یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

فلات‌های هزارگانه نقد


فلات‌های هزارگانه نقد
سنت نقد در فلسفه غرب سنتی کلاسیک شده است، تا آنجا که فیلسوف جدی و بنامی را نمی توان سراغ گرفت که شهرتی به هم رسانده باشد و نقد را در دستور کار خود قرار نداده باشد. روزگاری باب شده بود که فلاسفه آلمانی به اعتبار سایه سنگین مکتب فرانکفورت، فیلسوفان انتقادی هستند؛ اما نقد فلاسفه فرانسوی به فیلسوفان پیشین اگر بنیا ن افکن تر نباشد، سست تر از همتایان آلمانی نیز نیست. بگذریم از فلاسفه تحلیلی که اساساً با نقد نظریات پیشین، بنیادهای نظری فلسفه خود را بنا می نهند.
در فرانسه، فوکو و دریدا و لیوتار؛ هگل و هوسرل و هایدگر را به صورت جدی و با عمق وصف ناپذیری می خوانند و درست همین ها هستند که جدی ترین نقدها را به آرای این سه «هـ» (H) فلسفه آلمان وارد می کنند. در آلمان نیز قضیه به همین صورت پی گرفته می شود، اعضای مکتب فرانکفورت که میراث داران خلف مارکس هستند، از موضع وبری هگلی، مارکسیسم ارتدوکس را به صورت خانمان براندازی نقد می کنند و البته تنها به این نیز بسنده نمی کنند و اعضای درونی نیز هر یک دیگری را به باد انتقاد می گیرد.
در چنین فضایی، کامیابی های فلسفه هر روز بیش از روز قبل به کام مخاطبان می نشیند و ثمره آن می شود، یورگن هابرماس. هابرماسی که حتی اگر خط مشی های حکومتی آلمان را توجیه می کند، با این حال، جدی ترین نقدها را به جریان کلاسیک فلسفه و حتی اجداد فکری اش، یعنی فرانکفورتی های نخستین دارد.
مدرنیته و جریان سوبژکتیویسم غرب، البته نقطه مشترک انتقاد تمامی متفکران معاصر است. این جریان انتقادی، گونه های مختلفی دارد که می توان آن را در دو نوع کلی صورت بندی کرد؛ یکی نقد پیشین (استعلایی) و دیگری نقد درون نگر (همدلانه). نقد استعلایی، آن نوع از نقد است که با بنیادها مخالفت می کند و اصول و موازین را به چالش می کشد.
مثلاً نگاه انتقادی چپ های رادیکال به واضع لیبرالیستی از این نوع نقد است. اینکه اصولاً با مبانی لیبرالیسم، همچون منشاء اثر بودن آزادی، اصالت و تقدم فرد بر جامعه مخالفت شود، مواجهه های استعلایی با موضوع است. نقد درون نگر اما مفروضات و مقدمات یک نظریه را می پذیرد و براساس آن، رویکردی انتقادی اتخاذ می کند.
مثلاً نقد مکتب فرانکفورت به روشنگری و آرمان های پوزیتیویستی از این دست است. نقد همدلانه، بیشتر به دنبال نشان دادن ناسازه ها و تناقضات درونی یک گزاره در منظومه و شبکه مفاهیم و گزاره های ملازم با آن است. بررسی انسجام گفته های یک نظریه پرداز و البته سازوکارهای عملیاتی آن، از این دست انتقادات است.
با تسامح می توان نقد استعلایی را نقد محتوایی و نقد درون نگر را نقد صوری قلمداد کرد؛ زیرا در نقد استعلایی ما مواد گزاره ها و نظریات را مورد نقد و نفی قرار می دهیم؛ اما در نقد درون نگر ما بیشتر به دنبال نشان دادن عدم کفایت گزاره ها و نظریات برمی آییم.
با این تفکیک است که می توان میان منتقدان تمایز قائل شد و مشخص کرد که کدام ناقد، چه موضع انتقادی اخذ کرد و حتی خود عمل نقد را نیز مورد انتقاد قرار داد و چنین است که سنت انتقاد شکل می گیرد.
با این اوصاف هر منتقد مدرنیته و جریان سوبژکتیویستی را نمی توان با برچسب پست مدرن طبقه بندی کرد. اگرچه این موضوع تاحدی روشن و غیرضروری به نظر می رسد، اما در واقع چنین نیست. کافی است نگاهی به نام فلاسفه معاصری که در ایران شهره هستند، بیندازیم تا دریابیم چطور اکثر منتقدان مدرنیته، با برچسب پست مدرن شناخته می شوند.
مثلاً کیست که نشنیده باشد هابرماس، پست مدرن است؛ البته اگر او مقاله ای درباره اینکه مدرنیته یک پروژه ناتمام است، ننوشته بود، بی شک اکنون مقالاتی اندر باب شباهت های فلسفه او با آرای ژاک دریدا به رشته تحریر درمی آمد و از این موضع دفاع می شد که هابرماس همچون دریدا پست مدرن است، بگذریم از اینکه دریدا خود این برچسب را قبول ندارد.
نیچه، فوکو، گاتاری، لکان، دلوز و... از نام هایی هستند که پست مدرن بودنشان برای مخاطبان غیرحرفه ای فلسفه تقریباً بدیهی می نماید، در صورتی که اگر مفاهیم بیشتری در اختیار داشتیم با بسط و دقت، می توانستیم مقوله بندی کنیم و به شناسایی و طبقه بندی این اندیشمندان بپردازیم و دریابیم که هر یک از این نام ها، در سنتی فکری تعریف می شوند و پروژه ای خاص را پیگیری می کنند.
مثلاً اینکه دلوز جریان کلاسیک فلسفه را با عطف نظر به آرای کانت و نیچه نقد می کند، اصلاً به معنی پست مدرن بودن وی نیست؛ زیرا اتکای دلوز به فلسفه مدرن و دستاوردهای معرفتی دوران روشنگری چیزی کمتر از هوسرل و هایدگر و حتی هابرماس ندارد و شاید نیاز به توضیح این نکته نباشد که میراث خواری هابرماس از سنت و اتکای او به مدرنیته، در حال حاضر فلسفه، بسیار جلب توجه می کند. خصوصاً وقتی می بینیم که او چطور ضمن نقد اجداد فرانکفورتی خود، به کانت و هگل و مارکس و وبر رجوع می کند و بنیادی را برمی سازد که تنها بر سنتی دو هزار و پانصد ساله می تواند استوار باشد.
فهم اشتراکات دلوز که از رویکرد ریزوماتیک فلسفه (ریزوم ها گیاهانی هستند که ساقه در خاک دارند و ریشه هاشان بیرون از خاک قرار می گیرد) در کتاب «فلات های هزارگانه» سخن می گوید و بر بنیادهای تجربی فلسفه خود تاکید می کند، با فیلسوفانی همچون هابرماس که به ناتمام بودن پروژه مدرنیته باور دارد، چندان کار دشواری نیست؛ البته اگر مفاهیم لازم را در اختیار و درک درستی از سنت فلسفی داشته باشیم.
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید