یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

باور به شک


باور به شک
اساس نسبی گرایی فلسفی از نظر دیویدسون منتفی است به دلیل اینکه اگر شما در مورد چیزی شک می کنید چون کل گرا هستید امکان ندارد تمام باورهایی که مقدمه صدق این باور هستند که شکاکیت وجود دارد همه کاذب باشند. چون ما کل گرا هستیم نمی توانیم بگوییم اکثریت باورهای ما کاذب هستند و حداقل باورهای ما صادق هستند، چون برای صدق آن حداقل باورها ما باید مجموعه فراوانی باورهای صادق داشته باشیم. بنابراین لازم می آید حداکثر باورهای ما صادق باشند. تز نسبی گرایی کلی این است که اغلب باورهای ما به خصوص باور به جهان خارج بر خطاست. به نظر او این تز امکان پذیر نیست.

مبنای دیگری که براساس آن او این نظر را رد می کند نظریه تفسیر است. ما به تجربه یی که از یکدیگر داریم مراجعه می کنیم. آیا به طور معمولی ما همدیگر را در باورهای خودمان تخطئه می کنیم یا غالباً باورهای ما صادق لحاظ می شود؟ باورهای ما عموماً صادق لحاظ می شود. لزومی به اثبات نیست. ما در عالم زندگی خود، و در میان ذهنیت، در ارتباط های اجتماعی که داریم باورهایمان را اکثراً صادق فرض می کنیم از جمله باور به عالم خارج را.بیرون گروی معرفتی دیویدسون را و این را که چیزی در عالم خارج موجود است می توان از دو مقدمه استنتاج کرد.
▪ مقدمه اول؛ نفی نسبی باوری و شکاکیت به نحو عام
▪ مقدمه دوم؛ ما اجمالاً باوری به جهان خارج داریم و این باور را به نحو تفصیلی بین خود مسلم فرض می کنیم. (مفسر کاملی، میان ذهنیت، وجود دارد که من را در این باور به عالم خارج تایید می کند.)
اگر ما این صورت استدلال را ببندیم، یعنی از یک مقدمه در نفی شکاکیت مطلق استفاده کنیم و اینکه ما در مجموع باوری نسبت به عالم خارج داریم و از طرف دیگر نظریه تفسیر را موید آن قرار دهیم شباهتی با شیوه کار دکارت وجود خواهد داشت. دکارت هم عالم خارج را از همین طریق اثبات می کرد، با این تفاوت که دکارت مقدمه برهان لطف را به کار می برد، ولی قاعده دیویدسون قاعده یی عرفی است، یعنی ما عرفاً همدیگر را در باور به عالم خارج تکذیب نمی کنیم. این مقدمه یی عرفی می شود ولی از آن یقین به عالم خارج درنمی آید، بلکه یکی از مقدمات بحث است. مقدمه دیگر این است که مفسر کامل که میان ذهنیت ماست، اگر من خطا می کردم، خطای من را آشکار می ساخت. خلاء شک کلی را مفسر کامل پر می کند. دکارت نیز می گفت یک چیزهایی فی الجمله از طریق حواس به من داده شده است، ولی من شک می کنم که آیا در اینها خطا می کنم یا نه. در اینجا برهان لطف به کمک می آید که خداوندی وجود دارد که نمی گذارد تمام انسان ها در چنین شکی باقی بمانند، بنابراین چون خداوند به بندگان خود «لطف» دارد و همه بندگان او همین شرایط من را دارند، همه ما نمی توانیم در همه ادراکات مان بر خطا باشیم. دکارت در مجموع عالم خارج را این گونه اثبات می کرد. دیویدسون همین استدلال را می کند اما بدون آن جنبه کلامی و به جای خدا مفسر کامل یا همان میان ذهنیت را قرار می دهد. اثبات میان ذهنیت مستلزم این نیست که ما لزوماً به عالم خارج مستقل از انسان قائل شویم، چنان که هگل عالم خارج مستقل از انسان را اثبات نمی کند. میان ذهنیت در ذهنیت فیلسوفان اساساً ساختار معرفت شناسانه دارد نه وجودشناسانه، لذا نمی توانیم آن را با عالم خارج یکی بگیریم، بلکه می توانیم از لوازم آن به عالم خارج پی ببریم. یکی از معضلاتی که در فلسفه ذهن وجود دارد این است که من چگونه می فهمم اذهان دیگری هم وجود دارند. نظر عموم بر این است که ما از طریق تمثیل می فهمیم اذهان دیگر وجود دارند، برای انجام این تمثیل ما قیاس به نفس می کنیم. یک بحث سر این است که آیا ما بدن آنها را از آگاهی آنها استنتاج می کنیم یا آگاه بودن آنها را از بدن آنها استنتاج می کنیم، آیا من اول بدن آنها را می بینم و سپس سوژه بودن آنها را ادراک می کنم، برای این کار ما از برهان مماثلت استفاده می کنیم. اما اگر بگوییم ما اینها را ابتدا در میان ذهنیت و آگاهی می یابیم، دیگر ربطی به بدن آنها ندارد. بنا به مبانی معرفت شناسی آگاهی وجود نیست، بلکه معرفت است. میان ذهنیت به بدن کاری ندارد. در پدیدارشناسی کلاسیک بدن را از آگاهی استنتاج می کنند نه آگاهی را از بدن. تعبیر دیویدسون آگاهی است که به صورت بدن درآمده است، لذا بدن فرع بر آگاهی است. برای افرادی که بحث تمثیل را مطرح می کنند، چون تجربه گرا هستند، ارتباط افراد در وهله اول ارتباط فیزیکی است و سوژه بودن اینها به بحث آگاهی مربوط می شود. بدن افراد در تجربه حاصل است و از این حیث مساله یی نیست. مساله این است که میان ذهنیت به بدن برخورد نمی کند که بگوییم وجود آن را مفروض گرفته ایم. آگاهی میان ذهنیت یک آگاهی باواسطه است. ما فرض را بر عاقل بودن خودمان قرار می دهیم و این تمثیل را امکان پذیر می سازد، پس دیگرانی که من بدن آنها را درک می کنم مانند من می فهمند. بحث استنتاج عالم خارج بحثی معرفت شناختی است نه بحث وجودشناختی. متافیزیک ایشان توصیفی است. من در واقع وجود عالم خارج را استنتاج نمی کنم، بلکه باور خودم را به عالم خارج استنتاج می کنم و تصدیق می کنم. وجود عالم خارج مفروض است چون من آنها را در تجربه پیدا می کنم. تمام استدلال در جهت تضمین باور ما به وجود این عالم است.
امین حامی خواه
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید