ماده از بین می‏رود، وقتی که این عظمت و اهمیت از بین رفت، آغاز وجود انسانی در این دنیا به لذت چند لحظه‏ای بی‏محاسبه مستند می‏گردد و به قول مولوی:
جز ذکرنی دین او نی ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
بنابراین کدامین منطق است که به اقویا و یکه‏تازان در میدان بقاء بگوید که خون انسان‏ها را نریزید؟! آنان پاسخی که برای این خواهش و تمنای شما آماده کرده‏اند، این است که در نتیجه چند لحظه لذت به دنیا می‏آید، با قدرت اقویا نیز از این زندگی مرخص می‏شود.
از این مثالی که گفتیم می‏خواستیم مطلبی را در باره موسیقی نتیجه بگیریم: پدیده‏ای داریم به نام موسیقی که در همه جوامع بشری بوده است، آیا موسیقی لذت بار است؟ بلی کاملاً، مخصوصا در این زندگی ماشینی برای رهایی از زنجیرهای به هم فشرده سختی‏های زندگی در اینکه موسیقی با روان ما سروکار دارد تردیدی نیست، هم جنبه فیزیکی دارد و هم جنبه روانی. اصواتی گوناگون از حنجره یا از ابزاری معین بیرون می‏آید و در هوا تغییرات و دگرگونیها و تموج ایجاد می‏کند و در روح ما حالاتی را به وجود می‏آورد که یا از آن حالات لذت می‏بریم و یا اگر اندوهبار باشد ممکن است جان برکف حتی مرز مرگ پیش برویم. هر یک از جوامع و ملل برای خود موسیقی‏هایی خاص دارند که برای جامعه دیگر لذت بار نیست. اگر موسیقی جامعه بیگانه‏ای را برای ما بنوازند شاید بدمان هم بیاید، چنانکه آنها هم در برابر موسیقی موسوم در جامعه ما وضعی شبیه به همین خواهند داشت. پس در مورد موسیقی چند مسئله را باید در نظر داشت:
ـ یکی اینکه موسیقی لذت‏بار است و از دیدگاه فلسفی از دو بعد برون ذاتی و درون ذاتی قابل تحقیق است.
ـ دوم اینکه اثری که بر ما باقی می‏گذارد با تحریکاتی دیگر نیز همراه است یعنی مثلاً گاهی اشک انسان را سرازیر می‏کند و یا حتی گاهی ذوق بی‏کرانه جویی انسان را تحریک می‏کند.
ـ مسئله سوم این است که هر یک از جوامع و ملل برای خود موسیقی خاصی دارند که نسبت به آن تأثیرپذیری بیشتری دارند.
ـ مسئله چهارم این است که موسیقی دارای شکل و نمودی است که با اراده سازنده موسیقی بروز می‏یابد و در درون شنونده ایجاد تأثر می‏کند و گاهی حتی در جریان خون و کار و ساز عصبی و عضلانیش تأثیر می‏گذارد. اما محتوای موسیقی چیست؟ در باره بیان محتوا، فلاسفه اختلاف نظر دارند: «آرتور شوپنهاور» که خود نیز موسیقیدان بود، می‏گوید که موسیقی بسیار خوب است ولی یک نقص دارد و آن نقص هم این است که نمی‏تواند ما را آن طور که می‏خواهیم از واقعیات محض ببرد و با خاصیت‏های تجرید شده محض، ذهن ما را در ارتباط قرار دهد. هر قدر هم که محتوای موسیقی، تجریدی و فوق رئالیستی بوده باشد، بالاخره فیل آدمی را به یاد هندوستان می‏اندازد، یعنی او را به طلب واقعیت وا می‏دارد و البته چه بخواهد و چه نخواهد واقعیات دست از وی برنمی دارند، بعضی‏ها معتقدند که موسیقی اصلاً محتوا ندارد و برای مثال یک گل زیبا را با موسیقی مقایسه می‏کنند. گل محتوا دارد یعنی قابل لمس و قابل حس و قابل مشاهده و معاینه است، ولی موسیقی فقط یک عامل تأثیر است در درون ما و دیگر هیچ، تأثیری لذت بخش و محرک عواطف و خیالات و احساسات.
مولوی هم در موارد متعددی از مثنوی می‏گوید که موسیقی فقط برای توسعه دادن به خیالات است و این خیالات چیزهایی است که یا خاکستر شده و رفته و یا می‏خواهد بیاید. مانند این شعر فردوسی:
ز سُمِّ ستوران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
البته این امری محال است ولی هنگامی که فردوسی با مارش حماسیش آن را می‏نوازد انسان باورش می‏شود که الان زمین شش شده است و آسمان هم هشت!! عده‏ای از فلاسفه می‏گویند که ما چکار می‏خواهیم بکنیم؟ آیا ما می‏توانیم واقعیات را با موسیقی تزریق کنیم؟ مثلاً بیماری نیازمند به پزشک باشد و ما بخواهیم به او بفهمانیم که بیماری تو این است و کسانی هم هستند که در این رشته پزشکی تحصیل کرده‏اند و می‏توانند درد شما را درمان کنند و بدین ترتیب بیمار می‏فهمد که بین بیماری و پزشک رابطه‏ای وجود دارد. آیا موسیقی می‏تواند برای آگاه ساختن بیمار به رابطه مزبور کاری انجام بدهد؟ یا از طریق موسیقی رابطه بین علت و معلول را با صدای زیبا و تأثیرات عمیق، به او بفهمانیم! گاهی تأثرات و بازتاب‏ها در انسان برمی‏گردند و خودبخود فعال می‏شوند، این خوب است، ولی ما در موسیقی چنین چیزی سراغ نداریم. گاه در میان یک میلیون قطعه موسیقی یکی در انسان آن چنان اثر می‏گذارد که این اثر، او را فعال می‏سازد و لیکن عمومیت ندارد.
همان سرباز ناپلئون، وقتی به میدان جنگ واترلو وارد می‏شود، بعد از تمام شدن مارش باز به حالت اول برمی‏گردد و احساس تقدسی را که به وسیله موسیقی نسبت به ناپلئون و فداکاری در راه آرمان‏های او در وجودش ایجاد گشته بود از دست خواهد داد. تأثراتی که موسیقی به وجود می‏آورد و نتیجه آن به واقعیات برمی‏گردد مطلب مهم و قابل توجهی است، ولی این نوع موسیقی با حذف برداشت‏های شخصی بسیار نادر است، اکثر فلاسفه معتقدند که موسیقی‏ها تأثیرات محدود و معین می‏گذارند و بلافاصله روان آدمی به حالت اول خود باز می‏گردد. اگر این تأثیرات چنان بود که به درون فرد برمی‏گشت و وی را فعال می‏ساخت و مثلاً عقل نظری را تقویت می‏کرد، بسیار خوب بود، و به عنوان مقدمه‏ای برای تقویت عقل نظری می‏توانست عمل کند، یعنی اگر موسیقی در فردی تأثیری آن چنان باقی می‏گذاشت که او بتواند معادلات نسبیت «انیشتن» را سریعتر از دیگران حل کند یا معادلات «جیمز کلارک ماکسول» را بهتر از دیگران بفهمد و یا هوشیاریش در درک مسائل حقوقی بیشتر شود، بسیار خوب بود، ولی تا به حال من در مطالعاتی که داشته‏ام به یک چنین امکانی برنخورده‏ام.
باید این را در نظر داشت که ما در این بحث مستقیما با آن موج‏ها و پدیده‏های مثبت و منفی که موسیقی در اطراف به وجود می‏آورد سر و کار نداریم. البته ممکن است کسی به همان بعد طبیعی موسیقی قناعت ورزد اما اگر بخواهیم مسئله را همه جانبه تحلیل کنیم، باید توجه بیشتری مبذول داریم. چون همان طور که ذکر شد لذت بخش بودن موسیقی یک مسئله است و آنچه که عامل سعادت واقعی بشری است و انسان با شکوفایی مجموعه ابعاد وجودیش به آن می‏رسد مسئله دیگری است.
بی‏قدریم نگر که به هیچم خرید و من
شرمنده‏ام هنوز خریدار خویش را
لذایذ، ما را می‏خرند، اما باید توجه داشت لذایذی که ما را خریده‏اند، چیز دیگری از ما نستانند و از ما کم نکنند. زیرا:
چون بهر میلی که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
مسئله دیگری که باید برای تعیین تکلیف این موضوع فوق‏العاده مهم، مطرح کرد. این است که عده‏ای بر این عقیده‏اند که نوعی موسیقی را که اراده تلاش برای دستیابی به هدفهای انسانی را تحریک می‏کنند، مثل سرودهایی که این روزها عرضه می‏شود باید جداگانه مورد بحث قرارداد چون هدفی که در اینجا تعقیب می‏شود فوق‏العاده والاست. یعنی می‏شود بحث عادی در باره موسیقی را به نوعی انجام داد و بحث درباره موسیقی کنونی را به نوعی دیگر.بعضی از ژرف نگران گفته‏اند که این تأثیرپذیری انفعالی در اثر موسیقی، هوشیاری نسبت به واقعیات را تخفیف می‏دهد و رنگ تند واقعیات را برای ما تعدیل می‏کند و در ما قابلیت انعطاف به وجود می‏آورد. موسیقی در جوامع بشری برای جبران ناتوانی بشر در رویارویی با واقعیات محض و جلوگیری از تسلیم و شکست در برابر مشکلات زندگی به وجود آمده است که در نتیجه از هوشیاری انسانی هنگام نوازش‏های موسیقی کاسته می‏شود.
جمله عالم ز اختیار و هست خود
می‏گریزد در سر سرمست خود
می‏گریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود می‏نهند
این هم مسئله‏ای است که موسیقی چه رابطه‏ای با هوشیاری‏های بشری دارد و چه می‏کند؟ آیا هوشیاری‏های بشری آن همه بر گرده او سنگینی می‏کند که می‏خواهد آن را به شکلی از بین ببرد مانند روی آوردن او به مواد تخدیری (مایع و غیر مایع)؟ بعضی سؤال کرده‏اند که آیا این علت را باید همچون پدیده‏ای فراگیر و جهان شمول و ریشه‏دار تلقی کرد و یا نه؟ این بحثی است به عهده روانشناسان و جامعه‏شناسان و موسیقیدانان، «موسیقیدان»، نه «موسیقی زن»، نه «موسیقی خوان.»
خداخوان تا خدادان فرق دارد
که حیوان تا به انسان فرق دارد
بدین سان از خدادان تا خدایاب
ز انسان تا به سبحان فرق دارد
محقق را مقلد کی توان گفت
که دانا تا به نادان فرق دارد
دوبیت اول و سوم این شعر منسوب به فروغی بسطامی است و بیت دوم آن از اینجانب است.
یک مثالی می‏زنم که باید به آن توجه کنیم؟ آیا ما باید به آن توجه کنیم: آیا ما باید بحث در اتم‏های فیزیکی و دقیقترین مسائلش را از ماکس پلانگ بپرسیم یا از ادیسون؟ جواب معلوم است باید از امثال ماگس پلانگ بپرسیم. با اینکه ادیسون صد برابر ماکس پلانگ مخترع است، اما اگر بخواهیم مسائل علمی را سؤال کنیم، باید به سراغ ماکس پلانگ و امثال او برویم. این مسئله ادیسون را کوچک نمی‏کند بلکه تعداد ابعاد و جوانب این مسئله را بیان می‏دارد.
بنابراین برای بحث در ماهیت موسیقی نمی‏توان به سراغ درویش خان و بتهوون رفت، سراغ شوپن و موزار و باخ را هم نمی‏توان گرفت. اگر بخواهیم موسیقی را از جنبه تأثیرات فیزیولوژیک آن بررسی کنیم. باید از کسی مسائل مربوط را بخواهیم که در این زمینه کار کرده است. مقصود از طرح این مسئله آن بود که وقتی به بعضی‏ها گفته می‏شود که در باره هنرها باید الگوهایی را در نظر داشت، می‏گویند جلوی آزادی‏ها را نمی‏توان گرفت. باید به این مسئله توجه داشت که با شعور عمومی در باره یک پدیده نمی‏توان سرنوشت آن را معین کرد. بنابراین وقتی که اسلام موسیقی‏های لهو و لعب و رقاصی و تحریکات هوا و هوس را تحریم می‏کند، نباید گفت که اسلام چرا عالم لذت را از ما گرفته است، باید مسئله را دقیقا مورد بررسی قرار داد. زیرا اسلام هماهنگ کننده و سازنده همه ابعاد انسانی است و نمی‏تواند تنها با توجه به لذات از دیگر ضرورت‏های حیات بشر غفلت کند.
واقعیات عالم هستی با قطع نظر از هر درک کننده‏ای وجود دارند ولی معارف و دریافت‏های ما محصولی از آن واقعیات و مختصات ذاتی و برون ذاتی وابسته وجود ما است. عالم پیرامون ما واقعیت دارد و ساخته ذهن من و شما نیست. شما چه باشید و چه نباشید کائنات هستند و بر طبق قوانین معین و لایتغیر به راه خود ادامه می‏دهند. اما اگر از ما توقع معرفت دارید، معرفت محصول «من و جز من» است. حواس و ذهن و آزمایشگاه‏ها و دیگر وسایل و ابزار علم، شرایط خاصی را برای درک کننده واقعیت به وجود می‏آورند. البته شما می‏خواهید با واقعیات روبرو شوید و واقعیات را منعکس کنید، و بگویید که: واقعیت آن است که من از جهان منعکس می‏کنم. اینکه خواسته اصلی همه انسانها ارتباط صحیح با واقعیت و منعکس نمودن آن بدون کمترین دخالت و تصرف است، جای تردید نیست، ولی چنانکه گفتیم ارتباط با واقعیت بدون دخالت مختصات درونی و بیرونی درک کننده انجام نمی‏گیرد، کسی که از فاصله‏های زیاد اجسام را تماشا می‏کند، آنها را کوچک می‏بیند.
برای شخص هنرمند حذف و انتخاب در جهان عینی هم بر این دخالت معمولی مختصات درونی و بیرونی، اضافه می‏شود. البته منعکس کردن خود طبیعت به صورت محض نیز به عنوان یک امر واقع قسمی از هنر است و اما در هنرهای تجریدی، که انواعی از هنرهاست نحوه بازیگری، حذف و انتخاب، افزایش و یا کاهشی نیز در صورت طبیعت اتفاق می‏افتد.
هنر در اسلام می‏گوید: لذت هنری به جای خود، ولی به مردم امکاناتی دهید تا در فعالیت‏های هنری راه تکامل را بپمایند. ما چکاره هستیم؟ دید هنری در جهان چیست؟ اجازه دهید در این باره مقدمه‏ای عرض کنم چون ممکن است مشتاقان به دانستن این مطلب نیاز داشته باشند. با مثالی شروع کنیم: موجودی که در فارسی اسمش را مثلاً درخت گذاشته‏ایم، با قوه لامسه می‏توانیم از وجود آن درخت اطلاع پیدا کنیم و با دیدن، خبر از سایر ابعاد آن به دست آوریم. آقای فیزیکدان از نظر فیزیکی مسلما چیزهایی برایمان می‏گوید که واقعیت دارد و ساخته ذهن انسان نیست، مثلاً اگر بگوید که «این حجم ترکیب یافته از الکترون و پروتون است»، ما قبول می‏کنیم.
اگر شیمیدانی بیاید و در مورد عناصر تفاعل یافته و نسبت‏های معین آنها با ما صحبت کند می‏پذیریم. حقوقدانی اگر بگوید «شما در ازای کار خویش دستمزدی گرفته‏اید و این کالا را خریده‏اید پس این کالا در اختصاص شما قرار گرفته است»، قابل دفاع است، این گروه‏های مختلف در ذهن خود بازیگری نمی‏کنند بلکه واقعا خبر از عالم واقع می‏دهند. زیباشناس هم می‏گوید: «من هم درکی درباره نمودهای اشیاء دارم، این رنگ با این رنگ در یک چنین مجموعه‏ای زیباست.» او نیز از وجود مختصی در نمودها اطلاع می‏دهد و راست هم می‏گوید. به راه انداختن مناقشات و به جان هم انداختن این واقعیت‏ها کار صحیحی نیست. آنچه که لازم است «هماهنگ کردن» این واقعیات است.
نگرش در کمیت‏های محض جهان، بشر را از پای در می‏آورد و عنصر دوم واقعیت‏ها را که کیفیت آنهاست از بین می‏برد. درک چهره ریاضی جهان چیزی است و درک شکل و ترکیب زیبا و کیفی آن، چیز دیگر:
مگر می‏کرد درویشی نگاهی
در این دریای پر درّ الهی
کواکب دید چون شمع شب افروز
که شب از نور ایشان گشته چون روز
تو گویی اختران استاده‏اندی
زیان باخاکیان بگشاده‏اندی
که هان ای خاکیان هشیار باشید
در این درگه شبی بیدار باشید
رخ درویش بی‏دل زین نظاره
ز چشمش درّفشان شد چون ستاره
که یا رب بام زندانت چنین است
که گویی چون نگارستان چین است
ندانم بام ایوانت چه سان است
که زندان بام همچون بوستان است
نگاهی به ستاره‏های زرین پراکنده بر فضای لاجوردین که ستاره‏های اشک شوق بر رخسار یک انسان آگاه سرازی می‏کند همان انعکاس کیفی از فضای زیباست. خشونت و سختی معادلات ریاضی جهان چیزی است و لطافت و ظرافت نگاه کیفی چیزی دیگر.
اگر کسی بگوید: من جهان را از دید آیات الهی می‏بینم، یعنی بگوید «تو مو می‏بینی و من پیچش مو،» و خبر می‏دهد که در درون او دریچه‏ای به عالم معنا باز شده است، هیچ عاقلی نمی‏تواند منکرش شود به این دلیل که من آن را نمی‏بینم!
چنانکه اگر زیباشناس، زیبایی خاصی را در این سپهر لاجوردی می‏بیند دیگری حق ندارد که انکار کند، چرا که گفتیم: این قبیل مسائل به «من» و «جز من» ارتباط می‏یابد. می‏گویید این آقا به آن دیگری عدالت ورزیده است. عدالت یعنی چه؟
آیا نمود فیزیکی دارد؟ هرگز.
آنچه که محسوس بود این بود که او کالایی را که به امانت گرفته بود با اینکه قدرت داشت که مسترد نکند به پاکیزگی انسانی و عدالت روانی به صاحبش بازگرداند. از آغاز تا تاریخ بشر تا این لحظه اگر میلیاردها عدالت، انجام گرفته باشد در هیچ یک از آنها این عدالت نمود و نشانه به خصوصی نداشته است، در مورد ظلم هم آیا می‏توان گفت که این ظلم کجاست؟ ظلمی که این همه داد و فریاد بشر را بلند کرده است؟ شما می‏بینید که کسی به ناحق دیگری را کشت، حرکت بازو و دست قدرتمند، کشیدن کار و نمودهای فیزیکی قتل در اعضای مقتول... اینها همه نمودهایی عینی است، ولی خود حقیقت ظلم به عنوان یک نمود فیزیکی در هیچ یک از این‏ها وجود ندارد.
ظلم عبارتست از آن فعالیت سخیف درونی که انسان پلید را وادار به ظلم می‏کند. نیروی دفاع از حیات، اصل اساسی حیات است و نمود فیزیکی ندارد، این واقعیت است و من آن را نساخته‏ام. پس ظلم و عدالت نمود فیزیکی ندارند ولی مستند به واقعیاتی مستقیم و غیر مستقیم هستند که مشاهده آنها بصیرتی درونی می‏خواهد. واقعا چگونه می‏توان عدالت را به چنگیز و نرون فهماند؟ این افراد، عدالت را درک نمی‏کنند چنانکه برای بسیاری دیگر از مسائلی که با بصیرت باطنی مربوط هستند قابل درک نیست، زیرا که چشم‏های درونشان کور شده است.
□ ... و اما خلاقیت چیست و روشهای شکوفایی استعدادها کدامند؟
این عبارت را بارها دیده‏ایم: «هیچ قاعده و دستوری معین نمی‏توان به دست آورد که بر اساس آن هنگام مشاهده امری مشخص در مغز محقق فکری تازه و بدیع راه یابد.» یعنی نمی‏توان حکم قطعی کرد که مثلاً سنفونی شماره ۵ بر اساس چه قواعدی به ذهن «بتهوون» راه یافته است. بدون تردید، مقدمات از جانب هنرمند آماده می‏گردد و آن آهنگ به ذهن بتهوون خطور خواهد کرد نه به ذهن حقوقدانی که ارتباطی با موسیقی نداشته است.
او در دنباله مطلب می‏گوید: «پس از آنکه آن فکر به ظهور پیوست، می‏توان آن را در قوانین مصرح منطقی، که هیچ متفکر و محققی را تخلف و انحراف از آن جایز نیست قرارداد ولی ریشه خلاقیت‏ها، ریشه‏های شخصی دارند و مثلاً ماشینی‏ترین جامعه امروز نمی‏تواند ادعا کند که ما سال آینده در همین موقع ۳۱۷ نفر خلاق هنری و ۴۱۶ نفر ریاضیدان مبتکر خواهیم داشت، محقق، دانشمند، صاحبنظر می‏توان تربیت کرد اما خلاق و مبتکر ساختن، مقدور نیست.
