دوشنبه, ۱۴ خرداد, ۱۴۰۳ / 3 June, 2024
مجله ویستا

اخلاقی زیستن و اجتماعی عمل کردن


اخلاقی زیستن و اجتماعی عمل کردن
سخنان خود را با یك بحثی روانشناسی از «كركگور»، فیلسوف وعارف دانماركی كه در زمینه اخلاق ورابطه آن با زیست فردی وجمعی بیان كرده، آغاز می كنم. چون این مقدمه كاملاً مورد قبول من است، شاید مبنای خوبی برای استنتاجات بعدی باشد. كركگور در چند كتاب مهم خود از جمله در كتابی تحت عنوان «خلوص قلب» مطلبی را بدین مضمون مطرح كرده است كه هر انسان در یكی از سه مرحله در حال زیست است: ۱- زیباشناختی ۲- اخلاقی ۳- دینی.
اگر انسانها با دقت كامل به زندگی خود نگاه كنند خود را در حال زیست در یكی از این حالات می بینند. آنچه مهم است این است كه ما انسانها بفهمیم كه در كدام یك از این حالات زندگی می كنیم و مهمتر آنكه، آرزوی انتقال از مرحله ای به مرحله دیگر در ما پدیده آمده و زنده بماند.
۱- مرحله زیباشناختی
مرحله اول را با تعبیرات مختلفی چون، مرحله زیباشناختی، علم الجمال، استحسانی و یا ذوقی از آن نام می برند.می توان گفت، متأسفانه بیشتر انسانها تا آخر عمر در همین مرحله اول می مانند و وارد مراحل دوم و سوم نمی شوند. در مرحله اول، اصل حاكم بر زندگی انسان، اصل لذت است. البته این سخن بدان معنا نیست كه لذت چیز بدی است. كركگور نیز در باب لذت داوری منفی نكرده است هدف اصلی او این است كه نشان دهد اگر اصل حاكم بر زندگی انسان، اصل لذت باشد چه پیش خواهد آمد. در واقع او به ما نشان می دهد كه كسانی كه اصل حاكم بر زندگیشان اصل لذت است به چه صورتی زندگی خواهند كرد و به چه نتایجی خواهند رسید و چه ناكامی هایی خواهند داشت. وقتی فردی درمرحله زیباشناختی به سر می برد همه هم و غم او متوجه این امر است كه در زندگی هرچه بیشتر كسب لذت كند. این لذت ها می توانند كاملاً متنوع باشند. مراد از لذت فقط خوردن، آشامیدن، استراحت، خوابیدن، غریزه جنسی، تفریح و مسافرت نیست. بلكه لذتهایی كه در نظر انسان عادی كوچه و بازار متعالی به حساب می آید، آنها هم جزو این مرحله قرار می گیرند. لذتهایی مانند: علم طلبی، كنجكاوی ،شركت در فعالیت های اجتماعی و آرمان جویی اجتماعی. اینها هم لذت محسوب می شوند چرا كه انسان را نوعی سیری می بخشند. انسانی كه در مرحله زیباشناختی زندگی می كند دلش می خواهد در حد توان و با توجه به تمام محدودیتهایی كه محیط و وراثت بر او تحمیل كرده است لذت بیشتری را دروجود خود انبار كند.در واقع مثل این است كه وجود خودرا مخزنی می داند كه باید هرچه بیشتر از لذت پر شود و كمتر از درد و رنج و الم. از این رو است كه این انسان در هر اوضاع و احوالی كه در آن قرار می گیرد، از این زاویه بدان می نگرد كه، آن وضعیت به چه میزان برای او لذتبخش است وبه چه میزان او را از الم دور نگه می دارد. اینچنین انسانی در هر وضع و حالی، درست مانند تاجری زندگی می كند كه توجهش به نوسان قیمت ها در بازار و تحولات اقتصادی است تا بتواند در وضعیت جدید بهتر مانور دهد. چنین تاجری فقط درصدد این است كه كمتر ببازد و بیشتر ببرد.بنابراین هرگونه چرخش، تغییر مسیر و تغییر موضعی فقط بر این اساس قابل توجیه است كه سود بیشتر و زیان كمتری در بر داشته باشد.انسان لذت جو نیز دقیقاً همین گونه عمل می كند. یعنی فقط و فقط لذت بر او حكم می كند كه چه عملی را انجام دهد و چه عملی را انجام ندهد؛ چه جایی سخنی بگوید، چه جایی سكوت كند. كجا به فلان عمل دست بزند و كجا از فلان عمل دست بردارد و... در تمام شؤون زندگی اعم از فردی و جمعی، اعم از اقتصادی یا سیاسی و... فقط امر سود و زیان مد نظر اوست.از نظر كركگور یك مسأله مهم در این مرحله وجود دارد و آن اینكه كسانی كه درمرحله زیبایی شناختی زندگی می كنند همواره در وضعیت اندوه و حسرت به سر می برند. زیرا وعده ای كه به ایشان داده می شود وفا نخواهد شد. یعنی نوعی استمتاع و كامیابی از آنها دریغ خواهد شد. مثال ساده ای كه كركگور می گوید این است: فرض كنید زنبور عسلی روی یك گل خاص می نشیند. اگر این زنبور عسل هیچ گل دیگری نمی دید و از وجود هیچ گل دیگری خبر نداشت، تنها بر این گل استقرار پیدا می كرد و تا آنجا كه از این گل شهد قابل استخراج بود، استفاده می كرد، یعنی تمام لذتی را كه می توانست از این گل ببرد، می برد. اما مشكل زنبور عسل این است كه به محض اینكه روی گلی كه از بویش، مزه اش، رنگش و یا از هرچیز دیگری كه ما از آن چندان خبر دار نیستیم خوشش می آید و می نشیند و احساس لذت می كند، ناگهان گل دیگر به چشمش خوش می آید. لذت انگیزی گل دیگر باعث می شود كه زنبور عسل یا بلافاصله از روی گل اول بلند شود و بر روی گل دوم بنشیند و یا اگر هم بر گل اول بنشیند، لذتی كه از این گل می برد به كامش تلخ آید. چون می داند كه این لذت را به قیمت محروم شدن از دیگرلذتها دارد. وقتی انسان احساس كند، چیزی كه به دست می آورد به قیمت از دست دادن چیز یا چیزهای دیگر است، آنگاه از آن چیزی كه در دسترسش است آنچنان كه باید و شاید، لذت نمی برد.حال فرض كنید زنبور از روی گل اول برخاسته و بر روی گل دوم می نشیند. وقتی روی گل دوم می نشیند مشكلش دو تا می شود.یكی اینكه گل سوم پیش چشمش می آید و دیگر اینكه هنوز خاطره گل اول از ذهن او محو نشده است و به همین دلیل از گل دوم هم لذت نمی برد. زیرا زنبور تا آخر عمر در یك سرگردانی است و به تعبیر خود كركگور در نوعی «ندانم چه كاری» می ماند و هیچ گلی چنانكه باید و شاید اورا كامیاب نمی كند.در اینجا مثال دیگری می زنم. «استنیسلاووه» یكی از متفكران اروپای شرقی، در مقدمه یكی از رمانهای خود، مطلب خیلی عمیقی را مطرح كرده كه اتفاقاً به طور كامل با موضوعی كه در اینجا مطرح شد مرتبط است. از نظر ایشان رشد تكنولوژی در واقع رشد محرومیت است. تكنولوژی امكانات افراد را در هر لحظه افزایش می دهد و این خود باعث می شود كه هر وقت به یكی از امكانات مشغول می شوید تلخ كام بمانید. اما آن زمانی كه تكنولوژی رشد نكرده بود انسانها تعداد كارهایی را كه در هر لحظه می توانستند انجام دهند یا یك كار بوده و یا كارهای بسیار معدود دیگر. طبعاً اگر به آن كار واحد و یا یكی از آن چند كار مشغول می شدید متناسب با آن احساس لذت می كردید. اما امروز كه تكنولوژی رشد كرده، به ما می گوید: شما می توانید اكنون با در اختیار داشتن تكنولوژی در آن واحد پنجاه یا صد و ... حق گزینش داشته باشید. هر چه تعداد گزینه ها بیشتر شود، آن گزینه ای كه انتخاب خواهد شد در مقام عمل لذت كمتری در برخواهد داشت.
بدین معنی، رشد تكنولوژی استمتاع بیشتر نیست بلكه رشد محرومیت بیشتر است. این سخن كاملاً با مذاق فردی مانند كركگور سازگار است. وی می گوید: كسانی كه در مقام زیبایی شناسی عمل می كنند و اصل حاكم بر زندگیشان اصل لذت است، بیشتر دچار اندوه و حسرت می شوند. زیرا لذتهایی كه انسان می تواند در زندگی در اختیار داشته باشد خیلی فراوان است ولی در هر لحظه چاره ای جز این نیست كه فقط از یكی از این لذتها می تواند بهره مند گردد.
مشكل دومی كه از نظر كركگور برای انسان لذت گرا به وجود می آید این است كه لذتها پایان ندارد و انسان هیچگاه از لذت سیراب نمی شود. این است كه به گفته كركگور كسانی كه در این مرحله زندگی می كنند بالمآل تلخ كامند. این مرحله وعده اش لذت بود اما نتیجه اش جز رنج نخواهد بود. در این مرحله وعده ای عمل نشده وجود دارد. به همین دلیل كسانی كه تا آخر عمرشان در این مرحله زندگی می كنند هر چه بیشتر به پایان عمر نزدیكتر می شوند تلخ كام تر هستند چون احساس می كنند در نهایت بازنده شده اند و آن چیزی را كه گمان می كردند می برند، نبرده اند و به خاطر بردن بساكارها كه كرده بودند و بسا كارها كه نكرده بودند.
۲- مرحله اخلاقی
كركگور معتقد است كه راه دومی هم وجود دارد و آن این كه ما از مرحله زیباشناختی به مرحله اخلاقی وارد شویم. البته شكی نیست كه وارد شدن به مرحله اخلاقی، عملی نیست كه با یك تصمیم گیری ساده بتوان انجام داد. این مرحله، مرحله ای است كه مبادی و مقدمات خیلی فراوانی لازم دارد و البته من هم در اینجا در مقام احصای آنها نیستم. در مرحله اخلاقی، لذت اصل برانسان نیست. بلكه یك سلسله اصول و مبانی بر زندگی انسان حاكم است. یعنی كسی كه در مرحله اخلاقی زندگی می كند، كسی است كه می گوید: من در زندگی فردی، در زندگی جمعی، در خلوت، در جلوت، در غم، در شادی، اصلاً به این فكر نیستم كه لذتی عایدم شود یا الم و رنجی از من دور. این انسان اصلاً در فكر لذت و الم نیست. فقط در این اندیشه است كه یك سلسله اصول را به هیچ قیمتی از دست ندهد. اگر این اصول در لذت است، لذت را از دست ندهد و اگر در الم است، الم را از دست ندهد. یعنی اگر من در آن مرحله باشم می خواهم چنان زندگی كنم كه یك سلسله مبانی و اصول عملاً در زیر پای من لگدمال نشود. وقتی این اصول در نظر من محفوظ می مانند، دیگر هر چه پیش آید، گو پیش آید، هر چه هست، گو باشد. آنها مهم نیست و مرا از آنها باكی نیست. فقط مسأله بر سر این است كه اصول من از بین نروند. برای كسانی كه در مرحله اخلاقی به سر می برند، این اصول، اصولی واحد نیستند. ممكن است من اصولی برای خود مقرر كرده باشم و شما اصولی دیگر را برای خود. ممكن است من یك اصل برای زندگی خود مقرر كنم و شما دو اصل. حتی این نكته نیز موردبحث نیست كه این اصول را از كجا می آوریم. ممكن است من این اصول را از بینش خود وضع كنم یا از كسی كه نهایت اطمینان را به او دارم. البته از نظر كركگور آنچه كه ارزشمند است این است كه من این اصول را خود برای خود وضع می كنم.درواقع منظور این است كه من در وضع این اصول فعال باشم نه منفعل، و كنش پذیری و تقلید ازدیگران نداشته باشم. اما به هرحال اینها موردبحث نیست. بلكه مهم این است كه من یك سلسله اصول را زیرپا بگذارم. ما با این بحث كه بهتر است چه اصلی بر زندگی یك انسان اخلاقی حاكم باشد فعلاً كاری نداریم. بحث اصلی این است كه اخلاقی زیستن، متعالی تر از زیست زیباشناسانه است. هنگامی كه به این صورت زندگی كنیم، زندگی ما از یك صورت متفاوتی برخوردار خواهدبود و مثالی كه به نظر می آید برای این بحث نافع باشد این است كه فرض كنید كه من پنج كیلو پیاز خریده و درحال رفتن به سوی خانه هستم. درراه، یك سلسله حوادث برای من پیش می آید و من در این حوادث به گونه ای واكنش نشان می دهم كه متوجه هستم چیزی كه در دست دارم پیاز است. مثلاً اگر كسی در بین راه به من اهانت كرد، از واكنشهای خشمگینانه نشان دادن باكی ندارم. اگر كسی به من تنه زد، ممكن است برگردم و نسبت به او پرخاش كنم.اگر دوچرخه سواری با سرعت می آید ممكن است برای اینكه به او نشان دهم كه سرعتش زیاد است، به منظور متوقف كردنش جلویش هم بایستم. درواقع من باتوجه به اینكه آنچه دارم پیاز است اینگونه واكنش نشان می دهم. اما درنظر بگیرید به جای پیاز، در دست من بلور ظریف، گران قیمت و بسیارشكننده ای باشد. دراینجا خواهید دید كه واكنشهای من بسیار متفاوت است. اگر كسی تنه بزند، بدون اینكه پرخاشی كنم به راه خود ادامه می دهم یا اگر دیدم دوچرخه ای با سرعت می آید به جای اعتراض به سرعت فراوان او، خود را سریع كنار می كشم. حتی اگر كسی به من فحش داد، من ناشنیده می گیریم. چون می دانم اگر قرار باشد فحش را شنیده بگیرم و واكنش مناسب نشان دهم، ممكن است با او دست به گریبان شوم و دراین بین هر چیزی عاید من شود ولی یك چیز مسلم است و آن اینكه بلور خواهدشكست. پس می بینید كه من به یك نحوه خاصی زندگی می كنم. زندگی همراه با احتیاط، به معنای دقیق كلمه همراه با «مراقبت». مراقبت در اصل، در زبان عرفانی ما به همین معنا بوده است. یعنی هنگامی كه من مراقبت می كنم، در حال حفظ چیزی هستم و می خواهم آن را محفوظ نگه دارم.به تعبیر كركگور، با مراقبت رنجها نه تنها فراموش خواهدشد بلكه بالاتر ازهمه اینها نوعی دگرگونی و تغییر ماهیت پیدا می كنند و تبدیل به لذت می شوند. این مرحله دوم است كه در آن به جای لذت، حفظ اصول ، حاكم بر زندگی است.
۳ . مرحله دینی
كركگور معتقد بود كه مرحله ای از این بالاتر هم وجود دارد و آن مرحله دینی است. به نظر كركگور در مرحله دینی نه اصول بر انسان حاكم است و نه لذت، بلكه در آن مرحله فقط عشق برانسان حاكم است و چون عشق برانسان حاكم است ، هیبت و احتشام وعزت، جمال و جلال معشوق بر زندگی انسان حكومت می كند. هرچه این جمال و جلال اقتضا كند، شخص به موجب آن رفتار می كند. كركگور دركتاب «ترس و لرز» می گوید: شما در باب مأمورشدن حضرت ابراهیم برای كشتن فرزند خودچه می گویید؟ در تورات آمده است كه حضرت ابراهیم (ع) مأمور شد فرزند خود را بكشد. در قرآن هم به این داستان اشاراتی هست كه ابراهیم مأمور ذبح فرزند خود شد. كركگور می گوید: آیا تاكنون شما هیچ وقت فكر كرده اید كه چرا حضرت ابراهیم (ع) سؤال نكرد كه خدایا من به چه گناهی فرزندم را بكشم؟ فرزندم چه كرده كه مستوجب قتل است؟ مگر می توان قبل از جنایت و اصلاً بدون جنایت یك فرد را قصاص كرد؟ از سوی دیگر كركگور می گوید كه در دل اسحاق و به تعبیر ما اسماعیل این نگذشت كه چرا باید كشته شوم؟ مگر چه گناهی كرده ام؟گناه من این است كه پدرم می خواهد به خدا نزدیك شود. چه منطقی براین جریان حاكم است؟ كركگور به خصوص در كتاب «ترس و لرز» كه موضوع اصلی كتاب در این باب است و در كتاب دیگری تحت عنوان «بیماری تا دم مرگ» به این نكته اشاره می كند كه ابراهیم و اسماعیل از عرصه اخلاقی بالاتر آمده اند. كسی كه می گوید مگر می توان قبل از جنایت قصاص كرد، چنین فردی در مرحله اخلاقی زندگی می كند. اما كسی كه فقط در خدمت معشوق زندگی می كند، سخن معشوق برای او بالاتر از اخلاق است . البته مراد او از معشوق در این بحث یك معشوق آسمانی و ملكوتی است . دلیل اینكه هیچ اعتراضی در ذهن و ضمیر حضرت ابراهیم و اسماعیل جوانه نمی زند به خاطر این است كه اینها از این مرجع (اخلاقی) فراتر رفته اند و در عشق، رضای معشوق اصل حاكم بر زندگی آنان است. در واقع شخص (عاشق ) می خواهد لبخندی بر لب معشوق بنشاند. حتی در عشقهای زمینی هم این چنین است . آدمی در عشق زمینی هم وقتی كه در مرحله عشق زندگی می كند. رضایت معشوق برای او ، از هر چیز دیگری ارزشمندتر است. وقتی لبخند معشوق رامی بیند در واقع اجر همه زحمات، محرومیتها و نابسامانی هایی را كه تجربه می كند، می گیرد. نكته مهم آن است كه هریك از ما اگر در مرحله زیبایی شناختی زندگی می كنیم باید به مرحله اخلاقی راه پیدا كنیم. البته نه برای پاداش آخرت و نه برای بهشت و جهنم . همیشه باید یك سلسله اصول بر زندگی اجتماعی ما (خواه در بعد اقتصادی و خواه در بعد سیاسی و خواه در بعد فرهنگی آن) حاكم باشد، حتی اگر قبول آن اصول، با تحمل درد و رنج همراه باشد. درد و رنجهای زندگی سه ویژگی دارند: ۱- پایان ناپذیرند ۲- استثنا ناپذیرند ۳- كلی و تعمیم پذیرند. درد و رنجها با این سه ویژگی كه دارند در عین حال می توانند قابل تحمل باشند، حتی از این بالاتر، می توانند به نوعی رضایت باطنی تبدیل شوند و آن وقتی است كه انسان احساس كند در ورای تمام گرد و غبارها تمام این فراز و نشیب ها می تواند این بلور خود را به مقصد رساند و از اصول خود مراقبت كند. این نكته قابل توجه است كه ما باید بتوانیم درد و رنج را تحمل كنیم زیرا زندگی ما قرین درد و رنج است. ما در هر كشوری كه زندگی كنیم بی عدالتی خواهیم دید با هر نظامی كه حاكم باشد؛ چه نظام جمهوری اسلامی باشد، چه نظام سوسیالیستی و چه لیبرالیستی.
به هر حال، حكومت و جامعه هیچگاه از یك سلسله امور خالی نخواهد بود كه البته باید سعی كنیم این نابسامانی ها و كجی ها را تقلیل دهیم ولی در عین حال باید واقع بین باشیم تا فریب یك اتوپیا و مدینه فاضله را نخوریم و گمان نكنیم كه یك چنین مدینه فاضله ای بر روی زمین پدید آمدنی است. باید بدانیم كه انسان زیست می كند جامعه بدون ظلم پدید نخواهد آمد؛ چون جامعه بدون ظلم پدیدار نمی شود، طبعاً جامعه بدون درد و رنج هم نخواهیم داشت.اما افرادی هستند كه می توانند با تمام این درد و رنجها یك رضایت باطن و لبخندی درونی داشته باشند. منتها به این شرط كه احساس كنند علی رغم این فشارها حداقل، اصول آنان محفوظ مانده است. وقتی این اصول محفوظ بماند زندگی معنا پیدا می كند.
اصل اول: حفظ سازگاری
ما به عنوان كسانی كه در واقع شأن دانش پژوهی داریم و جامعه هم این كاركرد را از ما بیشتر انتظار دارد، باید بخشی از اصول اخلاقی مان را به تفكر معطوف كنیم. گاهی اصول اخلاقی به اعمال ما معطوف می شود و گاهی بر عواطف و احساسات ما و گاهی هم بر عقیده و تفكر ما. من در اینجا مورد سوم را بیشتر مورد تأكید قرار می دهم. خوب است بر اعمال مان و عواطف و احساساتمان یك سلسله اصول اخلاقی حاكمیت داشته باشند. البته من این اصول اخلاقی را اصلاً از دین و مذهب نمی گیرم. زیرا ممكن است من مخاطبانی داشته باشم كه دین و مذهبی نداشته باشند و دیگر اینكه اصول اخلاقی مبتنی بر دین و مذهب دارای یكسری پیش فرض های متافیزیكی خیلی سهمگین هستند كه این پیش فرضها در غالب موارد قابل اثبات «آبژكتیو» (عینی) و همگان پذیر نیستند. به این لحاظ نمی توان در هر جا به دین و مذهب متمسك شد. یكی از این اصولی كه به نظر می رسد، بتوانند بر عقیده ما حاكمیت داشته باشد این اصل است كه ما در كل زندگی فكری و عقیدتی خود همیشه باید این دل نگرانی را داشته باشیم كه آیا در تفكر ما هماهنگی (consistency) وجود دارد یا نه. آیا آرا و نظرات من با هم سازگارند، یا من یك بام و دو هوا در عقیده و عمل هستم. به نظر من، بزرگترین علامت انسانیت آن است كه نوعی سازگاری بین آرا و نظریات انسان وجود داشته باشد. انسان نمی تواند در یك جابه گونه ای بیندیشد و در جایی دیگر، گونه ای دیگر كه مطلقاً بین این دو گونه اندیشه ناسازگاری وجود داشته باشد. ممكن است الآن بسیاری از عناصر فكری بعضی از ما مبتنی بر عناصر فكری مدرن باشد و چه بسا در میان ما كسانی باشند كه واقعاً بعضی از عناصر فكری آنها پسا مدرن است. خوب این ها با هم ناسازگارند. عرضه فكر مانند بساط میوه فروشی نیست كه هر میوه ای خواستید انتخاب كنید و هیچ كس هم، به شما اعتراض نكند. البته انسان می تواند دارای نوعی نظام التقاطی در فكرش باشد، اما به این شرط كه اجزای این نظام التقاطی با هم سازگار باشند. انصافاً در بسیاری از موارد میان ذهن و ضمیر خود این سازگاری را به وجود نیاورده ایم. یعنی فكرمان دارای اجزایی است كه با هم سازگار نیستند. ما هم سنتی هستیم، هم مدرن و هم پست مدرن. در واقع، ما در بسیاری از این مبادی فقط با اتكا، به مغالطه منطقی توانسته ایم بمانیم.
اصل دوم: دوری از تقلید
اصل دومی كه به نظر من در میان ما كم وجود دارد این است كه ما به ندرت می اندیشیم و هنوز در مرحله تقلید هستیم. به طور مثال عوام الناس ما از یك روحانی كه پشت سر او نماز می گذارند تقلید می كنند و ما «دانشگاهیان» ممكن است از یك روحانی دانشمندتر. انصافاً ما در این جهت به بلوغ فكری نرسیده ایم و عموماً اهل تقلید و تلقین پذیری هستیم. در واقع رفتار ما مثل كسی است كه تحت تأثیر تبلیغات كالاها قرار می گیرند. در واقع اولین كسی كه بتواند در ما تلقین پذیری جدی ایجاد كند ما متاع او را می خریم. به نظر من كمال و علو قدر ما دانشجویان در این است كه از تقلید بیرون آییم و قدر و وزن منطقی هر سخن را بسنجیم.
اصل سوم: وداع با تعصب
اصل سومی كه آن نیز خیلی مهم است، این است كه ما باید بتوانیم خودمان را در جای دیگران قرار دهیم و فكر كنیم اگر آدمی نتواند خود را در جای دیگران قرار دهد و به جای دیگران فكر كند، كارش به تعصب می كشد. متعصب كسی است كه از یك دریچه به عالم نگاه می كند ولی نمی تواند از پشت دیگر پنجره ها به عالم نگاه اندازد. اگر كسی فكر كند برای نگاه به عالم فقط یك پنجره وجود دارد خواه، ناخواه او متعصب است و یك فرد اگر بخواهد متعصب نباشد باید بتواند خودش را از دریچه ای به دریچه دیگر منتقل كند. وقتی منظر عوض شد می فهمند كه دنیاگونه ای دیگر نیز هست. تعصب فقط و فقط ناشی از این است كه آدم نمی تواند پایش را از كفش خودش بیرون آورد و در كفش دیگری بگذارد. یك ضرب المثل جالب انگلیسی می گوید: «یك بار هم پایت را در داخل كفش من كن»، یك بار هم جای من بیا و از دیدگاه من به عالم نگاه كن. به تعبیر كانت خوب است ما گاهی به جای دیگران فكر كنیم. نه برای این كه فكرمان را به آنها القا كنیم و آنها را مقلد خود سازیم، بلكه برای این كه ببینیم عالم در نظر دیگران چگونه است. البته این نحوه عمل یك تیپ ایده آل است. امروزه در جامعه، ما بیشترین رنج را، از ناحیه افراد متعصبی می بریم كه فقط از منظر خودشان به این عالم نگاه می كنند و اصلاً تصور نمی كنند كه منظر دیگری وجود داشته باشد. تعصب داشتن فرق نمی كند كه پنجره من، مدرن باشد و آن پنجره دیگر، سنتی. اگر فرد مدرن هم حاضر نباشد از پنجره سنتی به عالم نگاه كند، این فرد هم در مدرن بودن خودش تعصب دارد. همچنان كه سنتیان چون نمی توانند از پنجره مدرنیزم به عالم نگاه كنند، در سنتی بودن خود متعصب هستند. یكی از فواید جدی مطالعه كتاب های مختلف این است كه اگر خودتان هم نمی توانید پنجره ای به روی عالم بگشایید حداقل اگر كسی شما را دعوت كرد تا از طریق كتابش و از پنجره او به عالم نگاه كنید، او را لبیك می گویید. كه البته متأسفانه این هم در میان ما نیست.
اصل چهارم: عقل و آزادی
من بر این نكته تأكید دارم كه «خشونت طلبان» می خواهند یك وجه بزرگ انسانیت ما را له كنند و آن وجه، آزادی ما است. انسانیت دو بعد بیشتر ندارد و خشونت طلبان می خواهند بعد آزادی ما را از ما بگیرند.
از سویی دیگر نیز كسانی هستند كه می خواهند وجه دیگر از انسانیتمان را از بین ببرند. آنها «لفاظان» هستند. این ها سخنرانانی هستند كه فقط كلی گویی می كنند و سخنان كلیشه ای می گویند. اینها می خواهند عقلانیتمان را از بین ببرند. به همین دلیل است كه خشونت طلبان بزرگ تاریخ معمولاً سخنرانان قهاری بوده اند. انسانیت ما فقط به «آزادی» و «عقلانیت» ماست.
اگر بخواهیم انسانی را دست آموز خود كنیم اول باید انسانیتش را از او بگیریم. با خشونت، روح آزادگی را در او خرد می كنیم و با كلی گویی و كلیشه پردازی و سخنان مبهم وجه عقلانیتش را در محاق می بریم. انسانی كه آزادی و عقلانیتش را از او بگیرند، واقعاً یك حیوان دست آموز می شود. در تاریخ افرادی چون هیتلر و لنین را می بینید كه سخنرانانی قهار و قوی بودند. هیتلر تقریباً تا سال ۱۹۳۹ كه هنوز جنگ شروع نشده بود و در سال های جنگ، دستور داده بود كه هیج وقت سخنرانی هایش را در روزنامه های صبح چاپ نكند و از رادیو نیز صبح ها پخش نشود. استدلالش - كه البته بعداً معلوم شد- این بود كه می گفت: مردم صبح ها ذهن های خیلی تند و تیز دارند و هر سخنی كه من می گویم، به دنبال دلیلش هستند. اما هنگام عصر ذهن ها در اثر كار روزانه خسته و فرسوده می شود و حالت اسفنجی به خود می گیرد و دیگر اصلاً فكر نمی كند كه مغالطه كرده ام. به نظر من انتظار اخلاقی معقولی كه می شود از قشر روشنفكر داشت این است كه: از كلی گویی و مبهم گویی دست بردارد و ادعاهای بلادلیل را مطرح نكند.
منبع : روزنامه ایران