شاید فیزیکدان‏هایی وجود داشته باشند بالاتر از «ماکس پلانگ» و یا در ردیف او، ولی بارقه‏های نبوغ از مغز او است که ظهور یافته است. بسیارند کسانی که در مسائل منطق صاحبنظرند، ولی هیچگونه خلاقیتی ندارند. من گمان نمی‏کنم که «ادیسون» ده صفحه هم منطق خوانده باشد ولی بارقه‏های فراوانی از ذهن او بروز یافته است.
نمی‏خواهم قضیه را حواله به مجهول کنم و بگویم که شما دیگر کاری نکنید، به جهت اینکه: «تا یار که را خواهد و میلش به کار باشد»، این مسئله را نمی‏توان تا این حد بی‏پایه و بدون قاعده طرح کرد. یعنی ما نمی‏توانیم جریان را فقط از این جنبه نگاه کنیم و بگوییم که «شما اصلاً به تکاپو و خلق و ابداع و ابتکار و اختراع برنیایید زیرا که جرقه خلاقیت دست شما نیست»، این غلط است و به افسردگی و عقب‏افتادگی مغزها راهبر خواهد شد. اگر ما از نظر آموزش و پرورش فرزندان خود را چنان تربیت کنیم که آنان طریق «هنر برای حیات مردم» نه «هنر فقط برای لذت و زیبایی» را فراگیرند کار نیکویی کرده‏ایم که قطعا در تحریک استعدادهای آنان مؤثر خواهد افتاد.
باید به دانشجویانی که تحت تعلیم و تربیت می‏گیریم احترام بگذاریم و زمینه آماده‏ای برای ابراز وجود در برابرشان قرار دهیم و به آنها اتکا به نفس ببخشیم، گاهی این کار را می‏کنیم و دفعه اول جواب مناسبی نمی‏شنویم، بار دوم، شاید خیلی بی‏ربط‏تر از جواب اولی بشنویم، ولی باید صبور و پرحوصله باشیم، دفعه چهارم و پنجم... کم‏کم می‏بینیم مثل این است که بعضی از دانشجویان ما چیزی برای گفتن دارند... بارها اتفاق افتاده است که شاگرد خود من چیزهایی گفته است که بعضی از مجهول‏های مرا حل کرده است. در این نوع آموزش اولین اثر، امیدوار شدن هنرجو است، احساس محبت نیز دارای تأثیر مهمی است او حس می‏کند که من هر چه دارم می‏خواهم با کمال اخلاص در اختیار او قرار بدهم و او را جزئی از خود می‏دانم.
مسئله محبت بین ما و نونهالان بسیار مهم است. محبتی معقولانه و عاقلانه. این حالت خلوص،او را وادار به پرواز می‏کند، فرزندان ما همان اندازه به محبت نیاز دارند که نونهالان به آب حیات‏بخش.
پس برای به فعلیت در آوردن نیروی خلاقیت هنری نونهالان، صبر و حلم مربیان در عمل آموزش و محبت به شاگردان دو عامل بسیار مهم است. عامل سوم عبارتست از توجیه کامل هنرجویان نسبت به دنیای درون خود، تا عظمت کار را دریابند و تا آنجا به کار خود اهمیت بدهند که حیات خود را در کار خود احساس کنند بدون توجه به آنکه مردم درباره کار او چه خواهند گفت. و نباشند از آنکه ـ
در هوای آنکه گویندت زهی
بسته‏ای بر گردن جانت زهی
واله حیرانی خلقان شدیم!!
دست طمع اندر الوهیت زدیم!
گر، به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان را بکش
تو همی گویی مرا دل نیز هست
دل، فراز عرش باشد نی به پست
ما باید اصالت و ماهیت هنر برای «حیات معقول» را تا آنجا در دل‏های هنرجویان بنشانیم که برای آنان این دو سؤال که «هنر چیست و هدف آن کدام است؟» و «حیات چیست و هدف آن کدام است؟» یک پاسخ داشته باشید.
اگر زندگانی برای انسانها هدف معقول نداشته باشد، بلکه اصلاً هدفی نداشته باشد، هنر نیز نمی‏تواند هدف معقول داشته باشد. تو می‏گویی من به بستان هنر رفتم و عطرها را استشمام کردم، واقعا استشمام کردی؟ دروغ می‏گویی: زیرا اگر واقعا بدانجا رسیده بودی دامان مرا نیز می‏گرفتی و می‏گفتی «تو هم بیا.» و نمی‏گفتی بیا دست به سینه رویاروی من میخکوب باش!
عامل چهارم، اجتماع در تحریم استعدادهای افراد نقش بسیار مهمی دارد. اجتماع است که برای کشیدن آب موجود در چاه درون نوابغ، دست به کار می‏شود و سپس آب را روانه مزرعه مناسبی می‏کند و گل‏ها و درختان و محصول‏هایی را به بار می‏آورد. اجتماع از این جهت نقشی بسیار اساسی بر عهد دارد و الاّ ممکن است شما با تمام صمیمیت و خلوص، نیروهای خلاّقه‏ای را به فعلیت برسانید ولی جامعه‏ای سالم و شایسته نباشد که صلاحیت بهره‏برداری از آن نیروها را داشته باشد.
▪ عامل پنجم: دور نگاهداشتن هنرجو از تقلید. این کاری است ظریف که باید آرام و با لطافت خاصی انجام گیرد. زیرا کشش تقلید در افراد و جوامع بسیار عظیم است و نمی‏توان دانش‏پژوه و هنرجو را با سرعت و سهولت از تقلید دور نموده و مغز او را به تفکرات مستقل وادار کرد. نبوغ‏ها در دوران جوانی کمتر بروز می‏کند، تعداد نوابغ علم و هنر در دوران جوانی مخصوصا اوایل این دوران بسیار اندک است. ما در رهایی از تقلید و به وجود آوردن تفکرات جدید و سازنده اسیر زمان نیستیم و اگر بخواهیم خلاقیت‏ها و نبوغ‏ا را شکوفا کنیم، نباید به گذشت زمان، زیادی مخارج و صرف انرژی‏ها توجه کنیم. بریدن نوابغ از طناب تقلید کاری نیست که حتی در یک سال و دو سال انجام بگیرد، زیرا تقلید در طول سالیان متمادی در روان انسان‏ها رسوب می‏کند و در جهت توجیه شخصیت آنان می‏کوشد. «محمدبن زکریای رازی» از تقلید عبور کرده است، «البتانی» هم که با تبدیل سینوس به جای وتر، مثلثات جدید را به وجود آورد و به منزله پدر مثلثات جدید به شمار رفته، مدتی مقلد بوده است.
▪ عامل ششم: ارزش دادن به اصل کار فراتر از هر چیز فوق‏العاده مهم است، چون انسان به طور طبیعی از پاداش و جایزه دلخوش می‏شود. او سوداگر است و این سوداگری باعث می‏شود که خلاقیت و استعداد به جای روی آوردن به خود علم یا هنر، میل دارد که کالایی را به مشتریان عرضه کند و معلوم است که کالا باید مورد تقاضای خریدار باشد و کالایی را به مشتریان عرضه کند و معلوم است که کالا باید مورد تقاضای خریدار باشد و کالایی که مورد تقاضای خریدار است از پیش دارای مشخصات معینی است که هنرمند یا عالم باید نبوغ و خلاقیت خود را متوجه همان سفارش مشخص کند تا بتواند کالای خود را بفروشد. این است مختصات تاریخ طبیعی ما انسان‏ها که اگر بخواهیم در مقابل تاریخ طبیعی روی به تاریخ انسانی بیاوریم باید خود را از مرتبه سوداگری و تجارت فراتر بکشانیم. درست است که پاداش بسیار مؤثر است و من آن را همچون مانع نمی‏بینم ولی تا حدی که به انسان اثبات شود که: «گل خندان که نخندد چه کند؟» باید به هنرجو و دانش‏پژوه تفهیم شود گل که شدی خنده در ذات تو است! و البته طی این راه حوصله و صبر می‏طلبد. ما باید به پویندگان راه علم و هنر بفهمانیم که خلق آثار علمی یا هنر برای آنهامانند تنفس است برای موجود زنده، و نباید با رقه حیات آنها برای معامله با مال دنیا و مقام و شهرت، مستهلک شود.
علامه محمدتقی جعفری
منبع : هنر دینی


همچنین مشاهده کنید